طراحی وب سایت بچه دار شدن - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون طلیعه نعمتها به شما رسید ، با ناسپاسى دنباله آن را مبرید . [نهج البلاغه]

سرگذشتی از ایران 2040 (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/4 11:4 عصر

 

مهرداد 39 ساله، از دبیران شیمی دبیرستان‌های اهواز است و همین روزها هم از پایان‌نامه‌ی ارشدش دفاع می‌کند. الان آخرین کلاسش تمام شده و هوا هم تقریبا تاریک شده و او در راه خانه است. می‌خواهد امشب با سپیده همسر 35 ساله‌اش که منشی دکتر زنان و زایمان است در مورد موضوعی صحبت کند. اول خواست یک شاخه گل سر راه بگیرد ولی بعد پشیمان شد. با خودش گفت: شاید سپیده فکر کند دارم به او رشوه می‌دهم یه به قول معروف می‌خواهم خرش کنم...

بعد از شام کنار هم نشسته بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند که مهرداد گفت: می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. سپیده همان طور که تخمه آفتابگردان سفید می‌خورد گفت: بگو

- هر دومون می‌دونیم که ما هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شیم.

- ما قبلا صحبت‌هامون رو کردیم. همیشه هم بهت گفتم که من ناراحت نمی‌شم. باور کن. همین فردا بریم محضر منو طلاق بده یه زن دیگه...

مهرداد نگذاشت حرفش را تمام کند. گفت:

- احمق نشو. خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم. مطمئن باش هیچ وقت از دستم خلاص نمی‌شی.

- پس دیگه حرفت چیه؟

- می‌‌گم اگه تو اجازه بدی یک ازدواج موقت بکنم.

- حاال طرف کی هست؟

- ای بابا. هیچکی. من درباره‌ی اصلش دارم باهات صحبت می‌کنم حالا موردش رو بعدا باید بهش فکر کنیم.

سپیده بلند شد گفت: برم چای بیارم. رفت چای آورد ولی ننشست. گفت: من خسته‌ام می‌خوام برم بخوابم.

مهرداد عادت زنش را می‌دانست که هر وقت می‌خواهد فکر کند، دراز می‌کشد.

فردا مهرداد سر صبحانه داشت به این فکر می‌کرد که به سپیده بگوید کلا بی‌خیال موضوع شود و از او عذرخواهی کند. همین طور که داشت با خودش کلنجار می‌رفت که بگوید یا نگوید. سپیده گفت: نمی‌خوام بگم از اون مسئله که دیشب گفتی ذوق می‌کنم ولی خب بدم هم نمی‌آد یه بچه داشته باشیم که مال تو باشه و بزرگش کنیم. دیگه این که من نمی‌تونم چیزی رو که خدا حلال کرده و تو حقشو داری مانعش بشم.

مهرداد همین طور که لقمه تو دهانش بود، پل زد روی سفره و پیشانی همسرش را بوسید...

 




کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقتی، سرگذشت، بچه دار شدن