ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/10/20 10:22 عصر
دوستانی که ین سال ها با هم بوده ایم و نوشته های ناقابل بنده را با چشمان باقابل خود دیده و خوانده اند، می دانند که گه گاه از فروغ یاد کرده ام و گاهی نیز در وبلاگم از موسیقی و آهنگ گفته ام و در آن گذاشته ام. این کار از یک طرف باعث می شد بعضی تعجب کنند که چگونه است که یک روحانی آهنگ گوش می دهد و ا طرف دیگر دوستانی بر من خرده می گرفتند که در شأن تو نیست این کارها؛ تا چه رسد به بازگو کردن آن. بگذریم از واکنش من و پاسخ هایم.
اعتراف می کنم که با تمام اینها همیشه ته دلم کمی تردید بود نسبت به درستی این کار. شاید چون خودم را تنها می دیدم. البته دوستان طلبه و روحانی ای می شناختم که هم فروغ می خواندند و هم آهنگ گوش می کردند، اما فاش نمی گفتند.
حال کسی دیگری را پیدا کرده ام که از من سرتر است و مشهورتر که هم فروغ می خواند و هم کنسرت موسیقی گاهی می رود. حالا کمی دلم قرص تر شده است راستش. اینجا را ببین لطفا. برای آشنایی بیشتر با ایشان.
کلمات کلیدی :
طلبه،
روحانی،
آهنگ،
موسیقی،
فروغ،
کنسرت،
دکتر ژرفا
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/31 8:40 عصر
همین الان رسیدم قم.
روز عید فطر ساعت سه بعد از ظهر حرکت کردیم. نه روز دزفول و دو روز هم اهواز.
در تمام این مدت گاهی به کافینتی میرفتم که معمولا با سیستمهای عهد بوقی و با سرعت پایین و نور کم سالنشان، خون به دل آدم میکردند. فکر کن بروی به کافینتی با چهارتا سیستم که روی هیچ کدام ورد نصب نیست! به قول بیابانکی
مانند دایناسور وحشی گوشتخوار احساس انقراض به من دست میدهد [میداد!]
برای همین نه دل و دماغ نوشتن داشتم نه تمرکز و حوصله برای پاسخ به نظرات دوستان. تنها هنرم این بود که پیامها را عمومی میکردم. بنابراین یه عذرخواهی شاید بیش از یکی به دوستان بدهکارم.
بروجرد از ماشین پیاده شدیم که چند دقیقه استراحت بکنیم و چایی بخوریم و به سمت خرم آباد حرکت کنیم. مردی قد بلند و لاغر با لباسهایی کهنه و خاکی آمد طرفم و آرام دستش را دراز کرد یعنی چیزی بده. گفتم: باور کن خودمم مشکل دارم و به طرف صندوق عقب ماشین رفتم. مرد چند ثانیه آنجا ماند و بعد رفت طرف ماشینهای دیگر. زهرا آمد طرفم گفت: بابا بهم پول بده بهش بدم. گفتم نمیخواد بابا.
مادرش دستش را گرفت و برد که دستهایش را بشوید. هنوز چند متر از ماشین دور نشده بودند که از صدای گریهی زهرا را شنیدم و از پشت سر دستش را دیدم که داشت چشمش را میمالید. صدایم را بلند کردم: چی شده؟ و به طرف آنها رفتم. خم شدم و گفتم: چی شده عزیزم؟ خیال کردم مثلا از مادرش چیزی خواسته از مغازههای کنار جاده بخرد و او قبول نکرده.
خانمم گفت: میگه چرا به اون مرده چیزی ندادی؟ با تعجب گفتم: آره؟ زهرا همان طور که گریه میکرد گفت: دلم واسش میسوزه.
بیحس شدم. انگار که در بیابانی برهوت راه بروی، بیخبر از این که کمی جلوتر، آبشار بزرگی است و چشم انداز دشت وسیعی پر از جویبار و دار و درخت، بعد یکدفعه سرت را بالا بیاوری و با آن مواجه بشوی و حیرت بکنی از آنچه پیش چشم توست.
او را بوسیدم و دست در جیبم کردم و چیزی به دستش دادم و با خوشحالی به طرف مرد رفت و به او داد.
یاد جملهی ابن عربی افتادم که تجلی خداوند در زن، اتم و اکمل است از هر موجود دیگری. با خودم گفتم: عمرا چنین لطافت روح و عاطفهای را آدم در پسری ببیند!
زهرا دختر برادر کوچکترم که یک سال از زهرای من بزرگتر است و امسال میرود کلاس دوم ابتدایی، دختر همسایه را آورده بود خانه که با هم بازی کنند. من هم توی هال روی بالشی لم داده بودم و کتاب میخواندم. صدای آنها از اتاق میآمد.
- اینجا کافیشاپ است تو هم میای تو. میشینی اینجا. بعد من میگم چی میل دارید؟...
با خودم گفتم: زمان ما دخترا خاله بازی میکردند و یکی میشد مادر و یکی بچه یا زن همسایه و... خونه که گاهی با بستن چادر مادر به یک گوشهی حیاط و پهن کردن یک گلیم یا زیلو روی موزاییکهای خانه، ساخته میشد، بدل شده به کافیشاپ!
این هم نشانهای از گذر جامعهی سنتی به جامعهی مدرن.
گاهی دلم برای نثر کتابهای کهن تنگ میشود. میروم سراغ قابوسنامه، سیاستنامه، فیه ما فیه میخوانم تا دوباره پر شوم، سرشار شوم. گاهی از زنهای مدرن خسته میشوم و دوست دارم زنهای سنتی ببینم و او بود.
با دو پسر و یک دختر که حالا یکی زن گرفته و دیگری شوهر کرده و سومی هم که پروژهاش در دست اقدام بود.
زنی ساده و صاف و پرنشاط، با انبوهی از تجربه و کتابخانهای کوچک و دستپختی عالی، با طرحی کمرنگ از زیبایی رشکبرانگیزی در پسزمینهی سیمایش. یادگار وقتی جوانتر بود.
اهل نماز و روزه و قرآن و دعا، اهل زیارت خانهی خدا و کربلا و نجف و مشهد و...
تمام خانه دوستش داشت و در عین حال از او حساب میبرد. یاد فروغ افتادم که روزی سرود:
مرا پناه دهید ای زنان سادهی کامل...
در راه اهواز به زهرا گفتم: "بیا کنار این پنجره، مترسک را ببین" و مترسکی را که در مزرعهای ایستاده بود سر حال و قبراق، نشانش دادم. گفت: وای. چند ساله مترسک واقعی ندیدم.
تا ده کیلومتر بعد به درجات واقعیت فکر میکردم؛ عارف به ما میگوید: کل این چیزی که واقعیت میدانید خیالی بیش نیست. ما مترسک را آدمی غیرواقعی میدانیم و تلویزیون مترسک را در لایهای دیگر از مجاز میبرد تا جایی که کودک هفت سالهی من خوشحال است که بیرون از قاب این آینهی جادوگر، مترسکی واقعی! دیده است.
یک شب بعد از شام طبق قرار قبلی رفتیم خانهی یکی از دوستان قدیمی همسرم که شوهرش پزشک بود. غیر از ما دوست دیگر زن صاحبخانه که دوست همسر من هم بود، طبق قرار قبلی با شوهرش آمده بود.
فکر کن. جمع خانمها سه تا دوست جون جونی دورهی دبیرستان و جمع آقایان سه نفر تقریبا بیگانه با هم؛ آن هم با شخصیتهایی جالب: دکتری که میخواسته روحانی بشود و مهندسی که قرار بوده دکتر بشود و روحانیای که میخواسته رادیاتساز ماشین بشود! بنابراین راند اول گفتگوهای ما رسید به حدیث مولا که فرمود عرفت الله بفسخ العزائم.
بر اساس گفتهها و شنیدهها، خانمها پیشبینی کرده بودند که به زودی حرفهای ما سه نفر ته خواهد کشید؛ برای همین هم هر کدام توصیههایی به شوهر خود کرده بود تا مانع بروز این فاجعه بشوند؛ ولی خب خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. مهندس که استاد مطرح کردن موضوع تازه برای حرف زدن بود و دکتر هم بیان توضیحهای تخصصی و من هم متخصص گوش دادن فعال و بیان گاه گاهی لطیفهای مناسب موضوع و حال؛ یعنی یک تیم کامل گفتگوی تلویزیونی شبکهی چهاری!
یک بار بحث به اینجا رسید که چرا روابط بین آدمها چه فامیل و چه غیرفامیل در زمان ما این قدر کم شده؛ طوری که دکتر میگفت حتی خانهی داداش بزرگش هم فرصت نمیکند برود. مهندس شروع کرد به تحلیل: مشکلات زندگی، فاصلهی طبقاتی و... و برای هر کدام مثال نقض میآورد و به این نتیجه میرسید که بهانه است. سرانجام گفت من هنوز دارم به این مسئله فکر میکنم که علت این مسئله چیه؟ ... هنوز کلامش منعقد نشده بود که من یکهو گفتم: تلویزیون.
از جواب غیرمنتظره و تاملبرانگیز و در عین حال مشکوک من سکوت مرگباری بر جمع حاکم شد. مهندس اولش کمی مقاومت و بالا و پایینش کرد؛ ولی بعد چند دقیقه بعد معلوم شد که هر دو، نظر من را پذیرفتهاند. چون در ادامه هر دو آن را پیشفرض گرفتند و بر اساس آن تحلیلها و نمونهها و شواهدی بیان کردند.
اهواز رفته بودم کتابفروشی رشد. کنار قفسهی کتابهای جامعهشناسی و علوم اجتماعی ایستاده بودم. کمی آن طرفتر جوانی حدوداً سی ساله، عینکی، با سامسونتی در دست و ظاهری متعادل که به نظر دانشجوی کارشناسی ارشد یا دکتری میآمد، ایستاده بود که او هم به آن کتابها نگاه میکرد و مثل من گاهی یکی را بر میداشت و ورقی میزد و دوباره سر جایش میگذاشت.
من معمم نبودم ولی لباسم سفید طلبگی بود با یقهی گرد و کوتاه و خودمم هم کمی ژولیده با ریشی آخوندی و البته قیافهای دوست داشتنی و به نظر باهوش و... (وای بگیر منو!)
گاهی نگاهی سریع و دزدانه به من میانداخت و دوباره مشغول کتابها میشد. حس کردم میخواهد چیزی بگوید. خودم را آماده کرده بودم. بالاخره رو به من کرد و با لبخندی گفت: معمولا روشنفکرها سراغ این کتابها میآیند! (یعنی اینکه تعجب میکنم از شما با این سر و وضع سنتی به این کتابها علاقمندین).
خندیدم و گفتم: من روشنفکر نیستم اما روشنفکرها را دوست دارم.
خندید و دیگر چیزی نگفت من هم همین طور. توی دلم گفتم: بندهی خدا خبر ندارد کتابی را که الان دستش گرفته و شاید تازه میخواهد بخرد و بخواند، من خواندهام و از آن نوشتهام!
یکی از قسمتهای خوب سفر ما به شهرستان، تغییراتی است که در چند ماهی که ما نبودیم، اتفاق میافته. مثلا مجردایی که متاهل میشن. عروسهایی که دفعهی قبل هنوز در عالم دخترانگی و شر و شور و شیطنتهای اون بودن، شدن مادران ساکت و کمحرف و مقدسشمایلی که منتظر و نگران تولد فرزندی هستند، پسران خام و هنوز در عالم تجردی که بابا شدن و خندهات میگیره از این کنتراست بین این پسر و پدر بودنش، قهر کردههایی که آشتی کردن و برای هم خیار، پوست میگیرند، دوستان نزدیک و فابریکی که هیچ کدام را در جایی که دیگری است پیداش نمیشود، پیشدبستانیهایی که کلاس اولی شدن، پشت کنکوریهایی که دانشجو شدن، دانشجوهایی که فارغالتحصیل شدن، جوانان پر غروری که سرباز شدن و سربازان عاقل شدهای که ترخیص میشن، بچههایی که تازه متولد شدن و نزدیکانی که غزل خداحافظی را خوندن و...
از همه جالبتر برای من، ماجرای دلدادگانی است که به علتی، چه مخالفت خانواده و چه مخالفت آزمایشگاه... به هم نرسیدن و حالا هر کدوم رضایت دادهاند و با یکی دیگه ازدواج کرده و حالا هر کدوم بچه یا بچههایی دارن و گاهی هم قربون صدقهی بچههای همدیگه میرن و بهشون خوراکی میدن...
اون وقت من که در جریان دلسپردگی و بیتابیهای آن روزگارشان بودهام و احیانا طرف مشورت هر دو، وقتی بازی سرنوشت را میبینم، خندهام میگیرد و یاد داستان کارور میافتم که
What We Talk About When We Talk About Love
یکی از دو سه تا خانممهندسهای فامیل بود. روی پلهی دوم، راه پلهای که میرفت طبقه بالا، نشسته بود رو به هال و منتظر پدر تا برسد و بروند. من هم تکیه به دیوار توی هال نشسته بودم و منتظر چای که سرد بشود. گفتم: درسا رو کجا رسوندی؟ گفت: تمام شد. گفتم تصفیه کردی؟ گفت: آره.
- مبارکه. به سلامتی. ارشد چی؟
- راستش نمیدونم چی کار کنم. خواستم یه وقتی باهاتون صحبت کنم. چی کار کنم؟ حقیقتش خیلی احساس خستگی میکنم. بیشتر دنبال پیدا کردن یه کاری هستم که اونم متاسفانه بند پ میخواد.
- میخوای نظرم رو بیتعارف بهت بگم.
خندید و گفت: آره.
- به نظر من برای دخترها باید اولویت اول در زندگی تشکیل خانواده باشه.
چادرش را کمی جا به جا کرد و تنگتر گرفت. چیزی که من به آن می گویم حیای اساطیری زن شرقی. ادامه دادم:
بعضیها را میبینم موقعیتهای مناسبی برای تشکیل خانواده برایشان پیش میآید ولی به خاطر ادامه تحصیل به آن نه میگویند.
- من هم الان هیچ انگیزهای برای ادامه ندارم. بیشتر دوست دارم کار کنم.
دختر میزبان هم که اتفاقا مهندسی میخواند و ترم آخر. گفت: چند وقت پیش تو قطار بودم. یه خانم مسنی به من گفت: حالا درست که تموم شد کار برات پیدا میشه؟ من بهش گفتم: نمیخواد کسی منو ببره سر کار. تو رو خدا بذار این پسرا رو ببرن سر کار. اینا بیان ماها رو بگیرن. این را که گفتم همهی هم کوپهایها خندیدند. زنه به دخترش گفت: ببین چی میگه. به این میگن دختر عاقل.
گفتم: آفرین. همینه. اینم معضل بعدی ماست. دخترا درس میخونن. میرن سر کار و به دلایل متعدد راحتتر کار گیرشون میاد. بعد پسرا بیکار میمونن. به پسر بیکار هم که کسی دختر نمیده.
- خانم مهندس اولی ساکت بود. مادرش گفت: پس حاج آقا شما آب پاکی رو میریزین رو دست دختر من که میگه نمیخوام ارشد بدم.
گفتم: منه نظر خودمو گفتم ولی خب هیچ کسی نمیتونه واسه کسی تصمیم بگیره. بعد با لحنی شوخی و جدی گفت: فردا نگین حاج آقا نذاشت ما درس بخونیم. به من ربطی نداره...
کلمات کلیدی :
عید فطر،
سفر،
کارور،
تابستان،
کافی نت،
فروغ،
واقعیت،
مجاز،
مترسک