طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گشاده رویی، عامل دوستی است . [امام علی علیه السلام]

یه توضیح

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/19 1:40 عصر

 

آقا کی کفته بلگر حتما باید به کامنتا جواب بده؟ اصلا کی گفته حتما باید بشه واسه هر یادداشت کامنت گذاشت؟ کی گفته حتما باید متن یادداشت رو تو ورد تایپ کرد و ویرایش بعد گذاشت تو بلاگ؟ کی گفته آدم نباید غلط املایی داشته باشه؟ اصلا کی گفته حمتا آدم باید برای هر کاری یه دلیل محکمه پسند داشته باشه؟ کی گفته برای هر کاری باید ه بقیه توضیح بده؟

الانم نخواستم توضیح بدم فقط خواستم به دوستانم بر نخورد و به خودشان نگیرند عرض می کنم 95 درصدش به خاطر خودمه 5 درصدش به خاطر بعضی دوستان که البته خودشان می دانند در عین حال من چقدر براشون احترام قالئم شرمنده بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم.

 




کلمات کلیدی :

معرفی کتاب درباره ی انیمیشن

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/19 8:36 صبح


دوستی دارم که در زمینه‌ی فیلمنامه انیمشین چند سالی است کار کرده است و االن در حد قابل قبولی است هم کار حرفه‌ای می‌کند و هم تو جشنواره سرکت می کند از او خواسته‌ام سه کتاب خوب در از این زمینه به من معفی کند از ساده به شمکل که با خواندن آنها درابرهی تعری، اثول و نبانی و تئوری ها و اقسام انیمیشن و... در خد بارسولنا اطلاعاتی پیدا کنم. او هم معرفی کرده و حلاا مانده که کتاب‌ها را پیدا کنم.

کتابهایی که او معرفی کرده اینها هستند.
کتاب راهنمای عملی فیلمنامه نویسی انیمیشن از انتشارات ساقی ؛ کتاب فیلمنامه نویسی انیمیشن از انتشارات دانشگاه هنر ترجمه سارا. یه کتاب جامع انیمیشن هست مال انتشارات سوره مهر.





کلمات کلیدی :

جذابیت انیمیشن از کجاست؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/18 11:6 عصر


همیشه برایم سوال بوده که چرا انیمیشن یا کارتون این قدر برای آدم‌ها حتی بزرگ‌ترها جذاب است. نوجوان بودم که گاهی هفته‌نامه‌ی گل‌آقا می‌خریدم. در یکی از شمار‌ه‌هایش یادم هست کاریکاتوری کشیده بود که در آن پدری روبروی تلویزیون نشسته بود و داشت کارتون نگاه می‌کرد که پسر کوچکش آمده بود داخل و گفته بود: پدر این برنامه‌ی سیاسی شروع نشد؟

 






کلمات کلیدی :

شریعتی و در انتظار گودو

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/17 11:40 عصر


انتظار یعنی «نه» گفتن به آنچه که هست. کسی که منتظر است چه کسی است؟


کسی است که در نفس انتظار خود، اعتراض به وضع موجود را پنهان دارد؛ حتی انتظار منفی، خود یک اعتراض است، ولو اعتراض منفی. حافظ که می‌گوید:«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»، نشان داده است که از «وضع موجود» راضی نیست، آنچه را هست نپذیرفته است و در جست و جو یا لااقل در آرزوی «تغییر وضع» است.


انتظار، ایمان به آینده است و لازمه‌اش انکار «حال». کسی که از «حال» خشنود است، منتظر نیست، برعکس، محافظه کار است، از آینده می‌هراسد، از هر حادثه‌ای که پیش آید بیمناک است. دوست دارد و تلاش می‌کند که «هیچ چیز دست نخورد».



طلبه‌ای از خویشان من، ازمزینان آمده بود به مشهد برای تحصیل، تابستان سال بعد، شوق بازگشت به «وطن» (یعنی مزینان) آتش در پیراهنش افکنده بود و روزشماری و ساعت شماری می‌کرد که به زودی درس‌ها تعطیل شود و به مزینان برگردد و هجران‌ها به وصال بدل گردد و از این غربت خشک بیگانه، با لذت خویشاوندی و آشنایی و انس کوچه‌ها و باغ‌ها و هم‌ولایتی‌ها و دیدار عمه و خاله و عمو و دختر عمو انتقام گیرد و از اینجا که هیچ کس او را احساس نمی‌کند و متوجه او و ارزش‌های فعلی او نیست، برود وآنجا که همه با حسرت و لذت و کنجکاوی و شگفتی به او می‌نگرند، «خود جدیدش» را ارائه دهد تا ببینند که لهجه دهاتیش عوض شده، شهری شده، عادات و حالات و رفتارش خیلی فرق کرده، عربی یاد گرفته، قرآن معنی می‌کند، منبر می‌رود، روایت می‌خواند، در مدرسه علمیه گل کرده، همه مردم مشهد از این همه پیشرفت و هوش و علم او تعجب کرده‌اند، و خلاصه این ملاکریم، آن ملاکریم نیست: تمام دنیا برایش لبخند نوید ونوازش شده بود و زندگی سیر و سیرآب و دیگر هیچ کمبودی نداشت.

از طرفی آدم خیلی معتقد و مقدسی بود، یک روز که مثل هر روز از مدرسه آمده بود پیش ما تا از «دیگه ان شاءالله تا هفته دیگر درس‌ها تمام می‌شود و باید همین روزها بلیت بگیرم و ... گفت و گو کند و کیف کند، ناگهان با لحن خیلی جدی و قیافه‌ای که آثار ترس و تزلزل در آن خوانده می‌شد گفت: «می‌ترسم، خدا نکند، می‌ترسم در همین چند روز یک‌مرتبه امام زمان عجل الله تعالی فرجه ظهور فرماید، آن وقت ... دیگر ما مثل اینکه نمی‌توانیم برویم به مزینان»! کسی که گوش به در دارد و چشم به راه، بی‌شک دل به خانه نبسته است!



اگر من در خانه‌ای زندگی می‌کنم و منتظرم که روزی تغییر مکان دهم و یا در سرنوشتی هستم که می‌کوشم و منتظرم که عوض شود و در وضعی زندگی می‌کنم که انتظار تغییری را دارم، به این معنی است، که من خانه و سامانی را که درآن بسر می‌برم و نظامی را که در آن زندگی می‌کنم قبول ندارم و به آنچه که در برابرم، بر دوشم و بر سرم است معترضم. آدم معترض منتظر است. آدمی که آنچه را هست دوست دارد، پذیرفته و به آن معتقد است، منتظر تغییر نیست، محافظه کار است. می‌خواهد حفظش کند. معترض است که می‌خواهد خرابش کند. چه منتظر کسی، چه منتظر حادثه ای، چه منتظر فرصتی، چه منتظر شرایطی و چه منتظر معجزه.


برخلاف آنچه «بکت» در «در انتظار گودو» می‌گوید، انتظار یک فکر پوچ نیست، انتظار منفی پوچ است و کاش فقط پوچ می‌بود، عامل تخریب اراده بشری است. اما انتظار مثبت به معنای نفی وضع موجود در ذهن آدمی و در زندگی و ایمان انسان منتظر است و اگر این انتظار را ملت محکوم از دست داد محکومیت را به عنوان سرنوشت محتومش برای همیشه خواهد پذیرفت.


اگر منتظر تغییر نباشیم، آنچه در حکومت علی صورت گرفته و یا آنچه در کربلا اتفاق افتاد، برایمان پایان داستان است و دیگر عکس العملی در طبیعت وتاریخ و هستی و زندگی بشر نخواهد داشت، این اعتقاد، هم بر خلاف ایمان به حقیقت، و هم برخلاف مصلحت زندگی فرد در جامعه و انسان مسؤول است.



ستم‌ها، جنایت‌ها، ظلم‌ها، همه داستانی و حادثه‌ای نیمه تمام در تاریخ بشر است، این داستان به سود عدالت و حقیقت و به زیان ستم و فساد و پلیدکاری پایان خواهد پذیرفت. این اعتقاد من است.

 

 


حالا چرا از شریعتی؟

چون احتمال می‌دم دوستی برایم بنویسید حالا چرا از شریعتی؟ عرض می‌کنم اول آنکه من چه کنم که شهید مطهری درباره‌‌ی گودو و بکت چیزی نفرموده است. دوم اینکه در مباحث نظری در بین کسانی که من با آنها و آثارشان محشور و مانوسم، هیچ کسی نیست که من دربست و در همه‌ی موارد دیدگاه‌هایش را به طور مطلق و دربست قبول داشته باشم. حالا بعضی کمتر بعضی بیشتر. ببخشید.






کلمات کلیدی : شهید مطهری، شریعتی، انتظار، در انتظار گودو، بکت

سپهری و انتظار گودو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/17 12:15 عصر


امروز نمایشنامه‌ی "در انتظار گودو" از ساموئل بکت رو می‌خواندم که در آن دو پیرمرد به نام‌ها استراگون و ولادیمیر در اوج استیصال و بیهودگی چشم به راه گودو هستند. کسی که آینده‌ی آنها در دستان اوست؛ با این حال آنها چیز زیادی درباره‌ی او نمی‌دانند طوری که حتی مطمئن نیستند اگر او را ببینند بشناسند!


آنها در چنان تردیدی غرق شده‌اند که حتی اطمینان ندارند که آن رور و آنجا دقیقا همان زمان و مکانی باشد که با گودو قرار دارند. سرانجام روز به پایان می‌رسد و پسرکی از طرف گودو می‌آید و خبر می‌دهد که گودو "امروز غروب نمی‌آد ولی فردا حتما" و آنها می‌مانند و فکر حلق‌آویز کردن خود که از صبح به آن فکر کرده بودند. حلق‌آویز کردن خود بر درخت خشکیده‌ای که در کنار آنهاست.

 

 

 


وقتی داشتم نمایشنامه را می‌خواندم بارها شعر "نشانی" سپهری" به ذهنم تداعی شد و شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با این نمایشنامه.

 

نشانی


"خانه‌‌ی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه‌‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره‌‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می‌پرسی

خانه‌ی دوست کجاست."



 

 





کلمات کلیدی : شعر، سهراب سپهری، انتظار، در انتظار گودو، ساموئل بکت، نشانی

بفرمایین شام!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/16 11:9 عصر


ای سراپا همه خوبی
به تو می‌اندیشم
...
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند



جمال محمد صلوات

 

 


کسی نره خونه. دوستان امشب همه مهمون من. کباب خوراش بیان جلو. پسر برو سبزی و پیاز بیار. بدو مهمون داریم...

 

 


بفرمایید جوجه هم رسید... بدو یه دوغ هم بیار. قربون دستت. مهمون از شهرستان داریم.

 

 

خب. اینم از کله پاچه که سری اولش رسید. حاج خانم بدین طبقه ی بالا واسه خانوما الان بقیه اش هم می رسه.

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی : مبعث، مهمانی، کباب کوبیده

ضد عاشقانه ها و افعال معکوس!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/16 12:1 صبح


از دیدگاه روانکاوی فرویدی وقتی افراد تمایلاتی دارند که به علت عدم مقبولیت و تعارض آنها با موانع اخلاقی و اجتماعی برآورده نمی‌شوند، به بخش پنهان ضمیر ناخودآگاه رفته و تبدیل به عقده می‌شوند؛ بعد روان فرد با استفاده از شیوه‌هایی به نام مکانیسم‌های دفاعی در صدد جبران و گشایش آن عقده‌ها بر می‌آید.


یکی از این مکانیسم‌ها جا به جایی نام دارد که عبارت است از انتقال احساسات، هیجانات و تکانه‌های اضطراب‌زا از یک شخص و یا شیء تهدید کننده و غیرقابل دسترس به فرد و یا شیء امن‌تر و قابل پذیرش‌تر و تخلیه احساسات فروخورده بر سر اهدافی با خطر کمتر.


بعضی از جوانان ایرانی بین بلوغ جنسی و زمان ازدواجشان دست کم 9 سال فاصله است. تو این 9 سال هیچ راه مشروع قابل دسترسی برای برآورده کردن نیازهای جنسی و عاطفی‌شان در اختیار ندارند. می‌ماند راه‌های نامشروع که آن هم علاوه بر اینکه مشکلات و دردسرهای خاص خودش را دارد، معمولا احساس گناه و عذاب وجدانی به همراه دارد که باز آنها را (در صورت ارتکاب) به نحو دیگر به لحاظ روانی داغون می‌کند.


بنابراین این ناکامی طولانی مدت باعث خشم آنها می‌شود؛ خشم از خانواده، جامعه، قانون و حتی گاهی از شرع و اخلاق. به نظر او اینها مقصر هستند در نرسیدن او به عشق. اما او نمی‌تواند با هیچ کدام از اینها در بیفتد، پس او این خشم را سر کی خالی کند؟ کم‌خطرترین سوژه و امن‌ترین آن همان کسی است که او در خواب و بیداری در آرزوی رسیدن به اوست که البته کمترین تقصیر را در این زمینه دارد. یعنی جنس زن.


بنابراین از مکانیسم جا به جایی استفاده می‌کند و حس خشم و تنفرش را سر او خالی می‌کند و او در حالی که تمام وجودش فریاد می‌زند: بیا، نرو، بمون ولی به زبان می‌گوید: نیا، برو، نمون به درک...


پس طبق این تفسیر باز هم محتوایاین ترانه‌ها جدی نیستند و این ترانه‌ها عاشقانه‌اند نه ضدعاشقانه و من به نظرم چه بسا کشش کسانی که از این ترانه‌ها می‌سرایند یا گوش می‌دهند و نیاز آنها به جنس دیگر، از بقیه بیشتر باشد. (بر خلاف ظاهرشان)


مثال روشنی بزنم که بیشتر ما تجربه‌اش را داریم یا دیدیم. مثلا نوجوانی غذایی را به شدت دوست دارد ولی مادرش به دلیلی به او نمی‌دهد و او در حالی که عصبانی شده می‌گوید: به درک. من اصلا نمی‌خواهم. اگر بهمم بدی دیگه نمی‌خوام ولی واقعا از ته دل نمی‌گوید.


دلم نمی‌آید این را بگویم؛ چون خودم دلم برای این گروه می‌سوزد (هر چند با این نوع بیان عشق موافق نیستم)؛ ولی برای اینکه از شدت اندوه احتمالی خواننده بکاهم این خوشمزگی نا به جا را بر من ببخشید که طبق این تفسیر در این نوع ترانه‌ها به قول اهالی برره از افعال معکوس استفاده می‌شود!

 






کلمات کلیدی : عشق، ترانه، ترانه های نفرت، ضد عاشقانه ها، بلوغ جنسی، فروید، مکانیسم های دفاعی

اضطراب ازدواج و نقش معشوقی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/14 10:1 صبح

 

چند نکته:


1. درباره‌ی تغییر کردن تدریجی بازیگر نقش معشوقی و عاشقی پژوهشی میدانی هم صورت گرفته و من اولین بار با مطالعه‌ی این پژوهش بود که متوجه این نکته شدم.[1]


2. نیاز به توضیح نیست که عرض بنده این نیست که این وضعیت مطلوب است بلکه توصیف واقعیتی است که تا حدودی تاثرآور هم هست.


3. اما این تغییر نقش چرا اتفاق افتاده؟ در پاسخ باید گفت این کوشش دخترانه برای به گسترش نقش عاملیت دختران در عشق نه خواسته‌ی طبیعی آنها و نه مطلوب آرمانی آنهاست، آنها مجبور شده‌اند. تعجب می‌کنی؟ عرض می‌کنم. پیش از آن یاد این حکایتی افتادم:


از کسی می‌پرسند اگر تو دریا یه کوسه بهت حمله کرد چی کار می‌کنی؟ طرف یه کم فکر می‌کنه می‌گه خب می‌رم بالای درخت. می‌گن آخه تو دریا درخت هست که تو بری بالا. می‌گه: مجبورم می‌فهمی؟ مجبورم.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم مطلب را خلاصه کنم در حقیقت چند تا کد عرض می‌کنم و بقیه‌اش با خودت.


در گذشته دخترها در خانه می‌ماندند تا کسی یا کسانی (خانواده‌ی طرف) او را بپسندد یا بپسندند و بعد با کلی آمد و رفت و هدیه بردن و ناز و منت کشیدن او را ببرند؛ ولی الان چه؟ اگر بهترین روانشناسان و جامعه‌شناسان و حقوق‌دانان و مدیران فرهنگی کل تاریخ ایران جمع بشوند و طرحی تدوین کنند برای اینکه هیچ پسری به صرافت ازدواج نیفتد و اگر افتاد جرئت نکند و اگر جرئت کرد خانواده‌ش با او همراهی نکنند و اگر همراهی کردند و خانواده‌ی دختر همراهی نکنند و بالاخره اگر هم خدای نکرده سر گرفت به سرعت به جدایی برسد. بعد این طرح به بهترین وجه ممکن اجرا می‌شد، می‌شد وضعیت فعلی جامعه‌ی ایران.


خب. معنی و کارکرد ازدواج برای دختران با معنی و کارکرد آن برای پسران متفاوت است. ازدواج برای دختر یعنی حمایت عاطفی و مالی، یعنی امنیت یعنی اعتبار اجتماعی یعنی بچه یعنی مادری و... ولی ازدواج برای غالب پسران یعنی اول تامین نیاز جنسی و جسمی و البته در درجه‌ی دوم نیازهای عاطفی و... در حالی که کارکردهای قبلی ازدواج برای دختران همه درجه‌ی اول هستند البته شاید بعضی از آنها اول‌تر باشند!...


خب الان دختر می‌بیند بخواهد بنشیند تا معشوق واقع شود یا نشود عاقلانه نیست. از بین انبوه پسران تنها تعداد کمی از آنها در وضعیتی هستند که بتوانند ازدواج کنند بنابراین او به این نتیجه می‌رسد که خودش باید کاری بکند. باید از خانه بیاید بیرون و کسی را عاشق خود بکند و گرنه کلاهش پس معرکه است.


از اینجاست که او چه بسا بی‌‌آنکه خودش بداند نقش معشوقی را رها می‌کند و در جایگاه عاشقی قرار می‌گیرد والبته به سبک خودش دیگر بقیه‌‌‌ی ماجرا روشن است که من یکی از آسیب‌ها و آثار آن را ترانه‌های موسم به ترانه‌های نفرت یا ضدعاشقانه دانستم.


تبصره: همان طور که از آغاز بحث دائما یاد کرده‌ام در این یادداشت‌ها در پی تحلیل و تفسیر کنش‌های عاشقانه در زندگی بخشی از پسرها و دخترهای این روزگار بوده‌ام و نه همه. و این هم تنها تفسیر نیست شاید تفسیرهای بهتری با رویکرد و مبانی دیگری بتوان ارائه داد. که اتفاقا تفسیر دیگری هم دارم که البته مطمئن نیستم بهتر و واقع‌نماتر از تفسیر اول باشد. اگر حوصله داشتم آن را هم در یادداشت‌های بعدی عرض می‌کنم هر چند بعید می‌دانم.




[1] . صفائی، مهشید، از زیر و بم عشق (سیری در نظریه‌ها و رویکردها)، تهران: رزونه، 1390، ص 191.





کلمات کلیدی :

آیا ترانه های نفرت عاشقانه اند؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/14 12:37 صبح


به نظر من نقش معشوقی عوض نشده بازیگر آن دارد عوض می‌شود. وقتی ما ادبیات عاشقانه فارسی و آیین عشق ورزی در فرهنگ ایرانی را مطالعه می‌کنیم می‌بینیم که یک سری کارها همیشه در حیطه‌ی اختیارات معشوق بوده. برای مثال

ناز کردن

عتاب کردن

رو برگرداندن

سخن سرد گفتن

سخن سخت گفتن

سخن تلخ گفتن

عاشق را در آتش فراق سوزاندن

 عاشق را مجازات کردن

...

و عاشق در برابر همه‌‌ی اینها نه تنها صبور بوده که لذت هم می‌برده و می‌گفته حتما لیلی با من نظری داشته که ظرف مرا بشکسته


این ابیات را ببین:


رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین‌دل

                                      چون تواند که کشد بار غمش چندین دل (خواجو)

سنگین‌دل یعنی سخت دل . بی رحم . قسی القلب


اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

                                              جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را (حافظ)



به تیغم گر کشد دستش نگیرم              وگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر                   که پیش دست و بازویت بمیرم (حافظ)


وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

                                                  که در طریقت ما کافری است رنجیدن (حافظ)


کافی است یک بار دیوان حافظ یا سعدی را با این نگاه مطالعه کنی که معشوق چه اختیاراتی دارد و چگونه با عاشق خود سخن می‌گوید یا رفتار می‌کند.


به نظر من در زمان ما آرام آرام دارد معشوق که در گذشته غالبا زن بوده، مرد می‌شود. بنابراین همان اختیارات به او تفویض می‌شود. به بیان دیگر در روزگار ما حداقل عده‌ای از مردها خود را در مقام معشوقی می‌بینند و مجاز به ناز و عشوه و پرخاش و سرزنش عاشق که حالا دیگر زن است.


و البته چون زن‌ها معمولا مودب‌تر از مردها هستند تا زمانی که مقام معشوقی در اختیار آنها بود ناز و پرخاششان با لطافتی همراه بود ولی خب وقتی این منصب به مردها برسد دیگر ادبیات عاشقانه هم بی‌پرده‌تر و خشن‌تر و البته گاهی بی‌ادبانه‌تر می‌شود.


لذا این جور ترانه‌ها برآمده از این واقعیت است و نشانگر آن؛ بنابراین از این دیدگاه این نوع ترانه‌ها را  که اسشمان را گذاشته‌اند ترانه‌های نفرت یا ضدعاشقانه، واقعا و به طور جدی بیان نفرت یا ضدعشق نیستند بلکه عاشقانه‌اند منتها بازیگران نقش ها جایشان عوض شده. به عبارتی در طول تاریخ مردها از جایگاه عاشقی شعر عاشقانه گفته‌اند و الان بعضی از آنها از مقام معشوقی. در گذشته، عاشق مرد، ناز و عتاب و ملامت و تلخ‌گویی معشوق (زن) را روایت می‌کرد ولی حالا خود معشوق تازه به دوران رسیده دارد مستقیما اختیارات معشوقی‌اش را در ترانه‌هایش بازگو می‌کند.


و از آنجایی که معشوق برای گرم شدن بازار خودش هم که شده نیازمند عاشق است، عاشقش را دوست دارد و واقعا نمی خواهد آنها را از دست بدهد ولی خب به هر حال او معشوق شده و باید متناسب با نقشش رفتار کند و حرف بزند و تا حدودی هم خیالش راحت است که عاشقش را از دست نمی‌دهد چون عاشق هم نقش عاشقی‌اش را بلد است.


حالا اینکه چه عواملی باعث شده جای عاشق و معشوق همیشگی حداقل در بخشی از ادبیات این عصر عوض شود یا بتدریج در آستانه‌ی عوض شدن باشد، بحث دیگری است.


به هر حال الان به تدریج خانم‌ها در نقش عاشق ایفای نقش می‌کنند و چون در طول تاریخ غالبا نقش عاشقی از آن مردها دانسته شده، حالا که خانم‌ها می‌خواهند این نقش را بازی کنند طبیعی است که رفتار و منش مردانه را تقلید کنند و از آن طرف مردها کم‌کم از تجربیات تاریخی معشوق‌ بودگی زن‌ها استفاده کنند.


بنابراین پاسخ بعضی از پرسش‌ها هم معلوم می‌شود:

1.     چرا آرایش آقایان کم کم دارد زنانه می‌شود و برعکس.

2.     چرا لباس جنس دیگر را پوشیدن یا شبیه آن را پوشیدن کم کم دارد بیشتر می‌شود.

3.     چرا حرف زدن خانم‌ها دارد کم کم شبیه مردها می شود و بر عکس.

4.     چرا جشنواره‌ی زیباترین سبیل بین خانم‌ها برگزار می‌شود.

5. و اگر مسخره ام نمی کردی می گفتم از علت های هجوم خانم ها برای آموختن رانندگی این است که از ابزارهای مفید برای سرکردن با معشوق این مهارت است!

...


به نظرم این حرف‌ها جزء عجیب‌ترین حرف‌هایی باشد که تا به حال شنیده‌ای نه؟!







کلمات کلیدی : عشق، ترانه، نفرت، عاشقی، معشوقی

ترانه های نفرت، چرا؟ (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 10:50 عصر


خب برگردیم سر بحث خودمان. همان طور که دوستان دیدند این بحث جبنه‌های مختلفی دارد که بسیاری از آنها سزاوار تامل و تفکر است.منتها چیزی که بنده الان برایم مهم است و برای همان این بحث را طرح کردم بخشی از این شاخ و برگ گسترده است. سوال من به طور دقیق این است:

چرا بر خلاف سنت رایج در آیین عاشقی در فرهنگ و ادب ایرانی، ترانه‌هایی سروده و خوانده می‌شود و عده‌ای (ظاهرا بیشتر پسرها) هم طالبشان هستند که در آنها عاشق به معشوق (دختر) توهین می‌کند و می‌گوید: برو به درک، خیالی نیست، منتظرت نمی‌مونم و...؟

در این بحث من کاری با توهین‌هایی که در زندگی واقعی گاهی پسری به دختری می‌کند که حالا شاید قبلا مورد علاقه‌ی او هم بوده، ندارم. بحث من ترانه است. چرا عده‌ای از پسرها در خلوت خودشان از این ترانه‌ها گوش می‌دهند و خوششان می‌آید و آنها را زبان حال خودشان می‌دانند و وقتی آن را زمزمه می‌کنند در واقع آنها دارند به معشوقی که حتی ممکن است در آن لحظه برای آنها مصداق عینی و مشخصی هم به عنوان معشوق توی ذهن و زندگی‌اش نداشته باشد می‌گویند. به تعبیر سیروس شمیسا  "معشوق کلی" که غالبا هم مونث است. 

 

نکته: بحث "معشوق کلی" بحث مهمی در فهم ادبیات عاشقانی فارسی است که آقای شمیسا حداقل در دو کتاب آن را مطرح کرده: یکی سیر غزل در شعر فارسی و دیگری  کتاب نگاهی به فروغ فرخزاد. ببخشید الان هیچ کدام از این کتاب ها پیشم نیست و گرنه آدرس می‌دادم.


برای مثال این ترانه رو ببین.


یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

یکی مثل من عاشق

یکی مثل تو بود


اومد که فریاد بزنه

اما دیگه نایی نداشت

خواست بمونه پیشش ولی

تو قلب اون جایی نداشت


آی دختره آی بی وفا

آی تو که تنهام میذاری

تو قاب عکست جای من

عکس کیو می خوای بذاریییییی


برو برو که مثل تو

زیاده توو دنیا واسم


برو برو ولی بدون

که تا ابد جایی نداری تو دلم


زدم به سیم آخر و

گفتم ولش کن بی‌خیال

اون واسه من یار نمیشه

بی خیال این عشق محال


گفتم توی مرام ما منت‌کشی

نیست با مرام


می خواد بره خوب به درک

همینی که هست ختم کلام



حالا مقایسه‌اش کن با این:


 

اگه بی تو تنها ،گوشه ای نشستم

تویی تو وجودم ، بی تو با تو هستم


اگه سبز سبزم ، تو هجوم پاییز

ذره ذره ی من ، از تو شده لبریز


ای همیشه همدم ، واسه درد دلهام

عطر تو همیشه ، جاری تو نفسهام


ای که تارو پودم ، از یاد تو بی تاب

با منی ولی باز دوری مثل مهتاب


بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم

بی تو اما یادت با منه هنوزم


تویی تو ی حرفام ، تویی تو نفسهام

ولی جای دستات ، خالیه تو دستام


من به شوق و یاد بارون ، زندم و پژمرده نمیشم

تشنه ی یه قطرم اما ، زرد و دل آزرده نمیشم


سخته وقتی تو غزلها ، از من و تو واژه ای نیست

سخته بی تو با تو بودن ، سخته اما چاره ای نیست


بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم

بی تو اما یادت با منه هنوزم

 

 

 




کلمات کلیدی : عشق، غزل، ترانه، ترانه نفرت، سیروس شمیسا

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >