طراحی وب سایت پیرمرد - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

پیراهن دلتنگ من!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/12 9:27 عصر

 

 

پیرمرد سوار دوچرخه بود و خسته رکاب می‌زد. شلوار و کفشش تعریفی نداشت؛ اما پیراهن آلبالویی شادی که تنش بود چشم‌گیر بود و چشم‌نواز. پیراهنی که یکی دو خطِّ تاشدگیِ روی آن، می‌گفت شسته شده ولی هنوز اتو نشده.


از فکری که از خاطرم گذشت خنده‌ام گرفت. تردید نداشتم. یاد پدرم افتادم. از خستگیِ کار که در می‌آمد و حالا عصر شده بود و می‌خواست برود گشتی بزند و وسایل کارش را هم برای فردا آماده کند یا سفارش تازه‌ای بگیرد، به سراغ رخت‌آویز سه پایه‌ی قدیمی‌مان می‌رفت که از وقت عروسی با مادرم گرفته بودند. هر پیراهنی که چشمش را می‌گرفت و تمیزتر بود می‌پوشید. فرقی نمی‌کرد مال علیرضا بود یا محمدرضا یا عبدالرضا یا محمود و این اواخر سعید.


شاید خوشحال بود که لباس هر کدامِ ما با کمی کوشش به تنش اندازه می‌شد. حالا گاهی با روی شلوار انداختن و گاهی با زیر آن بردن؛ گاهی با تا زدن آستین و گاهی هم با تا زدن آستین! و دلخوری گاه‌گاهی ما هم مشکلی نبود چون با دیدن چهره‌ی آفتاب‌سوخته و خندان او رفع می‌شد.


پیراهن‌های محمدرضای تو که حالا چهل ساله شده، عجیب برایت تنگ شده
دلشان "آقا"(1)


_________________________________________________________________________________

(1) واژه‌ای که تمام عمر پدرم را به آن صدا زدیم.

 





کلمات کلیدی : پدر، پیراهن، پیرمرد

عمو فال چند می گیری؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/19 7:46 عصر

 

 

 
توی پارک پیرمردی نشسته بود با قفسی که دو مرغ عشق قشنگ توی آن بود و آیه‌ای بالای قفس روی کاغذی نوشته بود: الذین یومنون بالغیب... و کنار آن، روی کاغذی دیگر، درشت‌تر نوشته بود، فال حافظ. قفس روی دیوارکی سیمانی بود که محوطه‌ی تاب و سرسره‌ی بچه‌ها را از قسمت‌های دیگر پارک جدا می‌کرد.

 

کنار قفس چند مجله بود و اسم "دانستنیها" روی یکی دو تا از آنها. کنار مجله‌ها دفتری باز که با خطی نسبتا خوش، بیت شعری با قلم‌نی و دوات نوشته و کنار دفتر، خود پیرمرد. مردی لاغر و استخوانی و لاغر و ریزنقش با سبیلی پر پشت و بسامان، با کت و شلواری قدیمی ولی تمیز و اندازه که زیرش هم جلیقه‌ پوشیده بود. بالای سرش کاغذی را به شاخه‌ی درختی که که به آرامی کنار او ایستاده بود چسبانده بود که "آموزش خوشنویسی".


روی مجله‌ها دیوان حافظی قدیمی. گفتم: عمو فال چند می‌گیری؟ گفت: 500 تومن. گفتم برام توضیح هم می‌دی؟ گفت: بله یه کم توضیح می‌دم. نشستم کنارش. حالا بوی سیگاری را که حداقل نیم‌ساعتی از کشیدنش گذشته بود، حس می‌کردم.


زهرا هم داشت خوابیدنی از روی سرسره می‌آمد پایین و دو دخترک، بالای سرسره منتظر او که برسد پایین و پسرکی هم پایین منتظر که با پای برهنه سرسره‌نوردی کند.


پیرمرد گفت: اول یه حمد و فاتحه بخون. وقتی با تو حرف می‌زد، نگاهت نمی‌کرد. خواندم. جلد دیوان را باز کرد. جدولی بود احتمالا صدخانه‌ای. گفت: چشمانت را ببند و انگشتت را روی یکی از این شماره‌ها بذار. با چشمان بسته داشتم از دالانی عبور می‌کردم که مرا به قلب سنت می‌برد... چشمانم را باز کردم، شماره‌ی غزل را برایم در آورد و بعد... 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند          چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند...


شروع کرد به توضیح دادن از بیت اول. شیوه‌ی تفسیر بدین‌گونه بود که مصرع اول هر بیت را می‌خواند، بی‌توجه به مکث‌ها و تاکیدها و گاهی هم کلمه‌ای را اشتباه تلفظ می‌کرد و یکی دو بار هم کلمه‌ای را جا ‌انداخت. بعد یکی از واژه‌ها را می‌گرفت و با آن جمله‌ای می‌ساخت و بعد جمله‌ای دیگر مرتبط با آن و در یکی دو دقیقه‌ی بعد هر چه حرف خوب بود از مهربانی و صبر و گذشت و یاد خدا و توکل و... برایم می‌گفت و در ضمن هم یک جمله‌ی امیدبخش که کارها همه درست می‌شه و به مراد دلت می‌رسی و... آخر سر هم چند سطر پایین صفحه نوشته شده بود که یعنی تفسیر اجمالی فال و پیرمرد برای اولین بار رو به من کرد و گفت: و اما نتیجه‌ی فال...


تو دلم خنده‌ام گرفت از این روش هرمنوتیکی و از این طنز موقعیت که مدرس ادبیات آمده و نشسته و از پیرمرد می‌خواهد که شعر حافظ را برایش بخواند و تفسیر کند.


غزل تمام شد و تشکر و پانصد تومان تقدیمش کردم. هنوز کنارش نشسته بودم که چهار دختر بین 12 تا 13 ساله که همه مانتو پوشیده بودند هر یک به رنگی و این طرف و آن طرف پارک می‌رفتند و گاهی می‌ایستادند و بلندبلند می‌خندیدند و شال‌هایشان را باز و بسته می‌کردند آمدند طرف ما.


وقتی رسیدند با عمو... عمو... چیزهایی گفتند که در بافتی معنا پیدا می‌کرد که پیدا بود، پیش از آن بین آنها رد و بدل شده بود؛ پیش از این که من برسم و حالا چیزی از معنای حرف‌هایشان نمی‌فهمیدم؛ حتی یکی از آنها گوشه‌ی شالش را طوری گرفت که من نبینم؛ انگار من مثلا لب‌خوانی بلدم و نکند که بخوانم چه می‌گوید یا شاید هم با حالت چهره و ایما و اشاره می‌خواست بگوید و من نفهمم. پیرمرد هم جوابی به او داد؛ انگار که نصیحتی کرد که نه این کار را نکنید... دخترکان همچنان پر سر و صدا نزدیک ما بودند چند دقیقه‌ای تا یکی از آنها به پیرمرد گفت: مجله‌ی جدید داری. گفت: آره دو تا. صد تومن بده ببر بخون.


با خودم گفتم. این هم رندی (به معنای مثبت کلمه) دست‌پرورده‌ی حافظ. شبی خوش در این جای باصفا می‌آیی و وقتت می‌گذرد و وقت دیگران را هم خوش می‌کنی و از سه طریق هم پول در می‌آوری. کدام جوان امروزی وقتی به این سن برسد می‌تواند چنین معیشت خود را تدبیر کند؟

 

 




کلمات کلیدی : غزل، پیرمرد، فال حافظ، پارک، خوشنویسی، دانستنیها، مرغ عشق

سه لطیفه ی بی مزه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/6/3 1:31 عصر

 

1. به یکی می‌گن: کجا می‌ری؟

می‌گه: دارم بر می‌گردم!


2. از یکی پرسیدن: چطور تصادف کردی؟ گفت: هیچی. من داشتم راه خودمو می‌رفتم یه ماشین هم جلوی من داشت با سرعت می‌رفت. تو نگو داره می‌آد!


3. پیرمردی که با دوست همسنش تو پیاده رو راه می‌رفت به او گفت: یه دختر داره از پشت سر ما می‌آد. دوستش گفت: چطور دیدیش!؟ گفت: من ندیدمش؛ از چشمای این پسره که داره از جلو می‌آد فهمیدم.

 







کلمات کلیدی : دختر، پسر، لطیفه، تصادف، نگاه، پیرمرد