من معذرت می خوام (2)
خدایا یعنی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" رو هم تو باید به ما میگفتی؟!
من معذرت میخوام!
(الان میفهمم چرا اخراجیها 3 شد!)
کلمات کلیدی :
خدایا یعنی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" رو هم تو باید به ما میگفتی؟!
من معذرت میخوام!
(الان میفهمم چرا اخراجیها 3 شد!)
این قدر از عقلمون استفاده نکردیم که دید چارهای نیست، باید احکام ارشادی هم واسمون بفرسته.
خدایا من معذرت میخوام!
(یاد اون روزا بخیر. چقدر پستهام کوتاه بود!)
اینکه چند نفر دور هم بنشینند و در باب عشق سخن بگویند، وضعیتی است که برای کسی که اندک آشناییای با ادبیات این موضوع داشته باشد، بیدرنگ ضیافت افلاطون را به یاد میآورد که گزارشی است از چنین گردهماییای که سقراط نیز در آن بوده است.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید سمپوزیومی (ضیافتی) در قرن دوم هجری (قرن هشتم میلادی) بوده که در آن چند متکلم برجسته دور هم نشسته و در باب عشق سخن گفتهاند.
گزارشی از آن را مسعودی در مروج الذهب آورده است که در ادامه میآورم:
یحیى بن خالد [برمکی] اهل بحث و نظر بود و انجمنى داشت که اهل کلام از مسلمان و غیر مسلمان از پیروان عقاید و آرا در آن فراهم میشدند، یک روز که فراهم آمده بودند، یحیى به آنها گفت: «دربارهی کمون و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفى و حرکت و سکون و تماس و تباین و وجود و عدم و حرکت و طفره و اجسام و اعراض و جرح و تعدیل و نفى و اثبات و صفات و کمیت و کیفیت و مضاف و امامت، که آیا به تعیین است یا انتخاب و دیگر مسایل اصول و فروغ سخن بسیار گفتهاید، اکنون بدون بحث و منازعه، دربارهی عشق سخن کنید و هر کس هر چه در این باب به خاطرش میرسد بگوید.»
على بن هیثم که مذهب امامیه داشت و از متکلمان مشهور شیعه بود گفت: «اى وزیر، عشق نتیجهی هم آهنگى و دلیل ارتباط دو روح است و مایه ی آن لطافت و رقت طبع و صفاى طینت است و زیادت عشق مایهی کاستن توانست.»
ابو مالک حضرمى خارجى که طرفدار مذهب شراه بود گفت: «اى وزیر، عشق دم جادوست و چون آتش زیر خاکستر نهان و سوزان است، از امتزاج دو طبع و هم آهنگى دو صورت میزاید و در دل چنان نفوذ میکند که آب باران در ریگزار. عقلها مطیع آن میشود و افکار از آن تبعیت میکند.»
سومى که محمد بن هذیل علاف بود و مذهب اعتزال داشت و شیخ معتزلهی بصره بود گفت: «اى وزیر عشق دیدگان را ببندد و دلها را مجذوب کند، در تن نفوذ کند و در جگر روان شود، عاشق دستخوش گمان و پیرو اوهام است، هیچ چیز را روشن نبیند و به هیچ وعده، دل خوش نکند و در معرض حادثه باشد. عشق جرعهاى از جوى مرگ و باقیماندهی آبگاه بلیه است اما از نشاط طبع و ظرافت صورت میزاید، عاشق سرکش است و به ناصح گوش ندهد و به ملامتگر اعتنا نکند.»
نظام ابراهیم بن یسار معتزلى که بروزگار خود از صاحبنظران بصره بود گفت: «اى وزیر، عشق از سراب رقیقتر و از شراب نافذتر است، سرشت آن از مایهی معطرى است که در طرف جلالت سرشته شده است، اگر به اعتدال باشد بر شیرین دارد، اما افراط آن جنون کشنده و فساد مزاحم است که به اصلاح آن امید نتوان داشت. عشق را ابرى مایهدار است که به دلها بارد و شعف از آن روید و تکلف از آن برآید، عاشق داریم در رنج است، به زحمت تنفس کند و زمان بر او کند گذرد و دستخوش اندیشههاى دراز باشد، به شب بیدار و به روز آشفته باشد، روزهی او بلیه است و افطارش شکایت است.» پس از آن پنجمى و ششمى تا نهمى و دهمى دنبالهی آنها سخن آوردند تا گفتگو دربارهی عشق به الفاظ مختلف و معانى متناسب بسیار شد که آنچه گفتیم نمونهی آنست.
مسعودى گوید: مردم از سلف و خلف دربارهی آغاز عشق و کیفیت آن که آیا از نظر یا سماع، به اختیار است یا اضطرار و چرا به وجود میآید و از میان میرود و آیا محصول نفس ناطقه است یا حاصل طبایع جسم، اختلاف کردهاند. بقراط گوید: «عشق آمیزش دو جان است چنانکه اگر آب را با آبى نظیر آن مخلوط کنند جدا کردن آن مشکل است، جان از آب لطیفتر و نافذتر است بدین جهت با گذشت شبها زایل و با مرور زمان کهنه نمیشود. طریقت آن به توهم نگنجد و محل آن از دیدگان نهان نماند ولى آغاز حرکت آن از دل است سپس به سایر اعضا رسد و لرزش دست و پا و زردى رنگ و لکنت زبان و سستى رأى از آن زاید چندان که عاشق را ناقص پندارند.»
