طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در گشاده رویی برای جز نزدیکانش زیاده روی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

داستان... (1)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/14 2:20 صبح

 

علیرضا تازه رسیده بود خانه و هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ در آمد. او که داشت به طرف آشپزخانه می رفت تا لیوانی آب بخورد به زهرا سادات گفت: باباجون برو در رو باز کن. زهرا سادات که روی صندلی پلاستیکی کوچکش نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد با لحن کشداری گفت: اِ بابا من نشستم تو سر پایی خودت برو باز کن.


بحث بی فایده بود. علیرضا دیگر جلوی یخچال رسیده بود ولی دوباره برگشت و به طرف در رفت. در را باز کرد. اما پشت در کسی نبود. سرش را بیرون برد و داخل طبقه را نگاه کرد. دم در آپارتمان کناری، که حدود چهار متر با آپارتمان آنها فاصله داشت، خانمی داشت با زن همسایه که حالا با دیدن مرتضی خود را عقب تر کشیده بود، صحبت می کرد. خانم متوجه علیرضا شد. با صدایی پرنشاط و مودب، فوری گفت: ببخشید من زنگتونو زدم. یه لحظه. الان میام خدمتتون.

 

علیرضا خسته بود. آن روز صبح چهار واحد پشت سر هم کلاس داشت و بیشتر وقت هم سر پا ایستاده بود. پشت زیرپوشش  خیس عرق بود و بدش می آمد. حالا باید منتظر می ماند تا خانم بیاید بگوید که چه کار دارد؟ اوقاتش تلخ شده بود. سه تا چهار دقیقه او همین طور ایستاده بود و در این بین گاهی خانم در حال حرف زدن با زن همسایه بر می گشت و یک نگاه به او می کرد انگار که بخواهد مطمئن شود که نرفته و نرود. بالاخره چیزی را به دست زن همسایه داد و در حالی که ساک بزرگ برزنتی ای ظاهرا پر و سنگینی را روی زمین می کشید به طرف او آمد.

 

- سلام. عذر می خوام یه کم معطل شدید.

دختری بود حدودا 23 یا 24 ساله و چادری که حتی یک مویش هم پیدا نبود.

- ببخشید من از انتشارات دیبا خدمتتون رسیدم. ما یه سری کتاب داریم...

و دختر خم شد و از داخل ساک چیزی را در آورد و به طرف علیرضا گرفت. یک بسته کتاب در ابعاد تقریبا ده در پانزده سانت که در کاوری مشمایی، پرس شده بود. علیرضا هم آنها را از دست او گرفت. دختر گفت:

- ... این کتاب ها دو روز خدمت شما می مونن. باز بفرمایید و ببینید. دو روز دیگه من مجددا خدمتتون می رسم. اگر تصمیم گرفتید که همه یا بعضی هاش رو بخرید که هزینه اش رو لطف می کنین اگر هم که نه ازتون تحویل می گیریم.

علیرضا کتاب ها را از دست او گرفت و کمی عقب تر آمد تا نور داخل آپارتمان روی کتاب ها بیفتد. آشپزی بدون گوشت اسم اولین کتابی بود که از پشت کاور مشمایی پیدا بود. علیرضا سرش را بالا آورد و گفت: باشه. ممنون.

هنوز واژه ی ممنون را تمام نکرده بود که دختر با صدایی بلندتر از قبل و آمیخته با تعجب و کمی هم ذوق زدگی بگفت: سلام استــــــــــــاد!

 

علیرضا جا خورد. با حالتی تردید و کمی جویده گفت: سلام خانم.

و در چهره ی او دقیق شد تا ببیند او کیست.

- ساجده میثمی هستم. شما استاد مهران فر هستید درسته؟

- بله خودم هستم. فرمودین ساجده ی...

- میثمی. ولی خب طبیعیه تو این همه سال و این همه شاگرد اسماشون که یادتون نمی مونه. اشکالی نداره استاد به خودتون زحمت ندین.

- آره. ببخشید چیزی یادم نمیاد. کدوم دانشگاه باهام کلاس داشتین؟

- دو سال پیش. دانشگاه آزاد واحد... روانشناسی رشد باهاتون داشتیم.

- آهان. آره. راست می گی. رشته ات چی بود؟

- بالینی می خوندم.

- خب. الان درستون تموم شده دیگه نه؟

- ساجده سرش را پایین انداخت و گفت: نه استاد. ول کردم.

- اِ چرا؟

- قصه ش مفصله.

 

بعد ساجده خندید و گفت یه چیز جالبی که از شما یادم مونده اینه که پایین برگه ی امتحان پایان ترم نوشته بودین "لطفا موفق باشید" با اون جمله خیلی خندیدم. کل استرسم سر جلسه از بین رفت.

 

استاد لبخندی زد و گفت: بله. بعضی وقتا از این کارا می کنم.

 

ساجده مثل کسی که یادش رفته بود برای چه کاری آمده و حالا یک دفعه یادش آمده. با دستپاچگی گفت: ببخشید استاد مزاحمتون شدم. شرمنده. فکر نکنم این کتابا به درد شما بخوره. شما شأن تون خیلی بالاتر از ایناست.

 

ساجده بعد از گفتن این حرف ها ساکت و منتظر پاسخ استاد شد. استاد نگاهی به بسته ی کتاب که در دستش بود کرد و یک لحظه دستش حرکتی کرد انگار که می خواهد آن را پس بدهد ولی دوباره دستش را عقب تر برد و گفت: نه خواهش می کنم به هر حال به دیدنشان می ارزد مخصوصا مجانی هم که باشد بیشتر می چسبد و هر دو خندیدند. ساجده گفت: استاد قابل شما رو ندارن به عنوان هدیه از من قبول کنید.

 

استاد در پاسخ این تعارف چیز نگفت. پرسید: نگفتی چرا درست رو ول کردی. دو سه دقیقه گذشت ولی ساجده سکوت کرده بود. بعد آرام و با لحنی حاکی از اندوه گفت: استاد جسارت نباشه ولی گفتم خدمتتون که قصه اش مفصله و گفتنشم فایده ای نداره جز اینکه وقت شما رو بگیره.

- من می خوام بدونم چرا دختری مثل تو، توی این سن و سال درسش را نیمه کاره ول کرده و کتابفروش شده اونم این جوری.

و با دستش اشاره با ساک بزرگ کنار ساجده کرد که با شکم باز و گَل و گشادش روی موزاییک های سالن ولو شده بود. استاد این کلمات را تند تند و با لحنی جدی و عصبی گفت. ساجده  چادرش را باز و بسته و مرتب کرد.

استاد که متوجه شد انگار با لحن مناسبی صحبت نکرده. آرام تر و مهربان تر گفت: اصلا بیا تو یعنی تشریف بیارین داخل یه کم استراحت کنید و برام تعریف کن. بیا تو دخترم.

 

علیرضا از این حرف خودش تعجب کرد. "دخترم!". فوقش ده سال از او کوچکتر بود. ساجده هم کمی تعجب کرد چون به استاد نمی آمد؛ ولی با خودش گفت: "حتما برای این که احساس راحتی بیشتری بکنم که بروم داخل خانه اش این جوری گفت. هر چی باشد روانشناس است حساب شده حرف می زند. به هر حال مهم نیست. استاد آدم همسن آدم هم که باشد باز باید مثل پدر آدم باشد." وقتی رشته ی افکارش به اینجا رسید انگار که کنار دریا ایستاده باشی و موج بزرگی بیاید و سر تا پایت را خیس کند موجی از غم سر تا پای قلبش را فرا گرفت. زیر لب گفت: "پدر" شاید هم توی دلش. نمی دانست.

 

استاد یک طرف چارچوب در، ایستاده و راه را باز کرده بود که خانم میثمی بیاید داخل. او  کمی این و پا آن پا کرد و گفت: "ببخشید استاد. من باید برم".


علیرضا انتظار این پاسخ را نداشت. احساس کرد شاید بیش از حد لزوم به حریم خصوصی او نزدیک شده. به هر حال من نامحرمم و او هم ظاهرا دختر مذهبی و مقیدی است. طبیعی است که دعوت من به خانه ام را نپذیرد.

ساجده احساس کرد ممکن است به استاد بر بخورد. خودش هم مدت ها بود دوست داشت با کسی حرف بزند و خالی شود و  چه کسی بهتر از استاد مهران فر که همان ترمی که با او کلاس داشت شیفته متانت و علم و روش تدریسش شده بود.

- استاد امروز باید برم...

 

در حال گفتن این حرف بود که زهرا سادات در حالی که خیاری رو که از یخچال در آورده بود و گاز می زد آمد دم در و کنار پدرش ایستاد. ساجده تا چشمش به او افتاد با آن موهایی که مثل جودی ابوت دو طرف سرش دسته و با کِش بسته شده بودند. ذوق زده گفت: وااااااااای. الهـــــی. استاد دخترتونه؟

- دست بوس شماس.

- دست بوس حضرت زهرا باشه.

- بیا ببینم و دستش را کشید که دست زهرا سادات را بگیرد و طرف خودش بکشد که او رفت پشت سر پدر قایم شد طوری که حالا فقط نصف صورتش از پشت علیرضا پیدا بود.

ساجده خندید و گفت:ای ناقلا.

- استاد چند سالشه؟

- علیرضا به طرف عقب برگشت و دستش را گذاشت روی سرش و او را آورد جلو و گفت به خاله سلام کن. ولی او همچنان ساکت بود و چانه اش را روی سینه اش چسبانده بود و از زیر ابروهایش به بالا و صورت ساجده نگاه می کرد و آرام، تکه ی خیار را در دهانش بود غمچ غمچ می جوید. استاد ادامه داد: زهرا سادات ما پنج سالشه.

- خدا براتون نگهش داره.

- ممنون. شما لطف دارین.

- استاد تا یکی دو ساعت دیگه باید همه ی این کتاب ها رو بدم دست مشتری. اگه اجازه بدین یه روز دیگه مزاحم می شم. اگه اجازه بدین دو روز دیگه که باید بیام کتابای این ساختمون رو تحویل بگیرم زودتر میام اگه باشین مزاحمتون بشم.

 

علیرضا کمی احساس خوشحالی کرد از اینکه مطمئن شد زیاده روی نکرده و از اینکه ضایع نشده بو؛ چون یکی از چیزهایی که او را به شدت نارحت می کرد این بود که از کسی چیزی بخواهد ولی طرف به هر دلیلی حتی موجه خواسته ی او را برآورده نکند. تا چند روز خودش را ملامت می کرد که چرا خودش را سبک کرده. برای همین هم معمولا از کسی مستقیما چیزی نمی خواست. محرومیت رو بر نه شنیدن ترجیح می داد. و حالا باز در چنین موقعیتی قرار گرفته بود که البته به خیر گذشت.

 

- استاد امروز سه شنبه س. پنجشنبه تشریف دارین خونه؟

علیرضا کمی فکر کرد و گفت. همین ساعت؟

- آره یا زودتر.

- یه جلسه داریم گروه ولی زیاد مهم نیست. میام خونه.

- نه استاد راضی نیستم برنامه تون رو به هم بزنین به خاطر من. نه خودمم نمی خواستم برم. می گم مهمون دارم. چیز خاصی نیست. تشریف بیارین. منتظرتون هستم.

- مزاحم خانواده نباشم.

- نه اختیار دارین.

 

علیرضا می خواست بگوید که نه کلا تو این ساعت ها خانمم خونه نیستن. ولی ترسید خانم میثمی منصرف بشود و نیاید. برای همین چیزی نگفت. او دلش می خواست اگر بتواند کمکش کند.




 



 





کلمات کلیدی :

سه برداشت از یک کاریکاتور

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/12 10:15 صبح

 

یه پیشنهاد یا بگو یه بازی یا بگو یه تمرین خلاقیت یا تفکر خلاق یا...

یه کاریکاتور که دوستی با ذوق برایم فرستاده این پایین می ذارم تو سه برداشت یا بگو سه نتیجه گیری متفاوت رو که می توانی از اون داشته باشی در سه جمله ی تا جایی که می تونی کوتاه، بنویس.

برای اینکه نظرات ما روی همدیگه تاثیر نذاره من اونا رو عمومی نمی کنم تا بعد از ساعت 10 امشب. بعد رای گیری می کنیم ببینیم بهترین برداشت کدوم بوده.

 

 

 

هر کسی می تونه یکی از جمله ها رو البته از جمله های دیگران و نه خودش به عنوان جمله ی برتر معرفی کنه (همراه با اسم گوینده اش) جمله ای که بیشترین رای رو بیاره انتخاب میشه.

 

با دو رای: هر وقت دروغ گفتی چشم هاتو باید روی خیلی از چیزها ببندی. (رضا)

 

 




کلمات کلیدی : بازی، پینوکیو، تفکر، کاریکاتور، خلاقیت

با زندگیت میخوای چی کار کنی؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/12 1:16 صبح

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

داستان 8

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/10 4:42 عصر

 

روز بعد مرتضی توی اتاقش تو شرکت نشسته بود و داشت فهرست داروهایی را که باید برای شرکت سفارش می داد، تنظیم می کرد که پیامکی برایش آمد از همکار:

- سلام. خوبین؟ هنوز قهرید؟

مرتضی خیلی تعجب کرد. با خودش گفت حتما خواسته برای کسی دیگه ای بفرسته اشتباهی برای من فرستاده. برای همین جواب نداد. چند دقیقه بعد دوباره پیامکی آمد از همکار:

- من که عذرخواهی کردم. ببخشید قول می دم از حالا به بعد هر چی شیرینی بخرید نه یکی که سه تا بردارم. خوبه؟

وقتی صحبت شیرینی شد مرتضی یک دفعه یاد قضیه ی دیروز افتاد. ولی یادش نمی آمد به او گفته باشد که قهر کرده. با خودش فکر کرد از کجا برداشت کرده که با او قهر کرده؟ شاید امروز صبح وقتی دم انبار شرکت همدیگر را دیدند بدون اینکه بداند سلام و احوالپرسی سردتری با او کرده ولی با خودش گفت: نه فکر نکنم. ولی دوباره با خودش گفت این خانما چقدر حساسن. شاید یک صدم میلیونیم میلی متر طول لبخندم کمتر بوده. خب مهم نیست. حالا چی جوابش بدم. به ذهنش آمد برایش بنویسد اگر می خواهی ببخشمت باید بذاری یه بار ببوسمت.

یک دفعه از این فکر ناخواسته ی خودش خجالت کشید با خودش فکر کرد اون زیر زیرای شخصیتش یه آدم هرزه نشسته و کلی خودش را سرزنش کرد. برایش نوشت خواهش می کنم. این چه حرفیه. چشم قهر نیستم.

دوباره جمله ی آخر را پاک کرد ولی از نو فکر کرد بد نیست فکر کند قهر بوده. این طوری او را در موضع ضعف قرار می دهد اگر جدی گرفت. اگر هم شوخی گرفت باز بد نمیشه.

 

هنوز جواب پیام رو نفرستاده بود. که صدای در اومد. گفت: بفرمایید.

 

در باز شد خانم بیاتی بود. مرتضی بی اختیار از جایش بلند شد و با کمی دستپاچگی گفت: بفرمایید خواهش می کنم.

 

اصلا انتظارش رو نداشت. خانم بیاتی در حالی که شال سبز لیمویی را عوض کرده بود و شال آلبالویی رنگ نازی پوشیده بود تا جلوی میز او آمد و پرونده ای را روی میز گذاشت اما چیز دیگری زیر پرونده هم در دستش بود. ظرفی کوچک سفید رنگی اندازه ی یک کف دست با تصویر گل های سرخی روی بدنه ی آن. با دست دیگرش سر آن را برداشت تکه ای کیک توی آن بود که به دقت در اندازه های مساوی برش خورده بود و کنار آنها تو فضای خالی کوچکی از ظرف، دو دانه آلبالو که هنوز با چوب کوچکشان در انتها به هم وصل بودند، نشسته بودند.

- ببخشید کیک خونگیه. خودم درست کردم. ایشاء الله که خوشتون بیاد.

مرتضی سرخ شده بود و با عجله گفت: زحمت نکشیدید!

 

خودش یکه خورد از این حرف. خواست بگوید زحمت کشیدید. هول کرد. خانم بیاتی خندید و گفت: آره واقعا زحمت رو شما کشیدید که رفتید از شیرینی فروشی خریدید و تعارف کردین و بعضیا نگرفتن!

- نه نه. عذر می خوام اشتباه لفظی بود.

- اشکالی نداره. خواهش می کنم بفرمایید.

 

با گفتن این حرف ظرف را ظرافت و به آرامی نزدیک لبه ی میز جایی که مرتضی می نشست گذاشت و گفت: خب من با اجازتون مرخص می شم. امری ندارین؟

- مرتضی که دیگه داشت غش می کرد. گفت: نه نه خواهش می کنم. لطف کردین. ظرف رو می شورم براتون میارم.

خانم بیاتی کمی شالش را جا به جا کرد و خندید و پرونده را دوباره از روی میز برداشت و گفت: نه لازم نیست. زحمت نکشید لازم نیست بشورید. همین که بخورید کافیه.

 

این را گفت و از اتاق بیرون رفت.بعد از رفتن او مرتضی خودش را انداخت روی صندلی و به خودش گفت: بچه ننه. چقدر سوتی دادی! اِاِاِ انگار یه جوون بیست ساله س این طور دست و پاشو گم می کنه. ابله تو زن داری، بچه داری. نمی تونی دو کلام درست با یه خانم حرف بزنی!؟


قلبش هنوز ضربان عادی اش را پیدا نکرده بود. داخل قلبش داغ شده بود. مدت ها بود این حس را فراموش کرده بود. بی تعارف دخترها و زن های زیبای زیادی دیده بود حتی گاهی زیباتر و تو دل برو تر از خانم بیاتی ولی هیچ وقت این حس رو نسبت به آنها پیدا نکرده بود. تنها وقتی به خواستگاری مهتاب رفت و عقد کردند این حس را داشت و توی مدت عقد تا عروسی. الان هم گاهی نسبت به مهتاب این حس رو دوباره پیدا می کرد. اگر چند روز او را نمی دید یا با هم قهر می کردند و حرف نمی زدند.


مرتضی صدایش را کمی بلند کرد و به خودش گفت: آروم باش. آروم باش. عادی. مثل همیشه. اون فقط یه همکاره. اون فقط یه همکاره..

 

ولی صدای دیگری در درونش تکرار می کرد: نه اون فقط یه همکار نیست. اون فقط یه همکار نیست. عزیزم. چقدر شالش بهش می اومد.

 

از اینکه این کلمه به ذهنش خطور کرده بود. شرمنده شد و به خودش تشر زد. خجالت بکش. خدایا منو ببخش. استغفر الله.

...

 

خلاصه این پیامک ها همین طور هی ادامه پیدا می کرد و مهتاب هم گاهی پیامکی از طرف مرتضی می فرستاد و رابطه را عمیق تر و احساسی تر می کرد. تا این که یک روز که مرتضی داشت از شرکت بیرون می رفت دید خانم بیاتی از سرویس جا مانده با اصرار او را به خانه اش رساند. بین راه فهمید که مدت اجاره ی خانه شان تمام شده و دنبال جای تازه ای می گردند. از طرفی می دانست در ساختمان آنها دو واحد خالی هست که قرار است آنها را اجاره بدهند. برای همین هم کارها زا جور کرد خانم بیاتی و مادرش که با هم زندگی می کردند آمدند توی آن ساختمان. منتها مشکل اینجا بود که شرکت، آنجا سرویس نداشت و مدتی طول می کشید تا مسیر حرکت سرویس هماهنگ شود. برای همین هم یکی دو هفته ای مرتضی و خانم بیاتی که حالا گاهی مرتضی مرجان خانم هم صدایش می کرد با هم می رفتند شرکت.


