وقتی موبایل نبود...!
وقتی موبایل نبود.
وقتی موبایل بود.
کلمات کلیدی : موبایل، کمک به همنوع
بعد از آن آرش را صدا زدند و سه نفری به خانه برگشتند. توی راه مهتاب گفت: مرتضی!
- جانم.
- می گم نمیخوای ماشینمونو عوض کنیم؟
- واسه چی؟
- یه دونه شاسی بلند بگیریم.
- مرتضی قهقهه زد و در همان حال گفت: شاسی بلند!؟
- ببینم خبری شده؟
- دیگه خسته شدم از ماشینای کوتوله. پراید، پژو، سمند. می خوام یه کم از بالا به مردم نگاه کنم.
- خب این که کاری نداره. می برمت برج میلاد هر چی دلت خواست از بالا به مردم نگاه کن.
- نه. جدی مرتضی.
- آخه خانمم پولمون کجا بود؟ یه جوری حرف می زنی هر کی ندونه فکر می کنه صفرای حسابام ده از دفترچه زده بیرون.
- تو هم یه جوری حرف می زنی انگار پسر یه کارگر ساده تو معدن هستی.
- اصلا چرا بابات یکی از معدنشاو به اسمت نمی کنه؟ مگه چند تا بچه داره؟!
- باز رفتی سراغ معدنای بابای من. خب شاید اصلا دلش نخواد. مال خودشه.
- خب باشه. ولی بالاخره چی؟ همه اش که به تو می رسه. چه اشکالی داره از همین الان یه کاری واست بکنه؟
مرتضی ساکت بود. مهتاب ادامه داد: هر کی تا حالا جای تو بود نصف دارایی باباتو مال خودش کرده بود. تو هم نشستی منتظر تا خودش بیاد بگه بابایی کدوم معدنو می خوای بهت بدم عزیزم... (آتشین صدف)
مرتضی: ادای بابامو در نیار گناه داره. خب بذار یه کم بگذره شاید تونستیم.
مهتاب: اما آخه ...
آرش: بابا میشه یه ماشینم برای من بخری؟
مرتضی از گوشه چشم به مهتاب نگاه میکنه: تحویل بگیر خانوم.
مهتاب: مامان جان بذار بزرگتر که شدی بابا برات میخره الان که رانندگی بلد نیستی کوچولوی مامان.
مرتضی: شما مامان و پسر هرچی دوس دارید سفارش بدید بنده درخدمتگزاری حاضرم ها.
مهتاب صداش رو آروم میکنه: یعنی واقعا از بابات بخوای قبول نمیکنه؟
مرتضی هم با همون صدای آروم : نمیدونم بابامو که میشناسی دوسمون داره خیلیم دوسمون داره اما خب اخلاقای خاص خودشو داره. بعدشم عزیزم حالا مگه چیزی کم و کسر داری؟
مهتاب : نه شکرخدا اما... (مرسی)
هنوز مهتاب کلامش را تمام نکرده بود که ناگهان آرش صدایش را نازک کرد وبا چهره ای که پر بود از لوس بازی مخصوص بچه های یکی یکدونه گفت:
- بابا ... ماشین آقا مسعود رو دیدی ؟ خیلی قشنگ بود یه سورنتو قهوه ای لیزری... رنگش محشر بود... تازه چراغ شور هم داشت خیلی باحال بود.
یه لحظه انگار برق مهتاب و مرتضی را گرفت.
مهتاب دید اوضاع بد شد سریع گفت: خب ماشین ما هم قشنگه. (خانوم خونه)
مرتضی چند دقیقه ساکت بود. بعد به مهتاب گفت: من اگه لب تر کنم بابام نصف مال و املاکش که هیچ همه شونو به نامم می زنه.
- واقعا؟
- پس چی خیال کردی. فکر کردی شوهرت کم الکیه؟
- خب خواهش می کنم این لب مبارک رو تر کن.
- مسئله اینجاست که اون دلش می خواد من برم باهاش. کارای معدن رو دست بگیرم. خودش چند بار بهم گفته.
- خب چرا نمی ری؟
- می ترسم. می ترسم از پس کار بر نیام همین زحمت بابا رو هم به باد بدم.
- اولا مگه تو چی ات از بقیه کمتره. دوما تو که نمی خوای بری تو تونل معدن کلنگ بزنی. این همه مهندس و کارگر و کارمند دارن واسه بابات کار می کنن تو فقط کافیه نظارت کنی کارشون رو درست انجام بدن.
- اتفاقا بابامم همینو می گه.
- بعدشم من هیچ وقت نخواستم نونخور بابام بمونم. رفتم درس خوندم کار می کنم پول در میارم همینم از سرمون زیاده.
- نون خور چیه. تو می ری واسه بابات کار می کنی. زحمت می کشی. حقتو می گیری مثل بقیه. مثل مهندساش. از اینها گذشته همه ی این دارایی ها دیر یا زود به تو می رسه.اصلا خودم این دفعه به بابات می گم.
مرتضی ایستاد. رو به مهتاب که هنوز داشت می رفت کرد که او هم ایستاد. لازم نکرده. خواهش می کنم تو رابطه ی منو و بابام دخالت نکن.
- باشه. حرکت کن. مردم دارن نگامون می کنن. (آتشین صدف)
دوباره شروع به حرکت کردند. مرتضی بعد از چند دقیقه سکوت نگاهی به مهتاب انداخت که در افکار خود با حالتی گرفته غرق شده بود. دلش نمی آمد او را ناراحت ببیند. به مهتاب رو کرد و گفت: باشه بابا اخم نکن، حالا شاید گفتم. مهتاب ذوق عجیبی کرد و گفت: راست می گی؟ به بابات می گی؟ مرتضی در حالی که لبخند می زد گفت: آره بابا گفتم که، می گم .
مرتضی در حین حرف زدن، فقط به صورت همسرش نگاه می کرد و چند لحظه از نگاه کردن به مسیر پیش رو غفلت کرد. همین طور که جلو می رفت پایش در چاله ی کوچکی که در راهروی پارک ایجاد شده بود گیر کرد، تعادلش به هم خورد و با همه هیکل به زمین افتاد. مهتاب وقتی شوهرش را پهن زمین دید برای لحظه ای خشکش زد. آرش که داشت آرام آرام پفکش را می خورد سرش را به سمت پدر بلند کرد و خیره خیره به پدرش که با ان قد بلند به صورت دمر روی زمین خوابیده بود نگاه می کرد. از حالت پدر تعجب کرد و بلند خندید. آن قدر خندید که از چشمان کوچکش اشک جاری شد. مهتاب و مرتضی هر دو به او نگاهی انداختند و از خنده ی او خنده شان گرفته بود. مرتضی همیشه می گفت پسرم وقتی می خنده شکل خرس پاندا می شه و همین باعث شده بود خنده های آرش برایشان همیشه خوش مزه باشد.
مهتاب کمی خم شد و دستش را به سمت مرتضی دراز کرد تا برای بلند شدن به او کمک کند. آرش هنوز می خندید و به زور وسط خنده گفت: بابایی این جا واسه چی خوابیدی؟ مهتاب و مرتضی از جمله آرش بیشتر خنده شان گرفت.مهتاب گفت: بلند شو تا کسی ندیده ما رو. الان می گن این ها خل شدن. و با دست مرتضی را به سمت بالا کشید. مرتضی کمی لباس هایش را تکانی داد و گفت: تقصر توه دیگه. تا گفتم به بابام می گم این طوری شد. و بعد با بدجنسی گفت: ببین به قول مامانت انگار شگون نداره. ببین چطور ولو شدم رو زمین؟
- خودت رو لوس نکن.
-نخیر من رو حرفم هستم. این کار شگون نداره. نباید بگم.
مهتاب کمی اخم کرد. (بی نام)
یک ساعتی از شام گذشته بود. مرتضی توی هال داشت تلویزیون نگاه میکرد. مهتاب به ماهیهای آکواریوم میرسید و آرش هم ماشین پلیسش را با کنترل از راه دور به در و دیوار میکوبید. تلفن زنگ زد. مهتاب نگاهی به صفحهی نمایشگر آن کرد اما گوشی را بر نداشت. با سرعت رفت توی آشپزخانه و گوشی آنجا را برداشت.
- الو.
- سلام مهتاب.
- سلام.
- واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفته بودم خونه زندگ نزن.
- واسه چی هول کردی خانم مهراوی؟!
- چی کار داری؟ زود باش.
- لیلا گفت که دعوتتون کرده بیاین خونهی ما قبول نکردی.
- الان وقت مناسبی نیست. مرتضی همین طوریشم به من شک کرده.
- شک کرده!؟ به چی؟
- هیچی بابا. یه چیزای الکی. بعدا بهت میگم.
- به هر حال من زنگ زدم دعوتتون کنم.
- مسعود! الان نه. خواهش میکنم.
- اتفاقا الان خوبه. تو که کاری نمیکنی. بذار به عهدهی من. شک هم نمیکنه. ما یه شب شام خونهی شما بودیم. حالا من به تلافی زنگ زدم دعوتش کنم. اشکالی داره.
- میل خودت. ولی من میگم صلاح نیست.
- تو نگران نباش. صداش کن.
مهتاب با اکراه. گوشی رو گذاشت و آمد توی هال و گوشی سیار را برداشت و برد برای مرتضی. مرتضی همین طور که چشمش توی تلویزیون بود گوشی و گرفت و با اشارهی سر و چشم گفت: کیه؟ مهتاب با صدایی آهسته که انگار نمیخواهد صدایش به گوشی برسد، گفت: مسعود. مرتضی با تعجب ابروهایش را جمع کرد و گفت: الو. مخلصم... (آتشین صدف)
مرتضی: قربانت مسعود جان...
مهتاب: چی شد؟
مرتضی: چی چی شد؟
مهتاب: میگم مسعود چی گفت؟ چراوسطش پا شدی رفتی تو اتاق؟ کاری باهات داشت؟
مرتضی: کار خاصی نداشت گفت نوبت ماست بریم دیدنشون.
مهتاب: پس چرا حرف زدنت انقدر طول کشید؟
مرتضی: مهتاب جان طول نکشید دودقیقه احوال پرسی بود. چته ؟ چرا پریشونی؟
مهتاب: هیچی میگم شب درسیه میخوای نریم؟
مرتضی: نه چرا نریم اتفاقا خوبه میریم از خجالتشون هم درمیایم. خونه نو خریدن.
مهتاب: ببین میگم اگر سختته نریم ها.
مرتضی: بهم مشکوک شدی؟ وای بی خیال باشه بهت میگم چی گفتم بهش.میدونی امروز چندمه؟
مهتاب : نکیر و منکر نپرس. برو سر اصل مطلب . چی گفت؟ چی گفتی؟
مرتضی : پوووووف آی از دست عجولی تو. هیچی فردا شب عیده تو هم مدام هوس ماشین داشتی. گفتم مسعود تو نمایشگاه ماشینش یه دونه ازون خوشکلاش رو بذاره کنار...
مهتاب: جییییییییغ .دروغ نگو وای مرسی ...
مرتضی: بذار کلامم منعقد بشه هنوز که نخریدمش.تو نمیذاری آدم یه سورپرایزم داشته باشه...
مهتاب: مرتضی راسی پولش...
مرتضی: خب نمیذاری بگم که!
مهتاب: باشه باشه ببشخین
مرتضی: یادته چند سال پیش به یکی از رفقا قرض دادم اونی که ورشکسته شده بود؟ از بابام گرفتم گفتم بعدا بهش میدم بابامم گفت باشه مال خودت هروقت داد. نمیخواست هیشکی بفهمه و منم رومو زیاد نکنم مستقیم ازش گرفته باشم. بگو خب؟
مهتاب: خب پس حالا پولتو برگردونده؟ تو هم داری میری نمایشگاه مسعود؟ آره؟
مرتضی: یه جورایی. فعلا همشو نداده اما خب ما هم قرار نیست همشو یه جا بدیم. و چشمک میزنه.
مهتاب یه لحظه خجالت زده میشه کاش با مسعود اون جوری حرف نزده بود بدجور به مرتضی بدهکاره. (مرسی)
فردا ظهر مرتضی با پرادو نوک مدادی برگشت خانه که نزدیک بود مهتاب غش کند و آرش هم همهاش دوست داشت برود روی سقفش سرپا بایستد. شب هم رفتند خانهی مسعود و لیلا و شام مفصلی زدند و بعد خانمها رفتند اتاق ته ساختمان برای اینکه لیلا که خیاط قابلی هم بود اندازه ی مهتاب رو بگیرد که یک لباس مجلسی برایش بدوزد و مسعود و مرتضی هم گرم صحبت بودند. کم کم حرفشان رسید به داستان ازدواجشان و خواستگاری و این حرفها. در ضمن بحث مرتضی از مسعود پرسید بعد از چند جا خواستگاری رفتن، با لیلا خانم ازدواج کردی؟ مسعود گفت. یک جا. فقط خونهی لیلا.مرتضی گفت: واقعا؟!
- آقا ما داشتیم زندگیمونو میکردیم. کار و باشگاه و گردش با بچهها. همین. اصلا به تنها چیزی که فکر نمیکردم زن بود. آقا خوشبخت بودیم تو نمیری. یه شب ننهام اومد باهام صحبت کرد که زن اینه و اونه و خسته ات نکنم مخ ما رو حسابی تلیت کرد و بله رو از ما گرفت و دو روز بعدم ما رو کت بسته برد خواستگاری و هفتهی بعدم نشستیم سر سفرهی عقد و بدبخت شدیم رفتیم پی کارمون. (آتشین صدف)
شما چی آقا مرتضی؟! خیلی من رو به غلامی قبول کنید گفتید؟ههههه
مرتضی: ما هم یه جا رفتیم ولی درِ همین یه جا رو بیست بار زدیم و پاشنه اش رو کندیم تا بله رو گرفتیم. اولش درس دارم و حالا تصمیم ندارم و... خیلی رفتیم و اومدیم. خدا مادرم رو حفظ کنه خیلی زحمت کشید
مسعود: عجب پس خیلی معطلتون کردن!
مرتضی به شوخی و با خنده: دیگه هر چی سنگه مال پای لنگه...
مسعود سگرمه هاش کمی درهم میشه.
مرتضی: چی شد آقا مسعود؟ نکنه حالا یادت افتاده ناز نکردی؟هههه
مسعود: نه قربان خر ما از کره گی دم نداشت و پا میشه: برم قهوه بریزم گویی خانم ها خیلی سرشون گرم شده... (مرسی)
در فاصلهای که مسعود رفت قهوه بیاورد. چیزی ذهن مرتضی را به خودش مشغول کرده بود. یادش بود. که یک روز با مهتاب دربارهی خاطرات خواستگاریهاشان با هم صحبت کرده بودند و مهتاب گفته بود که مسعود خواستگارش بوده ولی چون آزمایش داده بودند و خونشان به هم نخورده بود، با هم ازدواج نکردهاند ولی حالا مسعود چیز دیگری گفته بود...
با آمدن قهوه رشتهی افکارش پاره شد. بالاخره بعد از خوردن قهوه و کمی صحبت دیگر دربارهی ماشین تازه و اینکه آیا مرتضی از آن راضی است یا نه و... مهمانی تمام شد و خداحافظی کردند. توی راه مرتضی تصمیم گرفت بدون اینکه مهتاب را نسبت به موضوع حساس کند، ته توی قضیه را در بیاورد. برای همین با با لحنی عادی و بیخیال گفت:
- این مسعود عجب آدم باحالیه!
مرتضی بعد از گفتن این جمله دو سه تا از خوشمزگیهای او و پیامکهایی که برای هم خوانده بودند برای مهتاب تعریف کرد و کم کم بحث را کشاند به داستان بیخیال بودن مسعود نسبت به ازدواج و تلیتکردن مخ او به وسیلهی مادرش و خواستگاری او از لیلا و ازدواج یکضرب با او.
اینجا دیگر مرتضی ساکت شد. مهتاب هم ساکت بود ولی با زیرکیای که به نظر من برای زنها مادرزادی است مطلب را گرفت. برای همین هم گفت: حتما چون می ترسیده اگه ماجرای خواستگاری از منو بگه واست، غیرتی بشی و خلقت تنگ بشه، سانسورش کرده. بالاخره شما مردا همدیگر رو بهتر میشناسین.
به نظرشحرف مهتاب منطقی آمد. مرتضی خودش را در وضعیتی تصور کرد که مسعود صاف میگفت: بله. رفتیم خواستگاری زن تو و اِلِه و بِلِه. از خودش پرسید واقعا طاقتش رو داشت این حرفها را بشنود. دید خداوکیلی نه و مسعود هر چند دروغ گفته ولی مراعات حال او را کرده و همون بهتر که راستش را نگفته؛ اما دوباره از خودش پرسید: ولی از کجا معلوم که مسعود راست نگفته و...
مرتضی همین جا حرف ذهنش را قطع کرد. دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. از تو آینهی وسط نگاهی به عقب انداخت و با لحن شادی گفت: آرش بابا چه طوره؟ خوش گذشت بابایی؟ آرش که وسط دو تا صندلی جلو سرپا ایستاده بود سرش را به پایین تکان داد و همزمان گفت: اوهوم. (آتشین صدف)
فردا صبح مهتاب موبایلش را برداشت و شمارهای گرفت.
- الو.
- سلام. چاکرم.
- مسعود...
مسعود نگذاشت حرف مهتاب تمام شود. دستش را محافظ دهنش کرد و گفت: الان مشتری دارم. خودم بهت زنگ میزنم چند... مهتاب بقیهی حرفش را نشنیده گوشی را قطع کرد و پرت کرد روی مبل دو نفرهای که کنارش بود. چند دقیقه بعد موبایلش زنگ زد. مهتاب گفت: این چرت و پرتا چی بوده دیشب به مرتضی گفتی؟
- ریلکس، ریلکس، ریلکستر. از چی حرف میزنی؟
- اینکه لیلا اولین کسی بوده که رفتی خواستگاریش.
- خب نه پس بهش می گفتم آقا مسعود من خودم یکی از عاشقان زنت بودم خبر نداری رفتیم خواستگاری...
- خوبه. خوبه. خدا لعنت کنه منو. تقصیر تو نیست. من احمق یه بار از دهنم در اومده قبلا که تو خواستگارم بود. اینم رفته تو مخش. دیگه ول کنم نیست. اون شبم که اومده بودین خونهمون کلی بعدش سین جیمم کرده که چرا رفتی نشستی پیش مسعود، چرا ماست و جلوش برداشتی؟ چرا کوفت گذاشتی جلوش. چقدر بهت گفتم. لازم نیست بیاین خونمون حالا بفرما. هر چقدر...
- مهتاب جان. ببخشید مشتری دارم. دست تنهام. باید برم. منم یه حرفایی دارم. باید ببینمت. یه جایی قرار بذار. خب. فعلا. (آتشین صدف)
اگه دوست داری ادامه شو تو بگو. شروع کن.
اگه دوست داشتی پست جدیدم رو این پایین ببین.
ظهر بعد از ناهار دختر هفتسالهام آمد و گفت: بابا نمیدونم چی کار کنم. حوصلهام سر رفته. بهش گفتم: بابا برو با عروسکات بازی کن. گفت: با اونا هم بازی کنم حوصلهم سر میره. گفتم: تو هم برو مثل داداش یه کم بخواب. گفت: تو خواب هم حوصلهم سر میره. یاد لطیفهای افتادم که از یکی میپرسن: واسه چی آدما خواب میبینن. میگه واسه اینکه تو خواب حوصلهشون سر نره! بهش گفتم: خب تو خواب، خواب ببین که حوصلهات سر نره. با لب و لوچهی آویزان گفت: آخه همش خواب ترسناک میبینم. گفتم: اون وقت که بهت میگم نشین هوش سیاه ببین واسه اینه!
صدای اذان بلند شد. مهتاب چشم هایش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آینه که خورد صورت خود را دقیق تر نگاه کرد؛ خسته و کمی هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضی برای نماز بیدار شود. بعد تلویزیون را روشن کرد و با صدای کم تلویزیون شروع به دیدن برنامه های صبحگاهی کرد. کم کم همان جا جلوی تلویزیون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لای پرده ی کنار رفته ی پنجره، چشم هایش را اذیت می کرد او را کم کمک بیدار می کرد . دیشب شب پرماجرایی بود. پر از خواب ها وبیداری های سخت. به سختی چشم هایش را گشود. به اطراف نگاهی کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روی میز دست نخورده بود. فکر کرد شاید مرتضی بیدار نشده و ...
با عجله رفت تا همسرش را بیدار کند ولی مرتضی زودتر از او بیدار شده و به اداره رفته بود، آن هم بدون صبحانه. غمی سنگین دوباره به دل مهتاب نشست: مرتضی هنوز از دست من ناراحته.
ه یاد آرش افتاد و سیلی دیشب. به اتاق آرش رفت. به قیافه مظلوم آرش نگاهی انداخت: بیچاره بچه، الهی دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقی مادرانه به سراغ کودکش رفت:
آرش عزیزم، پسرم، بیدار نمی شی؟ بیا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزیزم.آرش، پسر خوب...
بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلی کش وقوس آمدن بلند شد. خوبی بچه ها همیشه همین بوده که محبتشان زیاد است و حافظه شان برای یادآوری بدی های دیگران ضعیف. چیزی که مهتاب دوست داشت کاش برای بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهری شان با همین رویه خیلی زود به فراموشی سپرده می شد.
. چیزی که مهتاب دوست داشت کاش برای بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهری شان با همین رویه خیلی زود به فراموشی سپرده می شد.بعد از شستن دست و صورت آرش، مادر و پسر سراغ میز رفتند.
مهتاب بعد از صبحانه و کمی هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهای خانه رفت و شروع کرد به درست کردن ناهار . آرش هم سرگرم دیدن تلویزیون شد.
فضای ذهنی مهتاب کمی آرام شده بود که تلفن زنگ خورد. لیلا بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سریع مهناز به فکر تلافی افتاده بود.دعوت برای فردا شب، حالا چطور می توانست به مرتضی بگوید؟کلافه کننده بود. چه باید می کرد؟ انگار کسی از درونش فریاد می زد: خدایا خودت کمک کن، چرا این ماجرا به جای جمع شدن کِش میاد؟ خدایا خودت کارها رو اون طور که می دونی بهتره پیش ببر. به فریادم برس خداوندا (بی نام)
مهتاب حتی لحظه ای درنگ نکرد. از لیلا عذرخواهی کرد که نمیتواند دعوتش را بپذیرد. لیلا ناراحت شد و دلیلش را جویا شد. مهتاب کار زیاد مرتضی را بهانه کرد و درخواست کرد مهمانی را به بعد موکول کنند، لیلا متوجه ی ناراحتی در صدای مهتاب شده بود ولی جایز ندانست بیش از این او را سوال پیچ کند.
ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود، مهتاب بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که با او تماس بگیرد، او تنها کسی بود که مرتضی قبولش داشت. به سمت تلفن رفت و شماره را گرفت اما قبل از شنیدن صدای بوق پشیمان شد و به سرعت گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. شرم و حیای زنانه اش مانع از ان شد که مشکلش را برای او بازگو کند. با خود گفت چند روز صبر میکنم اگر مرتضی از خر شیطان پایین نیامد از دیگران کمک میگیرم.
ساعت از 8 گذشته بود و مرتضی یک ساعتی میشد که دیر کرده بود. مهتاب نگران بود، میترسید مرتضی به سراغ مسعود رفته باشد. آرش گرسنه بود و خوابش هم گرفته بود، غذای او را اماده کرد و خود را مشغول آرش کرد. گوش به زنگ در خانه بود که صدای در آپارتمان به گوشش خورد، با خود گفت حتما زن پر حرف همسایه است. به سراغ در رفت و در را گشود...
مرتضی بود با یک شاخه رز سفید و لبخندی بر لب. مهتاب ذوق زده شده بود. تنها کلامی که بینشان رد و بدل شد سلام بود، اما با چشم هایشان حرف های زیادی زدند. مهتاب علت تاخیر مرتضی را پرسید، مرتضی گفت پیش یک دوست و استاد قدیمی بودم، حرفهایمان گل کرده بود. مهتاب با تعجب پرسید کی؟ مرتضی گفت: محمدرضا. این بار هم هر دو برای حل مشکلشان به یک راه حل رسیده بودند اما شرم و حیای مهتاب باعث شده بود که مرتضی پیشقدم شود. مهتاب از مرتضی خواست که طبق عادت همیشگی برایش بگوید که چه گفته و چه شنیده... (رضا)
مرتضی گفت: حرف خاصی در میان نبوده. دلش برای محمدرضا تنگ شده بود، رفته بوده او را ببیند. کمی از خاطرات گذشته با هم صحبت کرده بودند و کمی هم دربارهی انتخابات ریاست جمهوری و همین و بابت دیر آمدنش هم عذرخواهی کرد. مهتاب گفت: شام که نخوردی؟
مرتضی گفت: شام؟! بی تو هرگز. با تو عمرأ!
مهتاب با قسمت بیرونی دو انگشت اشاره و سبابه به صورت گازانبری بینی مرتضی را گرفت و انگار که میخواهد آن را از جا بکند، کشید و گفت: جرئت داری یه بار دیگه بگو! مرتضی دستهایش را به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ببخشید ببخشید غلط کردم. مهتاب بینی مرتضی را که هنوز در بین دو انگشت خود داشت و به آرامی به چپ و راست میکشید گفت: تکرار نشه و گرنه کاری میکنم که مجبور بشی بری دماغتو عمل کنی و هر دو خندیدند.
سه نفری شام خوردند و بعد هم سریال هوش سیاه را دیدند و رفتند که بخوابند. آن شب پیش از خواب مرتضی به مهتاب گفت: میخوام یه سوالی ازت بپرسم قول میدی راسشو بهم بگی؟ مهتاب گفت: خدا رحم کنه. چی شده؟ مرتضی گفت: هیچی. دوست دارم یه چیزی رو بدونم. مهتاب گفت: سعی میکنم. مرتضی گفت: نه نشد. باید قول بدی.
- بستگی به سوالت داره آخه.
- سوالم هر چی باشه. میخوام باهام رو راست باشی.
- باشه
- بگو به جون مامانت.
- چی کار مامانم داری. پر رو.
- نه مهتاب. جون من همین یه دفه.
- گفتم که باشه. به جون مامانم خوبه؟
- آفرین.
مرتضی ساکت شد. مهتاب گفت: دِ بگو دیگه. مرتضی گفت: اگه... ببین قول دادی راستش رو بگی.
- اَه. نصف عمرم کردی بگو دیگه.
- اگه زمان به عقب برگرده و من دوباره بیام خواستگاریت، با من ازدواج میکنی؟ (آتـشین صدف)
مهتاب: چرا این سوالو میپرسی؟
مرتضی: قرار نشد سوالو با سول جواب بدی. بگو راستشو بگو؟
مهتاب از نگاه کردن به مرتضی طفره میره.
مرتضی: چیه؟ سوالم انقدر سخته که داری فکر میکنی؟
مهتاب بازم سکوت میکنه و سرشو میندازه پایین.
مرتضی دستشو میذاره زیر چانه مهتاب و میگیره بالا : به من نگاه کن و بگو ؟
مهتاب مثل همیشه نگاه مهربونش رو به چشمای مرتضی میندازه آرش هم چشماش مثل پدرش آبیه. اما مهتاب دوست داشت مثل رنگ چشمای خودش رنگین کمانی باشه.
مرتضی: اذیتم نکن هرچی تو دلته بگو فکرنکن منم که این سوالو پرسیدم . ببین جون مامانت رو قسم خوردی.
مهتاب دستشو دور گردن مرتضی حلقه میکنه لبشو میاره دم گوش مرتضی و آروم زمزمه می کنه... (مرسی)
عمرأ عزیزم (آتشین صدف)
نمی خواهم ناراحت بشی ولی راستش نه قبول نمی کنم. و خودش را در حالی که دستش را از دور گردن مرتضی باز می کرد خیلی آرام عقب کشید و به چشمان مرتضی نگاه کرد. مرتضی شوکه شده بود. با کمی اخم و تعجب، خیره خیره به چشمان زیبای مهتاب نگاه می کرد. فکرش را هم نمی کرد این چنین جوابی بگیرد یعنی مسعود...؟!! پس چرا محمد رضا به او گفته بود اشتباه می کند؟ یعنی راست می گوید؟بعد از ثانیه ای سکوت لب های مهتاب کمی به دو طرف صورت کشیده شد، لبخند ملایمی زد و گفت: آخه کدوم دختر عاقل، به یه مرد خوش تیپ و تحصیل کرده و خوب عین تو جواب مثبت می ده؟!! بعد به حالت سوالی و با شیطنت گفت: مگه خلم بهت بگم...و به مدل نوعروس ها سر سفره عقد ادامه داد: بــــــــــــــله و زد زیر خنده. مرتضی بله گفتن ها و سربه سرگذاشتن های مهتاب را دوست داشت. نفس راحتی کشید. لبخندی زد و خیلی سریع به نشانه ی اعتراض یک ذره از موهای بلند و قهوه ای مهتاب را کشید و گفت: ای بدجنس! هر دو بلند خندیدند.
روز بعد همه چیز مثل همیشه شروع شد. کار خانه برای مهتاب، بازی برای آرش و اداره رفتن برای مرتضی. مهتاب تند و تند به شستن ظروف و پختن غذا و کارهای خودش سرگرم بود. می خواست وقتی همسرش به خانه می آید تلافی این چند روز را با غذایی خوش مزه که با کدبانویی و سلیقه هرچه تمام تر پخته شده بود درآورد. صدای زنگ آمد. آرش در را باز کرد. صدای مردی غریبه بود: سلام آقا کوچولو. مامان، بابات خونه نیستند؟ - مامانم هست ولی بابام رفته سر کار. شما دوست بابام هستید؟- نه عزیزم. من پستچی هستم. برو به مامانت بگو بیاد دم در.
- باشه و از همان جا فریاد زد: مامان مامان بیا آقا پستچیه.
مهتاب چادر سر کرد و پشت در آمد. بر روی برگه های پستچی امضایی کرد و نامه را تحویل گرفت. نامه از محمد رضا بود. هیچ وقت محمد رضا برای مهتاب نامه ننوشته بود. همین دیروز مرتضی پیش محمد رضا رفته بود. نکند نامه مربوط به او و ...با عجله نامه را باز کرد:سلام مهتاب خانم. حالتون خوبه؟ امروز مرتضی پیش من آمد و مشکل پیش آمده را برایم بازگو کرد ولی راستش قبل از او مسعود آمده بود و حرف هایی زد و خواست آن ها را با شما درمیان بگذارم. من به مرتضی گفتم اشتباه می کند و با حرف زدن او را آرام کردم. ولی از ان جایی که به مسعود هم قول داده بودم که شما را در جریان حرف هایش بگذارم این نامه را نوشتم. امیدوارم با خواندن این سطور زندگی خوبی داشته باشید. مسعود گفت:... (بی نام)
مهتاب از خواندن نامه دست کشید. با خودش گفت: چه مشکلی؟! یعنی مرتضی مسائل خصوصی ما رو رفته با دوستش در میان گذاشته؟! مسعود چه حرفی با من داشته که حالا کس دیگه ای از طرف او برای من نامه نوشته. مسعود خودش می توانست به من بگوید. از کجا معلوم این نقشه ای است که زندگی من را خراب کند. باید تصمیم می گرفت. نامه را تا کرد. دوباره تا کرد و پاره کرد و ریخت توی سطل آشغال آشپزخانه که تازه مشمای زباله ی آن را عوض کرده بود. بعد پوست خربزه ای را که تازه قاچ کرده بود، با تخم های نرم و آبکی شان را ریخت روی پاره های نامه. (آتشین صدف)
آن روز عصر به پیشنهاد مهتاب، سه نفری قدمزنان به پارک کوچکی که چند دقیقه با خانهی آنها فاصله داشت رفتند. فضای سبزی حدود 100 متر مربع، چمنکاری شده که چند تاب و سرسره و الاکلنگ وسط آن بود و چنذ نیمکت. کنار آن هم محوطهی با مساحت حدود 50 متر مخصوص اسکیتبازی.
آرش سراغ سرسرهها رفت و البته به جای بالا رفتن از پلهها، مثل همیشه کفشها را درآورد و از قسمت سُر خوری رفت بالا و بعد از هر چند باری که میآمد پایین، میدوید و میآمد پیش مامان و بابا و از پفک بزرگ خانواده ای که وسط آنها روی نیکمت بود، یک مشت بر میداشت و میچپاند توی دهانش و همین طور با دهان پف کرده، دوباره میرفت سراغ سرسره.
مرتضی دو دستش را به پشت صندلی آویزان کرده بود و به مهتاب نگاه میکرد که هر بار یک دانه پفک را بر میداشت و در چند نوبت و در هر نوبت با یک برش نازک که با دندانهای جلویش به آن میزد بخشی از آن را به دهان میبرد و چنان آرام و با لذت میجوید که انگار آخرین دانهای است که به دستش افتاده و با لبخندی بازی کردن آرش را نگاه میکرد...
یک دفعه متوجه نگاه مرتضی شد و این لحظهای بود که پفک تازهای را برداشته بود. فوری آن را به طرف مرتضی گرفت. مرتضی دست راستش را از پشت صندلی در آورد که پفک را بگیرد اما مهتاب آن را کمی عقب کشید که او نتواند و بلافاصله آن را نزدیک دهان او برد. مرتضی لبخندی زد و دهانش را باز کرد و تند سرش را جلو آورد انگار که میخواهد انگشت او را هم بخورد که مهتاب جیغ کوچکی کشید و پفک را ول کرد و انگشتش را عقب کشید و گفت: شکمو! و خندید. مرتضی صورتش را برگرداند و در حالی که پفک را می مکید، زل زد به آرش. چند دقیقه هر دو ساکت بودند. بعد مهتاب همان طور که وسایل بازی نگاه میکرد گفت: مرتضی!
مرتضی پس از چند ثانیه سکوت گفت: چیه؟
- یه چیز ازت بپرسم؟
- چی رو؟
مهتاب ساکت شد. مرتضی بلندتر پرسید: چی؟
- اون شب واسه چی ناراحت شدی؟
- کدوم شب؟
- ببینمت.
مرتضی صورتش را به طرف مهتاب برگرداند. مهتاب گفت: کدوم شب!؟
- اون شب که مسعود و خانمش خونمون بودن.
مرتضی که تا اون موقع تقریبا روی صندلی لم داده بود خودش را روی صندلی عقبتر کشید و صافتر دست به سینه نشست.
مهتاب گفت: خواهش میکنم زودتر جوابم رو بده و گرنه الان این بینام سر میرسه و یه سونامی، دزدی، زلزلهای، جنی، ارواحی، زن بدجنس همسایهای چیزی رو میفرسته سراغمون و دو هفته طول میکشه تا باز یه جایی بشینیم دو کلوم با هم حرف بزنیم...
مرتضی: واقعا میخوای بدونی؟
مهتاب: به نظرت اگر نمیخواستم بدونم چرا باید ازت میپرسیدم؟
- مهتاب جان باور داری که دوست دارم؟
-نه
-میشه بگی چرا؟!
-چون همه ی پفکامون رو خوردی.
- بابا خسیس میرم یکی دیگه میخرم برات.
-بی زحمت لواشکم بخر.
-مرتضی با حالت گیجی و کمی شوکه شدن چپ چپ به مهتاب نگاه میکنه: خوبی؟ طوری شده؟
- نه مگه باید طوری بشه تا خوراکی برام بخری؟
-آخه خیلی وقت بود ترشی جات رو گذاشته بودی کنار
-خب حالا یهو هوس کردم. فکرکنم آرش هم بدش نیاد ببین چه بامزه برعکس میره بالا.
-آدم باید ازین هوس کردن شما خانوما بترسه.
-مهتاب ریز میخنده : نترس خبری نیست اصلا نخر بابا خودتو کشتی.
-نمیخوای جدی جوابمو بدی؟
-حتما باید دادبزنم خب از نگاهم بخون.آره خودت از نگام بخون. زودباش.
-مرتضی خیره میشه به چشمای زیبای مهتاب: اووووووووه نمیدونستم انقدر عاشقی دختر. وای به خودم امیدوار شدم.
-برو لوس نشو انقدر خودتو تحویل نگیر
-مهتاب جان قربونت برم یه چیزی بگم؟
- چه بااحساس. ههه شما ده تا بگو
-ازهمین نگاهت ناراحت شدم...(مرسی)
- نگاهم!؟
- یعنی چی؟ مگه چطور نگاهت کردم؟!
- مثل مُنگلا.
مهتاب با دستش زد به شانه ی مرتضی و هلش داد که مثلا از رو نیمکت بیفته.
- خودت مثل منگلا هستی. با اون قیافه ات.
- مرتضی که از خنده ریسه می رفت. گفت: بی جنبه.
مهتاب گفت: ولی من جدی پرسیدم.
- راستشو می خوای؟
- از این که بدون اینکه به من بگی دعوتشون کرده بودی ناراحت بودم.
- واقعا؟
- آخه چه معنی داره. یه زن یه مرد نامحرمو دعوت کنه مهمونی.
- مثل اینکه یادت رفته من و مسعود یه جورایی با هم فامیلم هستیم. من رفته بودم خونه ی دختر عمه ام اونم اومده بود خانمش رو ببره. منم همین جوری یه تعارف زدم که یه وقتی برای شام تشریف بیارین خونمون که اونم گفت اتفاقا خواستیم همین روزا یه سری بهتون بزنیم خب منم از دهنم پرید گفتم: پس همین فردا شب تشریف بیارین منتظرتون هستیم. یهویی شد. ببخشید. آره بایستی اول باهات هماهنگ می کردم ولی خب پیش اومد دیگه قول می دم دیگه تکرار نشه.
مرتضی سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. کمی بعد سرش را آورد بالا گفت: خب این هیچی.
- مگه چیز دیگه ای هم هست؟
- بعد از شام وقتی میوه آوردی. چرا از بین اون همه جا. عدل رفتی نشستی مبل کناری مسعود که روبروی من نشسته بود؟ یه مبل خالی هم کنار من بود.
مهتاب کف دو دستش را به هم چسباند و عمود بر صورتش گذاشت و زد زیر خنده و گفت: خیلی حسودی مرتضی خیلی!
- مرتضی رویش را برگرداند به آن طرف.
- آخه. آخه. من بهت چی بگم؟! اولا که من اون موقع اصلا حواسم به این نبود که کنار مسعود نشستم و رو به روی تو. ثانیا اونجا که تو نشسته بودی تلویزیون رو درست نمی دیدم. اونجا نشستم چون یمی خواستم تلویزیون رو بهتر ببینم. بعدشم مگه من چقدر نشسته بودم؟ من که همه اش یه پام آشپزخونه بود ویه پام اتاق پذیرایی. بعدشم که منو لیلا رفتیم تو تراس نشستیم... (آتشین صدف)
مرتضی: همه اینا به کنار، سر سفره چی؟
مهتاب: اونجا دیگه چه خبط و خطایی کردم؟!
مرتضی: ماست چی؟
مهتاب: چی؟ هم من ماست خوردم هم مسعود؟
مرتضی: شوخی نکن، دارم جدی حرف میزنم.
مهتاب: بگو خُب آقای جدی!
مرتضی: ظرف ماست رو از جلوی مسعود برداشتی، ظرف سالاد رو گذاشتی، گفتی آقا مسعود ماست نمیخوره!
مهتاب: خُب، و تو چه نتیجه ای گرفتی؟
مرتضی: تو از کجا میدونی اون چی دوست داره و چی دوست نداره؟ (رضا)
مهتاب: واقعا برا خودم متاسفم. تو به من، به احساسم شک کردی!؟
مرتضی ساکت بود. آرش داشت به طرف آنها بر می گشت. کفش هایش را هم پوشیده بود.
مهتاب ادامه داد: من دیدم از اول سفره دست به ماست نزده اومدم بذارم این طرف تر سالاد رو بذارم کنارش که لیلا گفت: آقا مسعود ماست نمی خوره.
مهتاب گوش مسعود را گرفت و کشید و گفت: یه عینک واسه گوشات بگیر. بعد واسه دیگران پرونده سازی کن. اون گفت نه من. منم دیگه ماست رو اوردم این طرف و سالاد رو گذاشتم به جاش.
آرش پیش مرتضی آمد. گفت: بابا بیا بریم من خسته شدم.
- کجا بریم بابا؟
- بریم پیش زمین اسکیت. می خوام نگا کنم. (آتشین صدف)
بلند شدند و رفتند کنار محوطه ی اسکیت. آرش ذوق کرده بود و می گفت که بایا باید بار منم بخری و مرتضی هم قول داد. آرش کف انگشتان دستش را روی نرده ی پایینی دور محوطه گذاشت و همان طور که به اسکیت بازان نگاه می کرد راه افتاد. مرتضی و مهتاب هم با فاصله دنبال او می رفتند. کمی جلوتر چشمشان به پیرمرد و پیرزنی افتاد که روی نیمکت پارک، کنار هم نشسته بودند و دست هر کدم هلویی بود که گاز می زدند و با هم صحبت می کردند و می خندیدند. مرتضی لبخندی زد و به مهتاب گفت: به نظر تو وقتی ما به سن اینها برسیم اندازه ی اینا با هم خوب هستیم؟
مهتاب گفت: تو چی فکر می کنی؟ (آتشین صدف)
مرتضی: هه چی خیال کردی مهتاب خانم این جانب رو نشناختی که میپرسی.
مهتاب: شناختمت اما میشه خودتم بگی؟
مرتضی: ببین خانومیِ من، از الان تا هروقت که نفس بکشم راه فراری از دست من نداری. بخاطر یه اشتباه فکرکردم علاقت بهم کم شده داشتم میمردم بدون که ازین پیرتر هم که باشم بازم یه عاشقم و یه دلداده و سرش آروم خم میکنه تا صداش رو هیشکی بجز مهتاب نشنوه: فداییتم نفسم.
مهتاب: آقا مرتضی فکرکنم فهمیدی خیط کاشتی داری درو میکنی. نه؟
مرتضی : حالا هرچی تو هم که مدام مچ بگیر.
مهتاب: آخه نمیدونی چی بهم گذشت.
مرتضی: دیگه بهش فکرنکن منم کمتر غیرتی بازی درمیارم. خوبه؟ راضی شدی سرکار خانم؟
مهتاب آه میکشه : مرتضی قول بده دیگه به من و علاقم شک نکنی؟
مرتضی: چطوری قول بدم باور کنی؟
مهتاب: دستتو بذار رو قلبت بگو مهتابم ...
مرتضی: وایسا وایسا تند نرو نمیخوای که ملت بهمون بخندن؟
مهتاب : دیدی دیدی بهانه نیار زود باش بگو بگو بگو
مرتضی : باشه عجب ها... حالا نمیشه همین طوری بدون فیگور بگم؟
مهتاب: نه نمیشه. به هیچ وجه.
مرتضی صداش رو بلند میکنه : آخ آرش بابا بیا اینجا نزدیک خودمون باش دور نریا.
مهتاب با کفشش پای مرتضی رو لگد میکنه و با حرص میگه: اگر نگی دیگه باهات حرف نمیزنم... (مرسی)
مرتضی نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت کسی نبود. همان طور که کنار هم راه می رفتند، دستش را روی سینه اش گذاشت و دم گرفت: مهتابم آیِِِِِِ ی ی ی ی حبیب مــــــــن و چهچهی زد که سرفه اش گرفت. مهتاب گفت: نخواستیم بابا نخواستیم. (آتشین صدف)
ادامه شو تو بگو. شجاع باش. همین الان بنویس. کی به کیه؟
هر کس چیزی میگفت:
یکی گفت: ایران شده مثل آمریکا. دیدین اونجا دو تا حزب داره دموکرات و جمهوریخواه یه بار مردم به این رای میدن یه بار به اون
یکی دیگه گفت: مردم دنبال تعادلن. یه وقتی خاتمی بود پیچو تا تونست شلش کرد تا مردم دیدن نه بابا دیگه اینجورم نمیشه به احمدی نژاد رای دادن که اون تا تونست پیچو سفت کرد که از این طرف ملت خسته شدن. حالا دوباره رای دادن به اصلاحطلبا به این امید که دوباره پیچه یه کم شل بشه و یه تعادلی ایجاد بشه.
تو جمع معلوم نبود کی به کی رای داده فقط دو نفرشون بودند که یکیشون تو ستاد روحانی بود و یکیشون تو ستاد جلیلی و تو دوره ی تبلیغات از دستشون ذله شده بودیم. اون یکی گل از گلش شکفته بود و هر چی جک بلد بود میگفت و رفت واسه همه بستنی خرید این رفیق دومی که شده بود برج زهر مار. بستنی هم از دستش نگرفت.
طرفدار روحانی بهش گفت: بابا ترش نکن. بخور بستنیو. رهبر فرموده از رئیس جمهور منتخب همه باید حمایت کنند.
طرفدار جلیلی گفت: یعنی فرموده بستنیشم باید بخوریم؟!
- حالا مگه چی شده؟ روحانی نیست که هست. جبهه رفته نیست که هست. باسواد نیست که هست. دنیا دیده نیست که هست. خوشگل نیست که هست. مطیع قانون و رهبری نیست که هست. دیگه چه توقعی دارین؟ نکنه میترسین مردم تو راه انقلاب و ولایت حرکت نکنن.
- نه از این میترسم کاری کنن که ملت عقب عقب حرکت کنن!
آقا ما فقط میخندیدم و بستنی میخوردیم. مال من از اینا بود که روکش آلبالویی داشت از این گرونا خریده بود نامرد!
پیش از این مصیبتهای متعددی بابت دکتر نبودن دیدهام؛ برای مثال عضو هیئت علمی نشدن، دادن پروژهای به کس دیگری با صلاحیت کمتری از من صرفا چون او دکتر است و... که البته در برابر فواید دکتر نبودن که پیش از این عرض کردهام چیزی نبودهاند و تابآوردنشان هم آسان بوده. مشکل تازهای که دکتر نبودن برایم پیش آورده این است که دائما هی باید بگویم: ببخشید ممنون از لطفتون ولی من دکتر نیستم!
باورتان میشود؟ از جمعهای خانوادگی گرفته تا مراسمهای رسمی که قرار است دعوت به سخنگفتن بشوم تا معارفه های دوستانه و حتی وبلاگ، مدتی است در موارد متعددی هی میگویند آقای دکتر فلانی حالا اگر بخواهم هی تذکر بدهم که بابا من دکتر نیستم اولا که طرف ضایع میشود و احیانا متهم به چیزی، اگر هم ساکت بمانم که از آخر و عاقبتش میترسم که جا بیفتد و ملت فکر کنند خودم چو انداختهام از طرفی اصلا حوصلهاش را ندارم که هی بگویم بابا من دکتر نیستم از طرف دیگر آدم وقتی میگوید من دکتر نیستم حسی مزخرفی به آدم دست میدهد که انگار مثلا دکتر بودن مالی هست که طرف می گوید من نیستم. در حالی که بلانسبت بعضی از دکترها، بعضی دیگر از دکترها را که میبینم... اصلا ولش کن. خلاصه ماندهام چه کنم؟
به نظرم رسیده حداقل برای خلاص شدن از شر بیان دکتر نبودنم هم که شده باید برم یه دکتری بگیرم. همین جا هم از همهی دوستان خواهش میکنم اگر جایی به تورتان خورد که دکتری افتخاری، قسطی، نقد و اقساط میدادند و... یک ندایی به ما بدهید. ثواب دارد به خدا. جای دوری نمیرود.
مرد: صدای شکستن یک لیوان آمد بعد شرر شیر آب که با فشار زیاد روی ظرفهای نشُسته که از سر شب مانده بود میریخت. دلم میخواست بلند بشوم و بروم ببینم چی شده اما... (آتشین صدف)
زن: حاضر نیست حتی سرش را برگرداند سمت اشپزخانه. نمی دانم اصلا من در دنیای او جایی دارم یا نه. بعد از آن حرفها انتظار هر عکس العملی را داشتم جز این بی خیالی که شده است شیوه مدام او و خوره روح من.
یعنی واقعا صدای شرشر آب انقدر زیاده که هق هق گریه های من توش گم شده؟ (ذره بین)
کودک:آخ خدایا اون شبکه کارتون داره این بابا هم حاضر نیست کانال عوض کنه. اه همش فوتبال...حالا هم که دعواشون شده نمی شه به هیچ کدومشون هیچی گفت. اینم زندگیه واسه ما ساختن؟ کسی نیست بگه بچه می خواستید چی کار شما که همه اش دعوا دارید. الان لابد منو می فرسته برم آشپزخونه ببینم چه خبره...ا؟ گل شد. حواس بابا کجاست؟ چرا هیچی نمی گه؟ گیج شدم (بی نام)
زن خودش را نفرین میکرد. اگر آن روز به مرتضی نگفته بود که مسعود یک زمانی خواستگارش بوده. این قدر امشب به رفتارش با او حساس نمیشد...
مرتضی با خودش گفت: صدای گریه اش دارد دیوانه ام می کند. خودش می داند که چقدر دوستش دارم. اما این فکر مثل خوره افتاده به جونم، نمی توانم بی خیال قضیه بشوم. باید برم سراغ مسعود، شاید او حرفی برای گفتن داشته باشد. دلم نمیخاد اینجوری گریه کند، باید آرش را بفرستم برود توی اشپرخانه، مهتاب جلوی آرش گریه نمیکند.
آرش بابا بیا اینجا... (رضا)
آرش با بی حوصلگی بلند شد می دانست چه کاری باید انجام دهد. نزدیک پدر ایستاد و با حالتی کمی کلافه از این وضع، چشم در دهان پدر دوخت. مرتضی گفت: آرش بابایی می دونی چی ازت می خواهم؟و قبل از اینکه حرفش را تمام کند صدای بلندی توجه همه را به خود جلب کرد. کسی در را به شدت می کوبید. انگار خبر مهمی دارد یا عصبانی است یا... مرتضی و آرش نگاهشان به در میخکوب شد. مهتاب هم به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد. و دم در آشپزخانه ایستاد. دستمالی که ظرف های شسته را با آن پاک کرده بود هنوز دستش بود. همه به هم نگاه کردند. بالاخره مرتضی بلند شد و در را باز کرد... (بی نام)
کسی پشت در نبود. گویا بعد از رفتن مهمان ها، در باز مانده بود و باد که از پنجرهی باز هال داخل آپارتمان میآمد آن را محکم به هم کوبیده بود. مرتضی بدون آنکه حتی یک کلمه حرف بزند یا حتی به مهناب یا آرش نگاه کند به طرف اتاق خواب رفت. مهناب هم آرش را به اتاقش فرستاد که بخوابد و خودش هم همان جا روی کاناپه دراز کشید و به سقف هال زل زد...
خوابش نمیبرد تمام اتفاقات آن شب مثل یک فیلم جلوی چشمش بود از وقتی که مسعود با خانمش لیلا و شهربانو دخترشان آمده بودند تا موقع شام و بعد از آن. و وقتی به آخرش میرسید دوباره از اول شروع میشد. همهاش به این فکر میکرد که مگر او چه چیزی به مسعود گفته بود یا چه کاری کرده بود که مرتضی تا این حد عصبانی شده بود...(آتشین صدف)
ذهنش بهم ریخته بود. روی کاناپه ازین پهلو به آن پهلو شد. افکارش نظم نداشت. انگار ده نفر هم زمان داشتند در سر او فریاد میزدند. بعضی ها هم فقط به او خیره شده بودند و چپ چپ نگاهش می کردند و گاهی لبخندی تلخ به او تحویل میدادند. کاش امشب مرتضی با او حرف زده بود. نه کاش حاقل نگاهش می کرد. شاید در ثانیه تلاقی نگاهشان، آرامشی را که به دنبالش بود، در نگاه او می یافت. دوباره آن دو ساعت مهمانی هجوم آورد به خاطرش. لبخندهای معصومانه لیلا. لیلای مهربانی که نمی توانستی تصور کنی تا کنون کسی ازو رنجیده باشد. امشب چقدر برای مهناب حرف زده بود وقت آماده کردن سفره؛ از هنرش در درست کردن ترشی و چیدن سفره تا بافتن دستگیره و درست کردن عروسک برای شهربانو. حتی از سرماخوردگی هفته پیش دخترش هم گفته بود و برای آرش هم چند تایی داروی گیاهی تجویز کرده بود تا سرفه هایش بهتر شود. یاد آرش افتاد؛ راستی سرفه هایش بهتر شده بود یا با همان حال به اتاقش رفت و خوابید؟
باز هم غلطی زد و روی دست راستش خوابید. امشب لیلا گفته بود و گوش های مهناب هم فقط شنیده بود. همان زمان هم سنگینی نگاههای مرتضی را حس میکرد. یعنی لیلای مهربان پر حرف دوست داشتنی هم امشب از علاقه قدیمی او به مسعود بو برده بود؟ پیشانیش گر گرفته بود. این افکار داشت دیوانه اش می کرد... (ذره بین)
مرتضی داشت با ماشین از پارکینگ اداره میآمد بیرون که یک دفعه دم در پارکینگ، مهتاب و مسعود را دید که ایستاده بودند زیر یک چتر. تعجب کرد چون اصلا باران نمیآمد. وقتی داشت از کنارشان رد میشد، مسعود دستش را بالا برد و گفت در بست. او هم ایستاده و سوارشان کرد. حالا یادش نمیآمد کجا آنها را پیاده کرده بود ولی یادش بود کرایه را از دست مسعود گرفته بود و در جیبهایش گشته بود که بقیهی پولش را بدهد که مسعود گفته بود: "باشه. قابلی نداره" و او هم دیگر پس نداده بود. اما چرا حتی تو ماشین هم چتر را نبسته بودند...
اینجا بود که از خواب پرید. حلقش خشک شده بود. زیر بغل هایش خیس عرق بود.(آتشین صدف)
مهتاب کلافه شده بود. خوابش نمی برد. دوست داشت با کسی حرف بزنه و درد دل کنه. از روی کاناپه بلند شد و آهسته رفت توی اتاق خواب تا لپ تابشو برداره. اتاق تاریک بود و صورت مرتضی رو به پنجره بود. مهتاب متوجه نشد که مرتضی بیداره. از روی میز لپ تابش رو برداشت و رفت بیرون. حال مرتضی بدتر شد. نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده. دلش میخواست بلندشه و داد بزنه «مهتاب این موقع شب لبتابتو میخوای چیکار؟» ...(همه چی آرومه)
مرتب با دکمه های جهتی روی کیبرد صفحه را بالا و پایین میبرد، نمیدانست دنبال چیست، فقط میدانست او و مرتضی در طی 2 سال نامزدی، وجودشان را در قالب واژه ها برای یکدیگر تعریف کرده بودند. از فکر کردن خسته شده بود. شاید دستخط 4 سال پیش مرتضی بگوید که از چه چیز در این حد آشفته شده است. دقیقا یادش است که 722 ایمیل بینشان رد و بدل شده بود. حالا در تاریکی شب باید به همه ی انها نگاهی می انداخت.
" من هیچ گاه نمیتوانم تو را کوه ببرم"، عنوانی ایمیلی که توجه مهتاب را به خود جلب کرد. به سرعت ایمیل را باز کرد نوشته بود:
سلام بر مهتاب زندگیم
میخواهم چیزی بگویم که میدانم به عنوان زنی که قهرمان کوهنوردی است خیلی به آن فکر کردی.
امروز اولین باری بود که دلم میخواست میتوانستم این عصا را که حالا دیگر عضوی از بدنم شده است، کنار میگذاشتم و فقط برای یک بار با عزیزترین فرد زندگی به کوه بروم. جایی که او دوست دارد...
مهتاب لحظه ای به خودش آمد. خدای من ... من چه کردم! (رضا)
حتما از این که تو جمع پیشنهاد کردم همه با هم یک روز برویم کوه نارحت شده ولی من که منظورم کوهنوردی نبود یه جایی توی همین درکه بود که قبلا خودمان هم چند بار رفتهایم. پس نارhحتیاش از این نمیتونه باشه.
مهتاب برای فهمیدن دلیل ناراحتی مرتضی همین طور بیهدف ایمیلهای قدیمی را باز میکرد و میبست. اعصابش خرد شده بود. چشمانش سوزش پیدا کرده بود. با عصبانیت لپتاپ را بست. با خودش گفت: برم ببینم خوابه یا بیداره. اصلا از خودش می پرسم. با این فکر به طرف اتاق خواب رفت. اول خواست چراغ را روشن کند ولی بعد پشیمان شد شاید مرتضی خواب بود. آرام آمد نشست روی تخت. توی تاریکی به چشم های مرتضی خیره شد. بسته بود. سرش را نزدیکتر آورد تا بهتر ببیند. چشمانش بسته بود. به نحوه ی نفس کشیدن او دقت کرد. منظم بود و آرام. واقعا خواب بود ولی خب باز احتمال میداد که بیدار باشد چون گاهی از این کلکها میزد.
آرام با انگشت اشاره روی ستون فقرات او از گردن تا کمر خطی کشید. اما مرتضی تکان نخورد. این بار با انگشتش از زیر کتفش شروع کرد به طرف کمرش ولی وقتی به پهلویش رسید با انگشتهای اشاره و سبابه کمی روی آن مورچه دواند. جواب داد. مرتضی تکانی خورد در حالی که نیشش باز شده بود. نقطه ضعف مرتضی همین بود. او به شدت قلقلکی بود و مهتاب هم به خوبی میدانست چه وقت باید از آن استفاده کند.(آتشین صدف)
مهتاب گفت: دیدی بیداری؟ الکی خودت رو بخواب نزن. پاشو من خوابم نمیاد. مرتضی حرف نزد. مهتاب با کمی بدجنسی ادامه داد: من دلم قدم زدن می خواهد. می خواهم برم بیرون. میای با هم بریم یا من تنهایی برم؟چشم های مرتضی باز شد. سریع گفت: این نصفه شب؟! مهتاب که بالاخره توانسته بود همسرش را به حرف زدن بکشاند لبخندی زد و گفت: خوب پس پاشو یه قهوه بخوریم. برم درست کنم؟ مهتاب نماند تا جوابی بشنود. رفت آشپزخانه تا اسباب آشتی را زودتر فراهم کند. مرتضی هنوز کمی دمغ بود ولی خودش هم بی میل نبود که سر صحبت با مهتاب باز شود. چه بهتر که وقتی آرش خواب است مشکلاتشان را با هم حل کنند، تنهایی، دو نفره، مثل اوائل ازدواج.
بلند شد و رفت آشپزخانه. تمیز مثل همیشه. اصلا نمی توانست ساعتی بی مهتاب بودن را تحمل کند. برای همین امشب این قدر از وجود مسعود و لیلا دلخور بود. رقیب قدیمی او مسعود... یعنی هنوز به مهتاب فکر می کند؟ نکند مهتاب او را بیشتر از مرتضی دوست داشته باشد.لب تاب مهتاب روی میز بود. نگاهش را به مهتاب گرداند که داشت از داخل کابینت بیسکویت درمی آورد تا با قهوه با هم بخورند. این عادت مهتاب بود که همیشه کنار چای و قهوه و نسکافه و ...باید بیسکویت می گذاشت.
مرتضی گفت: داشتی چی کار می کردی باز با این لب تا؟ مهتاب در حالی که همه چیز را مرتب کرده بود و با یک سینی با دو تا قهوه آماده و یک ظرف کوچک پر از بیسکویت به سمت میز می آمد گفت: داشتم به یاد گذشته ایمیل هامون رو می خوندم. راستی اینو ببین و بعد از گذاشتن سینی روی میز و نشستن روی صندلی، لب تاب رو کمی به طرف مرتضی برگردوند و پرسید: این ایمیل یادته؟ اون موقع که بهت گفته بودم بیا بریم کوهنوردی. واسه چی ناراحت شده بودی؟
مرتضی خنده اش گرفته بود. این سوال مهتاب نشان می داد چقدر همسرش را دوست دارد. هر وقت بینشان بحثی پیش می آمد و یا به خاطر چیزی از هم دلخور می شدند مهتاب به سراغ ایمیل های دوران نامزدی می رفت و بعد از گذشته می پرسید تا طعم تلخ بحث هایی که از هم دورشان می کرد زودتر یادش رود.
مهتاب منتظر جواب بود . از سکوت و لبخند مرتضی تعجب کرده بود. گفت: چرا می خندی؟ مرتضی گفت چون همیشه از وسط حرف برا من تعریف می کنی. کدوم ایمیل؟ کی ؟ چی؟ کجا؟
مهتاب هم لبخندی زد چون مرتضی کمی آرام تر از سرشب به نظر می رسید. گفت: بابا همین ایمیل، نگاه کن، نوشتی برا کوهنوردی و عصا و این ها.
مرتضی نگاهی کرد و گفت : آهان اون موقع که تصادف کرده بودم یه مدت عصا دستم بود تا کامل خوب بشم رو می گی. خوب یادمه. از بس مثل پیرمردها تازه بدتر راه رفته بودم خسته شده بودم و حساس. دلم می خواست مثل قبلش بدوم تو زمین فوتبال. تیممون داشت آماده می شد برا مسابقات اونم با یکی از تیم های مهم. یادم نیست دقیق کدوم تیم بود ولی خیلی خورده بود تو ذوقم. بعد اون وسط یه بار تو جمع گفتی بریم کوهنوردی. فکر کردم می خواهی ضایعم کنی. بعد فهمیدم منظورت دامنه کوهه. ولش کن مهم نیست.
بعد کمی با لیوان قهوه ور رفت و به این طرف و آن طرف آن نگاه کرد و با مِن و مِن حرفش را ادامه داد: راستی مدتیه مسعود رو ندیده بودم. تو ازش خبر نداشتی؟
مهتاب که قهوه اش به نصفه رسیده بود با شنیدن حرف مرتضی از خوردن ماند. با این که دوست داشت مشکل حل شود ولی می ترسید حرفی بزند. درونش پر از آشوب شد. باید چه جوابی به مرتضی بدهد؟ صدای سرفه آرش بلند شد. هر دو رویشان به سمت اتاق آرش چرخید و مهتاب که فرصت مناسبی برای گریز دید گفت: حتما باز روش باز مونده. بذار برم یه سر بزنم، میام. اخم های مرتضی درهم رفت؛ عجب جوابی مهتاب؟! (بی نام)
به صندلی تکیه داد و دستانش را زیر سرش حلقه کرد. نه، این بار با طفره رفتن های مهتاب و از گذشته گفتن ها دلش آرام نمیشد. چیزی دلش را آشوب کرده بود که نمی گذاشت راحت با مهتاب بخندد. نمیگذاشت از او بگذرد و فراموش کند. حرصش گرفته بود از مهتاب که با یک فنجان قهوه و یک ایمیل قدیمی، همه چیز را حل شده میپنداشت. فنجان قهوه را به وسط میز هل داد و به اتاق خواب برگشت... (ذره بین)
مهتاب کنار تخت آرش نشست:
- ئه آرش جان! چرا هنوز نخوابیدی پسرم؟- مامان! خوابم نمیبره- چرا عزیزم؟- مامان! چرا تو و بابایی بعد از اینکه شهربانو اینا رفتن با هم دعوا کردین؟- دعوا نکردیم که! آرش بلند شد و روی تخت نشست و گفت:-نه خیرم، من دیگه بزرگ شدم فهمیدم با هم قهرین. مامان!؟-جانم؟- مامان! عمو مسعود خیلی مهربونه. خیلی با شهربانو بازی میکنه. اصلان هم دعواش نمیکنه. کاش عمو مسعود بابای من بود نه شهربانو.مهتاب با شنیدن این حرف آرش، اینقدر عصبانی شد و جا خورد که نا خودآگاه سیلی محکمی به صورت آرش زد. پسرک که مات و مبهوت به چشمهای مادرش خیره شده بود یکهو بغضش ترکید و های های گریه کرد. مهتاب هم شروع کرد به گریه کردنهم به خاطر حرف آرش، و هم به خاطر سیلی ای که برای اولین بار به صورت جگر گوشه اش زده بود.
مرتضی از اتاق خوابشان دوید به سمت اتاق آرش تا ببینه چی شده. مهتاب تا او را دید از روی تخت بلند شد و درحالی که سعی میکرد اشکهایش را از مرتضی پنهان کند خیلی سریع به سمت اتاق خوابشان رفت و در رابست و زیر پتو در خلوت خودش تنهایی گریه کرد.پدر، متعجب و حیران، در چارچوب در اتاق آرش ایستاده بود یه نگاهش به دری بود که مهتاب با شدت بست و یه نگاهش به پسر ک که همچنان با شدتی کمتر اشک می ریخت... (همه چی آرومه)
ادامه شو تو بگو. نترس همین الان بنویس. کی به کیه؟
راستی یادداشت جدیدم پست پایینی همین داستانه خواستی ببین.
یکی از کارهایی که که همیشه دوست داشتهام تو وبلاگ انجام بدم این بوده که داستانی را با هم بنویسیم. آره من و تو. به نظرم چیز جذابی در بیاد. پیشنهادم اینه که همین الان من شروع کنم یا میخوای تو شروع کن. بعد همین طور ادامه بدیم. تو ادامه اش رو تو کامنت بذار من می ذارم تو متن. ببینیم چی طور در میاد اگه خوب بود که ادامه می دیم اگر هم دیدم نمی چسبه ولش می کنیم. حداقلش اینه که یه تجربه میشه.
صدای شکستن یک لیوان آمد بعد شرر شیر آب که با فشار زیاد روی ظرفهای نشُسته که از سر شب مانده بود میریخت. دلم میخواست بلند بشوم و بروم ببینم چی شده اما...
سه یا چهار سال پیش دقیق یادم نیست که متوجه شدم که مطالعه میکنم ولی لذتی رو که سالهای نوجوانیم از کتاب خواندن میبردم نمیبرم. شروع کردم به فکر کردن دربارهی علتش. چرا دیگه از مطالعه لذت نمیبردم. دیدم مطالعاتم همه مطالعهی کاریه. یا برای تدریسه یا چون میخوام جایی حرف بزنم. دیدم اگر اینها نباشه شاید اصلا کتاب نخونم. چرا این طور شده بودم. فکر میکنی به چه نتیجهای رسیدم.
دیدم محمدرضای کنجکاو که همیشه ده تا سوال تو ذهنش بود وهمه جا سرک میکشید حالا شده یه آدمی که هیچ سوالی نداره. شده یه آدم معمولی یه ربات. کجا رفته بود آن نشاط دانستن آن کنجکاوی تمام نشدنی؟ فایدهای نداشت. چرا این طور شده بودم؟ دیدم از بس سوالاتم رو نادیده گرفتهام که ذهنم بیحس شده. دیگه سوالاتش رو حس نمیکنه. دیگه سوال بیخوابش نمیکنه. فایدهای نداشت. بایستی یه کاری میکردم. فکر میکنی چی کار کردم.
کاغذی را گذاشتم کنار در طول روز هر سوالی که برایم مطرح میشد مینوشتم یعنی همهاش حواسم به خودم بود. ذهن را زیر نظر گرفتم. کم کم از حالی بیحسی بیرون آمدم. الان هم بعضی اوقات مجبورم چیزی را مطالعه کنم که اون موقع علاقهای ندارم بهش ولی الان هر روز کتابی دارم که له له میزنم که بخوانمش تا جواب سوالاتم رو پیدا کنم.
حالا که اینو گفتم بذار یه سوالی رو که خیلی وقته تو ذهنته ولی نمیپرسی جوابش ور بهت میدم. چرا این قدر موضوعات وبلاگم پراکندهس. شاید تعجب کنی؟ چه ربطی هست بین بازگشت گودو و سیر مطالعاتی انیمیشن؟
تنها وجه اشتراک این موضوعات و سوژههای بسیار دور از هم اینه که همه مربوط به سوالاتیه که روزی ده بیست تا از آنها برایم پیش میاد.
الان 39 سالهام هستم و راستشو بگم دلم میسوزه که چرا این قدر بزرگ شدهام ولی واقعا گاهی حس میکنم محمدرضای 10 ساله هستم. گاهی وقتا حس میکنم بیست ساله. اگه تو آیینه خودم رو نبینم حداکثر بیست و دو یا بیست و سه ساله خودم را می دونم. و اگر یه مدت نروم تو آیینه پاک یادم می ره. برای همین بعضی وقتها رفتارها و حرفام اصلا به سن و سالم نمیخوره یه جور بچگی یا سادگی یا ساده لوحی.
بگذریم. حالا چرا اینا رو اینجا مینویسم شاید یه وقتی دلیلش رو گفتم.
خیلی از سوژههای یادداشتهام پاسخ سوالاتمه که تازه جوابی براشون پیدا کردم. بازم میگم. دوستت دارم/ بهت احترام میذارم نمیدونی چقدر.
سلام. خواهش می کنم جواب ندادن به کامنتها را حمل بی علاقگی و بی احترامی من نسبت به خودتون حمل نکنید. چند دلیل دارم که یکیش رو گفتم. خواننده های من یا آقا هستند یا خانم من برای دستهی اول از دوست داشتن استفاده میکنم و برای گروه دوم از احترام گذاشتن تا مشکلی پیش نیاد. خدا خودش میدونه چقدر دوستتون دارم/ چقدر بهتون احترام میذارم. من از شما انرژی میگیرم الهام می گیرم یاد میگیرم رشد میکنم بزرگ میشم حتی اگر باهام مخالفت کنید بهم پرخاش کنید عصبانیم کنید.
خواهش می کنم با من قهر نکنید حتی اگه عصبانیتون کنم حتی اگه بد حرف بزنم که البته نباید. من سعی می کنم مودب باشم، صبور، باحال، متفاوت می خوام وقتت خوش بشه میخوام چیزی رر که بلدم یاد بدم چیزی رو که شک دارم بگم ببینم چی می گی؟ و وقتی اشتباه می کنم صاف زل بزن تو چشمام بگو اشتباه می کنی. حتی اگر برنجم. آره من آدمی احساساتی و عاطفی هستم ولی خب خیلی سعی می کنم تا جایی که ممکنه منطقی باشم. ولی خب دوست داشتنیام. فکر نکنی مغرورم نه خودم رو میشناسم. محاله یه بار منو ببینی و باهام چند دقیقه حرف بزنی و بعد از اون بتونی فراموشم کنی.
دوست دارم باهات رو رواست باشم. من واقعیام رو ببینی با تمام خوبیها و بدیهاش.
ولی خب گاهی هم غیرقابل تحمل میشم. سنگدل، بیادب، ولی خب بعدش دوباره آروم بشم معمولا میفهمم اشتباه کردم. خب برای امشب کافیه. به هر حال من می دونم تو چقدر باحالی و خوبی. احساسم رو که بهت گفتم. من خاک پاتم. اینه احساس واقعیم. حالا هر چی می خوای بگو.