عشق یا دیوانگی!
حالا حرف که به اینجا رسید یاد یکی از داستانهای کارور افتادم که هر چند کمی از بحث اصلیام دور است ولی خب خیلی هم بیربط نیست. داستانی به نام "وقتی از عشق حرف میزنیم". چهار نفر دور میزی نشسته بودند دو تا زن و شوهر. تری زن مل، لورا زن نیک.
تری دربارهی شوهر اولش میگوید: آنقدر دوستم داشت که میخواست کلکم را بکند. یک شب حسابی کتکم زد. قوزک پایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن میکشید و یکبند میگفت: دوستت دارم، نمیبینی؟ دوستت دارم پتیاره. همانطور مرا دور اتاق نشیمن می کشید. سرم هی به اینور و آنور میخورد... شما با همچین عشقی چه میکنید؟
مل گفت: خداوندا! الاغ نباش، خودت هم خوب میدانی که این عشق نیست. شما نمیدانم بهش چه میگویید، ولی مطمئنم عشق نمیگویید، من که میگویم دیوانگی است، ولی هر کوفتی باشد اصلا و ابدا عشق نیست.
تری گفت:«تو هرچه میخواهی بگو ولی من میدانم که او عاشقم بود عشق بود. هر آدمی یک جور است مل، آره، شاید هم گاهی خلبازی درآورده باشد، خب، ولی مرا دوست داشت، شاید با رویهی خودش، ولی عاشقم بود.
مل نفسش را بیرون داد و رو کرد به من و لورا و گفت: مردک شاخ و شانه میکشید که مرا هم میکشد.
... مل گفت: آنجور عشقی که من ازش حرف میزنم، آنجور عشقی که من میگویم، آدم را وادار نمی کند که بخواهد کسی را بکشد.»
... مل گفت: هفتتیر بیستودواش را که واسه تهدید من و تری خریده بود برداشت. اوه، جدی میگویم، مردک همیشه تهدید میکرد که از آن استفاده میکند. باید بودید میدیدید آن روزها زندگی ما چطوری بود. مثل فراریها. تا جایی که من خودم یک اسلحه خریدم، منی که فکر میکردم آدم خشنی نیستم. باورتان میشود؟
کلمات کلیدی : عشق، کارور، دیوانگی