یکى از اطبا گوید عشق طمعى است که در دل پدید آید و مادهی حرص بر آن بیفزاید و چون نیرو گیرد، عاشق دستخوش هیجان و لجاجت و اصرار شود و در آرزوهاى دراز فرو رود و به شیفتگى و گرفتگى خاطر و افکار مالیخولیایى و کم اشتهایى و سستى عقل و خستگى دماغ دچار شود زیرا غلبهی طمع، خون را بسوزاند و چون خون بسوزد به سودا مبدل شود و چون سودا غلبه کند اندیشه زاید و غلبهی اندیشه حرارت را بیفزاید و از غلبهی حرارت صفرا بسوزد و صفراى سوخته مایهی فاسد شود و با سودا بیامیزد و آن را نیرو دهد. فکر از مایهی سوداست و چون فکر تباهى گیرد اخلاط بهم آمیزد و حال عاشق سخت شود و بمیرد یا خویشتن را بکشد و گاه باشد که آه کشد و جان او بیست و چهار ساعت نهان شود که پندارند مرده است و او را زنده به گور کنند و گاه باشد که دمى بلند بر آرد و روحش در حفرهی دل نهان شود و قلب به هم بر آید و گشوده نشود تا او بمیرد و گاه باشد که از دیدار ناگهانى محبوب راحت و نشاط یابد و گاه باشد که عاشق نام معشوق بشنود و خونش بگریزد و رنگش دگرگون شود.
یکى از اهل نظر گوید: «خدا هر جانى را مدور و به شکل کره آفرید و دو نیمه کرد. و در هر تنى یک نیمه از آن نهاد و هر پیکرى که پیکر دیگرى را بیابد که نیمهی جان او در آن باشد به حکم مناسبت قدیم به ضرورت میان آنها عشق پدید مىآید و اختلاف کسان در این باب مربوط به قوت و ضعف طبایع آنهاست.»
صاحبان این مقاله را در این زمینه سخن بسیار است که جانها جواهر بسیط نورانى است که از عالم بالا به این دنیا آمده و در آن سکونت گرفته است و مناسبات جانها شرط قرب و بعد آنها در عالم جان است، جمعى از آنها که ظاهرا پیرو مسلمانیاند بر این سخن رفتهاند و از قرآن و سنت و عقل دلایلى آوردهاند، از جمله گفتار خدا عز و جل است که فرماید: «اى جان مطمئن راضى و مورد رضایت پیش پروردگارت بر گرد و میان بندگان من درآ و به بهشت من درآ.» گویند بازگشتن به جایى مستلزم آنست که از پیش نیز چنان بوده است و هم حدیث پیمبر که سعید بن ابى مریم روایت کرده گوید: یحیى بن سعید به نقل از عمره از عایشه از پیمبر آورده که فرموده: «جانها سپاههاى آراسته است جانهاى آشنا مؤتلف است و جانهاى ناآشنا مختلف.»
جمعى از اعراب نیز بر این رفتهاند، جمیل بن عبد الله بن معمر عذرى در بارهی بثینه شعرى بدین مضمون گوید: «جان من پیش از آفریدنمان و از آن پیش که نطفه بودیم یا در گهواره بودیم به جان او علاقه داشت و چندان که بیفزودیم علاقهی جانهای ما بیفزود و اگر بمیریم سستى نخواهد گرفت، به هر حال علاقهی ما باقى است و در ظلمت قبر و لحد به سر وقت ما میآید.»
جالینوس گوید: «محبت میان دو عاقل رخ میدهد که عقل همانند دارند اما میان دو احمق رخ نمیدهد، گرچه در حمق یکسان باشند؛ زیرا عقل تابع نظم است و تواند بود که دو تن در کار عقل به یک روش همانند باشند ولى حمق نظم ندارد و دو نفر در کار آن همانند نتوانند بود.» یکى از عرب عشق را تقسیم کرده گوید: «سه نوع عشق هست: «عشق دلبستگى و عشق شیفتگى و خاکسارى و عشق کشنده.» صوفیان بغداد گویند: «خدا عز و جل مردم را به عشق آزموده تا به اطاعت معشوق پردازند و از نارضایى او بپرهیزند و به رضاى او خوشدل شوند و این را اگر چه خدا مثل و مانند ندارد، نمونهی اطاعت خدا گیرند که اگر اطاعت غیر خدا را لازم میشمارند پیروى از رضاى او لازم تر است.» صوفیان باطنى در این باب سخن بسیار دارند.
افلاطون گوید: «من ندانم عشق چیست جز آنکه جنونى الهى است عشق نه پسندیده است نه ناپسند.» یکى از نویسندگان به دوست خود نوشت: «من جوهر جان خویش را در تو یافتهام و در کار اطاعت تو قابل ملامت نیستم که پارههاى جان پیرو یکدیگرند.»
مردم خلف و سلف از فیلسوفان و فلکشناسان و اسلامیان و غیره دربارهی عشق سخن بسیار دارند که در کتاب «اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و الممالک الدائره» آوردهایم. در اینجا ضمن اخبار برمکیان که از عشق سخن رفت به مناسبت کلام فقط شمهاى از آنچه را در این باب گفتهاند، بیاوردیم. [1]
[1] . مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، پاینده، ابو القاسم، تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی 1374، ج2، ص372- 376.
همین الان رسیدم قم.
روز عید فطر ساعت سه بعد از ظهر حرکت کردیم. نه روز دزفول و دو روز هم اهواز.
در تمام این مدت گاهی به کافینتی میرفتم که معمولا با سیستمهای عهد بوقی و با سرعت پایین و نور کم سالنشان، خون به دل آدم میکردند. فکر کن بروی به کافینتی با چهارتا سیستم که روی هیچ کدام ورد نصب نیست! به قول بیابانکی
مانند دایناسور وحشی گوشتخوار احساس انقراض به من دست میدهد [میداد!]
برای همین نه دل و دماغ نوشتن داشتم نه تمرکز و حوصله برای پاسخ به نظرات دوستان. تنها هنرم این بود که پیامها را عمومی میکردم. بنابراین یه عذرخواهی شاید بیش از یکی به دوستان بدهکارم.
بروجرد از ماشین پیاده شدیم که چند دقیقه استراحت بکنیم و چایی بخوریم و به سمت خرم آباد حرکت کنیم. مردی قد بلند و لاغر با لباسهایی کهنه و خاکی آمد طرفم و آرام دستش را دراز کرد یعنی چیزی بده. گفتم: باور کن خودمم مشکل دارم و به طرف صندوق عقب ماشین رفتم. مرد چند ثانیه آنجا ماند و بعد رفت طرف ماشینهای دیگر. زهرا آمد طرفم گفت: بابا بهم پول بده بهش بدم. گفتم نمیخواد بابا.