مهتاب هم می دید ولی ناراحت که نبود، خوشحال هم بود تا حدودی. یک روز که مرتضی رفته بود استخر مهتاب رفت خانه ی خانم بیاتی ولی او هم خانه نبود. مادرش برایش تعریف کرد که همه ی خانواده شهرستان هستند ولی او به خاطر اینکه مرجان تنها نباشد آمده تهران و از این بابت ناراحت بود و نگران شوهر و  دو پسرش و از طرفی هم مرجان راضی نمی شد کارش را ول کند. گفت: که اگر مرجان شوهر بکند و سر و سامان بگیرد دیگر با خیال راحت می رود شهرستان.


مسعود و مهتاب هم کماکان قرارشان را دم آرایشگاه داشتند تا این که یک روز مسعود گفت که تصمیم تازه ای گرفته. به مهتاب گفت که تو الان زندگی خوبی داری من هم همین طور. تو مرتضی را دوست داری من هم لیلا را. هر چند نه به اندازه ی تو و تو هم مرتضی را نه به اندازه ی من. ولی این خیلی مهم نیست. خود الان هم زن و شوهرهای زیادی هستند که هر کدام آرزو دارند که با کسی دیگری زندگی می کردند ولی با این حال با هم کنار می آیند. فرض کن ما به خاطر مشکل پزشکی به هم نرسیدیم.


مهتاب اول زیر بار نمی رفت ولی مسعود گفت که این آخرین دیدار آنها به عنوان عاشق و معشوق است. از این به بعد اگر رابطه ای باشد به عنوان فامیل و دوست مرتضی است. مهتاب به او گفت تو به من خیانت کردی ولی مسعود گفت که این تصمیم خودت بوده. من از اول راضی بودم با همان درآمد کم با هم زندگی کنیم ولی تو نخواستی و الان دیگر دیر شده این بازی اگر ادامه پیدا کند زندگی خیلی ها ممکن است خراب شود.


بالاخره مهتاب راضی شد. مدتی بعد پدر مرتضی سکته ای کرد ولی خب نمرد. از مرتضی خواست که بیاید اصفهان و کارها را از او تحویل بگیرد و تا زنده است اموالش را به او انتقال دهد. مرتضی قبول کرد و بعد از سه ماه با شرکت تصفیه حساب کرد و به همراه مهتاب و مرجان که حالا همسر دومش بود به اصفهان رفتند ومثل سه تا دوست با هم زندگی تازه ای را شروع کردند. البته مهتاب اولش راضی نبود که مرتضی با مرجان ازدواج کند ولی بعد از این که کم کم با مرجان بیشتر اشنا شد و سرگذشت تلخ او را شنید و از همه مهمتر خودش را در ایجاد علاقه بین مرتضی و مرجان دخیل می دانست، رضایت داد.


هر کدام از این اتفاقات جزئیات جالبی داشت؛ مخصوصا اولین باری که مهتاب و مرجان با هم صحبت کردند حرف های شنیدنی زیادی به هم گفتند که من فعلا انگیزه و علاقه ای نسبت به گفتنشان ندارم. شاید وقتی دیگر توی جمع خصوصی تری برای دوستانی دارای جنبه ی بیشتر و افق دید وسیع تری نوشتم. تا بعد.


 




کلمات کلیدی :

تشییع جنازه...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/10 1:47 عصر

 

 

 

 




کلمات کلیدی : کتاب، رایانه، کتابخوانی، مراسم، تشییع جنازه

محبوب ترین

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/7 11:33 صبح


برای دوستانم که اهل موسیقی هستند و جمعه ها و بلکه همه ی هفته را با یاد محبوب ترین سپری می کنند.


محبوب ترین

 

 

 




کلمات کلیدی :

داستان (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/7 6:42 صبح

 

مرتضی گفت: حالا کلا واسه چی می خواد ازدواج کنه؟

- مردم واسه چی ازدواج می کنن؟ تو خودت واسه چی ازدواج کردی؟

- خلاصه از قول من بهش بگو خودشو دستی دستی بدبخت نکنه.

- الان تو بدبخت شدی؟

- نه. ولی خب من فرق می کنم.

- فرق تو چیه اون وقت؟!

مرتضی در حالی که انگشت اشاره اش را به طرف مهتاب جلو می برد و عقب می آورد، دم گرفت: دنیا مث تو دیگه نداره. نداره نمی تونه عمرا بیاره...

- خبه خبه. متظاهر.

- متظاهر!؟ چه کلمه ی عتیقه ای!

چند دقیقه هر دو ساکت شدند. مرتضی چایش را سر کشید و گفت: خب حالا من یه سوال بپرسم. قضیه ی پارک لاله و هستی دوستت چی بود؟

- تو باز برگشتی سر این قضیه. گفتم که...

- نه مهتاب. جدّاََ. دوست دارم بدونم. حالا اون قسمتش که مربوط به دوستته رو سربسته بگو.

 

مهتاب سرش را پایین انداخت یعنی که دارد فکر می کند بگوید یا نگوید ولی در واقع اول به خودش بد و بیراه گفت که پای هستی را به میان کشیده بعدش داشت فکر می کرد چه داستانی سر هم کند. بالاخره سرش را بلند کرد و گفت: هستی با شوهرش دعواش شده بود. کتکش زده بود و اونم زده بود بیرون که بره شهرستان. می خواستم جلوشو بگیرم نره.

- سر چی؟

- قرار شد سر بسته بگم.

- نه بگو. شاید من بتونم کمکشون کنم.

- لازم نکرده.

- نه بگو.

- یه کشیده خوابانده بود تو صورتش. دستش بشکنه. طفلک جای انگشتاش مونده بود تو صورتش.

- بنده خدا. من نمی فهمم چطور کسی دلش میاد صورتی رو که حتی یه بار بوسیده، باشه کشیده بزنه.

- یعنی می خوای بگی تو اهل این کارا نیستی.

- من؟! عمرا.

- من که می دونم پاش بیفته تو هم همین کار رو می کنی و شاید هم بدتر.

- مهتاب به من نگاه کن. مهتاب از بالای حفاظ بالکن به چراغ های روشن شهر زل زده بود.

- مهتاب به من نگاه کن. به شرافتم قسم من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم. ممکنه ترکت کنم برای همیشه ولی این کار رو نمی کنم.


مرتضی وقتی داشت این حرف رو می زد چشم هایش داغ شده بود انگار که بخواهد گریه کند و انگار رگی داغ بین چشم ها و قلبش کشیده شده باشد و کمی احساس ضعف کرد. از نوک صندلی راحتی اش عقب تر رفت و و تکیه داد یا بهتر گویم تقریبا ولو شد. بعد گفت: چقدر آدم باید بی کلاس باشه که کسی رو که یه روز رو به روی آینه کنارش نشسته و هر دو شون توش جا شدن، کشیده بزنه.

 

مهتاب گفت: انگار پای یه دختر دیگه در میون بوده. شوهره صاف زل تو چشماش بهش گفته من می خوام بگیرمش. البته یه جور خنده دار گفته. گفته می خوام یارانه هامونو زیاد کنم. هستی هم از دل صافش پرسیده چطور؟ اونم برگشته گفته می خوام بکنمتون دو تا. اینو که گفته هستی یه کشیده رفته تو صورتش اونم مهلت نداده جا در جا یکی محکم تر خوابانده تو گوش هستی. جای انگشتاش مونده بود تو صورتش طفلک.


- ای بابا. این چه طرز برخورده. باز خوبه تو دوره ی کابوی ها و وسترن ها نبوده و گرنه حتما هفت تیر در می اوردن همدیگر رو می کشتن. به نظر من اشتباه از هستی بوده.

- شما مردا حقتون همینه. یه خرده که بهتون رو بدن سوار آدم می شین.

- ببینم اشکالی داره یه مرد دو زنو دوست داشته باشه بخواد با هر دو شون زندگی کنه.

- بله که اشکال داره. اگه یه زن دو تا مرد و دوست داشته باشه چی؟ بازم همین حرف رو می زنین یا رگ گردنتون این هوا میاد بالا خون به پا می کنین؟

- نه اون فرق می کنه. مرد تو این مسئله باید غیرت داشته باشه ولی زن نه.

- اِاِاِ قدیمیا راست گفتن: قربون برم خدا رو/ یک بام و دو هوا رو/ یک بر بوم زمستون/ یک بر بوم تابستون!

- اصلنم این جور نیست. یک بام نیست دو بامه.

- قانونم می گه یک مرد می تونه چهار تا زن داشته باشه ولی هیچ جای قانون نداریم یه زن می تونه دو تا شوهر داشته باشه.

- خبه خبه. واسم قانون دان شده.

- نه جدّاَ. بی راه می گم بگو بی راه می گی.

- پس چی که بی راه می گی. نه پس بفرما همین طور راه بیفتید تو خیابون از هر دختری خوشتون اومد بگین خانم تشریف بیارین منزل ما، بعدشم یه پیامکم بدین به عاقد بیاد مشکل رو حل کنه. خوبه این جوری؟

 

مرتضی از خنده ریسه می رفت. گفت: نه بابا نه دیگه تا این حد.

- نه من می گم تا دو تا اشکالی نداره. آقا من تو رو ببخشید شوهر هستی اونو دوست داره ولی یکی دیگه رم دوست داره خب اونم بگیره سه تایی مثل سه تا دوست مثل سه تا همخونه با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن اشکالی داره؟

- حالا چرا دو تا؟ راحت باش بگو هر چهار تا. بعد پنج تایی مثل پنج تا همخونه با هم زندگی کنن.

- نه دو تا که می گم دلیل داره. آدم وقتی زن اول رو می گیره خب این زنه یه خوبی هایی داره یه بدی هایی. بدی هاش باعث می شه اون عشق سوزان اولیه یه کم فروکش کنه ولی خوبی هاش باعث می شه همچنان مرده عاشقش بمونه ولی خب در حد کمتری. بعد یه دختر دیگه رو می بینه که بدی های اولی رو نداره و خوبی های تازه ای هم داره. مرد بدبخت فکر می کنه این دیگه همون نیمه ی گمشده شه که دنبالش می گشت ولی متاسفانه بعد از مدتی می بینه که نه اونم یه بدی های تازه ای داره اینجاست می فهمه که صد تا هم بگیره باز همین آش و همین کاسه س. برای همین پروژه ی عاشق شدن در همین جا متوقف میشه. واسه همین دو تا کافیه.


- پس تکلیف عشق چه میشه؟

- چه ربطی داره؟ یعنی آدم نمی تونه عاشق دو نفر باشه؟!

- نه که نمی تونه.

- تو الان منو دوست داری درسته؟ داداشتو چی؟

- دوست داشتن با عشق فرق می کنه.

- چه فرقی می کنه. عشق همون دوست داشتنه.

- عشق همون دوست داشتنه!؟ پس معلوم شد که هیچ چی از عشق نمی دونی.

- عشق همون دوست داشتنه فقط یا اولشه و هنوز داغن و عیبای همدیگر رو نمی دونن یا اینکه نه، خیلیه ازش گذشته ولی چون به هم نرسیده بودن، عیبای همدیگر رو نفهمیده بودن.

- مزخرفه. عشق با دوست داشتن فرق می کنه.

- بذار یه داستان واست بگم.

 

می گن یه عاشقی بوده هر شب بایستی از یه رودخونه با شنا رد می شد تا بره خونه ی معشوقش ببیندش و یه کم باهاش حرف بزنه و برگرده. خلاصه این رودخونه هم همچین پر آب بود و جریانشم تند ولی این طرف اصلا سختی رد شدن از این رودخونه رو  حس نمی کرد بس که فکرش پیش عشقش بود و اینکه چطور زودتر بهش برسه. مدتی همین طوری گذشت. یه شب وقتی داشت با معشوقش صحبت می کرد برای اولین بار متوجه شد یه خال سیاهی یه جای ناجوری تو صورت معشوقش هست که یه کم زشتش می کنه. از معشوقش پرسید: این خال از کی تو صورتت در اومده. معشوقش لبخندی زد و گفت  همیشه  بوده ولی تو ندیدیش. وقتی اون شب عاشق خواست خداحافظی کنه معشوقه بهش گفت امشب از راه رودخونه نرو. گفت چرا گفت چون تو دیگه عاشق نیستی اگه از رودخونه بری غرق می شی.پس ببین چون اینا ارتباطشون با هم زیاد شد متوجه عیبش شد و عشقش مالیده شد. حالا تصور کن این بابا هیچ جور نمی تونست این خانمه رو ببینه فقط یه بار دیده بود و عاشق شده بود بعدش دیگه خلاص. اون وقت چی می شد؟ روز و شب به فکرش بود و فقط هم به اون فکر می کرد و نه کسی دیگه ای. گرفتی؟

 

مهتاب ساکت بود. مرتضی هم همین طور. کمی بعد مهتاب گفت: عشق یعنی اینکه یه نفر رو اون قدر دوست داشته باشی که هیچ کس دیگه غیر اون تو دلت نباشه و تا ابد فقط اون تو قلبت باشه.

- ببین اولا خودتم میگی عشق یه جور دوست داشتنه درست؟ بعدشم به نظر تو دوست داشتن این طوری، شدنیه؟

- پس چی؟ پس این همه اشعار عاشقانه همه اش کشکه.

- اتفاقا همین که ما این قدر شعر عاشقانه داریم یعنی اینکه چیزی به نام عشق اون جوری که تو می گی وجود نداره. شعر یعنی خیالپردازی. اگه عشق این طوری که تو می گی وجود داشت لازم نبود این همه درباره اش خیالپردازی بشه. مثلا آب هست خب. حالا تو برو بگرد ما چقدر درباره ی آب شعر داریم. ولی چون تو واقعیت عشق نبوده شاعرا هم رفتن تو عالم خیال ساختنش.

- پس این هم همه شعر سعدی و حافظ و مولانا آب دوغ خیاره حتما؟!

- حرف من درباره ی عشق زمینییه. عشق زمینی اون طوری که تو می گی آب دوغ خیاره مگه همون که گفتم. یا اولشه یا به هم نرسیدن. اصلا تو دقت کردی اشعار عاشقانه پر از حرف فراق و جدایی ایناست؟ چون اگه به وصال برسن عشق نابود میشه.

- من هنوز سر حرفم هستم.

- آره دیگه حرف از قدیم گفتن حرف زن یکیه.

 

هر دو خندیدند. بعد مرتضی استکان های خالی رو تو سینی گذاشت و سینی را با خودش بلند کرد و گفت: تو هم چایی می خوری واست بریزیم. مهتاب گفت: نه مرسی بخورم دیگه بدخواب می شم.

مرتضی به طرف در بالکن رفت که برود داخل هال. موقعی که داشت از کنار مهتاب رد می شد، مهتاب مچ دستش را آرام گرفت. گفت: مرتضی می دونی چند وقته واسم شعر نخوندی؟

- برم چایی بیارم برگشتم واست می خونم.

مهتاب با دستش زد آهسته زد تو کمر مرتضی گفت: برو ببینم چی کار می کنی.

مرتضی برگشت و دیوان کوچک حافظش هم گوشه ی سینی بود. نشست و فاتحه ای خواند و فالی گرفت این آمد:

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش


مهتاب لبخندی زد و گفت یکی دیگه بخون.



ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

 

مهتاب گفت: مرتضی یه آهنگ واسم می ذاری؟ مرتضی گفت: جانم. چی دوست داری؟ مهتاب گفت: هر چی خودت دوست داری. مرتضی موبایلش رو برداشت رفت تو موزیکاش. کمی گشت بعد الفبای مهربانی رو پیدا کرد و گذاشت رو اجرا و موبایل رو گذاشت روی میز عسلی کوچکی که جلویشان بود و دست مهتاب را گرفت تو دستش.

مهتاب گفت: یه عاشقانه ی غمگین واسم بذار. مرتضی دوباره موبایل را برداشت و نیایش رو گذاشت.

مهتاب سرش را از رو شانه ی مرتضی برداشت و پرسید: مرتضی! چقدر دوسم داری؟

مرتضی زل زد تو چشمای مهتاب گفت: اندازه ی جونم.

- یعنی چی؟

- یعنی اگه پاش بیفته که یکیمون بمیریم مطمئن باش اون منم.

- اگه عاشق یکی دیگه شدی چی؟

- خب بشم.

- بازم اینو می گی؟

- اگه عشقمون سر جاش باشه آره.

- مگه میشه عاشق یکی دیگه بشی ولی عشق ما سر جاش باشه!؟ از نظر من آره مگه اینکه تو خرابش کنی.

- چاخان می کنی. من که باور نمی کنم. به هر حال هر وقت خواستی عاشق بشی من حرفی ندارم. زود از زندگیت می رم بیرون که مزاحم نباشم.

- تو بی خود می کنی؟ مگه دست خودته. بذار یه جوک واست بگم. می گن ملانصرالدین تو یه دوره ای دو تا زن داشت. یه روز بین زناش دعوا شد که ملا کدوم رو بیشتر دوست داره. ملا که اومد زن بزرگتر پرسید منو بیشتر دوست داری یا اونو؟ ملا گفت هر دوتون رو اندازه ی هم دوست دارم. ولی اونا زیر بار نمی رفتن. خلاصه یکیشون گفت فرض کن ما سه نفری تو قایقی تو دریا هستیم و هر دوی ما می افتیم تو آب و می خواهیم غرق بشیم و تو هم فقط می تونی یکی از ما رو نجات بدی کدوممون رو نجات می دی؟ ملا دیگه گیر افتاد یه کم فکر بعد رو به زن بزرگترش کرد و گفت: فکر کنم شما یه کم شنا بلد باشی!

- خب تو چی؟ کدوم ما رو نجات می دی

- قبلش تو رو می برم یه دوره نجات غریق ببینی که بیای کمکم کنی اونو نجات بدیم.

 

مهتاب موبایل رو از روی میز برداشت و تهش رو زد رو سر مرتضی. و گفت: دوتاتون رو خودم خفه می کنم یه راست برین جهنم بعد می رم بیمه خسارتتون رو هم می گیرم.







کلمات کلیدی :

داستان (6)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/6 12:42 صبح


بخش قبلی داستان

 

فردا صبح مرتضی توی راهروی اداره با همکارش، خانم بیاتی، روبرو شد وقتی داشتند از کنار هم رد می‌شدند و به هم سلام کردند، مرتضی حس کرد امروز لبخند بزرگ‌تری دریافت کرد. یک بار هم که درباره‌ی بار جدیدی که برایشان به گمرک رسیده بود تلفنی صحبت کردند، حس کرد صدای همکار خوش‌پوش و سر زنده‌اش، نرم‌تر و زیباتر شده؛ همچنین مرتضی حس کرد این لباس‌ها را قبلا تن او ندیده و صورتش نیز امروز برق می‌زند و زیباتر از همیشه شده.  


مرتضی حس خاصی داشت انگار که در یک روز ابری زمستانی، آفتاب ملایمی گاه گاه از لا به لای ابرها بتابد و تو دوست داشته باشی که بروی توی آن بایستی و کمی گرم شوی. نمی‌دانست چرا آن روز دوست داشت بیشتر به او تلفن بزند، بیشتر با او روبرو بشود. خودش هم از این احساس تازه تعجب می‌کرد. حتی یک بار فکر کرد صبحانه چه خورده؟ نکند چیز محرکی خورده ولی دید نه صبحانه‌ی همیشگی، پینر و چایی و کمی هم کر و مربا.

خانم بیاتی هم امیدوار بود که همکار با شخصیت و متینش، مرتضی مهراوی، متوجه زحماتی که او امروز کشیده بود و برای آن باعث شده بود دست کم نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شود، شده باشد.


نزدیک ظهر بود. مرتضی گوشی‌اش را در آورد و پیامکی نوشت برای همکار:

لبریزتر از هزار پیمانه شدیم* دیوانه تر از هزار دیوانه شدیم*دیدیم گلی به روی ما می خندد*از پیله خود در آمدیم و پروانه شدیم

تردید داشت که بفرستد یا نه؛ چون قبلا هیچ وقت در وقت اداری با هم پیامکی رد و بدل نکرده بودند. پشیمان شد. پاکش کرد. تلفن را برداشت و داخلی او را گرفت. اما قبل از اینکه زنگ بخورد گوشی را گذاشت سر جایش. دوباره گوشی را برداشت این بار داخلی آبدارخانه را گرفت.

-  الو

-        

-  قاسمی جان یه زحمت داشتم برات.

-     

-  ارادت

-        

-  می‌تونی سفارش بدی یک جعبه شیرینی تر بیارن شرکت؟

-        

-        یه دو کیلو باشه خوبه.

-        

-  آره. همین فرغونه که تازه خریدم. فراموش کردم.

-        

-  مرسی. قربانت

گوشی را گذاشت. کمی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گوشی را برداشت وشماره‌ را گرفت.

- قاسمی جان. بی‌زحمت جعبه شیرینی رو اوردن بیار اتاقم دوست دارم خودم تقسیم کنم.

-

- ارادت دارم. نه سرم خلوته مشکلی نیست.


جعبه‌‌ی شیرینی رسید. مرتضی رفت رو به روی آینه ایستاد. دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و از کشوی میزش ادکلنش را در آورد و کمی زد. اتاق اول را داد با کلی خنده و شوخی و تیکه‌هایی که رفقا به او می‌انداختند. بعد رفت اتاق خانم بیاتی که با دو خانم دیگر در آن کار می‌کرد. بالاخره جلوی میز خانم بیاتی رسید. قلبش تندتر می‌زد. جرئت نکرد به صورتش نگاه کن نفرت داشت از این که هیز به نظر برسد آن را بی‌کلاسی می‌دانست.


-    مرسی. نمی خورم.
این صدای خانم بیاتی بود که هم او و هم من نویسنده را از بحر تفکر بیرون آورد.
-    خواهش می‌کنم. یه دونه بردارید.
-    نه ممنون. من کلا شیرینی تر نمی‌خورم.


مرتضی خجالت کشید بیشتر اصرار کند. دو خانم دیگر هم که بودند و حتما می‌شنیدند. بنابراین به زور لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. با خودش گفت: حیف این شیرینی‌هایی که خریدم. من همه‌اش برای او خریدم او هم که نخورد. قاسمی را صدا زد و جعبه را داد دستش و گفت: قربونت بین همکاران تقسیم کن من یه کاری برام پیش اومده وقت ندارم.


مرتضی به اتاقش برگشت پکر. به صندلی تکیه و فشار داد و پشت پایش را روی صندلی گذاشت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیامکی برایش رسید. همکار بود:
شرمنده . من چیزای خیلی شیرین و چرب بخورم حالم بد میشه پوستمم جوش می‌زنه.ممنون و مبارکه.


کمی از ناراحتی مرتضی کم شد. بلافاصله پیامک دیگری از همکار رسید:
همیشه شیرین نباش! فرهاد گاهی باید طعم دیگری را تجربه کند.


مرتضی گشت توی پیامک‌هایش بعد این یکی را فرستاد:
نانوا هم جوش شیرین میزند . . . بیچاره فرهاد !


عصر که مرتضی آمد خانه بعد از ناهار رفت که یک ساعت بخوابد و بعد بیدار شود و برود استخر. وقتی خواب بود مهتاب رفت سراغ صندوق پیامک ها. یک چیزایی رو خودش حدس زد یک چیزایی را هم من برایش تعریف کردم تا بالاخره تصمیم گرفت پیامکی بفرست. برای همکار نوشت:

ولی راستش یه کم دلخور شدم که نخوردین.

چند دقیقه بعد همکار نوشت:

وای خدا مرگم بده. من که عذر خواهی کردم!

مهتاب نوشت:

حالا یه دونه می خوردین چی می شد. مرد گنده بلند شده اومده نیم تعظیمی هم کرده جلوی همه پیش شما که یه شیرینی بر دارین. بر می داشتین می انداختین تو سطل آشغال.

همکار نوشت: وا حیف بود. اسراف می شد.

مهتاب نوشت:

به هر حال من باهاتون قهرم. قهر قهر قهر تا روز قیامت. بعد یه شکلک زبون هم گذاشت. بلبلبلو

خانم همکار نوشت: ولی من آشتی ام آشتی آشتی آشتی تا روز قیامت بعد این شکلک را گذاشت. مؤدب

مهتاب با خودش فکر کرد. این پیامک هم چه چیز خفنیه. بیچاره ها قدیم مردم یک سال طول می کشید تا حرف دلشان را رو در رو با کلی سرخ و سفید شدن به مخاطب خاصشان بزنند ولی الان با دو تا پیامک همه چی حله.

کمی هم از کار خودش چندشش گرفت. ولی این بازی ای بود که شروع کرده بود و می خواست  و باید تا تهش برود. بعد با خودش گفت: من که زن زندگی برای مرتضی نمی شم. بده که دارم اونو عاشق یه کسی می کنم که اونم دوستش داره؟ ولی...


تا حالا فکرش را نکرده بود ولی اگه شوهر داشته باشه چی؟ یعنی ممکنه. بعد با خودش فکر کرد. نه بابا اگه شوهر داشت که این جوری دل و قلوه رد و بدل نمی کرد؛ اما دوباره فکرش را کرد دید نه با این شوهرای در پیتی بی خاصتی که من می بینم، خیلی از زنای شوهر دارشم اگه یه چیز دندون گیری پیدا کنن یه عشق و حالی ولو در حد پیامک باهاش می کنن. شایدم شوهرش زیرآبی میره اونم داره تلافی می کنه.


به هر حال کار از کار گذشته بود تقریبا بایستی یه جوری سر در می آورد. زود پیامک ها رو حذف کرد. رفت سراغ آکواریومش.

 

 

آن شب بعد از شام مهتاب چای درست کرد و به اتفاق مرتضی رفتند توی بالکن نشستند. ارش هم پای کامپیوتر نشسته بود و کارتون می دید. در ضمن چای خوردن، مهتاب به مرتضی گفت: امروز با یکی از دوستان دوران دانشجویی ام تلفنی صحبت می کردم. مرتضی گفت: خب. مهتاب ادامه داد: برادرش می خواهد ازدواج کند و او هم از من خواست اگر کسی رو می شناسم معرفی بهش معرفی کنم. می گم مرتضی تو همکارات کسی رو نمی شناسی؟

مرتضی گفت: چند سالشه؟

- 32 سال.

- نه. کسی که به درد اون بخوره نداریم.

- یه خانمه هست اتوی تاق اون وری دست چپ که اون روز که اومدم شرکت تو حیاط منو دید اومد باهام تا در اتاقت.

- خانم بیاتی رو می گی؟

- نمی دونم. اون که شال می پوشه تو طرفش رو میندازه روی سینه اش.

- آره خانم بیاتیه. نه به دردش نمی خوره.

- متاهله.

- نه ولی 28 سالشه. یه سال از برادر دوستت بزرگتره.

مهتاب خیالش راحت شد که مجرد است ولی توی دلش از مرتضی پرسید: تو از کجا این قدر دقیق سنش رو می دونی؟ ولی گفت: چه اهمیتی داره؟ برای من که مهم نیست.


احتمالا خواننده ی محترم هم انتظار دارد من قشنگ الان توضیح بدهم که مرتضی از کجا می دانست؛ ولی راستش من هم نمی دانم ولی می توانم حدس بزنم. خب توی شرکتی که از 35 کارمندش فقط سه نفرشان خانم هستد. طبیعی است که بخشی از گفتمان آقایان در خلوت و جلوت حرف زدن درباره ی آنها و سر در آوردن از کارشان است و دراین زمینه نقش دوستان کارگزینی هم تعیین کننده است. البته همان طور که گفتم این فقط یک حدس است که می تواند هم اشتباه باشد.

 






کلمات کلیدی :

داستان (5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/4 9:33 صبح


بخش قبلی داستان

 

مهتاب صندلی اش را به حالت اول برگرداند. هر دو نفس راحتی کشیدند. تلفن باز زنگ خورد. مهتاب و مسعود به هم نگاهی کردند.
- مرتضی است دوباره. چی کار کنم؟
- جواب بده. بگو رفتی خرید.
- باشه
- الو سلام
- سلام. چرا تلفنت رو جواب نمی دهی؟
- ببخشید نفهمیدم. کارم داشتی؟
- آره. خانم بی حواس کیف پولت رو جا گذاشتی تو ماشین.
- ا؟ یه لحظه صبر کن.
بعد کیف دستی خود را گشت.
- خوب شد گفتی. هرچند یه ذره پول تو جیب کیفم مونده ولی خوب می خواستم خرید برم که دیگه نمی رم. برمی گردم آرایشگاه.
- اومده بودم دنبالت بهت کیفت رو بدهم. ولی نبودی حالا هم دیگه دیرم میشه. برگرد دفعه بعد برو خرید. خوب؟
- باشه. ممنون. کاری نداری فعلا؟
- نه قربونت. خداحافظ
- خداحافظ

مهتاب صورتش را به سمت پنجره طرف خودش چرخاند. نمی دانست چه باید بکند؟ هیچ وقت یاد روزهای خوش با مسعود بودن از ذهنش نرفته بود ولی الان مرتضی همسر او بود و آرش فرزند دلبندش.
مسعود با حالتی عصبی انگشتان خود را روی فرمان ماشین به سرعت جابه جا می کرد.
-خوب بگو من باید چی کار کنم خانمی؟ من دیگه طاقت ندارم.
مهتاب بیشتر نگران و سردرگم شد. تلفن مسعود زنگ خورد. لیلا بود.


- سلام مسعود کجایی؟
- سلام بیرونم چطور؟
- هیچی زنگ زدم نمایشگاه نبودی. ببین خونه یکی از دوستان دعوت شدیم. امروز زودتر بیا خونه سر راهم یه جعبه شیرینی بخر،خوب؟
- اوکی. فعلا بای
- خداحافظ
مهتاب که داشت به حرف ها و حرکات مسعود نگاه می کرد و گوش می داد، گفت: راست می گی هنوزم عشقتم؟
- آره. چطور؟
- پس چرا با لیلا ازدواج کردی؟ چرا بچه دار شدید؟ چرا تا دوسال خبری ازت نبود؟ من خطا کردم تو چی کار کردی؟
مسعود یک لحظه غافلگیر شده بود. ماند چه بگوید. مهتاب با حالتی از غم در ماشین را باز کرد و گفت: من باید برم. دیرم شده. شب هم باید به مرتضی جواب پس بدهم تا دوباره دردسری برام نشه. خداحافظ
- نه مهتاب بمون. برات توضیح می دهم.


ولی مهتاب به سمت ارایشگاه حرکت کرد. حتی بوق ماشین مسعود باعث نشد تا صورت خود را به سمت او برگرداند. (بی نام)


مهتاب به حرف‌های مسعود فکر می‌کرد. می‌توانست او را درک کند چون او هم وقتی می‌دید او با زن دیگر زندگی می‌کند، غم سر تا پایش را می‌گرفت.


حق با مسعود بود قرار بود یکی دو ماه بعد از ازدواج، او مهریه‌اش را مطالبه کند ولی از کجا می‌دانست که پدر مرتضی صاحب چند معدن است. او اول فقط می‌دانست که سهامدار یک معدن سنگ گرانیت در اصفهان است. اما او برای آینده ی زندگی خودش و مسعود این فداکاری را کرده بود. اگر او می‌توانست تنها کمی از سهام یک معدن را از خانواده‌ی مرتضی بگیرد چه می‌شد! حتی فکرش را که می‌کرد قلبش تندتر می‌زد.
اما همه‌اش این نبود. اگر به آرش باردار نمی‌شد شاید قید سهام معدن را می‌زد و خیلی وقت پیش طلاقش را گرفته بود.


مهتاب غرق در افکارش بود که رسید در آرایشگاه. با دست‌ چشمانش را پاک کرد و کمی گونه‌هایی را بالا و پایین کردتا شاداب به نظر بیاید. کسانی که جلوتر از او بودند رفته بودند جز یکی از آنها که زیر دست خانم زمانی بود. دو سه نفر تازه آمده بودند. مهتاب از خانم زمانی پرسید نوبت ما نشد؟
خانم زمانی سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت: همین کارم تموم بشه نوبت شماست.
تلفن مهتاب زنگ زد. مسعود بود. مهتاب از خانم زمانی عذرخواهی کرد آمد توی راهرو.


-    چیه؟
-    بالاخره چی؟ برنامه ات چیه.
-    مسعود جان. منم دیگه از این وضع خسته شده ام ولی یه کم دیگه صبر کن. دارم مرتضی رو می‌پزم که کارش رو ول کنه بره وردست باباش. اگه این طور بشه. باباش حداقل نصف اموالش رو به نامش می‌کنه اون وقت هم راحت مهریه‌ام رو می‌گیرم و هم قبلش یه جوری مجبورش می‌کنم سهام یه معدن رو به نامم بزنه این طوری دیگه سختی‌هایی که تا الان کشیدیم هدر نمی‌ره.
یه چیز دیگه. من که نمی‌تونم همین طور الکی بگم بیاد طلاقم بده. باید یه بهانه پیدا کنم.
-    
-    یه همکار خانم داره تو شرکتشون داره. یه بارم دیدمش مار خوش خط و خالیه. گاهی هم با هم پیامکی رد و بدل می‌کنن. فکر کنم مرتضی هم آره. اگه این جوری باشه فرصت خوبی میاد دستم. ولی باید یه کم دیگه صبر کنی. اگه یه مدت دیگه دندون رو جگر بذاری همه چی تموم میشه و من و تو به هم می‌رسیم و یه عمر به هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم. اولشم می‌ریم یه دور اروپا. می‌ریم پاریس که می‌گفتی. می‌ریم برج ایفل نون می‌بریم رو دستمون می‌گیریم پرنده‌ها بیان از رو دستمون بخورن بعد...
-    خانم مهراوی تشریف میارین؟


صدای خانم زمانی بود که از توی سالن می‌آمد. (آتشین صدف)

 

آمد تو سالن: ببخشید خانم زمانی جان.

- سرت شلوغ شده بیا بشین. بند ابرو؟

- آره طبق معمول. مرسی

- خانم زمانی بند رو ازدور گردنش با دو انگشت دودستش انداخت روی صورت مهتاب و کشید. اشک از گوشه چشمش سر خورد. نمیدونست به خاطر سوزش بنده یا... (مرسی)

 

...

مهتاب شیر آب را بست. آخرین زردآلویی که در دستش بود را در سبد میوه گذاشت. عصر بود و مرتضی مشغول مطالعه. آرش هم خواب بود. مرتضی گفت: مهتاب، چرا این پسر بیدار نمیشه؟ قدیم ها می اومد کنار بابایی یه ذره بازی و این ها الان تخت خوابیده.


- چیه دلت تنگ شد براش؟ خوب امروز خیلی بازی کرده، خسته شده.
-راستی مهتاب بیا بشین یه چیزی می خواهم بهت بگم.
مهتاب سعی می کرد ذهن آشفته ی خود را سامان بدهد و عادی باشد.
- چی شده؟ و بعد ظرف میوه را در دست گرفت و جلوی مرتضی گذاشت. خودش هم روی مبل کناری نشست.


- امروز به بابام گفتم. خوشحال شد. می خواهم برم پیشش کار کنم.
- راست می گی؟ خیلی خوشحالم کردی. وای چه شوهر خوبی.
-خیلی ذوق نکن بهش گفتم یه مدت میام اگر خوشم اومد می مونم اگر نه برمی گردم. از سر کار خودم هم برا این یه مدت مرخصی گرفتم.
-  بازم خوبه. من می دونم بعد خوشت میاد می مونی دیگه. اون وقت چی می شه خدا؟
-هیچی. پولدار می شیم. هر جا دوست داشتی می برمت و این ها.


بعد سرش را به مهتاب نزدیک کرد و گفت: ببین من تو رو از هر کس دیگه ای تو دنیا بیشتر دوست دارم. برات حاضرم هر کاری بکنم. خیالت راحت. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره. من هنوز رو قول های اول ازدواجمون هستم.
- اگر راست می گی چی بود؟
- ویلای ان چنانی و ماشین فلان مدل و مسافرت های ...


بعد به جای ادامه حرفش دستش را که سیب پوست گرفته تویش بود را به صورت دایره ای چند بار تکان داد.
مهتاب از دل خنده ای کرد. راست می گفت اوائل ازدواجشان خیلی وعده و وعیدها از او شنیده بود و امیدوار بود که به آن برسد. اصلا به خاطر همین حرف ها بود که مسعود را برای مثلا دو ماه رها کرده بود و حالا 4 سال از ان زمان می گذشت.


باز هم افکار مختلف به ذهن مهتاب حمله کرده بود. مسعود و گذشته، مرتضی و اینده، آرش...لیلا... (بی نام)

 

مهتاب غرق در افکارش بود که مرتضی صورتش را آورد جلوی صورت مهتاب تا جایی که نوک بینی اش را به نوک بینی او چسباند. مهتاب یکه ای خورد و سرش را عقب کشید و گفت: ووی. ترسیدم. مرتضی گفت: باور کردی که بابابم صحبت کردم؟! مهتاب گفت: یعنی همه اش دروغ بود؟ مرتضی پس کله اش را خاراند و گفت» دروغ که نه شوخی کردم. مهتاب چاقوی میوه خوری را برداشت و به طرف مرتضی گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد و جدی به نظر برسد گفت: می کشمت مرتضی.


مرتضی با خنده از روی مبل پرید یعنی که از دست مهتاب فرار می کند. مهتاب چاقور را دوباره توی بشقاب گذاشت و مرتضی هم دوباره نشست و کتابش را کنار گذاشت و کنترل تلویزیون را گرفت دستش و کانال را عوض کرد و همزمان پرسید: نگفتی این قضیه ی پارک لاله و هستی و اینا امروز چی بود؟ (آتشین صدف)

 

مهتاب کمی فکر کرد و با قیافه ای حق به جانب و با شیطنت گفت: نمی گم که.
- واسه چی؟ چرا رفتید پارک؟ خوب می اومد خونه. تنها بودی که.
- ببین حرف نکش . نمی خواهم بدونی. اصلا زنونه است . چی کار داری؟
- یعنی من نباید بدونم زنم داره چی کار می کنه؟ بگو دیگه کنجکاو شدم.
- نمی گم. سوپرایزه. چند روز دیگه می فهمی.
و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. اصلا نمی دانست این کلمات را چرا بر زبان اورد ولی اقلا برای چند روز برای خودش فرصت خریده بود. باید برای مرتضی کار خاصی می کرد تا جریان امروز مخفی بماند.
...

مهتاب روی مبل نشسته بود. تمام دیروز و دیشب ذهنش به ماجرای پارک و سوپرایز و هستی و مرتضی و مسعود بود. باید مناسبتی جور می کرد و برای مرتضی جشنی یا هدیه ای می خرید که ربطی به هستی هم داشته باشد. پیش خود می گفت: کاش حرف های مرتضی راست بود. کاش مسعود و مرتضی به جای هم بودند دیگه این همه مشکل هم نداشتم. اصلا این چه کاری بود کردم؟ مرتضی مرد بدی هم نیست. این چهارسال عاشقانه منو دوست داشته. نامردیه ولش کنم ولی مسعود رو چی کار کنم؟ چه حس بدیه. الان هم مرتضی رو می خواهم هم مسعود رو. (بی نام)


صدای اس مس گوشیش رشته افکارشو پاره کرد. مسعوده: بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار /کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن(حافظ) (مرسی)


او هم در جواب شکلک چشمک را فرستاد. یادش آمد که همین هفته ی پیش که پیامک های مرتضی را چک کرده بود. دیده بود که مرتضی پیامک چشمک را برای شماره ای که به نام "همکار" ذخیره شده بود فرستاده بود از روی شم زنانگی خود مطمئن بود که همکار همان دختر یا زن (هنوز نمی دانست) همکار مرتضی است مخصوصا که او تمام شماره های مسعود را چک کرده بود، هیچ شماره ای بدون نام و نام خانوادگی در گوشی او نبود جز همین "همکار" بنابراین تردید نداشت که خود نامردش است.(آتشین صدف)



آن شب کمی بعد از اخبار سراسری مرتضی زودتر از معمول خوابید بس که خسته بود. وقتی مهتاب مطمئن شد مرتضی خوابیده موبایلش را برداشت و آمد توی بالکن و نشست روی صندلی گهواره ایش. اول پیامک های رسیده را باز کرد. همین طور رفت پایین تا رسید به این پیامک از همکار:

اطراف من پر است از آدم هایی که مثل روز جمعه اند معلوم نمی کنند زوج هستند یا فرد!

چند تا دیگر رفت پایین دید از همکار نوشته:

همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمى تونیم پس بگیریم.


چند تا دیگر رفت پایین دید همکار نوشته:


گذشته رو اگه به دوش بکشی کمرت خم میشه ولی اگه بذاری زیر پات قدت بلند میشه


آمد توی پیام های ارسالی مرتضی دید به همکار نوشته:

مردم جوری حرف می زنند که گویی همه چیز را میدانند اما اگر جرات داشته باشی و سئوالی بپرسی آنها هیچی چیز نمی دانند.


کمی آمد پایین دید یکی دیگه فرستاده:

آرامترین کلماتند که طوفانی را با خود به همراه می آورند. افکاری که با پای کبوتران پیش می آیند جهان را مسخر می سازند


مهتاب با خودش فکر کرد. همیشه همین طور است اخمقانه ترین روابط عاشقانه با پیامک های فلسفی شروع میشه. اما او وقت زیادی نداشت یعنی حوصله زیادی نداشت. با خودش گفت: حالا وقتشه که این رابطه رو یک مرحله عمیق تر کنیم و با لبخندی موذیانه ارام زیر لب گفت: بعله بریم تو لِوِل عاشقانه خانم همکار. از صندوق پیام های ارسالی خارج شد. ارسال پیامک جدید را باز کرد و خطاب به همکار نوشت:

مشکلات به سبکی هوا، عشق به عمق اقیانوس، دوستی به محکمی الماس، موفقیت به درخشانی طلا، این ها آرزوهای من برای توست .

و فرستاد. به سه دقیقه نکشید که پیامکی از همکار آمد که نوشته بود. سلام. مرسی شب. بخیر.

کمی بعد پیامک دیگری آمد نوشته بود:

هر کسی را نه بدان گونه که «هست»، احساس می کنند. بدان گونه که «احساسش» می کنند ، هست.


مهتاب زود هر سه پیامک را پاک کرد و رفت گرفت خوابید.

 


 





کلمات کلیدی :

داستان (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/3 11:59 صبح

 

 

 

بخش های قبلی داستان: بخش اول، بخش دوم، بخش سوم

 

 

فردا صبح مهتاب موبایلش را برداشت و شماره گرفت...


-  الو.

-  سلام. چاکرم.

-  مسعود! ...

مسعود نگذاشت حرف مهتاب تمام شود. دستش را محافظ دهنش کرد و گفت: الان مشتری دارم. خودم بهت زنگ می‌زنم چند... مهتاب بقیه‌ی حرفش را نشنیده گوشی را قطع کرد و پرت کرد روی مبل دو نفره‌ای که کنارش بود. چند دقیقه بعد موبایلش زنگ زد. مهتاب گفت: این چرت و پرتا چی بوده دیشب به مرتضی گفتی؟

- ریلکس، ریلکس، ریلکس‌تر. از چی حرف می‌زنی؟

- اینکه لیلا اولین کسی بوده که رفتی خواستگاریش.

- خب نه پس بهش می گفتم آقا مرتضی یه وقتی من عاشق زنت بودم. خبر نداری رفتیم خواستگاری...

- خوبه. خوبه. خدا لعنت کنه منو. تقصیر تو نیست. من احمق یه بار از دهنم در اومده قبلا که تو خواستگارم بود. اینم رفته تو مخش. دیگه ول کنم نیست. اون شبم که اومده بودین خونه‌مون کلی بعدش سین جیمم کرده که چرا رفتی نشستی پیش مسعود، چرا ماست و جلوش برداشتی؟ چرا کوفت گذاشتی جلوش. چقدر بهت گفتم. لازم نیست بیاین خونمون حالا بفرما. هر چقدر...

- مهتاب جان. ببخشید مشتری دارم. دست تنهام. باید برم. منم یه حرفایی دارم. باید ببینمت. یه جایی قرار بذار. خب. فعلا. (آتشین صدف)

 

مهتاب این جوری پیامک رو مینویسه: تا ساعت11 و نیم پارک لاله باش بگو شاگردت بیاد جات.

و دکمه سند رو میزنه. دیلیوریش که میاد گوشیش رو میذاره تو کیفش: آرش مامان بیا اینجا کارت دارم. کجایی پسرم؟

آرش: مامان دارم بازی میکنم تو بیا.

مهتاب: عزیزم میخوام برم بیرون باید شما رو بذارم خونه اکرم خانوم همسایه تا میرم و میام با نی نی شون بازی کن تازه به دنیا اومده انقدر بامزه س. فدات بشه مامان زود حاضر شو من باید برم دیرم میشه.

آرش: مامان میشه منم باهات بیام؟ حوصلم سر رفته.

مهتاب: نه مامان جان من نمیتونم شما رو با خودم ببرم. بری اونجا کلی بهت خوش میگذره.

و زنگ میزنه و هماهنگ میکنه چند ساعتی آرش بره خونه اکرم خانوم.

پارک لاله خیلی دور نیست اما ماشین بگیره بهتره زودتر میرسه و حرفاش روبیشتر آماده میکنه...

- چقدر شد؟ پول تاکسی رو میده و پیاده میشه. معلومه استرس داره سعی کرده مناسب بپوشه از چادرش تا رنگ کفشاش. فقط نمیدونه چرا توی سرش انقدر بلند نبض میزنه . یه نگاه میندازه به ساعت گوشیش 11و ربعه : چرا جواب نداد میاد یا نه؟نکنه نیاد. نه میاد کلا جوابش که مثبته جواب نمیده. آره دیگه شناختمش. یه کم این پا و اون پا میکنه عینکشو روی صورتش جابه جا میکنه انگشتای دستشو میشکنه دردش میاد گوشه لبشو گاز میگیره و با سر کفشش سنگ ریزه جلوی پاشو آروم پرت میکنه... (مرسی)

 

سنگریزه رو با پا پرت کرد توی حوض آب. سرش رو بلند کرد دوباره مسیر پارک رو تا انتها نگاه کرد. خبری نبود. گوشی رو از کیفش درآورد. نکنه ساعت رو یه چیز دیگه نوشته برا مسعود؟
صفحه گوشی که روشن شد، اس مس مرتضی رو دید:
پارک؟الان؟! اونم پارک لاله؟ شاگردم؟... (ذره بین)

 

مهتاب replay رو میزنه و مینویسه: زمان خشن تر از آن است که فکرش را میکنی ونمی ایستد. هیچ گاه ثانیه ها باز نخواهند گشت. سندش میکنه و گوشیش رو میذاره تو کیفش که زنگ میخوره. (مرسی)

 

- الو سلام
- سلام مهتاب، کجایین شما؟ من تو زمین بازی پارکم. تو و آرش رو نمیبینم. این بازی چی بود درآوردی؟ این موقع روز من رو کشوندی اینجا.
الان کجایی؟
- آرش همرام نیست. همون جا باش الان میام... (ذره بین)

 

-  "... الان میام... " چیه؟ شوخی کردم. من سر کارمم. ببینم تو حالت خوبه؟

مهتاب نفس راحتی کشید و نشست روی یه نیکمت.

- مرسی.
- نه واقعا تو حالت خوبه؟
- آهان از اون لحاظ.
- این پیامک چی بود فرستادی؟
- ببخش. اشتباه شد خواستم واسه هستی دوستم بفرستم که اشتباهی واسه تو فرستادم. می‌شناسیش که؟
- آره. هستی با مرتضی دقیقا اسمشون پشت سر هم میاد تو گوشی!
- دیوانه. اسم تو که توی گوشی من مرتضی نیست.
- پس چیه؟ حتما گذاشتی هانیه!
- خیر سرم گذاشتم هستی من.
- خب حالا خودتو لوس نکن. پارک لاله چه خبره مگه؟
- حالا بعدا بهت می‌گم. الان عجله دارم باید به هستی زنگ بزنم. خداحافظ.


مهتاب گوشی رو قطع کرد. عرق کرده بود. یکی زد تو سر خودش و گفت: ای خاک بر سر احمقت کنن. حالا بیا و درستش کن. چه داستانی می‌خوای سر هم کنی که باور کنه. ای مسعود... ای مسعود خدا بگم چی کارت کنه.

از پارک بیرون آمد و پیاده به طرف خانه راه افتاد. گوشی‌اش را دوباره از کیفش در آورد و شماره ی هستی رو گرفت.


-    الو
-    
-    هستی جان. خوبی؟ منم مهتاب.
-    
-    می‌گم ببین یه کاری واسم می‌کنی؟
-    
-    ببین. اگه یه دفعه مرتضی بهت زنگ زد که نمی‌زنه. ما امروز قبل از ظهر تو پارک لاله با هم قرار داشتیم. خب؟
-    
-    حالا بعدا برات تعریف می‌کنم. پس چی شد؟ امروز قبل از ظهر کجا؟
-    
-    آی قربونت برم. می‌بوسمت. کاری نداری؟
-    
-    سلام برسون.

و گوشی را قطع کرد. (آتشین صدف)

 

 

پشت خطیش مسعوده: سلام خوبی؟ ببخشید سرم شلوغ بود...

مهتاب: مسعود حرف نزن که سرتو میبرم نمیدونی تو چه هچلی انداختیم.

- کی؟ من؟ چرا؟ چی شده مگه؟

- الان وقت ندارم توضیح بدم فقط نمیخوام ببینمت دیگم نه خواهشا به خاطر من دروغ بگو نه نقش بازی کن.أه

- چرا خب؟ این جوری که دلم شور میزنه. لااقل بگو کی زنگ بزنم؟

- فعلا نمیدونم . شاید بعدا. خداحافظ

- باشه مواظب خودت باش.

مهتاب نمیفهمه فاصله پارک تا خونه رو با چه سرعتی میره. سرکوچشون یه بوتیکه میره و سریع یه تی شرت مارک مردونه آبی میخره.بعدشم از سوپری چندتا اسمارتیز وژله. انقدر که عجله داره بقیه پولشو نمیگیره. میره دم درخونه همسایه شون واز اکرم خانوم تشکر میکنه و آرش رو میاره خونه.

- آرش جان مامان بیا برات خوراکی خریدم بیا لباساتو در بیارم.

سر و وضعشو مرتب میکنه نهارشو اماده میکنه که مرتضی میاد

آرش بدو بدو میره به استقبال پدرش.

- بابا خوراکی خوشمزه دارم میخوای به تو هم بدم؟

مهتاب:تو نه شما!

- به به خوش به حال پسر بابا . روشو میگردونه طرف مهتاب: خب خانم خوش گذشت؟ دیگه رفقا رو بر ما ترجیح میدی؟! و میخنده

- نخییییر کی میتونه جای شما رو بگیره. باحالت عشوه ادامه میده: اگر گفتی چی پشتم قایم کردم؟

- من چه میدونم شما امروز ددر دودور بودید.

دستشو جلو میاره و تی شرت کادو شده رو میگیره طرف مرتضی: بفرمایید مال شماست.

- به به پس به فکر ماهم بودید. دست هستی خانم درد نکنه مگر ایشون...

- چشمم روشن سلیقه خودمه ها! پیشنهاد اونم نبود بخاطر جبران خرید ماشینه گفتم خیلیم لوس نشی یه کادوی کوچیک برات خریدم.

مرتضی کادوشو باز میکنه میره تو اتاق اندازشو ببینه.

صدای اس مس گوشی مهتاب میاد و گوشیشو چک میکنه. مسعوده: سلام مهتاب از صبح نگرانتم نمیخوای بگی چی شده؟ (مرسی)

 

مهتاب برایش نوشت. 5 بعد از ظهر. آرایشگاه. و بعد هر دو پیامک رو پاک کرد. مرتضی لباسش را پروف کرد و تشکر و کمی هم با آرش کشتی گرفت و بعد آمد توی آشپزخانه و به مهتاب گفت که می خواد یه کم بخوابد. مهتاب گفت که عصر نوبت آرایشگاه دارد اگر او خواب بود خودش با ازانس می رود. مرتضی گفت که نه بیدارش کند خودش او را می رساند. چون یک سر هم باید برود نمایشگاه ماشین با مسعود بروند کارای انتقال سند ماشین را انجام بدهند. و بعد رفت که بخوابد.

مهتاب آمد توی هال روی و روی صندلی تلفن، کنار آکواریوم نشست و پیامک زد به مسعود: مرتضی قرار است امروز بیاد نمایشگاه واسه کارای سند ماشین؟

مسعود نوشت: آره.

مهتاب نوشت چی کار کنیم؟ مسعود نوشت: اشکالی نداره به بچه ها می سپارم کاراشو انجام بدن میام آرایشگاه.

مهتاب دیگر چیزی نگفت. تند پیامک ها را پاک کرد و همچنین گزارش تماسش تلفنی صبحش را با مسعود و رفت سراغ آرش. (آتشین صدف)

 

 

در آرایشگاه رسیدند. مهتاب پیاده شد. آرش از پشت شیشه ی عقب با خوشحالی برایش دست تکان می داد. مهتاب نوک انگشتانش رو روی لب هایش گذاشت و بوسه ای را برای آرش فوت کرد. مرتضی هم مثل همیشه دو انگشت اشاره و سبابه اش را نزدیک شقیقه اش برد و بعد به طرف مهتاب تکانی داد انگار که سلام نظامی می دهد و با لبخندی خداحافظی کرد. مهتاب عاشق این ژست او بود و یکی هم برای مرتضی فوت کرد.


وارد آرایشگاه شد و چند ثانیه ایستاد پشت کاور ورود آقایان ممنوع. بعد آرام آن را کنار زد و سرش را بیرون آورد و مطمئن شد که مرتضی رفت. گوشی اش را بیرون آورد و به مسعود نوشت: آرایشگاه. مسعود هم نوشت: پنج دقیقه دیگه.

مهتاب آمد و به همه سلام کرد. سه نفر جلوتر از او آمده و نشسته بودند. به همه با لبخندی و سر تکان دادنی ادای احترام کرد.

... تک زنگ مسعود بود. بلند شد و آمد کنار خانم زمانی که داشت آخرین سشوار مشتری را می کشید و گفت: من همین دور و بر یه کاری دارم ده دقیقه دیگه بر می گردم. نوبتم محفوظ باشه. خانم زمانی گفت: لبخندی زد و گفت باشه ولی دیر نکن.

 

مهتاب آمد بیرون آن طرف خیابان کمی جلوتر از آرایشگاه مسعود توی پژو پرشیایی نشسته بود. مهتاب به طرف او رفت. در جلو رو باز کرد و نسیت. (آتشین صدف)

 

مسعود: سلام اوه این چه ریختیه؟! مگه آرایشگاه نبودی؟

- ساکت فعلا من باید توبیخ کنم. بهت نگفتم خودم خبر میدم اصلا من اگر بخوام هر چی هست و نیست رو فراموش کنم میشه؟ چرا نمیذاری؟

- نمیخوای بوس بفرستی؟

- کوفته برنجی تو اینجا بودی مگه؟

- اوهوم. دلم خواست.

- دستگیره در رو باز میکنه پیاده شه: تو آدم بشو نیستیا.

- دست مهتاب رو میگیره: صبرکن حرفای من رو نشنیدی. کجا با این عجله؟
- دستشو میکشه : ولم کن نمیخوام ببینمت دست بردار دیگه . جیغ میزنم ها. (مرسی)

 

مسعود دو دستش را به علامت تسلیم برد بالا و گفت: باشه. باشه. آروم باش. خواهش می‌کنم مهتاب. یه کم صبر کن. لطفا بیا بالا.


مهتاب ساکت و بی‌حرکت دم در ماشین ایستاده بود. دوباره سوار. شد. مسعود خم شد سرش را بوسید. مهتاب با بند کیفش بازی می‌کرد. مسعود با دو دستش بالای فرمان ماشین را گرفت و پیشانی‌اش را روی مچ دست‌هایش گذاشت و چند ثانیه به همین حالت ماند بعد سرش را بلند کرد و گفت: تو این حرفا رو جدی گفتی؟ همه چیز رو فراموش کنم؟
مهتاب ساکت بود. مسعود چانه‌ی مهتاب را گرفت و آرام صورتش را به طرف خودش برگرداند و گفت ببینم چشماتو. واقعا می‌خوای همه چیز رو فراموش کنم؟ مهتاب گفت: ببخشید.


-    ببخشم؟ واقعا اینه دستمزد من. ایول‌الله مهتاب خانم ایول الله.


-    کی بود این پیشنهاد مزخرف رو داد. من احمق رو بگو که عقلم رو دادم دست تو. من که از همون روز اول. چهار سال پیش یادته؟ چی بهت گفتم. گفتم بیا با همین چندرغاز حقوق شاگرد مکانیکی من زندگی‌مون رو شروع می‌کنیم. بعد ایشاالله وضعمون بهتر میشه. ولی تو چی گفتی؟


مهتاب ساکت بود. مسعود گفت: نه جون من بگو که همه‌ی کسایی که داستان ما رو می‌خونن هم بدونن. تو نبودی که گفتی بذار من با یه آدم پولدار ازدواج کنم. بعد مهریه‌ی سنگین می‌ذارم و یکی دو ماه بعد مهریه‌ام رو می‌ذارم اجرا و پولش رو تمام و کمال می‌گیرم و طلاق می‌گیرم و با هم ازدواج می‌کنیم. ولی کو؟ دو ماه شده چهار سال و من باید عشقمو، کل زندگیمو ببنیم با یه مرد دیگه و ذره ذره آب بشم بعد آخرشم خانم به من بگه همه چیز رو فراموش کن. مرسی مهتاب خانم مرسی.


مهتاب دیگه طاقت نیاورد. زد زیر گریه. (آتشین صدف)

 

 

 

 

بابایی میذاری بیام رو صندلی جلو جای مامان مهتاب بشینم؟
نه بابا جون خطرناکه میدونی که بچه ها باید رو صندلی عقب بشینن.
اره بابایی میدونم اما همین یه بار.بعدشم مگه نگفتی من بزرگ شدم دیگه مرد شدم دیگه.بیام؟
باشه پسرم بیا اما به مامان نگیا
ءه! بابایی کیف پول مامان افتاده تو ماشین
ای بابا! حالا مجبورم دور بزنم برگردم.
مرتضی درحالی که داشت دور میزد با خودش فکر کرد: این زن معلوم نیست حواسش کجاست.خیلی سر به هوا شده... (همه چی آرومه)

 

مرتضی برگشت ولی مهتاب را که آن طرف خیابان توی ماشین مسعود نشسته بود ندید ولی مهتاب یک لحظه ماشین او را شناخت برای همین صندلی را تا آخر خواباند. مرتضی پیاده شد و زنگ در آرایشگاه را زد. زنی از آیفون پرسید که چه کار دارد؟ مرتضی اسم مهتاب را برد ولی شنید که او رفته بیرون و گفته که بر می گردد. مرتضی برگشت دوباره سوار ماشین شد و شماره ی همراه مهتاب را گرفت. زنگ می خورد اما جواب نمی داد. مرتضی نگاه ساعتش کرد دید دارد دیر می شود و باید سریع خود را به نمایشگاه برساند برای همین حرکت کرد و از کنار ماشین مسعود گذشت بی آنکه آنها را ببیند. (آتشین صدف)

 

 

اگه دوست داری ادامه شو تو بگو. کی به کیه؟

 





کلمات کلیدی :

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >