طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ شرفى برتر از اسلام نیست ، و نه عزتى ارجمندتر از پرهیزگارى و نه پناهگاهى نکوتر از خویشتندارى ، و نه پایمردیى پیروزتر از توبت و نه گنجى پرمایه‏تر از قناعت . و هیچ مال درویشى را چنان نزداید که آدمى به روزى روزانه بسنده نماید ، و آن که به روزى روزانه اکتفا کرد آسایش خود را فراهم آورد و در راحت و تن آسانى جاى کرد ، و دوستى دنیا کلید دشوارى است و بارگى گرفتارى ، و آز و خودبینى و رشک موجب بى‏پروا افتادن است در گناهان ، و درویشى فراهم کننده همه زشتیهاست در انسان . [نهج البلاغه]

عشق یا دیوانگی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 9:34 عصر


حالا حرف که به اینجا رسید یاد یکی از داستان‌های کارور افتادم که هر چند کمی از بحث اصلی‌ام دور است ولی خب خیلی هم بی‌ربط نیست. داستانی به نام "وقتی از عشق حرف می‌زنیم". چهار نفر دور میزی نشسته بودند دو تا زن و شوهر. تری زن مل، لورا زن نیک.


تری درباره‌ی شوهر اولش می‌گوید: آن‌قدر دوستم داشت که  می‌خواست کلکم را بکند. یک شب حسابی کتکم زد. قوزک پایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن می‌کشید و یک‌بند می‌گفت: دوستت دارم، نمی‌بینی؟ دوستت دارم پتیاره. همان‌طور مرا دور اتاق نشیمن می کشید. سرم هی به این‌ور و آن‌ور می‌خورد... شما با هم‌چین عشقی چه می‌کنید؟


مل گفت: خداوندا! الاغ نباش، خودت هم خوب می‌دانی که این عشق نیست. شما نمی‌دانم بهش چه می‌گویید، ولی مطمئنم عشق نمی‌گویید، من که می‌گویم دیوانگی است، ولی هر کوفتی باشد اصلا و ابدا عشق نیست.


تری گفت:«تو هرچه می‌خواهی بگو ولی من می‌دانم که او عاشقم بود عشق بود. هر آدمی یک جور است مل، آره، شاید هم گاهی خل‌بازی درآورده باشد، خب، ولی مرا دوست داشت، شاید با رویه‌ی خودش، ولی عاشقم بود.


مل نفسش را بیرون داد و رو کرد به من و لورا و گفت: مردک شاخ و شانه می‌کشید که مرا هم می‌کشد.

... مل گفت: آن‌جور عشقی که من ازش حرف می‌زنم، آن‌جور عشقی که من می‌گویم، آدم را وادار نمی کند که بخواهد کسی را بکشد.»

... مل گفت: هفت‌تیر بیست‌ودو‌اش را که واسه تهدید من و تری خریده بود برداشت. اوه، جدی می‌گویم، مردک همیشه تهدید می‌کرد که از آن استفاده می‌کند. باید بودید می‌دیدید آن روزها زندگی ما چطوری بود. مثل فراری‌ها. تا جایی که من خودم یک اسلحه خریدم، منی که فکر می‌کردم آدم خشنی نیستم. باورتان می‌شود؟








کلمات کلیدی : عشق، کارور، دیوانگی

ترانه های نفرت! چرا؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 11:46 صبح


یکی از پرسش‌هایی که چند سالی است گهگاه به آن فکر می‌کنم و درباره‌ی آن مطالعه، این است که چرا فضای شعرهای عاشقانه‌ی ما از قدیم تا الان، چه غزل و چه ترانه، پر از غم و درد و فراق و حسرت و خستگی و افسوس و تنهایی و... است.


پرسش تازه‌ای که حدود یک سالی است به قبلی اضافه شده این است که چرا این روزها ترانه‌های زیادی سروده و خوانده می‌شود که در آنها از سوز و گدازهای عاشقانه دیگر خبری نیست؛ از دوستت دارم و بیا و بمون و از دوریت می‌میرم و منتظرم برگردی و همیشه به یاد توام و... خبری نیست؛ به جای اون، حرف‌ها چیزی تو  این مایه‌هاست:


دوستت ندارم

ازت بدم می‌آد

برو

نمون

رفتی برو به درک

گندیدی بریدمت

رفتی با یکی دیگه دوست شدی هیچ خیالی نیست

کی گفته تو نباشی/ ستاره بی‌فروغه / عروسکا بدونین/ که عاشقی دروغه!

...


چیزی که به آن "ترانه‌های نفرت" یا "ضدعاشقانه‌ها" می‌گویند.

 






کلمات کلیدی : شعر، غزل، عاشقانه، ترانه، ضدعاشقانه، ترانه نفرت

شادی با شعر غمگین!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/11 5:19 عصر

 

روزی دوستی لینکی به یارانه، نه رایانامه‌ام فرستاد که در آن نوشته بود: فقط یه ایرانی می‌تونه با آهنگِ باز منو کاشتی رفتی/ تنها گذاشتی رفتی/ دروغ نگم به جز من/ یکی دیگه داشتی رفتی... بندری برقصه! 



مدتی پیش دوستی برایم گفت که از کوچه‌ای که پنجره‌ی کلاس‌اولی‌های مدرسه‌ا‌‌ی ابتدایی در آن بود، رد می‌شده که می‌شنیده بچه‌ها با دست‌زدن ریتمیک، شعرخوانی موزون خانم معلم را با صدای بلند همراهی می‌کرده‌اند! شعر این بوده:


بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

...

(مولانا)







کلمات کلیدی : شعر، مولانا، آهنگ، غم، شادی، رقص، دست

دروغی که خط خورده!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/8 2:25 صبح


 

لینک این یادداشت در وبگاه شخصی محمد یعقوبی

 



 

امشب کتاب نمایشنامه‌ی خشک‌‌سالی و دروغ را تمام کردم. پایان کتاب دو مصاحبه‌ی خواندنی با محمد یعقوبی نویسنده‌ی نمایشنامه را آورده که من پاسخ بعضی از پرسش‌هایم را با آنها گرفتم و بعضی از حدسیاتی را که در یادداشت پیشینم (پیش از خواندن کتاب) زده‌ بودم تایید شد و راستش به خودم امیدوار شدم.


از نکته‌ها‌ی مهمی که در آن یادداشت آورده بودم توجه به ناگفته‌های نمایش بود که بعدا در مصاحبه‌اش دیدم که به این مسئله توجه خاص دارد. هر چند من به این مسئله، متفاوت و شاید اندکی ژرف‌تر از جیزی که ایشان گفته بودم. فکر می‌کردم و می‌کنم.


بگذارید واضح‌تر بگویم. هر چند احتمال می‌دهم به بعضی چیزها متهم شوم ولی اشکالی ندارد من که ادعا ندارم منتقد حرفه‌ای تئاتر هستم و ادعا ندارم که حرف من لزوما درست است و انتظار هم ندارم همه مثل من فکر کنند.


از پیشفرض‌های من در این ادعا پذیرش این نظرگاه است که گاهی اثری هنری واجد معنایی است که خود هنرمند موقع آفرینش آن چه بسا به آن توجه نداشته و حتی بالاتر اینکه گاهی واجد معنایی است ناسازگار با نیت هنرمند.


ادعای من این است که هر چند با توجه به نشانه‌های فرامتنی از جمله بعضی رویداهای اجتماعی زمان ما و نیز هشدارهای مکرر بعضی متفکران و فعالان فرهنگی ما درباره‌ی بیماری دروغگویی در جامعه‌ی ما و نیز با توجه به عنوان نمایشنامه و حتی بعضی از سخنان صریح نویسنده، انتظار ما پیش از دیدن این نمایش این است که نویسنده در صدد نمایش‌دادن بدی‌ها و آسیب‌های دروغ در سطح روابط اجتماعی و به خصوص روابط خانوادگی است؛ ولی به نظر من در این نمایشنامه نشان داده می‌شود که بدون دروغ نمی‌شود زندگی کرد؛ یا حداقل زندگی بدتر می‌شود.

 

شاید بگویی من دارم تفسیر دلخواهم را به زور بر متن تحمیل می‌کنم ولی می‌خواهم به سه نشانه‌ از متن اشاره کنم که آنها را تاییدکننده‌ی این تفسیر می‌دانم:


1. یک بار دیگر نمایش را ببینید. دروغ‌های متعددی را که در آن افراد به یکدیگر داده‌اند در نظر بگیرید. حالا یکی یکی بیازمایید که آیا اگر در هر یک از آن موقعیت‌ها راستش گفته می‌شد، اوضاع بهتر از آن چیزی می‌شد که بود یا بدتر. مثلا امید از میترا جدا نمی‌شد؟ من که به نظرم در بیشتر موارد اوضاع بدتر می‌شد یا با احتیاط بیشتری بگویم معلوم نبود بهتر می‌شد.


مثلا اگر امید به آلا می‌گفت که المیرا افشار یکی از شاگردان من است که رابطه‌ی محبت‌آمیزی فراتر از صِرف استاد و شاگردی بین ماست یا آرش به میترا می‌گفت که امید آن شب پیش من اینجا بوده یا امید به میترا می‌گفت که آلا من را دوست دارد و گاهی برایم کارت پستال می‌فرستد و...

 


2. در آن جا که میترا قرار بود ساعت 3 بیاید پیش امید ولی دیر می‌کند، آلا که الان دیگر همسر امید شده است از امید  می‌پرسد: تو الان خیلی نگرانشی؟ امید می‌گوید: آره. آلا می‌گوید: پس گاهی وقت‌ها پیش می‌آد که دروغ نگی؟ ولی درست موقعی که آدم دوس داره به‌ش دروغ بگن.


3. تو پوستر روی عبارت "از دروغ" خط خورده و این یعنی اینکه اهورا مزدا لازم نیست این سرزمین را از دروغ حفظ کنی چون لازمش داریم! (البته این را هم بگویم که نویسنده در مصاحبه می‌گوید که خظ زدن آن، خواسته‌ی شورای نظارت بوده ولی همان طور که عرض کردم معنای یک اثر هنری لزوما همان نیست که آفریننده‌ی آن می‌گوید یا لااقل تنها معنا آن نیست که او می‌گوید).


 



 





کلمات کلیدی : نمایش، خشک سالی و دروغ، محمد یعقوبی

چمدان و قیچی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/7 8:31 عصر


چند تا از دوستانم (مثلا  استاد تقی متقی یا  عمو علوی) که در کار شعر کودک و نوجوان هستند، جلسه‌ای هفتگی دارند. این هفته تو جلسه شرکت کردم. آخر جلسه برنامه‌ای داشتند که یک نفر کلمه‌ای را پیشنهاد می‌‌داد و همه بایستی در طول حداکثر حدود نیم ساعت شعری درباره‌اش بگویند. توی این جلسه قرار شد من پیشنهاد بدهم و البته شرط کردم که من طنز بنویسم. واژه‌ی چمدان را پیشنهاد دادم و این هم یادداشت‌هایم.

در قایقی که در آستانه‌ی غرق شدن و همه داشتند وسایلشان را بیرون می‌ریختند به مردی از همراهان گفتن چرا تو چمدانت را نمی‌اندازی؟ گفت: این چمدان بار سنگینی بر قایق نیست. تمام وزن آن روی سر خودم است!

نتیجه‌گیری:

1.      سفر دریایی کلا خطرناک است.

2.      قرار نیست آدم همیشه کاری را که دیگران می‌کنند بکند.

3.      حرف حساب جواب ندارد.


بچه که بودیم از سرگرمی‌های ما این بود که کلمه‌ای را به بزرگ‌تری می‌گفتیم و از او می‌خواستیم که آن را تکرار کند بعد با کلمه‌ای هم‌قافیه‌ با آن جمله‌ای می‌ساختیم که معمولا خنده‌دار بود. مثلا می‌گفتیم بگو همدان. می‌گفت: چمدان می‌گفتیم سرت توی چمدان. یا می‌گفتیم بگو دشتی می‌گفت: دشتی می‌گفتیم: تو بچه‌ی رشتی. از نشانه‌های وارونگی بسیاری از چیزها در روزگار ما شیوه‌ی کودکان این روزگار در اجرای این بازی است. پسر کوچولوی دوستم به من می‌گوید: عمو بگو قیچی می‌گم قیچی می‌گه برو بچه دماغو. می‌گه:‌ بگو ناهار می‌گویم ناهار می‌گه بیا بریم سینما!