مادرش دستش را گرفت و برد که دستهایش را بشوید. هنوز چند متر از ماشین دور نشده بودند که از صدای گریهی زهرا را شنیدم و از پشت سر دستش را دیدم که داشت چشمش را میمالید. صدایم را بلند کردم: چی شده؟ و به طرف آنها رفتم. خم شدم و گفتم: چی شده عزیزم؟ خیال کردم مثلا از مادرش چیزی خواسته از مغازههای کنار جاده بخرد و او قبول نکرده.
خانمم گفت: میگه چرا به اون مرده چیزی ندادی؟ با تعجب گفتم: آره؟ زهرا همان طور که گریه میکرد گفت: دلم واسش میسوزه.
بیحس شدم. انگار که در بیابانی برهوت راه بروی، بیخبر از این که کمی جلوتر، آبشار بزرگی است و چشم انداز دشت وسیعی پر از جویبار و دار و درخت، بعد یکدفعه سرت را بالا بیاوری و با آن مواجه بشوی و حیرت بکنی از آنچه پیش چشم توست.
او را بوسیدم و دست در جیبم کردم و چیزی به دستش دادم و با خوشحالی به طرف مرد رفت و به او داد.
یاد جملهی ابن عربی افتادم که تجلی خداوند در زن، اتم و اکمل است از هر موجود دیگری. با خودم گفتم: عمرا چنین لطافت روح و عاطفهای را آدم در پسری ببیند!
زهرا دختر برادر کوچکترم که یک سال از زهرای من بزرگتر است و امسال میرود کلاس دوم ابتدایی، دختر همسایه را آورده بود خانه که با هم بازی کنند. من هم توی هال روی بالشی لم داده بودم و کتاب میخواندم. صدای آنها از اتاق میآمد.
- اینجا کافیشاپ است تو هم میای تو. میشینی اینجا. بعد من میگم چی میل دارید؟...
با خودم گفتم: زمان ما دخترا خاله بازی میکردند و یکی میشد مادر و یکی بچه یا زن همسایه و... خونه که گاهی با بستن چادر مادر به یک گوشهی حیاط و پهن کردن یک گلیم یا زیلو روی موزاییکهای خانه، ساخته میشد، بدل شده به کافیشاپ!
این هم نشانهای از گذر جامعهی سنتی به جامعهی مدرن.
گاهی دلم برای نثر کتابهای کهن تنگ میشود. میروم سراغ قابوسنامه، سیاستنامه، فیه ما فیه میخوانم تا دوباره پر شوم، سرشار شوم. گاهی از زنهای مدرن خسته میشوم و دوست دارم زنهای سنتی ببینم و او بود.
با دو پسر و یک دختر که حالا یکی زن گرفته و دیگری شوهر کرده و سومی هم که پروژهاش در دست اقدام بود.
زنی ساده و صاف و پرنشاط، با انبوهی از تجربه و کتابخانهای کوچک و دستپختی عالی، با طرحی کمرنگ از زیبایی رشکبرانگیزی در پسزمینهی سیمایش. یادگار وقتی جوانتر بود.
اهل نماز و روزه و قرآن و دعا، اهل زیارت خانهی خدا و کربلا و نجف و مشهد و...
تمام خانه دوستش داشت و در عین حال از او حساب میبرد. یاد فروغ افتادم که روزی سرود:
مرا پناه دهید ای زنان سادهی کامل...
در راه اهواز به زهرا گفتم: "بیا کنار این پنجره، مترسک را ببین" و مترسکی را که در مزرعهای ایستاده بود سر حال و قبراق، نشانش دادم. گفت: وای. چند ساله مترسک واقعی ندیدم.
تا ده کیلومتر بعد به درجات واقعیت فکر میکردم؛ عارف به ما میگوید: کل این چیزی که واقعیت میدانید خیالی بیش نیست. ما مترسک را آدمی غیرواقعی میدانیم و تلویزیون مترسک را در لایهای دیگر از مجاز میبرد تا جایی که کودک هفت سالهی من خوشحال است که بیرون از قاب این آینهی جادوگر، مترسکی واقعی! دیده است.
یک شب بعد از شام طبق قرار قبلی رفتیم خانهی یکی از دوستان قدیمی همسرم که شوهرش پزشک بود. غیر از ما دوست دیگر زن صاحبخانه که دوست همسر من هم بود، طبق قرار قبلی با شوهرش آمده بود.
فکر کن. جمع خانمها سه تا دوست جون جونی دورهی دبیرستان و جمع آقایان سه نفر تقریبا بیگانه با هم؛ آن هم با شخصیتهایی جالب: دکتری که میخواسته روحانی بشود و مهندسی که قرار بوده دکتر بشود و روحانیای که میخواسته رادیاتساز ماشین بشود! بنابراین راند اول گفتگوهای ما رسید به حدیث مولا که فرمود عرفت الله بفسخ العزائم.
بر اساس گفتهها و شنیدهها، خانمها پیشبینی کرده بودند که به زودی حرفهای ما سه نفر ته خواهد کشید؛ برای همین هم هر کدام توصیههایی به شوهر خود کرده بود تا مانع بروز این فاجعه بشوند؛ ولی خب خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. مهندس که استاد مطرح کردن موضوع تازه برای حرف زدن بود و دکتر هم بیان توضیحهای تخصصی و من هم متخصص گوش دادن فعال و بیان گاه گاهی لطیفهای مناسب موضوع و حال؛ یعنی یک تیم کامل گفتگوی تلویزیونی شبکهی چهاری!
یک بار بحث به اینجا رسید که چرا روابط بین آدمها چه فامیل و چه غیرفامیل در زمان ما این قدر کم شده؛ طوری که دکتر میگفت حتی خانهی داداش بزرگش هم فرصت نمیکند برود. مهندس شروع کرد به تحلیل: مشکلات زندگی، فاصلهی طبقاتی و... و برای هر کدام مثال نقض میآورد و به این نتیجه میرسید که بهانه است. سرانجام گفت من هنوز دارم به این مسئله فکر میکنم که علت این مسئله چیه؟ ... هنوز کلامش منعقد نشده بود که من یکهو گفتم: تلویزیون.
از جواب غیرمنتظره و تاملبرانگیز و در عین حال مشکوک من سکوت مرگباری بر جمع حاکم شد. مهندس اولش کمی مقاومت و بالا و پایینش کرد؛ ولی بعد چند دقیقه بعد معلوم شد که هر دو، نظر من را پذیرفتهاند. چون در ادامه هر دو آن را پیشفرض گرفتند و بر اساس آن تحلیلها و نمونهها و شواهدی بیان کردند.
اهواز رفته بودم کتابفروشی رشد. کنار قفسهی کتابهای جامعهشناسی و علوم اجتماعی ایستاده بودم. کمی آن طرفتر جوانی حدوداً سی ساله، عینکی، با سامسونتی در دست و ظاهری متعادل که به نظر دانشجوی کارشناسی ارشد یا دکتری میآمد، ایستاده بود که او هم به آن کتابها نگاه میکرد و مثل من گاهی یکی را بر میداشت و ورقی میزد و دوباره سر جایش میگذاشت.
من معمم نبودم ولی لباسم سفید طلبگی بود با یقهی گرد و کوتاه و خودمم هم کمی ژولیده با ریشی آخوندی و البته قیافهای دوست داشتنی و به نظر باهوش و... (وای بگیر منو!)
گاهی نگاهی سریع و دزدانه به من میانداخت و دوباره مشغول کتابها میشد. حس کردم میخواهد چیزی بگوید. خودم را آماده کرده بودم. بالاخره رو به من کرد و با لبخندی گفت: معمولا روشنفکرها سراغ این کتابها میآیند! (یعنی اینکه تعجب میکنم از شما با این سر و وضع سنتی به این کتابها علاقمندین).
خندیدم و گفتم: من روشنفکر نیستم اما روشنفکرها را دوست دارم.
خندید و دیگر چیزی نگفت من هم همین طور. توی دلم گفتم: بندهی خدا خبر ندارد کتابی را که الان دستش گرفته و شاید تازه میخواهد بخرد و بخواند، من خواندهام و از آن نوشتهام!
یکی از قسمتهای خوب سفر ما به شهرستان، تغییراتی است که در چند ماهی که ما نبودیم، اتفاق میافته. مثلا مجردایی که متاهل میشن. عروسهایی که دفعهی قبل هنوز در عالم دخترانگی و شر و شور و شیطنتهای اون بودن، شدن مادران ساکت و کمحرف و مقدسشمایلی که منتظر و نگران تولد فرزندی هستند، پسران خام و هنوز در عالم تجردی که بابا شدن و خندهات میگیره از این کنتراست بین این پسر و پدر بودنش، قهر کردههایی که آشتی کردن و برای هم خیار، پوست میگیرند، دوستان نزدیک و فابریکی که هیچ کدام را در جایی که دیگری است پیداش نمیشود، پیشدبستانیهایی که کلاس اولی شدن، پشت کنکوریهایی که دانشجو شدن، دانشجوهایی که فارغالتحصیل شدن، جوانان پر غروری که سرباز شدن و سربازان عاقل شدهای که ترخیص میشن، بچههایی که تازه متولد شدن و نزدیکانی که غزل خداحافظی را خوندن و...
از همه جالبتر برای من، ماجرای دلدادگانی است که به علتی، چه مخالفت خانواده و چه مخالفت آزمایشگاه... به هم نرسیدن و حالا هر کدوم رضایت دادهاند و با یکی دیگه ازدواج کرده و حالا هر کدوم بچه یا بچههایی دارن و گاهی هم قربون صدقهی بچههای همدیگه میرن و بهشون خوراکی میدن...
اون وقت من که در جریان دلسپردگی و بیتابیهای آن روزگارشان بودهام و احیانا طرف مشورت هر دو، وقتی بازی سرنوشت را میبینم، خندهام میگیرد و یاد داستان کارور میافتم که
What We Talk About When We Talk About Love
یکی از دو سه تا خانممهندسهای فامیل بود. روی پلهی دوم، راه پلهای که میرفت طبقه بالا، نشسته بود رو به هال و منتظر پدر تا برسد و بروند. من هم تکیه به دیوار توی هال نشسته بودم و منتظر چای که سرد بشود. گفتم: درسا رو کجا رسوندی؟ گفت: تمام شد. گفتم تصفیه کردی؟ گفت: آره.
- مبارکه. به سلامتی. ارشد چی؟
- راستش نمیدونم چی کار کنم. خواستم یه وقتی باهاتون صحبت کنم. چی کار کنم؟ حقیقتش خیلی احساس خستگی میکنم. بیشتر دنبال پیدا کردن یه کاری هستم که اونم متاسفانه بند پ میخواد.
- میخوای نظرم رو بیتعارف بهت بگم.
خندید و گفت: آره.
- به نظر من برای دخترها باید اولویت اول در زندگی تشکیل خانواده باشه.
چادرش را کمی جا به جا کرد و تنگتر گرفت. چیزی که من به آن می گویم حیای اساطیری زن شرقی. ادامه دادم:
بعضیها را میبینم موقعیتهای مناسبی برای تشکیل خانواده برایشان پیش میآید ولی به خاطر ادامه تحصیل به آن نه میگویند.
- من هم الان هیچ انگیزهای برای ادامه ندارم. بیشتر دوست دارم کار کنم.
دختر میزبان هم که اتفاقا مهندسی میخواند و ترم آخر. گفت: چند وقت پیش تو قطار بودم. یه خانم مسنی به من گفت: حالا درست که تموم شد کار برات پیدا میشه؟ من بهش گفتم: نمیخواد کسی منو ببره سر کار. تو رو خدا بذار این پسرا رو ببرن سر کار. اینا بیان ماها رو بگیرن. این را که گفتم همهی هم کوپهایها خندیدند. زنه به دخترش گفت: ببین چی میگه. به این میگن دختر عاقل.
گفتم: آفرین. همینه. اینم معضل بعدی ماست. دخترا درس میخونن. میرن سر کار و به دلایل متعدد راحتتر کار گیرشون میاد. بعد پسرا بیکار میمونن. به پسر بیکار هم که کسی دختر نمیده.
- خانم مهندس اولی ساکت بود. مادرش گفت: پس حاج آقا شما آب پاکی رو میریزین رو دست دختر من که میگه نمیخوام ارشد بدم.
گفتم: منه نظر خودمو گفتم ولی خب هیچ کسی نمیتونه واسه کسی تصمیم بگیره. بعد با لحنی شوخی و جدی گفت: فردا نگین حاج آقا نذاشت ما درس بخونیم. به من ربطی نداره...
مهرداد جون در عصر آخرین روز ماه رمضان وقتی که عطش روزه به او فشار آورده بود.
عیدتون مبارک بچه ها
مقیاسهای اندازهگیری بچهها چقدر جالبه! به علی پسر 4 سالهی داداشم که داشت میرفت سوار قطار بشود، گفتم: علیجون خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: چقدر؟ گفت: 5 تا و پنجهی دستش را باز کرد و 5 تا انگشتش رو نشونم داد.
به زهرا گفتم: زهرایی اون آقاهه رو ببین چقدر شبیه آقاجونه. گفت: کجا؟ از پنجرهی ماشین نشونش دادم گفت: ببین شلوار قهوهای، تکپوش سفید. شکمشم مث خودشه. با یه حالت دلخوری گفت: نگو شکمش. گفتم: پس چی بگم؟ خب شکم داره. گفت: حالا اگه اینجا بود میگفتی "شکمش"، چی میخواستی بگی؟ (یعنی این حرف رو جلو خودش بزنی ناراحت میشه. وروجک کلکهای خودمو به خودم میزنه). بهش گفتم: آقاجونو دوست داری؟ گفت: اندازهی ی ی ی یه عمر!
به زهرا که حسودی میکرد و بهانه میگرفت که برای اونم عینک آفتابی بگیرم. گفتم: بهم میاد. گفت: خیلیم زشته. ده دقیقه بعد بهش گفتم: عینکو حال میکنی؟ گفت: هیچم حال نمیکنم. گفتم: نه واقعا زشته؟ گفت: یه کمِ یه کم اندازهی یه کبوتر!
این را که گفت: یاد اندازههایی افتادم که سهراب در شعرش میگوید:
... من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد...
... باید امشب چمدانی را که به اندازهی تنهایی من جا دارد بر دارم...
و رابطهی بین شعر و کودکی...
یکی از سرگرمیهای زهرا دخترم و محمدمهدی پسرم وقتی کوچکتر بود این است و بود که من از خاطرات کودکی و نوجوانیام برایشان بگویم. از علتهای آن هم این است که بیشتر خاطرات من یا کتک و کتککاری است یا جنایی و گاهی هم سوتی. کتک و کتککاریهایش هم چند نوع است: کتک خوردن من از مرحوم پدر و از مادر و پدر بزرگ و عموها و عمهها و معلمها و مدیر مدرسه و معاون مدرسه و برادر بزرگترم و پسرهای همسایه. کتک زدن هم شامل کتک خوردن برادر بزرگترم، برادران کوچکترم، پسر صاحبخانهمان، پسرهای همسایه و دخترهای فامیل از من.
جناییها مثل باز کردن وسایل برقی تازه خریده، دنبال کردن خروس صاحبخانه تا افتادن در بشکهی درباز نفت، ناپدید شدن تدریجی عسل پدر بزرگ و کم شدن تعداد میوههای شمرده شده در یخچال و دزدیدن دوچرخهی پدربزرگ که ساعت 4 میخواست با آن برود مغازه ولی شب بر گشتن من، یواشکی خوردن از بستنیهای تو یخچال مغازهی پدر بزرگ مادریم و... به همراه مقدمات کار و تبعات بعدی آنها.
سوتیها کمی توضیح لازم دارد که شاید یک وقتی عرض کردم. خلاصه شبها موقع خواب که میشود زهرا میگوید: بابا از داستانهای کوچولویت برام بگو. خندهدار باشه هان. و من یکی دو تا را برایش میگویم و گاهی برای بار سی و نهم. بعضی وقتها که دیگر حوصلهاش از داستانهای کودکی تکراری من سر میرود میگوید از داستانهای کوچولویی مامان برام بگو. میگویم: بابا من که کوچولویی اون رو ندیدم باید از خودش بپرسی می گه خب از کوچولویی بابا بزرگ واسم بگو!
بعضی دوستانم بهم می گن آخه این چه کاریه که یه عطسه می خوای بکنی باید همه ی عالم و آدم رو خبردار کنی؟ بعدا برات حرف در میارن؛ می گن کمبود داری، می خوای خودتو مطرح کنی و اِلِه و بِلِه. جون لولکُ و بلک. ولش کن وُلِک.
راستش موندم.
مثلا همین برنامه ی عید بندگی. روز عید فطر 9-11 به صورت زنده، محور بحثم دعای 45 صحیفه ی سجادیه س که درباره ی وداع با ماه رمضان هستش.
خب الان من گفتم چی شد؟! بابا ملت روابط عمومی دارن کلفت. هر برنامه ای هر جا دارن تو سایتشون می زنن حالا نوبت که به ما رسید، آسمون تپید!؟ باشه اصلا نخواستیم. نمی گم. بی خیال. آقا روز عید خبری نیست. تعطیله. بفرمایین خوش باشین واسه خودتون. خوبه این جوری؟ ای والله. دم همتونم گرم.
علیرضا انگار که میخواهد چیزی بگوید ولی دو دل است یکی دو بار نگاههای کوتاهی به فاطمه انداخت که در حالی که لبخندی روی لبهایش بود تخمهی آفتابگردان سفید میتِسکِنید (در لهجهی محلی دزفولی به معنای تخمه شکستن) و تلویزیون نگاه میکرد. بالاخره دل به دریاچه زد و گفت: فاطمه اگه تو جای این زن بودی چی کار میکردی؟
فاطمه همچنان ساکت و تِسکِنیدنش به راه.
علیرضا که انگار تیرش به سنگ خورده گفت: اگه من جای این مرده بودم تو چی کار میکردی؟
فاطمه این دفعه هم چیزی نگفت. فقط صورتش را چند درجه (حدود 8 درجه) به طرف او چرخاند و در حالی که ابرویش را بالا داده بود، نگاهی طعنهآمیزی به او کرد و همزمان پوست تخمه را از لای دندانهای جلویش بیرون کشید و زود صورتش را برگرداند به طرف تلویزیون.
علیرضا هم دیگر تا آخر سریال خفهخون گرفت ببخشید سکوت اختیار کرد. بعد از تمام شدن سریال، فاطمه همین طور که داشت تک و توک پوست تخمههایی را که این طرف آن طرف انداخته بود جمع میکرد، بدون اینکه به علیرضا نگاه کند، گفت: باز چشِت خورده به یه نفر هوایی شدی؟
این را گفت و بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و در همان حال بلند گفت. میخوام چایی بخورم تو میخوری؟
- بیار لطفا.
چند دقیقه بعد علیرضا گفت: خارج از شوخی. واقعا اگه من بخوام یه روز یه زن دیگه بگیرم واقعا تو چه واکنشی نشون میدی؟
- حالا طرف کی هست؟ خوشگله؟
- زهرا سادات که میگفت: خوشگله.
- فاطمه خوشم نمیاد. پشت سر کسی این جوری حرف بزنی. اون یه دانشجوی بدبخته که گیر افتاده تو کار خودشم مونده. من کلی پرسیدم.
- باشه بابا. حالا مگه من چی گفتم؟
- جوابمو ندادی؟
- واسه چی میپرسی؟
- همین جوری.
- به قول خودتون میخوای منو روانسنجی کنی نه؟ الان من کیس پژوهشیتم؟
- نه واقعا دوست دارم بدونم.
فاطمه ساکت شد. کمی بعد گفت:
تو هر وقت خواستی به خودم بگو. خودم میرم یکی واست میگیرم با ضمانت و خدمات پس از فروش.
- جان علیرضا شوخی نکن. جوابمو بده.
- تو واقعا دربارهی من چی فکر میکنی؟ حتما فکر میکنی مثل زنای این سریالا پس میافتم.
- یعنی واقعا تو ناراحت نمیشی.
- نه خب ناراحت که میشم ولی دیوونه نمیشم مث تو.
- باز رفتی تو فاز شوخی.
- علیرضا جان. قبل از اینکه تو منو دوست داشته باشی من آدمی بودم، نفس میکشیدم، زندگی میکردم، خوشحال بودم و هزار تا آدم تو زندگیم بود که دوستشون داشتم و الانم دارم از مادر و پدرم گرفته تا دخترای همسایهمون. الانم تو به من بگی دوستت ندارم نمیمیرم که. فوقش یه چند وقت به قول شماها افسردگی میگیرم و گریه میکنم و بعدشم دوباره میشم همون آدم سابق.
- یعنی دوست داشتن پدر و مادر و فلانی و بهمانی از جنس دوست داشتن منه؟
- واسه من روانشناس بازی در نیار. دوست داشتن دوست داشتنه. فقط کاربریش فرق میکنه.
- مثل کارمندای شهرداری حرف میزنی! کاربری!
فاطمه خندید و گفت: یکی از همکاران رفته با چند نفر شریکی یه زمین بزرگ رو خریدن بعد معلوم شده که زمین تو زمین شهری کاربریش کشاورزی بوده و با تغییر کاربریش هم موافقت نمیشه که مسکونی بشه اینا برن بسازن. از بس هی صبح تا شب حرف این زمین رو میزنه و کاربری منم مونده رو زبونم.
- یه چیز دیگه. حالا مگه هر کی یه زن دیگه گرفت. اولی شو دوست نداره؟ یعنی نمیشه آدم دو تا رو دوست داشته باشه؟ تو خودت الان نگفتی هزار تا رو دوست داری یکیشم من؟
- ولی خب همه رو که به یه اندازه دوست ندارم. تو یه مردی رو بیار که دو تا زن داشته باشه. هر دوشونم اندازهی هم دوست داشته باشه؟
- من متاسفانه تا حالا توفیق زیارت مرد دو زنهای رو نداشتم تا از محضرشون فیض ببرم ولی خب حالا حتما باید هر دو شونو اندازهی هم دوست داشته باشه؟ تو خودت مادر و پدرت رو اندازهی هم دوست داری؟ خواهرات رو اندازهی هم دوست داری؟
- اون فرق میکنه؟
- چه فرقی میکنه؟ خودت گفتی دوست داشتن زن و شوهری با دوست داشتنای دیگه فرقی نداره کاربردشون فرق میکنه؟
- کی من همچی حرفی زدم؟
- اِاِاِ همین دو دقیقه پیش میگفتی؟
- من گفتم کاربریشون نه کاربردشون آقای استاد.
- خب حالا.
- حالا چی؟ میخوای زن بگیری؟... من که حرفی ندارم.
- الان اینو میگی. پاش که بیفته تو هم مثل همین زنای سریالا میشی.
فاطمه دو سه دقیقه ساکت شد بعد گفت:
- همچین چیزی اتفاق نمیافته. من اگه نتونم تمام نیازهای عاطفی و جسمی تو رو تامین کنم بهت حق میدم که به کس دیگهای هم فکر کنی. وقتی خدا این حق رو بهت داده من چرا مانعت بشم؟ فقط یه چیز اینکه میدونی من دوست ندارم غافلگیر بشم. هر وقت خواستی کس دیگهای رو بیاری تو این خونه نظر منم بپرس. بالاخره ما سه نفریم تو این خونه خواستیم بشیم چهار نفر فکر میکنم این حق رو داشته باشم بدونم کیه. اصلا خودم میرم برات خواستگاری. بالاخره ما زنا همدیگر رو بهتر میشناسیم. کلاه سرت نره یه وقت. از همون اولم هم با هم شرط و شروطمون رو ما میذاریم که بعدا مشکلی پیش نیاد.
- یه چیز بگم؟
- چی؟
- هیچ وقت باور نمیکردم یه زنی مثل تو پیدا بشه. به قول تو از بس این سریالای تلویزیون این زنا رو نشون دادن که اون قدر وابسته و گدای محبت شوهرشون هستن که انگار حالا اگر شوهرشون یه زن دیگه رو هم دوست داشت اونا شدن تفاله و دور ریختنشون که آدم فکر میکنه همهی زنا این جورین.
- این چه جور حرف زدنه؟!
- یه زنی عاشق شوهرش باشه و دوست نداشته باشه با کسی تو اون شریک باشه این میشه گدایی؟!
- نه منظورم این نبود. خب این طبیعیه که یه زنی بخواد شوهرش فقط برای اون باشه. اینوم نمیگم. بعضی زنا انگار هیچ شخصیت و هویتی ندارند الا اینکه زن یه مرد هستند. به قول دکارت من شوهر دارم پس هستم. حالا اگه یه روز مثلا این مرد یه ذره به کس دیگهای حتی مادرش توجه نشون بده، تمام اعتماد به نفس این زن از بین میره، دچار اضطراب میشه، استرس میگیردش.
من میگم یه زن باید اون قدر اعتماد به نفس داشته باشه که بتونه مستقل از هر کس دیگری احساس ارزشمندی کنه، بتونه زندگی کنه بدون اینکه از نظر روانی آسیب ببینه. با این بودم.
- باز جوگیر شدی یا داری سخنرانی جدیدتو با من تمرین میکنی؟
- اتفاقا احتمالا یه مدت دیگه باید تو این زمینه یه سخنرانی بکنم.
- خب تو این قدر خوب بلدی واسه مردم نسخه بپیچی یه نسخه هم واسه خودت چرا نمیپیچی؟
- نسخهی چی؟
- ما زنا که باید هر کاری شما مردا کردین تایید کنیم و جیکمونم در نیاد. درست؟
- دقیقا!
- خب حالا من میتونم بپرسم چرا یه مرد جوون نسبتا محترم به یه دختر جوون دم بخت اجازه میده تو وقتی که زنش خونه نیست بیاد فیس تو فیس بشنین با هم گفتمان سازنده بکنند؟!
علیرضا خندهاش گرفت. گفت: این گفتمان سازنده رو خوب اومدی. یعنی ببین تو استاد زبانی واقعا.- به نظر تو من گناه کردم؟
- نمیگم گناه کردی شایدم کردی خودت باید بری مسئلهات رو بپرسی. شایدم پرسیدی. من میگم اگر ما زنا چنین کاری بکنیم شما چی کار میکنید؟ مثلا من جای اون خانم برم خونهی یکی از استادام یا همکارام. یا تو بیای خونه ببینی یکی از استادام نشسته روبهروم.
- اولا که من روبهروش ننشسته بودم هم خوانندهها داستان شاهدن هم خود راوی میخوای بهش زنگ بزنم خودت بپرس. ثانیا یهویی پیش اومد.
- خب چرا قرار نذاشتی بیاد دفتر کارت؟
- گوش نمیکنی چی میگم عزیزم. میگمت یهویی پیش اومد. فکر کن. یه دختر دانشجو اومده در خونه به عنوان فروشنده بعد به من میگه سلام استاد. خب تو باشی چشات چهار تا نمیشه؟ ازش پرسیدم چرا درسشو ول کرده. دلم سوخت واسش. نمیخواست حرف بزنه. به نظرت اگه میگفتم فلان روز بیاد دفتر کارم میاومد؟
علیرضا اینجا مکثی کرد و گفت: شایدم میاومد ولی نمیخواستم ریسک کنم. میخواستم کمکش کنم. یعنی یه جورایی راستش من مجبورش کردم که دربارهی خودش حرف بزنه. این فرق میکنه با کسی که با پای خودش بره واسه مشاوره پیش کسی. اون میخواست بیاد کتابهاشو پس بگیره منم از فرصت استفاده کردم. شایدم تو رودروایستی قبول کرد. تازه زهرا سادات هم بود.
فاطمه دستش را برد به سینی و در همان حال گفت: حرفات درسته ولی خب تبصرههایی هم داره. من بلند شم برم ببینم زهرا سادات کجاست. صداشو نمیشنوم.
و اما نکتهی اصلی اینکه من یه مردم و تو یه زن. و این خیلی فرق میکنه.
- آهان. پس اینه. پس باز شد "من مرد هستم هر کاری دلم بخواد میکنم تو زن هستی هیچ کاری نمیتونی بکنی".
- آفرین دقیقا!
- برو بینم بابا. مرد هستم. شما مردا فقط هیکل گنده میکنین و گرنه خود بچهها هستید.
- بذار حرفم تموم بشه بعد ببین منطقی میگم یا نه. تو تا حالا شنیدی یه زنی به مردی تجاوز کنه یا این مردا هستن که...؟ یه چیز دیگه اگه یه مسئلهای ولو در حد داد و بیداد کردن و آبروریزی پیش بیاد تو عرف ما این زنه که بیشتر آسیب میبینه یا مرد؟ از نظر احکام شرعی زن باید واسه ازدواج و رفت و آمدش و... از مرد حالا پدرش یا همسرش اجازه داشته باشه یا زن؟ بعدشم فرض کن یه مرد زن دار با یه خانم مجرد آشنا شد و به هم علاقمند شدن مرد میتونه قانونا با این دختر ازدواج کنه درست؟ ولی حالا فرض کن یه زن متاهل با یه مردی آشنا بشه و به اون وابسته بشه میتونه با اون ازدواج کنه؟
فاطمه این را گفت و بلند شد. علیرضا هم بلند شد و سینی را از دست فاطمه گرفت و گفت: بده من میبرم تو برو سراغ زهرا سادات.
فاطمه به علیرضا که سینی به دست داشت به طرف آشپزخانه میرفت گفت: نه گفتی چه خبر شده؟ که به این موضوع علاقمند شدی؟
- قراره تو یه پروژهای با یه موسسهی مربوط به پژوهشهای زنان همکاری کنم. یه بخش کار مربوط به همین بحث ازدواج مجدد و این حرفاست. نگران نباش خطری تو رو تهدید نمیکنه.
- بیشین بابا حال نداریم. فکر میکنی دیوونهی دیگهای پیدا میشه که تو رو تحمل کنه با اون قیاف? سه در چارت؟
علیرضا سینی رو گذاشت روی اوپن و گفت: قیافهی من سه در چاره؟! و همزمان گذاشت دنبال فاطمه و فاطمه هم پا گذاشت به فرار.
- وایسا... وایسا..
راستی برای این خیال خوانندهی عزیز هم راحت باشد عرض میکنم که زهرا سادات هم عروسک در بغل کنار صندلی کوچکش خوابش برده بود.
یکی از پرسشهای دیرینهام که این روزها دوباره در ذهنم پروندهاش به جریان افتاده، این است که چرا هنرمندان درجه یک و حتی درجه دو با پایینتر کم و بیش خودستایی کرده و میکنند؟ برای مثال ببینید:
حافظ
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید که گفته سخنت میبرند دست به
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز
حافظ از معتقدان است گرامی دارش زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
چه رشک میبری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و حسن سخن خداداد است
سعدی
عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد تنها در این مدینه که در هر مدینهای
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده کز پارس میرود به خراسان سفینهای
زمین به تیغ بلاغت گرفتهای سعدی سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست
بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست
گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند
بچه کار آیدت ز گل طبقی از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
فردوسی
چواین نامور نامه آمد ببن ز من روی کشور شود پرسخن
از آن پس نمیرم که من زندهام که تخم سخن من پراگندهام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین
اگر در کلام مولانا هم جستجویی شود حتما مواردی یافت میشود در دیوان سایر شاعران هم همین طور برای مثال خاقانی که داد همه را دیگر در آورده است. در نوشتهها و گفتگوها و مصاحبهها هنرمندان دیگر و غیر شاعر نیز کم و بیش ستایش خود و اثر خود دیده میشود. آیا این خودشیفتگی است؟ آیا ناشی از عقدهی حقارت است؟ به طوری کلی آیا چیز بدی است؟ یا خوبی است؟ یا نه خوب است و نه بد؟...
مرزبندی چالشگاه (تحریر محل نزاع)
(این اصطلاح فارسی بر ساختهی خود بنده است)
چیزی که من دنبالش هستم این است که آیا میتوان برای سخنان خودستایانهی گاهگاهی هنرمندان توجیهی یافت که از نظر روانشناختی و اخلاقی پذیرفتنی باشد؟
اقسام خودستایی:
الف) گاهی هنرمند چیزی را که واقعا دارد میستاید و گاهی ممکن است چیزی را واقعا ندارد ولی خیال میکند دارد بستاید. من کاری به نوع دومش ندارم.
ب) بعضی از خودستاییها همراه با تحقیر صریح یا ضمنی دیگران و احیانا توهین به آنهاست به تعبیری اثبات خود همراه با نفی دیگران و گاهی صرفا ستایش خود است بیآنکه تعریضی یا توهینی به دیگران باشد. من کاری به نوع اول ندارم.
در پی پاسخ:
در پژوهشهایی که تاکنون شده و بعضی از دوستان هم در نظرات این یادداشت اشاره کردند علتهای متعددی برای این پدیده بیان شده از جمله:
1. ناهنجاری روانی خودشیفتگی و عقدهی حقارت؛
2. واکنش به ستیزهجوییها همکاران؛
3. تلاش برای به دست آوردن موقعیتی بهتر نسبت به همکاران؛
4. طبعآزمایی در گونهای از اقسام رایج شعر (مفاخره) در آن روزگار؛
5. واکنش نسبت به ناقدردانی مردم روزگار و نادیده گرفته شدن خود و هنر خود؛
6. کوشش برای معرفی خود و در آمدن از گمنامی؛
7. آگاهی از جایگاه والای خود و هنر خود و شیفتگی نسبت به آن، چنان که گویی ارزش هنر شخص دیگری غیر از خود را دریافتهاند.
هر کدام از این عوامل یا مجموعهای از آنها میتواند رفتار نازشمندانهی بعضی از هنرمندان را تبیین کند. علتهای بالا را می توان به سه دسته تقسیم کرد:
1. علتهای درونی (=روانشناختی) بیمارگونه (یک)؛
2. علتهای بیرونی تا حدودی پذیرفتنی و البته قابل چون و چرا (دو تا شش)؛
3. علت درونی غیر بیمارگونه (هفت)؛
پاسخ:
علت شمارهی هفت چیزی است که من در پی آن بودم؛ به این معنا که معتقدم دست کم بعضی از ستایشهای هنرمندان نیکخو و معتدلی مثل حافظ را میتوان پدید آمده از این سبب دانست؛ هر چند هنوز نمیدانم که به لحاظ اخلاقی این کار چقدر قابل دفاع است.
این پاسخ به همراه نکتههای دلپذیر دیگری در مقالهی خودستایی شاعران آمده است.
نکتهی جالب این مقاله این است که وقتی این مقاله چاپ شده من یکساله بودهام. و این جادوی نوشتن است که من را شیفتهی خودش کرده است. اینکه باعث میشود دو نفر از پشت 38 دیوار بلند و ستبر همسخن بشوند و احساس کنم که چقدر به ذهن و زبان این مرد نزدیک هستم.
به قول سهراب: روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهرهی من پیداست.
و از همین جا به کودکان یکسالهای که خوانندگان احتمالی من هستند، درود میفرستم!