طراحی وب سایت سرگذشت - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آگاهترین مردم به خود، بیمناکترین آنها از پروردگارش است [امام علی علیه السلام]

سر گذشت هایی از ایران 2040 (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/21 10:34 عصر


حاج‌آقا جلالی سید با وقاری است که سی سالی می‌شود امام جماعت این محله‌ی قدیمی اصفهان است. 57 یا 58 سال را شیرین دارد. کل محله را به اسم می‌شناسد از عروسی و عزا گرفته تا اذان تو گوش نوزاد تا جور کردن خرج دوا دکتر مریض‌های بی‌بضاعت تا آشتی دادن زن و شوهر و... خلاصه حقیقتا بزرگ محله است و راه و رسم بزرگی را هم خوب می‌داند در عین حال به بچه‌ها هم سلام می‌کند. هر چه از این مرد بگویم کم گفته‌ام.

امشب بعد از نماز آقا محمد حسین رو صدا کرد. یا به قولی کربلایی محمد حسین را. آخر همین هفته‌ی گذشته از کربلا آمده است هنوز اسم کربلا که می‌آید گریه‌اش می‌گیرد. 45 سالش هست و یک دختر شوهر داده و دو پسر دیگرهم دارد، سوم ابتدایی و دوم راهنمایی.

- ... کربلایی یه چیزی می‌خوام بهت بگم دربارش فکر کنی.

- جونم حاجی، در بست گوشم با شماست.

- یه خانمی تو محل داریم. دو سالی می‌شه شوهرش طلاقش داده، ظاهرا سر این بوده که بچه‌شون نمی‌شده مشکل هم از خانم بوده. می‌خوام بهت پیشنهاد بدم، اونو بگیری.

- حاجی قربونت برم. اینو از من نخواه من تو خرج همین زندگی خودم موندم. بهم نگاه نکن رفتم کربلا یه وام تو نوبت داشتم گرفتم، به عشق آقا امام حسین (ع) رفتم. حالا باید دو، سه سال قسط بدم.

- خوب به عرایض بنده گوش نکردی. تو چند ماهه به دنیا اومدی؟ بذار حرفم تموم بشه. بعد هر چی خواستی بگو.

- جونم حاجی. ببخشید. بفرمایید.

- این خانمه. یه زن مومنه‌اس. خونه‌ای که توش نشسته مال خودشه. باباش از اون بازاریای قدیمیه. یه خونه‌ی کوچیک واسش گرفته. دو مغازه هم به نامش کرده که هر دو رو دادن اجاره، در آمدشم خرجی این خانمه. یعنی می‌خوام بگم اصلا مشکل مالی نداره.

- پس چی حاجی؟ دیگه چه نیازی به شوهر کردن داره.

- کربلایی این حرفا از شما بعیده. بعد از یک عمر زندگی و آیه و روایت خوندن هنوز خیال می‌کنی ازدواج واسه یه لقمه نونه‌. محمد حسین جان، بابا! زن به مرد نیاز داره. زن مثل پیچکه. باید تکیه کنه به یه درخت که بالا بره و گرنه رو زمین بمونه اگه خودشم بخواد سالم بمونه باز هر آن، امکانش هست کسی رد شه پاشو بذاره روش، تباهش کنه.

زن بدون مرد و مرد بدون زن ناقصه. زندگی درست و درمونی نداره. یه موقعی تو همین شهر، اگه کسی یه زن دوم می‌گرفت همه یه جوری نگاش می‌کردن ولی الان شکر خدا سطح فکر مردم رفته بالا رفته مردم دین رو بهتر می‌شناسن.

- باشه حاجی باید با خانمم هم یه صحبتی بکنم.

- اگه لازم بود. یه شب می‌آم خونتون خودم باهاش صحبت می‌کنم.

چند روز بعد. دوباره حاج آقا کربلایی رو صدا کرد.

-... چی شد. فکراتو کردی. خانمت چی می‌گه؟

- بنده خدا حرفی نداره. می‌گه نظر شخصیش اینه که این کار رو نکنم. ولی می‌گه خدا وقتی راضیه من چی می‌تونم بگم. حرفای شما رو هم بهش گفتم، راضی شد.

- حالا بازم اگه خواستی یه روز بعد از نماز دو تایی تشریف بیارید، همین جا کنار محراب می‌شینیم، باهاتون حرف دارم. آقا محمد حسین. هر زنی یا دختری که بی‌شوهر باشه پسر هم همین طور فرقی نمی‌کنه و بقیه بتونن براش کاری انجام بدن و ندن، بعد به خاطر همین، به گناه بیفته، معلوم نیست روز قیامت پای اونا گیر نباشه.

 




کلمات کلیدی : ایران، ازدواج مجدد، 2040، سرگذشت

سرگذشتی از ایران 2040 (قسمت 5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/12 10:29 صبح

 

- خیلی ازت تعجب می‌کنم.

- چرا؟

- چه طور غیرتت قبول کرد... ببخشید هان...

- نه راحت باش جون تو. بگو

- با کسی ازدواج کنی که قبلا صیغه‌ی یه نفر دیگه بوده!

- یعنی کار حرومی کرده؟! خدا راضی، خودش راضی، ما چه کاره‌ایم؟!

- نه داداش مشکل تو نیست. رسم مردونگی ور افتاده. مرد هم مردای قدیم.

- داداش من این چیزی که تو بهش می‌گی مردونگی من بهش می‌گم حماقت. ولی بهت بر نخوره جون تو.

- ببین من بیست سالم بود، دیدم وضعم داره خراب می‌شه، ازدواج نکنم افتادم تو حروم جون تو. ولی ازدواج دائمی هم نمی‌تونستم، یعنی شرایطش رو نداشتم؛ نه کاری نه سربازی. رفتم با یه دختر به قول تو آک ازدواج موقت کردم. تا پارسال که بیست و پنج سالم شد. اون با پسر عمه‌اش ازدواج دائم کرد. بعد از یه سال هم من با این خانمم ازدواج دائم کردم و الان هم یه بچه تو راه داریم. این بده جون تو؟ نه عذاب کشیدم، نه عقده‌ای شدم، نه به خودم ور رفتم، نه چشمم دنبال ناموس مردم رفت، نه فکر ناجور کردم. من به این می‌گم مردونگی جون تو. هم دنیامو داشتم هم آخرتمو. عشق و حالمو کردم از راه حلال، خدا هم بهم ایول گفت جون تو.

- وایسا پیاده می‌شم. هنوز راه مونده. می‌رسونمت جون تو. نه خوبه جون تو.

 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقت، سرگذشت

سرگذشتی از ایران 2040 (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/4 11:4 عصر

 

مهرداد 39 ساله، از دبیران شیمی دبیرستان‌های اهواز است و همین روزها هم از پایان‌نامه‌ی ارشدش دفاع می‌کند. الان آخرین کلاسش تمام شده و هوا هم تقریبا تاریک شده و او در راه خانه است. می‌خواهد امشب با سپیده همسر 35 ساله‌اش که منشی دکتر زنان و زایمان است در مورد موضوعی صحبت کند. اول خواست یک شاخه گل سر راه بگیرد ولی بعد پشیمان شد. با خودش گفت: شاید سپیده فکر کند دارم به او رشوه می‌دهم یه به قول معروف می‌خواهم خرش کنم...

بعد از شام کنار هم نشسته بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند که مهرداد گفت: می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. سپیده همان طور که تخمه آفتابگردان سفید می‌خورد گفت: بگو

- هر دومون می‌دونیم که ما هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شیم.

- ما قبلا صحبت‌هامون رو کردیم. همیشه هم بهت گفتم که من ناراحت نمی‌شم. باور کن. همین فردا بریم محضر منو طلاق بده یه زن دیگه...

مهرداد نگذاشت حرفش را تمام کند. گفت:

- احمق نشو. خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم. مطمئن باش هیچ وقت از دستم خلاص نمی‌شی.

- پس دیگه حرفت چیه؟

- می‌‌گم اگه تو اجازه بدی یک ازدواج موقت بکنم.

- حاال طرف کی هست؟

- ای بابا. هیچکی. من درباره‌ی اصلش دارم باهات صحبت می‌کنم حالا موردش رو بعدا باید بهش فکر کنیم.

سپیده بلند شد گفت: برم چای بیارم. رفت چای آورد ولی ننشست. گفت: من خسته‌ام می‌خوام برم بخوابم.

مهرداد عادت زنش را می‌دانست که هر وقت می‌خواهد فکر کند، دراز می‌کشد.

فردا مهرداد سر صبحانه داشت به این فکر می‌کرد که به سپیده بگوید کلا بی‌خیال موضوع شود و از او عذرخواهی کند. همین طور که داشت با خودش کلنجار می‌رفت که بگوید یا نگوید. سپیده گفت: نمی‌خوام بگم از اون مسئله که دیشب گفتی ذوق می‌کنم ولی خب بدم هم نمی‌آد یه بچه داشته باشیم که مال تو باشه و بزرگش کنیم. دیگه این که من نمی‌تونم چیزی رو که خدا حلال کرده و تو حقشو داری مانعش بشم.

مهرداد همین طور که لقمه تو دهانش بود، پل زد روی سفره و پیشانی همسرش را بوسید...

 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقتی، سرگذشت، بچه دار شدن