ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/25 1:29 عصر
اینجولی نیجام نچن، خلاجت میچشم.
بهت نگفته بودم. من یه لهجهی اختراعی دارم مخصوص حرف زدن با بچهها از بدو تولد تا 3 سالگی و بهندرت تا 4 سالگی.
اتفاقات زیادی برای زبان فارسی در این لهجه اتفاق میافته از زبونزدن و جابهجایی واجی و حرفی و معنایی گرفته تا شکستهگویی و وارونهگویی و جابهجایی نحوی و کاربرد واژههای اختراعی که غیر از خودم و خدا کسی معنای آنها را نمیداند. (با اجازهی ویتگنشتاین!)
البته تا اینجاش اختراعی نیست؛ چون همهی بچهها از این کارا میکنن. چیزی که اختراعی و اختصاصی خودمه لحن و صدای خاص منه در این مواقع؛ به این صورت که در تمام مدت حرف زدن، لبهام جلو میان و غنچه میشن؛ البته نه به صورت دایرهای بلکه به طورت بیضی! اینجوری.
تا حالا تنها با محمدمهدی و زهرا (پسرم و دخترم) در سنین یاد شده، اینجوری حرف زدهام؛ آن هم وقتی که تنها بودهام با بچهام یا فقط مادرم یا همسرم هم بودهاند. نکتهی آخر اینکه این لهجهی بنده به شدت محبوب نامبردگان بوده و هست و گاهی نیز به صورت درخواستی برایشان اجرای رایگان داشتهام.
کلمات کلیدی :
زبان خصوصی،
ویتگنشتاین
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/24 7:2 عصر
دفعهی بعد حواسمون باشه مثل این دفعه کبریت و سیخ یادمون نره، بدمینتونم ببریم.
کلمات کلیدی :
عید،
کبریت،
سیخ،
بدمینتون
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/23 5:29 عصر
ای کاش جور میشد فردا میرفتیم اینجا؛ با یه فلاسک چای و چند تا استکان و پولکی با طعم لیموعمانی و یک کیلو کیک یزدی و یه دیوان حافظ و هشت کتاب سپهری و یه مجموعه داستان کوتاه و یه طناب واسه تاببازی و...
کلمات کلیدی :
داستان کوتاه،
پاییز،
باغ،
فلاسک چای،
کیک یزدی،
دیوان حافظ،
هشت کتاب سپهری،
پولکی،
لیموعمانی،
تاب بازی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/22 1:15 عصر
اگر دست من بود با بعضی بازیگران زن ایرانی، قرارداد 24 ساعتهی لایفتایم میبستم با دستمزد خوب که حداقل با سر و وضع یکی از نقشهایی که در سریالهای تلویزیونی داشتهاند، در جامعه ظاهر شوند. این جوری هم خودشان به بهشت میرفتند إن شاء الله و هم میگذاشتند ما، ملت، برویم ماشاء الله!
کلمات کلیدی :
ایران،
بهشت،
قرارداد،
بازیگران زن
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/19 7:46 عصر
توی پارک پیرمردی نشسته بود با قفسی که دو مرغ عشق قشنگ توی آن بود و آیهای بالای قفس روی کاغذی نوشته بود: الذین یومنون بالغیب... و کنار آن، روی کاغذی دیگر، درشتتر نوشته بود، فال حافظ. قفس روی دیوارکی سیمانی بود که محوطهی تاب و سرسرهی بچهها را از قسمتهای دیگر پارک جدا میکرد.
کنار قفس چند مجله بود و اسم "دانستنیها" روی یکی دو تا از آنها. کنار مجلهها دفتری باز که با خطی نسبتا خوش، بیت شعری با قلمنی و دوات نوشته و کنار دفتر، خود پیرمرد. مردی لاغر و استخوانی و لاغر و ریزنقش با سبیلی پر پشت و بسامان، با کت و شلواری قدیمی ولی تمیز و اندازه که زیرش هم جلیقه پوشیده بود. بالای سرش کاغذی را به شاخهی درختی که که به آرامی کنار او ایستاده بود چسبانده بود که "آموزش خوشنویسی".
روی مجلهها دیوان حافظی قدیمی. گفتم: عمو فال چند میگیری؟ گفت: 500 تومن. گفتم برام توضیح هم میدی؟ گفت: بله یه کم توضیح میدم. نشستم کنارش. حالا بوی سیگاری را که حداقل نیمساعتی از کشیدنش گذشته بود، حس میکردم.
زهرا هم داشت خوابیدنی از روی سرسره میآمد پایین و دو دخترک، بالای سرسره منتظر او که برسد پایین و پسرکی هم پایین منتظر که با پای برهنه سرسرهنوردی کند.
پیرمرد گفت: اول یه حمد و فاتحه بخون. وقتی با تو حرف میزد، نگاهت نمیکرد. خواندم. جلد دیوان را باز کرد. جدولی بود احتمالا صدخانهای. گفت: چشمانت را ببند و انگشتت را روی یکی از این شمارهها بذار. با چشمان بسته داشتم از دالانی عبور میکردم که مرا به قلب سنت میبرد... چشمانم را باز کردم، شمارهی غزل را برایم در آورد و بعد...
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند...
شروع کرد به توضیح دادن از بیت اول. شیوهی تفسیر بدینگونه بود که مصرع اول هر بیت را میخواند، بیتوجه به مکثها و تاکیدها و گاهی هم کلمهای را اشتباه تلفظ میکرد و یکی دو بار هم کلمهای را جا انداخت. بعد یکی از واژهها را میگرفت و با آن جملهای میساخت و بعد جملهای دیگر مرتبط با آن و در یکی دو دقیقهی بعد هر چه حرف خوب بود از مهربانی و صبر و گذشت و یاد خدا و توکل و... برایم میگفت و در ضمن هم یک جملهی امیدبخش که کارها همه درست میشه و به مراد دلت میرسی و... آخر سر هم چند سطر پایین صفحه نوشته شده بود که یعنی تفسیر اجمالی فال و پیرمرد برای اولین بار رو به من کرد و گفت: و اما نتیجهی فال...
تو دلم خندهام گرفت از این روش هرمنوتیکی و از این طنز موقعیت که مدرس ادبیات آمده و نشسته و از پیرمرد میخواهد که شعر حافظ را برایش بخواند و تفسیر کند.
غزل تمام شد و تشکر و پانصد تومان تقدیمش کردم. هنوز کنارش نشسته بودم که چهار دختر بین 12 تا 13 ساله که همه مانتو پوشیده بودند هر یک به رنگی و این طرف و آن طرف پارک میرفتند و گاهی میایستادند و بلندبلند میخندیدند و شالهایشان را باز و بسته میکردند آمدند طرف ما.
وقتی رسیدند با عمو... عمو... چیزهایی گفتند که در بافتی معنا پیدا میکرد که پیدا بود، پیش از آن بین آنها رد و بدل شده بود؛ پیش از این که من برسم و حالا چیزی از معنای حرفهایشان نمیفهمیدم؛ حتی یکی از آنها گوشهی شالش را طوری گرفت که من نبینم؛ انگار من مثلا لبخوانی بلدم و نکند که بخوانم چه میگوید یا شاید هم با حالت چهره و ایما و اشاره میخواست بگوید و من نفهمم. پیرمرد هم جوابی به او داد؛ انگار که نصیحتی کرد که نه این کار را نکنید... دخترکان همچنان پر سر و صدا نزدیک ما بودند چند دقیقهای تا یکی از آنها به پیرمرد گفت: مجلهی جدید داری. گفت: آره دو تا. صد تومن بده ببر بخون.
با خودم گفتم. این هم رندی (به معنای مثبت کلمه) دستپروردهی حافظ. شبی خوش در این جای باصفا میآیی و وقتت میگذرد و وقت دیگران را هم خوش میکنی و از سه طریق هم پول در میآوری. کدام جوان امروزی وقتی به این سن برسد میتواند چنین معیشت خود را تدبیر کند؟
کلمات کلیدی :
غزل،
پیرمرد،
فال حافظ،
پارک،
خوشنویسی،
دانستنیها،
مرغ عشق
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/16 11:48 عصر
عاشق حدیثهایی هستم که وقتی میخوانم به جنبهی بشری اهلبیت(ع) راه میبرم و با آنها احساس نزدیکی بیشتری میکنم. واقعیت این است که گاهی فکر میکنم از بس جنبهی مافوق بشری آن بزرگواران برای ما گفته شده، برای خیلی از ما، خاصیت الگو بودنشان از دست رفته.
حدیثهایی هست که وقتی میخوانم این حس در من پیدا میشود که همسایهی دیوار به دیوار خانهی علی (ع) و فاطمه (س) هستم. مثل این حدیث:
کسی از حضرت سجاد علیه السلام پرسید: حالتون چطوره؟ حضرت گفت: حال من اینطوره که هشت تا طلبکار دارم و همهشون هم طلبشون رو ازم میخوان. طرف پرسید: پسر پیغمبر اونا کیان؟
1- خداى تعالی، که عمل به واجباتش رو ازم میخواد.
2- پیغمبر (درود خدا بر او و خاندانش باد) عمل به سنت رو ازم میخواد.
3- خانوادهام که خرجیشون رو ازم میخوان.
4- نفسم که شهوتش رو ازم میخواد.
5- شیطان که معصیت رو ازم میخواد.
6- فرشتگان محافظ که عمل صالح ازم میخوان.
7- فرشتهی مرگ که جونم رو میخواد.
8- قبر که بدنم رو میخواد. (بحار الانوار: 73/ 15)
یا این حدیث:
پیامبر (ص) در مسجد بود که فضه خادمهی حضرت زهرا (س) وارد شد و در حالى که گریه مىکرد گفت: حسن و حسین از خانه بیرون رفتهاند و نمىدونیم کجا رفتن؟ پیامبر (ص) فورى بلند شد و وارد خانهی فاطمه (س) شد و دید که دارد گریه میکند. به او گفت: گریه نکن ناراحت نباش، قسم به کسى که جونم تو دست اونه، خدا از تو نسبت به اونا مهربونتره.
بعد دستاش رو بالا برد و گفت: خدایا اینا بچهها و نور چشما و میوهی دل منن و تو به اونا مهربونتر و به اینکه کجان آگاهترى؟ اى لطیف لطفى کن و دو تاشون رو هر جا هستن خودت حفظ کن.
هنوز دعای حضرت تموم نشده بود، که جبرئیل نازل شد و گفت: اى پیامبر، نگران نباش، اونا الان توی سایهبون بنى نجار خوابیدن و خداوند فرشتهای رو گماشته که مواظبشون باشه؟ پیامبر (ص) با چند تا از رفتن اونجا و دیدن دستاشون رو انداختن گردن همدیگه تخت گرفتن خوابیدن...
(ترجمهی ارشاد القلوب دیلمی با تصحیح و پاورقی علامه شعرانی، جلد 2، ص369-370)
یا این حدیث
پیامبر گرامى (ص) فرمود روزى به خانهی فاطمه رفتم. با دیدن من در حالی که حسن روی دوشش بود از جایش بلند شد. دیدم چشمانش اشکآلود است پرسیدم چه شده؟ خدا تو رو نگریاند. گفت: پدر زنان قریش در جمعهایشان به من طعنه میزنند و میگویند پدرش او را به آدم فقیری شوهر داده که هیچ چیز ندارد.
(...یَا أَبَتِ إِنِّی سَمِعْتُ نِسَاءَ قُرَیْشٍ یُعَیِّرُونَنِی فِی اَلْمَحَافِلِ وَ قُلْنَ إِنَّ أَبَاهَا زَوَّجَهَا مُعْدِماً لاَ مَالَ له...)
به او گفتم: فاطمه من که تو را به عقد او در نیاوردم؛ خداوند از فراز هفت آسمان تو را به عقد او در آورده و جبرئیل، میکائیل، اسرافیل هم شاهد بودهاند. خداوند به زمین نگاه کرد از بین همه پدرت را انتخاب کرد بار دوم نگاه کرد على را انتخاب کرد براى ولایتش و تو را به ازدواج او در آورد. من هم او را وصى خودم کردم. علی از من است و من هم از علی هستم.
علم على از همه بیشتر است، صبرش از همه بیشتر است، اول کسی است که مسلمان شد، حسن و حسین، دو پسرش سروران جوانان بهشتی هستند از اولین و آخرین. خداى تعالى حسن و حسین را در تورات به زبان موسى شبر و شبیر نامیده. فاطمه به تو این مژده را میدهم که وقتی من از این دنیا، نزد خدا بروم، على با من است و او صاحب پرچم حمد به جاى من است.
فاطمه على و شیعیانش روز قیامت، روزى که مال و بچه فایدهاى نداره، به بهشت میروند.
(ارشاد القلوب دیلمی، ترجمه رضایی، ص 419 )
پرسشی سترگ:
بعضی از دوستان با خواندن حدیث مربوط به حضرت زهرا سلام الله علیها به شگفت آمدند و تا اندازهای نیز برآشفتند؛ چون آن را با تصوری که خود از آن حضرت داشتند از مقام معنوی و قدرت روحی و دانش و عصمت ایشان، ناسازگار دانستند و برای رهایی تردیدهای پیش آمده، احتمالهای گوناگونی را پیش نهادند؛ از نامعتبر بودن حدیث گرفته تا تاویل آن؛ اما چنان که پیداست کتابی که حدیث در آن آمده، معتبر و صاحب آن نیز از عالمان برجسته است و مضمون روایت نیز نظیرهایی در رفتار سایر اهل بیت علیهم السلام و انبیاء نیز دارد. از طرفی تفسیر این روایت بر اساس فهم عرفی، هیچ منافاتی با مقامات معنوی و کمالات آن حضرت ندارد که بخواهیم آن را بر خلاف ظاهرش تاویل کنیم؛ زیرا به فرمودهی قرآن سخن این سرآمدان بشر این است که ما نیز بشر هستیم مثل شما.
اما پرسشی ستبر در اینجا هست که پس تفاوت آنها با سایر بشر در چیست؟
در پاسخ میگویم تفاوت آنها در زیر تاثیر نیازها و خواستهها و عواطف بشری بودن نیست که در این مورد مثل ما هستند، تفاوت آنها در مواجهه با این جنبههای بشری و نحوهی مدیریت آنهاست؛ برای مثال آن سرور زنان عالم مانند هر زن دیگری از طعنه و تعریض زنان دیگر رنجیده خاطر میشود؛ با این تفاوت که این رنجیدهخاطری در یک زن رشدنایافته، او را به ناامیدی از رحمت خدا و اعتراض به مشیت او و شکایت از همسر و کشمکش با او... وا میدارد؛ در حالی هرگز در انسانی رشدیافته مثل آن حضرت، چنین تاثیرهایی ندارد؛ بلکه او در پرتو کمالات علمی و عملی خود، علاوه بر اینکه به سراشیبی گناه نمیافتد، با استفاده از تواناییهای روحی و مهارتهایی رفتاری مانند صبر، شکر، رضا، توکل و... از این موقعیتهای اندوهزا پلههایی برای تعالی و ترقی بیشتر میسازد.
سخنی دیگر باقی ماند که بهتر است واگذار کنیم به نوبتی دیگر.
کلمات کلیدی :
حدیث،
اهل بیت (ع)،
امام سجاد (ع)،
جنبه ی بشری
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/14 7:11 عصر
مراسم چهلم پدر یکی از بستگان بود و رفته بودیم سر خاک. پسران و برادران و نوههای مرحوم در دو طرف قبر به صف ایستاده بودند و به کسانی که برای تسلیتگویی میآمدند، ادای احترام میکردند و از آنها تشکر. این طرفتر بستگانِ دورتر ایستاده بودیم و منتظر تا غریبهترها بروند و ما هم برویم و فاتحهای بر مزار بخوانیم و خداحافظی بگیریم.
زنها یک طرف و مردها هم این طرف و آن طرف در دستههای کوچک چند نفری ایستاده بودند و با هم گپ میزدند. از قیمت آپارتمان گرفته تا درخواست کارت سوخت دارای بنزین لیتری 400 تومن به صورت تعارفی.
من هم کنار یکی از این اجتماعات بیش از سه نفر ایستاده بودم و منتظر؛ پنج نفر که با من میشدند شش تا و بنده هم کوچکترین آنها بودم و همه بین 50 تا 60 سال. هم محلهایهای سابق و دوستانی قدیمی بودند و داشتند خاطراتشان را یادآوری میکردند و میخندیدند و چاشنیاش هم بد و بیراههای صمیمانهای بود که یکی در میان به هم میدادند و در ضمن، گاهی هم از من معذرتخواهی میکردند که دو منظوره بود؛ یعنی معذرتخواهی بابت ناسزای پیشین و رخصت بابت ناسزای در راه.
در این بین دو نفر از آنها، به طور خاص افتاده بودند به جان یک نفر دیگر که اتفاقا از همه مسنتر بود و تیکه بارش میکردند و او هم بار آنها؛ تا جایی که که آن یک نفر کم آورد و از یکی دیگر از دوستان حاضر در جمع که داشت با نفر پنجم صحبت میکرد، خواست که به دادش برسد. او هم شروع کرد به گفتن اینکه چقدر به این بندهخدا ارادت دارد و برای اثبات این حرف دلیلی محکم آورد:
ببینین به جان خودم اولین عروسیای که رقصیدم، عروسی این آقا بوده...
که یکی از همان دو نفر حرف او را با همان لحن ادامه داد (انگار که خود گوینده همچنان دارد حرف میزند): و از آن به بعد بود که دیگر پیشرفتم شروع شد...
نکتهی فنی: تاریخ ازدواج مزبور برمیگردد به حدود 40 سال پیش.
کلمات کلیدی :
رقص،
خاطرات،
مراسم چهلم،
قبرستان،
عروسی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/13 10:6 عصر
وقتی سوار قطار میشوم. معمولا ساکت هستم و جز سلام و علیکی آغازین و ورژنی مردانه از لبخند ژوکوند، ارتباطی با همکوپهایها برقرار نمیکنم. نگاهی به روزنامه میاندازم و صفحهی جدولش را پیدا میکنم و بیمعطلی شروع میکنم با خودکار و تندتند، خانههای خالیاش را پر میکنم. هر چند تا حالا نتوانستهام حتی یک بار کاملا حلش کنم و همیشه یکی دو خانهاش همچنان خالی مانده است و من حسرت به دل...
حالا گاهی آنها خود با هم شروع به صحبت میکنند و گاهی هم نه. که در هر صورت تا وقتی از من چیزی نپرسیدهاند چیزی نمیگویم؛ هر چند وقتی هم چیزی میپرسند (که غالبا مقدمهای است برای بحثی سیاسی) معمولا جوابش را بلد نیستم یا اگر بلد هستم طوری جواب میدهم که هیچ روزنهای برای کشدادن آن باقی نمیگذارم و کمکم آنها هم متوجه میشوند نه بابا از این آخوند آبی برایشان گرم نمیشود.
نکتهی جالب این است که معمولا اول کار همکوپهایها یا اصلا من را تحویل نمیگیرند یا خیلی خشک و سرد و بااحتیاط رفتار میکنند. از حالت چهرهی بیشتر آنها میخوانم که وقتی متوجه میشوند آخوندی در کوپهی آنهاست، آه از نهادشان بلند شده است. احتمال به خودشان میگویند: "وای گاومون زایید. الان میخواهد شروع کند به هدایت ما و آیه و حدیث و..." ولی بعد وقتی میبینند نه بابا این آخونده کاریشان ندارد. تازه کلاس هم میگذارد و با آنها همکلام نمیشود، گاردشان را باز میکنند و گویی متوجه میشوند که نه بابا او هم آدمی است مثل ما، بیخطر و البته مهربان و فروتن و امروزی چون جدول حل میکند!
نتیجه آنکه ورق بر میگردد و کمکم سعی میکنند یه جوری خودشان را در دلم جا کنند. برای همین هم یا ذکری میگویند یا نوحهای از ته حافظهی گوشیشان میگذارند یا سوالی میپرسند، که اگر پیرمرد باشد از شکیات نماز، اگر جوان مجرد باشد از صیغهی دختر باکره بدون اذن پدر، اگر سوادی مذهبی داشته باشد از این که یاجوج و ماجوج جن بودهاند یا انسان و اگر هیچ سوالی به ذهنش نرسد، میگوید که مثلا شوهر خالهی داییاش روحانی است و مثلا در فلان جا امام جماعت است و... که من هم دیگر کمکم معمولا کمی نزدیکتر میشوم و حرفی و پاسخی و گاهی لطیفهای یا کنایهای میگویم.
برای نمونه همین سفر دو سه روز پیشم، جوانی بود 24 ساله و پولدار که میگفت هر ماه یک کشور میرود و خوش میگذراند. دیگر برای چه خودش را پابند ازدواج کند. دو سه تا متاهل جاافتاده در کوپه داشتیم که یک ساعتی از فواید ازدواج و ضرورت آن برای او گفتند. در نهایت گفت: که فعلا دندانهایم خراب هستند و راست میگفت. داغون بودند. سیاه و بدمنظر. گفت که از دندان مصنوعی بدش میآید اول باید آنها را درست کند. من گفتم: خب بیا یه کار بکن. یه خانم دندانپزشک بگیر که دهنت را کلا سرویس کند. (و با دست به دهانم اشاره کردم)
آقا این را گفتم، بهش چسبید. حالا دیگر نزدیک قم رسیده بودیم. گفت: حاجآقا قم که پیاده نمیشی. گفتم: چرا. گفت: آخ. من تازه فهمیدم کی هستی. حالا که پیدات کردم میخوای پیاده بشی؟ آقا رفیق شد و باید بریم رستوران با هم چایی بخوریم که من گفتم: میل ندارم و بلند شد پفک خرید از این مارپیچیها که دو تایی تمومش کردیم و...
بگذریم. این هم مثلا سفرنامه!
کلمات کلیدی :
آخوند،
ازدواج،
سفرنامه،
حل جدول،
قطار،
روابط،
سوالات دینی،
دندانپزشک
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/10 7:17 صبح
یادش بخیر. از اون روزا همین یه دونه عکس رو دارم. (اسب دست راستی)
کلمات کلیدی :
اسب،
برف،
یورتمه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/9 8:4 صبح
دوستی دارم فرهیخته و باذوق که مسئولی فرهنگی است و گاهی جملههای نابی ببیند، برایم میفرستد، دیروز این دو بیت را به پیامک فرستاد:
ترس دارم عاشقانت مست و مجنونتر شوند
روبروی خانهات بگذار پرچین بیشتر!
خواب دیدم (نیستی) تعبیر آمد (میرسی)
هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر!
"امیرعلی سلیمانی"
برایش نوشتم جالب بود. راستی خبر داری که من هم مسئول فرهنگی یه جایی شدم؟
- نععع! چه عالی! کجا؟
- سکرته.
- واقعا؟!
- نه بابا! شوخی کردم؟ (و برایش نوشتم)
- خب به سلامتی! مبارک باشه.
- کی شیرینیشو بخوریم؟
- شما تجربهات بیشتره. تو این موارد معمولا چی میدن؟
- مطابق فصل و زمان باشه بهتره دیگه! تو این روزای پاییزی اگه عصر باشه یه قهوه ترک و یه کیک شکلاتی هم راضیم.
- اولا که عرض کردم مسئول فرهنگی یه جایی شدم نه رئیس کل ثانیا به نظر من تو این موارد اولش که مسئولیت رو میگیری باید خرما بدی و آخرش که بیرونت میکنن حلوا!
کلمات کلیدی :
شعر،
حلوا،
ابن سیرین،
مسئول فرهنگی،
قهوه ترک،
کیک شکلاتی،
خرما