طراحی وب سایت پیراهن دلتنگ من! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند بهترین شاعران کیست ؟ فرمود : ] شاعران در میدانى نتاخته‏اند که آن را نهایتى بود و خط پایانش شناخته شود ، و اگر در این باره داورى کردن باید پادشاه گمراه را این لقب شاید ( امرء القیس مقصود اوست . ) [نهج البلاغه]

پیراهن دلتنگ من!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/12 9:27 عصر

 

 

پیرمرد سوار دوچرخه بود و خسته رکاب می‌زد. شلوار و کفشش تعریفی نداشت؛ اما پیراهن آلبالویی شادی که تنش بود چشم‌گیر بود و چشم‌نواز. پیراهنی که یکی دو خطِّ تاشدگیِ روی آن، می‌گفت شسته شده ولی هنوز اتو نشده.


از فکری که از خاطرم گذشت خنده‌ام گرفت. تردید نداشتم. یاد پدرم افتادم. از خستگیِ کار که در می‌آمد و حالا عصر شده بود و می‌خواست برود گشتی بزند و وسایل کارش را هم برای فردا آماده کند یا سفارش تازه‌ای بگیرد، به سراغ رخت‌آویز سه پایه‌ی قدیمی‌مان می‌رفت که از وقت عروسی با مادرم گرفته بودند. هر پیراهنی که چشمش را می‌گرفت و تمیزتر بود می‌پوشید. فرقی نمی‌کرد مال علیرضا بود یا محمدرضا یا عبدالرضا یا محمود و این اواخر سعید.


شاید خوشحال بود که لباس هر کدامِ ما با کمی کوشش به تنش اندازه می‌شد. حالا گاهی با روی شلوار انداختن و گاهی با زیر آن بردن؛ گاهی با تا زدن آستین و گاهی هم با تا زدن آستین! و دلخوری گاه‌گاهی ما هم مشکلی نبود چون با دیدن چهره‌ی آفتاب‌سوخته و خندان او رفع می‌شد.


پیراهن‌های محمدرضای تو که حالا چهل ساله شده، عجیب برایت تنگ شده
دلشان "آقا"(1)


_________________________________________________________________________________

(1) واژه‌ای که تمام عمر پدرم را به آن صدا زدیم.

 





کلمات کلیدی : پدر، پیراهن، پیرمرد