کلمات کلیدی :

فانتزی فوتبالی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/3 8:21 عصر


یکی از فانتزیام اینه که رئیس فدراسیون فوتبال ایران بشم بعد قانونی بذارم که در اون دستمزد بازیکنان به شرطی به صورت تمام و کمال بهشون پرداخت بشه که تیم ایران بره جام جهانی و اگر نرفت بازیکنان و مربیان و عوامل فنی و... آزاد باشند یکی از این دو راه حل را انتخاب بکنند 1. نصف تا دو سوم مبلغ قرارداد را برگردانند 2. به ترتیب حروف الفبا هر روز یکیشان بیاد تو تلویزیون و به مدت 10 دقیقه از مردم عذرخواهی کند. با چنین جمله‌هایی:


من از همه‌ی شما مردم عذرخواهی می‌کنم. از همه‌ی خانواده‌های فقیری که همه‌شان سوء تغذیه دارند، از همه‌ی بیمارانی که خرج دوا و درمان ندارند و باید تحمل کنند تا بمیرند، از همه‌ی خانواده‌های آبرومندی که خانه ندارند و نمی‌توانند خانه‌ی مناسبی هم اجاره کنند، از همه‌ی زندانیانی که به دلیل بدهی‌ها ناچیز در زندان هستند، از همه‌ی دخترانی که جهیزیه ندارند. از همه‌ی پسرانی که ندارند همسرشان را به خانه بیاورند و... من از همه‌ی شما عذرخواهی می‌کنم بابت دستمزدی آنچنانی‌ای که گرفته‌ام که اگر در جای مناسب‌تری خرج می‌شد شاید الان همه‌ی شما در وضعیت بهتری بودید. بعد به اختیار خود اگر دوست داشتند می‌توانند کمی هم گریه کند.

و این برنامه تا زمان برگزاری مسابقات جام جهانی بعدی ادامه داشته باشه.

 

 





کلمات کلیدی : فوتبال، فدراسیون، رئیس فدراسیون، دستمزد

پرحرفی وبلاگی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/3 5:24 عصر


یکی از دوستان مدتی پیش برایم نوشت که چرا از فانتزیات دیگه برامون نمی‌نویسی؟ امروز می‌خوام یکی از فانتزیامو بنویسم. قبلش یه چیزو بگم و اون اینکه یکی از آثار معلمی توانایی حدس زدن سوالات مخاطبه. به احتمال زیاد بعضی از خواننده‌های وبلاگم یه سوال تو ذهنشون باشه که روشون نشه بپرسن یا حالشو ندارن یا حوصله‌ی دردسر ندارن و می‌ترسن چند تا حرف درشت بشنون اعصابشون به هم بریزه یا...


اون سوالم اینه که چه خبره حالا؟ انگار فلانی یعنی بنده زنجیر پاره کرده. همین طور زرت و زرت یادداشت می‌نویسه روزی دو تا سه تا. چهارتا بازدیدکننده رو دیده جوگیر شده فکر کرده خبریه یا می‌خواد آمار بازدیدکننده رو بالا ببره یا همین که چند نفر بلند شدن بهش گفتن خوب می‌نویسی یا چی حالا فکر کرده وظیفه‌ی شرعی و قانونیشه که هی بنویسه.


من خودم اسمشو می‌ذارم پرحرفی وبلاگی. در جواب عرض کنم که اولندش چهاردیواری اختیاری. دومندش که من به وبلاگ بیشتر به چشم یه دفترچه‌ی شخصی نگاه می‌کنم که البته اگه کسی دوست داشت بخونه مشکلی ندارم. برای همین هر چی به ذهنم  می‌رسه و جالب میاد  می‌نویسم اینجا. خیالیه؟


اما این سوال از کجا به وجود آمده؟ چون این بندگان خدا احتمالا خودشون وبلاگ دارن و ممکنه یه ماه بگذره ولی سوژه‌ای گیرشون نیاد که بنویسند یا شایدم بیشتر وبلاگ‌ها رو می‌بینن که در بهترین حالت روزی یک بار آپدیت می‌شن حالا این حالت من براشون غیر طبیعیه یا می‌گن فرصت نمی‌دی آدم رو چیزهایی که نوشتی درست و حسابی فکر کنه یا...


یه چیزم بگم که به نظرم بعدش دیگه بهم حق می‌دی که این جوری تندتند بنویسم اینه که به دلایل مختلف و غالبا شخصی تمایلی به زمینه‌های دیگر حرف زدن مثل فیس بوک و تویتر و پلاس و... ندارم لااقل فعلا. حالا این وبلاگ بیچاره به ناچار داره بار همه‌ی آنها رو واسه من به دوش می‌کشه.


با این حال اگر دوستان بگن بس کن این قدر حرف نزن و اکثریت آرا نظرشون این باشه بنده قلم رو غلاف می کنم اصلا می‌شکونمش و مثل بچه‌ی آدم هر دو سه روز یه بار یه مطلب می‌زنم (اگر بود و گرنه هیچی). تهدید نمی‌کنم جدی  می‌گم. البته در آن صورت ممکنه خدای نکرده دق می‌کنم ولی خب اشکالی نداره. چون شعار من اینه که حق با مشتری است. و به قول شاعر:

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی


 که در اینجا منظور شاعر از خم می، دوستان وبلاگ‌خوان من هستند و سبو هم نویسنده‌ی بیچاره وبلاگ یا وبلاگ بیچاره درست نمی‌دونم.


اصلا یادم رفت چی می‌خواستم بگم. آهان قرار شد یه فانتزی بنویسم. این خودش شد یه یادداشت. الان می‌خوام برم کتاب بخونم دو سه روزه یه کتاب از کتابخونه گرفتم که فقط یه خرده‌شو تا حالا خوندم. حالا شاید تا شب فانتزیه رو نوشتم. فعلا.







کلمات کلیدی :

آنتولوژی معلمی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/3 12:44 عصر

 

 

 

من بر خلاف ظاهرم خیلی آدم معاشرتی‌ای نیستم. یعنی اینکه دوستان زیادی داشته باشم که به آنها سر بزنم یا آنها به من. وقتم بیشتر در تنهایی می‌گذرد. یا می‌خوانم یا می‌نویسم یا فکر می‌کنم یا فیلم می‌بینم... البته آشناهای زیادی دارم. (در پایان تعریف آشنا را خدمتت عرض می‌کنم) توی جمع هم معمولا ساکت هستم بر خلاف موقعی که سر کلاس با شاگردانم هستم که حوصله‌شان را سر می‌برم؛ هر چند آنها می‌گویند نه استاد استفاده می‌کنیم.


 

ولی یک چیز بگویم امیدوارم که حرصت در نیاید. دوستانی که با آنها دمخورم و همدیگر را می‌بینیم و رفت و آمد داریم آدم‌های تاپی هستند. حالا بعضی‌هاشان مشهورند و بعضی‌هاشان نه. بعضی‌هاشان استادانم هستند و بعضی‌هاشان شاگردانم. آدم‌هایی با ذهن باز، با رفتارهای سنجیده، اهل مطالعه و فکر و دروغ چرا معمولا زیبا و خوش لباس. آدم‌هایی چند بعدی با مهارت‌های متعدد. خوب فکر می‌کنند، خوب حرف می‌زنند، خوب می‌نویسند و خوب رفتار می‌کنند. در یک کلام آدم‌هایی مثل خودم! (البته به استثنای دوتای آخری!) آدم‌هایی که حاضری جانت را برای آنها بدهی و آنها هم با تو همین طورند (یعنی امیدوارم این طور باشند!). خلاصه از نعمت‌های بزرگ خدا تو زندگی من این‌ها هستند.


 

چند روز پیش از یکی از دوستانم احوالش را پرسیدم و گفت که خیلی خوب نیست. گفتم: چرا؟ گفت که امتحانی دارم چند روز دیگه که خیلی توش مشکل دارم. گفتم: چرا به خودم نمی‌گی؟ گفت: نه. کس دیگه‌ای رو پیدا می‌کنم استاد مزاحم شما نمی‌شم. آقا از من اصرار از او انکار که البته بالاخره کسی رو پیدا نکرد و با هزار ببخشید و عذرخواهی او بالاخره راضی شد که دو، سه جلسه برایش رفع اشکال بگذارم. در ضمن کلاس یک بار گفت: کار دنیا برعکس شده. شاگردها می‌دوند دنبال استاد حالا شما می‌دوید دنبال ما! به شوخی به او گفتم: کار دنیا همه‌اش بر عکس شده اینم یکیش.


 

ولی بعدا وقتی باز با پیامک از من تشکر کرد. برایش نوشتم: "وقتی معلم شدی می‌فهمی که یاد دادن چقدر لذتبخش و هیجان‌انگیزه."


 

 

من اگر یه کار را دنیا بلد باشم خوب انجام بدهم (نمی‌گویم عالی) درس دادن است و نمی‌دانی چقدر از این کار لذت می‌برم. یعنی اگر من هیچ وقت و هیچ جا عشق را تجربه نکرده باشم که کرده ام در معلمی تجربه کرده و می‌کنم.


 

پسرم محمد مهدی (16 ساله) از این فوتبالی‌های روزگار است. این جوری بگویم در حد خودش عادل فردوسی پور دوم. تو فامیل هر بحثی که بین بزرگ‌ترها سر فوتبال و نتایج بازی‌ها و نقل و انتقالات پیش‌بینی نتایج بازی‌ها و... صورت بگیرد بهترین و مطمئن‌ترین راه این است که محمدمهدی را صدا بزنند و نظرش را بشنوند بعد از حرف‌های او موضوع بحث عوض می‌شود!


 

محمدمهدی فوق الذکر کچلم کرده از بس به من می‌گوید باید برای دیدارهای حساس برویم ورزشگاه آزادی. باورت می‌شود چند وقت پیش که تیم پرسپولیس آمده بود قم، مجبورم کرده با هم بگردیم تو اینترنت تا هتل محل اقامتشان را پیدا کنیم و آخر شب ببرمش هتل که علی کریمی را ببیند!


 

بگذریم. وقتی می‌خواهد من را مجاب کند که ببرمش ورزشگاه از هیجان حرف می‌زند و اینکه باید در زندگی آدم یک هیجانی باشد. به شوخی به من می‌گوید: بابا بهت قول می‌دم اگه یه بار بریم ورزشگاه، اون قدر خوشت میاد که اصلا می‌ری بزرگ‌ترین لیدر پرسپولیس می‌شی طوری که کل ورزشگاه رو همصدا کنی!


 

چیزی که به او می‌گویم و او نمی‌تواند الان درک کند این است که بابا من هم در زندگی چیزهایی دارم که هیجان من رو تامین می‌کنه. دیدن و خوندن یک کتاب جدید، رفتن سر یه کلاس جدید، یه درس تازه. اصلا خود درس دادن.


 

موقع یاد دادن آدم "ایجاد" می‌کند. ببین وقتی چیزی را به کسی یاد می‌دهی، این آدم دیگر آدم قبلی نیست؛ یک آدم جدید است؛ هر چند شباهت‌هایی با آدم قبلی دارد ولی خود او نیست. به واسطه‌ی تو یک موجود جدید در عالم هستی ایجاد شده است که قبلا نبوده. این درک و حس من از معلمی است. چیزی شبیه لذتی که یک مجسمه‌ساز بعد از آفریدن یک اثر می‌برد.


 

خب قرار شد "آشنا" را تعریف کنم:

 

تعریف از آمبروز بیرس: کسی که شناخت ما از او آن قدر هست که می‌توانیم از او قرض بگیریم اما آن قدر نیست که به او قرض بدهیم. نیز به معنای حد پایینی از دوستی است وقتی شخص مورد نظر بی‌پول و بی‌نام و نشان باشد و به معنای دوست صمیمی هر گاه طرف ثروتمند و سرشناس باشد.

 

 

 





کلمات کلیدی : فوتبال، کتاب، آنتولوژی معلمی، دوست، آشنا، عادل فردوسی، هیجان، ورزشگاه آزادی، علی کریمی

پیامک جدید روز پدر

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/2 11:9 عصر

 

پیامک من درآوردی به مناسبت روز پدر:


روز پدر بر شما مبارک. دعا کنیم به برکت مولود عزیز کعبه، در پیچ و خم‌های زندگی پدر هیچ پدری در نیاید. آمین.

 

 




کلمات کلیدی : مولود کعبه، پیامک، روز پدر

آخوند و پرسش!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/2 3:16 عصر

 

 

اگر نظرات یادداشت‌هایم را می‌خوانی حتما خبر داری که دوستی مشفق که از من و وبلاگم خوشش آمده بود، هر دو ما را به بعضی از دوستانش معرفی کرده بود و آنها هم نامردی نکرده و چند تا سوال چپ اندر قیچی برایش فرستاده بودند که از من بپرسد حالا یا برای اینکه بفهمند من چند مرده حلاجم یا ثابت کنند که فلانی اون قدرها هم نیست که تو فکر می‌کنی (آخه چقدر بدبینی!) و شاید هم واقعا چون کسی را پیدا نکرده بودند ازش بپرسند یا به هر دلیل دیگری... و چون بنده هم به خودم نگرفتم، دوست دانشجویم مجبور شد با حدس می‌زنم دست کم یک ساعت جستجو در اینترنت همراه با (احتمالا) دندان قروچه از من جواب‌ها را پیدا کرده و به فرموده‌ی خودش آبروداری کرده است.


دوستم در قسمتی از کامنتش از قول دوستانش نوشته بود: حضرات روحانی به هر حال باید جواب سوالات ما رو بدن.


این را که خواندم بی‌اختیار یاد خاطره‌ای از سال اول طلبگ ی‌ام افتادم: طلبه‌ی کم سن و سال عرب‌زبانی داشتیم که اسمش شعاع بود. هفته‌ی اول طلبگی که تمام شد پنجشنبه و جمعه بر گشته بودیم خانه. شنبه که شعاع آمد: گفت رفته‌ بودم مسجدمون. یکی از آقایون مسجد وقتی من را دید با یک لحنی از بالا به پایین به من گفت: ببینم تو رفتی طلبه شدی؟ گفتم: آره. گفت: خب اگه راست می‌گی؟ اسم یه دویست تا پیغمبر رو بگو ببینم!

ما رو می‌گی؟ طاقباز افتاده بودیم رو زمین و می‌خندیدیم. آخه تو کل قرآن اسم بیشتر از 24 یا 25 پیغمبر نیامده بود.


حالا این رو گفتم یاد یه خاطره‌ی دیگری افتادم که مثل قبلی ربطی به دوستان دوستم ندارد. یک روز از کنار چند تا جوان گذشتم که با لبخندهای معناداری من را زیر نظر داشتند. چند متر بیشتر دور نشده بودم که صدای پایی را پشت سرم شنیدم. برگشتم دیدم یکی‌شان آمده می‌گه: حاج آقا یه سوال دارم. گفتم: بفرما. یک لحظه نگاه کردم به دوستانش دیدم دارند ریسه می‌روند. گفت: عمامه‌ات چند متره؟ گفتم: سوال خوبی کردی! ولی قبلش من یه سوال ازت می‌پرسم اگر جواب دادی منم جوابت رو می‌دم. گفت: بفرما. گفتم: دانستن این جواب چه فایده‌ای به حال دنیا یا آخرتت داره؟

گفت: همین جوری پرسیدم گفتم: همین جوری نمی‌شه شما یه فایده بگو من جوابت رو می‌دم. هر چی اصرار کرد جوابش رو نداد. چون مسئله براش حیثیتی شده بود انگار که شرط‌بندی کرده باشند و داشت شرط رو می‌باخت. دیگه رنگش قرمز شده بود. گفتم: بهت می‌گم ولی نه الان. دفعه‌ی بعد که دیدمت جوابت رو می‌دم...


بگذریم. ببخشید طولانی شد. اصلا حرفم این نبود. می‌خواستم نکته ای درباره‌ی خودم به تو بگوم که فکر کنم لازم است. هر کس من رو می‌بیند یا وبلاگم رو مدتی می‌خواند. تعجب می‌کند از گستردگی اطلاعات و احیانا عمق آنها. تعارف که نداریم. چون من خودم نسبت به بعضی‌ها همین حس رو دارم برای همین می‌دانم که که بقیه نسبت به من معمولا چه حسی دارند.


خیلی‌ها فکر می‌کنند که من خیلی چیز بلدم. ولی باید بگویم اصلا این طوری نیست. دوستان نزدیکم خبر دارند که کلمه‌ی "نمی‌دونم" را چقدر زیاد از من می‌شنوند. یعنی واقعا نمی‌دانم نه اینکه تریپ تواضع بردارم. این طور عرض کنم: من جواب پرسش‌ها کمی را نقدا حاضر و آماده دارم. برای همین هم نه هیچ وقت روحانی کاروان می‌شوم و نه تا جایی که بتوانم امام جماعت مسجد؛ چون می‌دانم موفق نمی‌شوم؛ ولی یک چیز را بلدم و آن روش به دست آوردن پاسخ پرسش‌هاست. نمی‌گویم هر سوالی و نمی‌گویم در هر زمینه‌ای ولی در بیشتر موضوعات و بیشتر زمینه‌ها.


علتش هم این است که من از اوایل طلبگی به یک نتیجه‌ای رسیدم و آن اینکه اطلاعات در زمینه‌های مختلف خیلی زیاد است و من نمی‌توانم جواب همه‌ی سوالات یا حتی درصد زیادی از سوالات را به حافظه بسپارم و اگر هم بتوانم خوشم نمی‌آید؛ چون فوقش می‌شوم یک نرم افزار دانشنامه‌ای. مخصوصا که هر روز یا بهتر است بگوییم هر لحظه سوالات تازه‌ای پیدا می‌شوند. پس بهتر است بیایم روی این کار کنم که چگونه جواب یک سوال رو پیدا کنم؟


الان تو بیا در یک موضوعی که حتی هیچ اطلاعی درباره‌ی آن ندارم یک سوال بدهید. اگر انگیزه پیدا کنم که جوابش را پیدا کنم می‌توانم. حالا البته با زحمت بیشتری نسبت به سوال در زمینه‌هایی که اطلاعاتی دارم و با صرف زمان بیشتری.


و همین مسئله یک توانایی تازه در من ایجاد کرد که اصلا دنبال آن نبودم و آن اینکه الان هر چیزی را بلدم می‌توانم آموزش بدم. یعنی یا بلد نیستم یا اگر بلدم می‌توانم به تو هم یاد بدهم. و دوستانی که اهل بخیه هستند می‌دانند این یعنی چی؟ فقط یک اشاره کنم که خیلی‌ها خیلی چیزها را بلد هستند ولی برای خودشان و نمی‌توانند آن را آموزش بدهند. یک مثال عرض کنم که منظورم روشن بشود مثلا اطرافیانم می‌دانند که من یک جوک گوی ماهرم. حالا یمن قادرم این مهارت (آخه اینم شد مهارت!) را تو دو یا سه جلسه‌ی یک ساعتی آموزش بدم و می‌دم و بابتش پول می‌گیرم! حالا دیگه خودت حساب کن.


حالا برای اینکه خدای عزیز قهرش نگیرد و خدای نکرده نزند رو دماغ ما. عرض کنم که اساسا اینها چیزی نیست ولی اگر هم هست به لطف و فضل خداست تازه آن هم برای امتحان من تعارف که نداریم.

 





کلمات کلیدی : آخوند، روش، جواب، خر، پرسش، خاطره

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >