طراحی وب سایت ایران - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنهان کننده دانش، به درستیِ دانشش بی اعتماد است . [امام علی علیه السلام]

کوچینگ دیگر چیست؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/12/15 7:14 صبح


کوچینگ (تلفظ: ‌Coaching) را چقدر می‌شناسی؟ به طور مختصر یعنی اینکه (خدای نکرده حمل بر خودستایی نشه!) کسی که دانش یک کار و تجربه‌ی آن را به اندازه‌ی کافی دارد و مهارت‌‌‌های ارتباطی و شیوه‌‌های آموزشی و راه‌بردن را می‌داند و به مقدار لازم دلسوز است و البته فرصت کافی هم دارد، کوچ شما شود. یعنی تمام دانش و مهارت و تجربه‌ی خود را در اختیار تو می‌گذارد تا تو هم موفق شوی و به هدفت برسی.


کوچینگ با تدریس خصوصی، مشاوره، راهنمایی، دستیاری و... فرق می‌کند. کوچینگ همه‌ی اینها با هم است. یعنی تو و نیازها و جایگاهی را که الان در آن هستی نسبت به رسیدن به هدفت در نظر می‌گیرد و اگر نیاز به آموزشی داشته باشی به تو درس می‌دهد، اگر نیاز به مشاوره و راهنمایی داشته باشی، مشاور توست، در صورت لزوم دستیار تو می‌شود، برایت کار انجام می‌دهد، به تو روحیه می‌دهد و... خلاصه دوست و همراه توست تا برسی.


در فرهنگ ما در گذشته بهترین مصداقش استاد اخلاق یا به تعبیر ادبیات عرفانی پیرطریقت بوده است که شاگرد حتی با او زندگی کرده است. در زمینه‌های علمی هم بوده است مثلا رابطه‌ی ابن سینا و بهمنیار. در زمان ما شاید یک مصداق60 تا 70 درصدی اش پشتیبان‌های قلمچی باشد. مصداق معمولا در بهترین حالت 30 تا 40 درصدی اش استاد راهنما و مشاور در جریان نوشتن پایان‌نامه ارشد یا تز دکتری است.

 

خواننده‌ی باهوش خودم دیگر الان می‌داند که این مشکل جامعه‌ی علمی ما که "پول بگیر، برام پایان نامه بنویس جان مادرت!" نشان دهنده‌ی یک نیاز واقعی است که از راه درستی برآورده نمی شود. بگذریم.

 

کوچینگ راه میان‌بر موفقیت است. من وقتی به خودم نگاه می کنم می‌بینم راهی حدود 10 ساله را که من با شرکت در کلاس نویسندگی و زیر و رو کردن کتاب‌ها و آزمون و خطا رسیدم، اگر کوچی داشتم که یکسال همراه من بود، در همان یکسال یا فوقش کمی بیشتر طی می‌کردم و الان ده برابر چیزی که الان هستم، در عالم مهارت و شهرت نویسندگی بودم یا پایان‌نامه‌ام را سال 87 به جای اینکه در یک سال و نیم بنویسم با عزا گرفتن و خون دل خوردن، در سه، چهار ماه می‌نوشتم با کیفیتی بسیار عالی‌ و دانش و مهارتی را که قرار بود در این رهگذر به دست بیاورم، در حد بالاتری و با زمان کمتری به دست می‌آوردم.


خلاصه اینکه تنها راه به دردبخور رشد کردن و رسیدن به اهداف کوچینگ است و بقیه‌ی راه‌ها کاریکاتوری از آن. البته خب از حق نگذریم، کوچینگ دو تا مشکل دارد یکی اینکه پیدا کردن یک کوچ کار بلد و قابل اعتماد کمی سخت است، دیگر اینکه هزینه‌بر است و هر کسی توان مالی این کار را ندارد. درباره‌ی کوچینگ اگر می خواهی بیشتر بدانی، اینجا را ببین.






کلمات کلیدی : آموزش، تدریس، ایران، نویسندگی، تجربه، پایان نامه، کوچینگ، Coaching، دانش، مهارت، دستیار، همراه، استاد اخلاق، پشتیبان، مشاور

قرارداد لایف تایم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/22 1:15 عصر

 

اگر دست من بود با بعضی بازیگران زن ایرانی، قرارداد 24 ساعته‌ی لایف‌تایم می‌بستم با دستمزد خوب که حداقل با سر و وضع یکی از نقش‌هایی که در سریال‌های تلویزیونی داشته‌اند، در جامعه ظاهر شوند. این جوری هم خودشان به بهشت می‌رفتند إن شاء الله و هم می‌گذاشتند ما، ملت، برویم ماشاء الله!

 

 




کلمات کلیدی : ایران، بهشت، قرارداد، بازیگران زن

ایران: خشک سالی و دروغ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/2/29 12:12 عصر


یکی از دوستانم معروف به شکارچی از یکی از دوستان مشترکمان به نام جیگر بابا یه نمایشی بهش رسیده بود و اونم به من رسوند به نام "خشکسالی و دروغ". عجب نمایشیه پسر! متن محشری از محمد یعقوبی. نمایشنامه‌‌ای هنرمندانه و قوی به لحاظ ساختاری و عمیق به لحاظ تحلیل شخصیت‌ها و کنش‌های آنها و مسائل مهم بشری و روابط انسانی، غنی به لحاظ گزین‌گویه‌های ناب و تیکه‌های طنزآمیز کلامی و موقعیتی و  بالاخره به یاد ماندنی به جهت بازی‌های درخشان پیمان معادی، باران کوثری، علی سرابی، آیدا کیخایی که به نظر من از همه بهتر و تاثیرگذارتر بازی کرد مخصوصا در پرده‌ی آخر. (ناگفته نماند که کمی هم زهرمار قاتی این نمایش هست که فعلا تصمیم ندارم درباره‌اش صحبت کنم)


اسم نمایشنامه گرفته شده از دعای داریوش اول در حق ایران است که


اهورامزدا  این سرزمین را از دشمن، از خشک‌سالی و از دروغ دور بدارد.


نکته‌ی تازه‌ و جالبی که نویسنده با زبان آرش (پیمان معادی) می‌گوید این است که اصل دعا این بوده:

 

اهورامزدا به این سرزمین "میایاد" دشمن، خشک‌سالی، دروغ.


این یعنی چی؟ یعنی اینکه نبوده اونم آرزو می‌کرده هیچ وقت این چیزا نباشه ولی الان چی؟ الان همه‌‌ی اینا هست. پس باید بگه...

که آرش وقتی به اینجا سکوت می‌کنه چون متوجه می‌شه که امید اصلا به حرف‌های او گوش نمی‌کنه چون خوابش گرفته...

 

درباره‌ی اینکه چرا این جمله در نمایشنامه شنیده نمی‌شود با اینکه بیننده به شدت کنجکاو می‌شود که آن را بداند دو وجه به نظرم می‌رسد:


1. کارگردان سطح هنری کار را بالاتر می‌گیرد و از ایجاز استفاده می‌کند و حدس زدن جمله را به بیننده واگذار می‌کند که البته حدس زدنش برای بیننده‌ی باذکاوتی مثل بنده و شما خیلی سخت نیست (مخصوصا که بتوانی به نسخه‌ی چاپ شده‌ی نمایشنامه سرکی بکشی و ببینی که در آن جا نوشته شده:


الان باید بگه اهوارامزدا! این کشور را از دشمن، خشک‌سالی و دروغ نجات بده.


2. می‌دانید که برای مدتی این مجوز اجرای این نمایشنامه لغو می‌شود و صدور مجوز مجدد منوط به پاره‌ای از اصلاحات می‌شود و احتمالا این جمله از ترس اینکه سویه‌ی سیاسی داشته و تعریضی به حاکمیت باشد، حذف شده است.

به نظر خودم احتمال دوم قوی‌تر است چون همان طور که عرض کردم این جمله در متن مکتوب نمایشنامه و شاید هم در اجرای اول و دوم آن که (که من ندیده‌ام) آمده باشد.


 






کلمات کلیدی : ایران، دعا، نمایش، خشک سالی و دروغ، داریوش اول

بودا و بدنام!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/6/6 12:10 صبح


بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از او خواست تا برای صرف غذا مهمانش باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی او شد. کدخدای دهکده شتابان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه و بدنام است به خانه‌ی او نروید. بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده. او تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن. کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند. هیچ زنی نیز نمی‌تواند به تنهایی بد و هرزه شود، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.

نتیجه‌گیری:

1. بی‌چاره بعضی که تنها نام آنها بد در رفته است.

2. کسی می‌داند به ازای هر زن بدنام چند مرد بدنام وجود دارد؟

3. خوشبختانه این اتفاق در هند افتاده است نه ایران.        





کلمات کلیدی : بودا، ایران، زن بدنام، مرد بدنام، هند

سر گذشت هایی از ایران 2040 (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/21 10:34 عصر


حاج‌آقا جلالی سید با وقاری است که سی سالی می‌شود امام جماعت این محله‌ی قدیمی اصفهان است. 57 یا 58 سال را شیرین دارد. کل محله را به اسم می‌شناسد از عروسی و عزا گرفته تا اذان تو گوش نوزاد تا جور کردن خرج دوا دکتر مریض‌های بی‌بضاعت تا آشتی دادن زن و شوهر و... خلاصه حقیقتا بزرگ محله است و راه و رسم بزرگی را هم خوب می‌داند در عین حال به بچه‌ها هم سلام می‌کند. هر چه از این مرد بگویم کم گفته‌ام.

امشب بعد از نماز آقا محمد حسین رو صدا کرد. یا به قولی کربلایی محمد حسین را. آخر همین هفته‌ی گذشته از کربلا آمده است هنوز اسم کربلا که می‌آید گریه‌اش می‌گیرد. 45 سالش هست و یک دختر شوهر داده و دو پسر دیگرهم دارد، سوم ابتدایی و دوم راهنمایی.

- ... کربلایی یه چیزی می‌خوام بهت بگم دربارش فکر کنی.

- جونم حاجی، در بست گوشم با شماست.

- یه خانمی تو محل داریم. دو سالی می‌شه شوهرش طلاقش داده، ظاهرا سر این بوده که بچه‌شون نمی‌شده مشکل هم از خانم بوده. می‌خوام بهت پیشنهاد بدم، اونو بگیری.

- حاجی قربونت برم. اینو از من نخواه من تو خرج همین زندگی خودم موندم. بهم نگاه نکن رفتم کربلا یه وام تو نوبت داشتم گرفتم، به عشق آقا امام حسین (ع) رفتم. حالا باید دو، سه سال قسط بدم.

- خوب به عرایض بنده گوش نکردی. تو چند ماهه به دنیا اومدی؟ بذار حرفم تموم بشه. بعد هر چی خواستی بگو.

- جونم حاجی. ببخشید. بفرمایید.

- این خانمه. یه زن مومنه‌اس. خونه‌ای که توش نشسته مال خودشه. باباش از اون بازاریای قدیمیه. یه خونه‌ی کوچیک واسش گرفته. دو مغازه هم به نامش کرده که هر دو رو دادن اجاره، در آمدشم خرجی این خانمه. یعنی می‌خوام بگم اصلا مشکل مالی نداره.

- پس چی حاجی؟ دیگه چه نیازی به شوهر کردن داره.

- کربلایی این حرفا از شما بعیده. بعد از یک عمر زندگی و آیه و روایت خوندن هنوز خیال می‌کنی ازدواج واسه یه لقمه نونه‌. محمد حسین جان، بابا! زن به مرد نیاز داره. زن مثل پیچکه. باید تکیه کنه به یه درخت که بالا بره و گرنه رو زمین بمونه اگه خودشم بخواد سالم بمونه باز هر آن، امکانش هست کسی رد شه پاشو بذاره روش، تباهش کنه.

زن بدون مرد و مرد بدون زن ناقصه. زندگی درست و درمونی نداره. یه موقعی تو همین شهر، اگه کسی یه زن دوم می‌گرفت همه یه جوری نگاش می‌کردن ولی الان شکر خدا سطح فکر مردم رفته بالا رفته مردم دین رو بهتر می‌شناسن.

- باشه حاجی باید با خانمم هم یه صحبتی بکنم.

- اگه لازم بود. یه شب می‌آم خونتون خودم باهاش صحبت می‌کنم.

چند روز بعد. دوباره حاج آقا کربلایی رو صدا کرد.

-... چی شد. فکراتو کردی. خانمت چی می‌گه؟

- بنده خدا حرفی نداره. می‌گه نظر شخصیش اینه که این کار رو نکنم. ولی می‌گه خدا وقتی راضیه من چی می‌تونم بگم. حرفای شما رو هم بهش گفتم، راضی شد.

- حالا بازم اگه خواستی یه روز بعد از نماز دو تایی تشریف بیارید، همین جا کنار محراب می‌شینیم، باهاتون حرف دارم. آقا محمد حسین. هر زنی یا دختری که بی‌شوهر باشه پسر هم همین طور فرقی نمی‌کنه و بقیه بتونن براش کاری انجام بدن و ندن، بعد به خاطر همین، به گناه بیفته، معلوم نیست روز قیامت پای اونا گیر نباشه.

 




کلمات کلیدی : ایران، ازدواج مجدد، 2040، سرگذشت

سرگذشت هایی از ایران 2040 (6)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/21 12:12 صبح

 

شبنم زنی است در آستانه‌ی 39 سالگی و از آن دسته زنانی که اگر از او بپرسی راحت سنش را به تو می‌گوید. دبیر زیست‌شناسی است و دو سال پیش هم دبیر نمونه‌ی منطقه یک مشهد شد. شوهرش مهرداد 42 سال دارد و فروشگاه لوازم یدکی ماشین دارد و خوشبختانه ارث خوبی هم از پدرش که 6 سال پیش عمرش را داد به شما به او رسیده.

امشب وقتی مصطفی پسرشان رفت اتاقش و تنها شدند، شبنم سر صحبت را باز کرد. شبنم رک است و تو چند جمله‌ی کوتاه کل مطلب را می‌گوید و مهرداد هم که از بس صبح تا شب با مشتری‌های جورواجور سر و کله می‌زند، عاشق این خصلت او است.

- آقا مهرداد

- جانم

- می‌گم باید زن بگیری.

- چی؟ حالت خوبه؟

- این روشنک‌خانم همسایه‌مون.

- تو هم ما رو گرفتی!؟ چی می‌گی واسه‌ خودت؟

 

(راستی نگفتم. روشنک خانم همسایه‌ی مهرداد و شبنم است سه تا خانه بینشان فاصله است. 37 سال دارد و شوهرش را سه سال پیش تو تصادف از دست داد. راننده تاکسی بود. دو بچه دارد؛ پروانه (کلاس چهارم) و پرویز (کلاس اول). الان هم خودش تو بیمارستان کار خدماتی می‌کند.)

 

-شبنم خانم گفت: ببین تو که دستت به دهنت می‌رسه شکر خدا. دو خونواده که سهله چهارتاش رو هم می‌تونی خرجشو بدی.

- یعنی واقعا تو می‌خوای سرت هوو بیارم؟

- نگو هوووو! آدم یاد هیولا می‌افته.

- حالا حتما آدم باید یه زن بیوه رو بگیره. تو بپرس خرج ماهشون چقدر می‌شه، یه شماره حساب بگیر من ماه به ماه به حسابش پول می‌ریزم راضی شدی؟

- این خوبه ولی کافی نیست. من یه زنم. می‌فهمم. یه زن به یه مرد احتیاج داره که بهش تکیه کنه. مسئله فقط پول نیست. این طفلک که آدم آهنی نیست. دل داره. از اون گذشته بچه‌هاش یه پدر می‌خوان که بالا سرشون باشه.

- ببین من بدم نمی‌آد راستش، با هم که تعارف نداریم. ولی این بعدا مسئولیت می‌آره واسه من. می‌تونی تحمل کنی. این حسادت زنانه رو من ازش می‌ترسم.

- خودم می‌دونم. ولی دیگه دوره‌ی این حرفا گذشته. منم دوست دارم تو فقط مال من باشی ولی وقتی فکرشو می‌کنم می‌بینم وقتی ما می‌تونیم به این زن کمک کنیم، چرا بهش ظلم کنیم. منم راستش به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم پیش درگاه خدا روسیاهم، دستم خالیه. می‌خوام این کار ذخیره‌ی آخرتم باشه شاید خدا رحمش به ما بیاد و از گناهامون بگذره.

- بذار بیشتر فکر کنم.

- فکر کن. ولی باید بگیریش.

بعد شبنم دو انگشت وسط و اشاره‌اش را گازانبری کرد و کمی به جلو خم شد و دماغ مهرداد را لای خم بیرونی انگشتانش گرفت و فشار داد و به طرف خودش کشید و گفت:

- ولی از حالا بهت بگم. منو باید بیشتر دوست داشته باشی و گرنه این دماغ پت و پهنت رو، می‌کنم، می‌فرستم واسه مادرت...

مهرداد هم مثل همیشه تو این مواقع ریسه می‌رفت...

 

لینک: آیا چند همسری حق مرد است یا زن؟!

 




کلمات کلیدی : ایران، چند همسری، 2040

سرگذشتی از ایران 2040 (قسمت 5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/12 10:29 صبح

 

- خیلی ازت تعجب می‌کنم.

- چرا؟

- چه طور غیرتت قبول کرد... ببخشید هان...

- نه راحت باش جون تو. بگو

- با کسی ازدواج کنی که قبلا صیغه‌ی یه نفر دیگه بوده!

- یعنی کار حرومی کرده؟! خدا راضی، خودش راضی، ما چه کاره‌ایم؟!

- نه داداش مشکل تو نیست. رسم مردونگی ور افتاده. مرد هم مردای قدیم.

- داداش من این چیزی که تو بهش می‌گی مردونگی من بهش می‌گم حماقت. ولی بهت بر نخوره جون تو.

- ببین من بیست سالم بود، دیدم وضعم داره خراب می‌شه، ازدواج نکنم افتادم تو حروم جون تو. ولی ازدواج دائمی هم نمی‌تونستم، یعنی شرایطش رو نداشتم؛ نه کاری نه سربازی. رفتم با یه دختر به قول تو آک ازدواج موقت کردم. تا پارسال که بیست و پنج سالم شد. اون با پسر عمه‌اش ازدواج دائم کرد. بعد از یه سال هم من با این خانمم ازدواج دائم کردم و الان هم یه بچه تو راه داریم. این بده جون تو؟ نه عذاب کشیدم، نه عقده‌ای شدم، نه به خودم ور رفتم، نه چشمم دنبال ناموس مردم رفت، نه فکر ناجور کردم. من به این می‌گم مردونگی جون تو. هم دنیامو داشتم هم آخرتمو. عشق و حالمو کردم از راه حلال، خدا هم بهم ایول گفت جون تو.

- وایسا پیاده می‌شم. هنوز راه مونده. می‌رسونمت جون تو. نه خوبه جون تو.

 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقت، سرگذشت

سرگذشتی از ایران 2040 (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/4 11:4 عصر

 

مهرداد 39 ساله، از دبیران شیمی دبیرستان‌های اهواز است و همین روزها هم از پایان‌نامه‌ی ارشدش دفاع می‌کند. الان آخرین کلاسش تمام شده و هوا هم تقریبا تاریک شده و او در راه خانه است. می‌خواهد امشب با سپیده همسر 35 ساله‌اش که منشی دکتر زنان و زایمان است در مورد موضوعی صحبت کند. اول خواست یک شاخه گل سر راه بگیرد ولی بعد پشیمان شد. با خودش گفت: شاید سپیده فکر کند دارم به او رشوه می‌دهم یه به قول معروف می‌خواهم خرش کنم...

بعد از شام کنار هم نشسته بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند که مهرداد گفت: می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. سپیده همان طور که تخمه آفتابگردان سفید می‌خورد گفت: بگو

- هر دومون می‌دونیم که ما هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شیم.

- ما قبلا صحبت‌هامون رو کردیم. همیشه هم بهت گفتم که من ناراحت نمی‌شم. باور کن. همین فردا بریم محضر منو طلاق بده یه زن دیگه...

مهرداد نگذاشت حرفش را تمام کند. گفت:

- احمق نشو. خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم. مطمئن باش هیچ وقت از دستم خلاص نمی‌شی.

- پس دیگه حرفت چیه؟

- می‌‌گم اگه تو اجازه بدی یک ازدواج موقت بکنم.

- حاال طرف کی هست؟

- ای بابا. هیچکی. من درباره‌ی اصلش دارم باهات صحبت می‌کنم حالا موردش رو بعدا باید بهش فکر کنیم.

سپیده بلند شد گفت: برم چای بیارم. رفت چای آورد ولی ننشست. گفت: من خسته‌ام می‌خوام برم بخوابم.

مهرداد عادت زنش را می‌دانست که هر وقت می‌خواهد فکر کند، دراز می‌کشد.

فردا مهرداد سر صبحانه داشت به این فکر می‌کرد که به سپیده بگوید کلا بی‌خیال موضوع شود و از او عذرخواهی کند. همین طور که داشت با خودش کلنجار می‌رفت که بگوید یا نگوید. سپیده گفت: نمی‌خوام بگم از اون مسئله که دیشب گفتی ذوق می‌کنم ولی خب بدم هم نمی‌آد یه بچه داشته باشیم که مال تو باشه و بزرگش کنیم. دیگه این که من نمی‌تونم چیزی رو که خدا حلال کرده و تو حقشو داری مانعش بشم.

مهرداد همین طور که لقمه تو دهانش بود، پل زد روی سفره و پیشانی همسرش را بوسید...

 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقتی، سرگذشت، بچه دار شدن

سرگذشت هایی از ایران 2040 (شماره 3)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/11/28 11:54 عصر

 

لادن خانم 42 سال دارد و نسرین خانم هم همین در حدودها. هر چند اگر کسی از خودشان بپرسد، می‌گویند که یک بیست و چند سالی می‌شود که 18 سالشان است. نسرین خانم تا همین شش ماه پیش، همسایه‌ی دیوار به دیوار لادن خانم بود ولی الان دو کوچه آن طرف‌تر رفته‌اند یعنی خانه‌ی بزرگتری خریده‌اند. همین چند روز پیش لادن خانم سر صندلی ایستگاه اتوبوس (شاید هم تا آن موقع، مونوریل!) نشسته و منتظر بود که نسرین خانم هم رسید. بعد از سلام و احوال‌پرسی. نسرین خانم گفت: می‌گم دو سه روز پیش از تو کوچه رد می‌شدم سمیرا دخترت رو دیدم که دستش تو دست یه پسری، اومدن خونه‌. به سلامتی شوهرش دادی؟

- راستش...

نسرین خانم نگذاشت حرفش را تمام بکند. گفت:

- به همین زودی فراموشت شدیم. خوش انصاف بعد از این همه سال همسایگی ما رو واسه عروسی دخترت دعوت نکردی؟ سمیرا مثل دختر خودمه. دوست داشتم تو لباس عروس ببینمش. خیلی بدی. خیلی...

لادن خانم دست نسرین رو گرفت و با مهربانی گفت:

- عزیزم تند نرو. یه دقیقه دندون رو جیگر بذار تا برات بگم. اون پسره شوهرشه ولی خب عروسی نگرفتیم. یعنی ازدواجشون موقتیه. واسه شش ماه عقد خوندیم.

- راستی؟

- باور کن.

- حالا چرا موقتی؟

- آخه هنوز شرایطشه ندارن. هیچ کدوم. نه سمیرا نه آرش.

- پس اسمش آرشه.

- آره. پیش دانشگاهی می‌خونه. سمیرا هم که سال سومه.

- حالا چطور شد که این طوری شد؟

- راستش. یه روز موبایل سمیرا رو چک می‌کردم. چند تا پیامک دیدم. از این حرفای عاشقانه و من بمیرم و تو بمیری. پی‌اش رو گرفتم معلوم شد که دو سه ماهی می‌شه که با هم ارتباط دارن و ما خبر نداریم. دو سه باری هم همدیگه رو دیدن. من و باباش خیلی سعی کردیم قانعش کنیم دست برداره ولی راضی نمی‌شد. وابسته شده بود. ما هم گفتیم حالا که این طوریه چرا پنهونی. لااقل بذار محرم بشن هم شرعیه هم تو دید خودمون باشن. حالا شاید هم بعدا با هم ازدواج کردن. نکردن هم طوری نیست. سه جلسه هم رفتن این کانون ازدواج جوانان.

- کانون ازدواج جوانان.

- آره همین سر خیابون شهید صالحیه. واسه ازدواج موقتی، باید از اونجا نامه بگیری.

- واه

- والله. هر دختر و پسری که بخوان عقد بخونن، سه جلسه باید برن اونجا؛ تو یه جلسه یه روحانی مسائل شرعی و قانونی این عقد رو واسشون می‌گه، یه جلسه هم مشاوره‌ی روان‌شناسی دارن و یه جلسه هم مشاوره‌ی پزشکی، واسه روابط زن و شوهری و روش‌های جلوگیری و از این حرفا.

- پس این جوری شده و ما خبر نداشتیم. به نظر من کاری خوبی کردین. یادته دوره‌ی ما چطور بود؟ چقدر دخترا دوست پسر داشتن؟ بعضی وقتا چند تا و چه کارایی که نمی‌کردن؟ دختر احترام خانم یادته؟ برده بودن، چه بلایی سرش اورده بودن؟ بعد از دو هفته جسدش پیدا شد. پدر و مادرا به عقلشون نمی‌رسید حالا که نمی‌تونن جلو بچه‌هاشونو بگیرن لااقل رابطه‌شون رو شرعی کنن. گند نزنن به دنیا و آخرت خودشونو خونواده‌هاشون.

- آره خواهر. ولی خوب الحمدلله. الان وضع فرق کرده. سطح فکر مردم بالاتر رفته.

- خب. اتوبوس هم اومد. بریم سوار شیم...

 

لینک: سرگذشتی از ایران 2040 (شماره1)

لینک: سرگذشت هایی از ایران 2040 (شماره2)

  




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقت، ازدواج دائم

سرگذشت هایی از ایران 2040 (شماره2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/11/28 1:37 عصر

 

فرانک 22 سال دارد و ساکن تهران. یک سال هم کنکور داده که قبول هم شد ولی دانشگاه تبریز بود و پدرش اجازه نداد که برود می‌گفت: راهش دوره. او هم دیگر بی‌خیال دانشگاه شد. یک سال پیش دوره‌ی خیاطی را گذراند و الان خیاط قابلی است و  فک و فامیل، کارهایشان را به او می‌سپارند.

امشب ولی او کمی استرس دارد. با این که قبلا هم خواستگار داشته ولی انگار هنوز بار اولش است. مهرداد تو مغازه‌ی الکتریکی پدرش کار می‌کند. 25 سال دارد و سربازی هم رفته و طبقه‌ی بالای خانه‌شان هم برای اوست...

بالاخره خواستگاران آمدند. هیئت بلندپایه‌ای مرکب از مهرداد و پدر و مادر و مادربزرگش. بعد از حرف‌های معمولی، بالاخره مهرداد و فرانک رفتند گوشه‌ی هال تا به قول مادر بزرگ سنگ‌هاشان را با هم وا بکنند. مهرداد شروع کرد کمی از خودش گفت. از گذشته‌اش، از کارش، از درآمدش، از محل زندگی آینده‌اش، و انتظاراتی که از همسر آینده‌اش دارد و بالاخره ساکت شد. نوبت به فرانک رسید. او گفت:

- قبل از هر چیز لازمه یه مطلبی رو بدونین بعد اگه مشکلی نداشتین بقیه‌ی حرفام رو می‌گم.

- بفرمایید. من سر و پا گوشم.

- من باکره نیستم.

فرانک ساکت شد. مهرداد هم ساکت بود. فرانک ادامه داد:

- من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام. موقتی. حدود یک سال و نیم. مدارک ثبتی و محضریش هم هست.

- برای من اهمیتی نداره. به نظر من تاریخ مصرف این حرفا گذشته. چیزی که برای من مهمه شخصیت و منش شماست. شاید تعجب کنید اگه بهتون بگم که من می‌دونستم. یعنی من شوهر قبلی‌تون را می‌شناسم. علیرضا. درسته؟

- بله.

- دوستمه. اصلا خود او از شما واسم تعریف کرد گفت که به هم میاین و آدرستون رو بهم داد. خب خواهش می‌کنم ادامه بدین. شما چه انتظاری از همسر آینده‌تون دارین...



لینک: سرگذشتی از ایران 2040 (شماره1)


 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقت، ازدواج دائم

   1   2      >