آموزش نرم افزار ورک تایم در رادیو معارف!
هیچی نگم بهتره خودت دوست داشتی گوش بده.
کلمات کلیدی : رادیو معارف، ارمغان، نرم افزار، ورک تایم، روز مهندسی
هیچی نگم بهتره خودت دوست داشتی گوش بده.
عنوان فرعی: آگاهی از نادانی خویش و دلیری در بهزبانآوری آن
چندی پیش با دوستی همسخن بودم و گفت و گوی ما رسید به یکدستنبودن شیوهی ارجاع دهی در مقالات و کتابها و اینکه مثلا در بعضی نشریات وقتی میخواهند به منبعی ارجاع بدهند، اسم نویسنده و سال چاپ آن اثر را میآورند، بعد در پایان، مشخصات کامل اثر را میآورند. دوستم از این روش ناخشنود بود؛ میگفت: یعنی چی که سال را میآورند؟
من تا حدودی با او موافق بودم البته با تبصرهای. گفتم حق با توست این روش در ایران جواب نمیدهد. تو کشورهای خارجی که از این روش استفاده میکنند، شاید چون طرف مثلا در سال 2008 یک حرفی زده که در سال 2012 فهمیده اشتباه بوده و از آن برگشته. لذا اسم کتاب همان است ولی این آدم و نظراتش همان آدم و نظراتش نیست. برای همین مثلا مینویسد... ( جک بیل: 2008) ولی ما که تو چهل سال عمر علمیمان افکارمان هیچ تغییری نمیکند و حرف مرد/ زن را یکی میدانیم و مولف زنده است و کتابش در طی 15 سال، بیست چاپ خورده ولی از چاپ اول تا بیستم هیچ تغییری در اندیشههای او ایجاد نشده، این روش به کار ما نمیآید.
من خودم اگر به فرض تمام آثار یک آدم را در یک موضوعی بخوانم، آثاری که مثال در طول 10 سال نوشته ولی در این مدت حتی یک بار هم نگفته باشد، فلان حرفم در فلان جا اشتباه بوده یا دستکم دقیق نبوده و فلان اشکال و بهمان اشکال بر آن وارد است و درستش این است، در اعتبار علمی یا شجاعت اخلاقیاش تردید میکنم. چنانکه در زندگی شفاهی هم اگر از دوستی من با کسی زمانها بگذرد و بارها و دیرزمانی با هم سخن گفته باشیم ولی گاهی "نمیدانم" را از دهانش نشنیده باشم، از ارزش گفتههایش برایم کاسته میشود.
یکی از آرزوهای من این است که اندیشمندان ما آن اندازه اعتماد به نفس علمی و شجاعت اخلاقی داشته باشند که گاهی در آثاری پسینشان، بعضی از حرفهایشان در آثار پیشینشان را با همان رک و راستی (نمیگویم بیرحمانه) که بر حرفهای دیگران خرده میگیرند، بر حرفهای خودشان خرده بگیرند، انگار نه انگار که خودشان هستند. من کسانی زیادی را دیدهام که در یک اثر خود به اثر دیگرشان ارجاع میدهند با اسم و فامیل انگار که کس دیگری است. دوست دارم همین طور هم گاهی بگوید فلان حرف من در فلان کتاب یا مقاله غلط است به این دلیل، به آن دلیل، انگار نه انگار که خودش است.
این اعتبار علمی وشجاعت اخلاقی را در افراد زیادی سراغ ندارم بله گاهی بعضی با کنایه و خیلی سربسته اعتراف به اشتباه میکنند یا در اثر بعدی، حرف خود را پس میگیرند اما بی سر و صدا؛ این به درد نمیخورد. مرد باش با همان صراحتی که میگفتی بله این حرف از من است و کسی زیر این گنبد مینا نگفته و تو بوق و کرنا میکردی، همان طور هم بگو بیا اشتباه بوده و درستش این است. این شجاعت را به طور برجسته و مثالزدنی تنها در مرحوم دکتر شریعتی دیدهام.
مشکل اینجاست که بسیاری از ما دل و جرئت کمتر از این را هم نداریم. برای این است که میگویم "آرزو"؛ بله عرض میکردم بعضی از ما (یکیش خودم دروغ چرا) خیلی وقتها که چیزی را نمیدانیم، نمیگوییم نمیدانیم، حالا از چه ترفندهایی استفاده میکنیم که جایگزین نمیدانم بشود؟
برای مثال من یک مقاله مینویسم در پاسخ به یک پرسش اصلی ولی خب دوستانی که دستشان در کار است میدانند که در طی نگارش مقاله، پرسشهای ریز و درشت دیگری هم برای نویسنده و خواننده پیش میآید که باید در دستکم در حد اشاره هم شده سخنی از آنها به میان آورد. خب خدا وکیلی چقدر از این پرسشها "مجالی دیگر را میطلبند" یا "پاسخ آنها به طولانی شدن مقاله و خستگی خواننده میانجامد" یا "از موضوع بحث ما بیرون هستند" یا پاسخشان روشنتر از آن است که نیاز به پاسخ داشته باشند"، یعنی تو رو به حضرت عباس، حتی یکی از آنها نیست که بشود دربارهی آن نوشت: "پاسخ این پرسش بر نگارنده نیز معلوم نیست" یا "فرصت پژوهش برای یافتن پاسخ این پرسش را نیافتهام و پاسخش را اکنون نمیدانم!؟" یا...
اما آرزوی دیگری هم دارم:
کسی که کتابی اندیشهورزانه مینویسد، پیش از چاپ، آن را دست یکی- دو نفر صاحبنظر بدهد و فروتنانه از آنها بخواهد که بر آن نقدی بنویسند و تعهد کند که نقد آنها را بیهیچ کم و کاست در صفحههای پایانی کتاب منتشر کند تا خواننده خود سخنها را بشنود و بیندیشد و هر کدام را درست یافت بپذیرد.
آرزوی دیگری هم دارم البته؛ متنی به زبان فارسی و پیراسته از هر واژهای نافارسی بنویسم و دربارهی هیچ واژهای از آن نگران نباشم که مخاطب پارسیزبان آن را غریب بپندارد و شاید معنای آن را نداند.
چه میشود کرد از قدیم گفتهاند که آرزو بر جوانان عیب نیست!
یکی از کارکردهای وبلاگ که باعث شده با تمام فراز و فرودی که در این سالها از آغاز تا اکنون داشتهام نه تعطیلش کنم و نه به سایت تبدیلش کنم، این است که وبلاگ برای من گاه حکم دفتر یادداشتی را دارد که چیزهای عزیزی را که هر جای دیگری بنویسم ااحتمال آنکه یادم برود کجا نوشهام زیاد است و از طرفی آن قدر هم فرم پیدا نکردهاند که در جایی رسمی منتشرش کنم، اینجا می نویسم.
ببخشید شلخته مینویسم. بس که ذوق کردهام، بیویرایش اینجا می نویسم. الان جز در حمام نبودن و در آپارتمان نشسته بودن، فرقی با ارشمیدس ندارم که فریاد میزد اورکا.
یکی از چیزهایی که هم حافظپژوهان و هم طنزشناسان و به تعبیر بهتر حافظپژوهان طنزشناس یا طنزپژوهان حافظشناس (حالتهای دیگری هم این بازی زبانی دارد) بر آن همرای هستند، طنز شگرف و وحشتناک حافظ است. وحشتناک اینجا قید است نه صفت یعنی شعر حافظ به طرز وحشتناکی طنزآمیز است که البته به تعبیر امروز زیرپوستی و ظریف است ولی اگر درکش کنی خندهای که در تو ایجاد میکند شبیه عطسه است. یعنی ناگهانی و تکاندهنده و فراگیرندهی سرتاپایت و البته کوتاه چون هر چه به تعبیر فرویدی انرژی داری یک دفعه از تو میگیرد و خالی میکند شبیه اینکه چاقویی بلند در تایر پرایدی برود و یکدفعه بادش را تخلیه کند.
به نظرم دو سالی است که به این فکر کردهام که حافظ چطور توانسته است این حجم عظیم طنز را که در گوشت و پوست و خون شعرش جاری کند. نمیفهمیدم چرا؟
البته این اواخر به این نتیجهای با احتمال 90 درصد درستی رسیدم که حافظ مثل ما طنزنویسان امروز نبوده که ذره ذره و آجر آجر طنز تولید کند و بعد دفتر فراهم کند و پارههای را به فندی یا ترفندی کنار هم بگذارد و چاپ کند بلکه هر چه کرده یکباره کرده. یعنی یک کار کرده که با آن یکدفعه انگار که لولهای با قطر بزرگ (مثل لولههای زیر زمین انتقال آب از سرچشمههای دز به قم که تلویزیون نشان میدهد کامیون میرود داخل آنها ) را به مخزن شعرش وصل کرده و بعد با خیال راحت رفته کنار و در سایهای نشسته و مثل رانندهی کامیون سیگاری آتش زده و خاطر جمع که از این نظر دیگر لازم نیست کاری انجام بدهد، مخزن شعرش از طنز پر خواهد شد.
امشب راز کار حافظ والبته راز تکرار ناپذیری آن را (نمیدانم شاید هم بشود به نوع دیگری آن را تکرار کرد) فهمیدم.
حافظ واژههای خراباتی را به پشتوانهی حکمتی ذوقی، واژههایی را که در زبان طبیعی ارزش منفی دارند، ارزش مثبت داد و این ایجاد تضادی میکند که بنیاد طنز است. و همچنین از اینجا پیدا میشود که چرا اساسا طنز در تمام شعر عرفانی پیش از حافظ مثلا در آثار عطار، سعدی، مولانا و... حضور جدی دارد که البته مثل بسیاری چیزهای دیگر در شعر حافظ به اوج رسید.
اگر اصلیترین بخش این نوشته را که بند آخر آن است، درست درک نکردی، خیالی نیست. این چکیدهی یکی مقالهی دو بخشی از حافظشناس برجستهی روزگار ما دکتر نصر الله پور جوادی است که پیوند دریافت آن را این پایین میگذارم. با یادکرد این نکته که او یک در این مقاله چیزی از طنز نگفته، کشف من از من (البته به لطف خدا) و البته بر پایهی نکاتی است که ایشان در این مقاله آوردهاند.
البته بهتر است راه را نبندم شاید این یکی از رازهای کار او باشد و رازهای دیگری هم در کار باشد.
یه چیز جالب که تا حالا بهت نگفته بودم. دو سه ساله که خیلی وقتا یک کتاب یا مقاله رو که میخونم ادعای اصلی نویسنده یعنی چیزی رو که او کل اثر رو نوشته برای اثبات یا رد اون نمیپذیرم. نه اینکه لج کنم نه چون من عادت دارم وقتی چیزی رو میخوام بخونم بنا رو بر این میذارم که نویسنده هر چی گفته درسته فقط من باید بفهمم چی گفته اون وقت ورق بر میگرده و بنا رو بر این میذارم که نه صددرصد اشتباه کرده و یه دور دیگه حرف اصلی و استدلالهاش رو بررسی میکنم اون وقت آخرش میبینم چی تهش میمونه.
حالا عرضم اینه وقتی به این مرحله میرسم، چیز جالبی که اول عرض کردم دو سه سالیه برام پیش میاد و اون اینکه نتیجهی مورد نظر اثر رو نمیپذیرم چون دلایلش یا نادرسته یا ناکافی ولی از مقدماتش یا بعضی استدلالهاش کلی چیز یاد می گیرم یا پاسخ بعضی سوالهایی رو که خیلی وقت بود دنبالشون بودم میگیرم در حالی که نویسنده اصلا در صدد پاسخ اون سوالها نبوده، اصلا اونا رو طرح نکرده و از همه خوشمزهتر اینکه گاهی اتفاقا با همون استدلالهای نویسنده، دیدگاه مقابل نویسنده برام اثبات میشه.
برای همین بعضی دوستام تعجب میکنم از اینکه مثلا حرف یا حرفای یه افرادی رو در یه زمینهای اصلا قبول ندارم ولی برای صاحبان اون حرفا احترام قائلم یا گاهی به آثارشون استناد میکنم و یه حرفی رو از قول اونا نقل میکنم و تایید میکنم. بعد بعضی رفیقام یا شاگردام گیج میشن و فکر میکنن مثلا من دارم توریه میکنم یا تقیه و بیشتر از همه جایی تعجب میکنن که مثال تو یه موقعیت دیگهای یه حرفی از اونا نقل میکنم بعد میگم که قبولش ندارم. جالب اینجاست که بعضی وقتا گزارش ما به بچههای بالا رد میشه و تلفن پشت تلفن به اینور و اونور که آقا فلانی (یعنی من) افکارش چجوریه فلانی رو قبول داره؟
بعد اونا هم میگن نه بابا. فلانی که خودش فلان جا در این زمینه حرف زده، فلان جا چیز نوشته، با دفتر رهبری یه کارایی رو همکاری میکنه و...
بعد دوستان زنگ بهم میزنن که بابا چی گفتی مگه...
البته علتش رو میدونم و بیشتر ما آدمها یا یه نفر رو صد در صد قبلو داریم یا صد در صد رد میکنیم. تو مسائل نظری اگه فکر میکنیم اگر نتیجهای که بهش رسیده غلطه پس تمام مقدمات و استدلالهاش غلطه. یا اگر غلطن صد درصد غلطن در همهی ابعاد و در همهی زمینهها و یه هیچ نکتهی درستی در اونا نیست. یا اگر سی در یه موردی به نتیجهی درستی رسیده فکر میکنیم تمام مقدمات و استدلالهاش درسته صد در صد و هیچ نکتهی نادرستی در اونا نیست.
تو قضاوتمون تو مسائل رفتاری هم همین طوری هستیم یا یه نفر رو صد در صد تایید میکنیم و هیچ عیبی در او نمیبینیم یا یه نفر رو سرتاپا عیب و پلشتی میبینیم و هیچ حسنی در او نمیبینیم.
وقتی چنین مواردی رو به رو میشم شاید فکر کنین گریهام میگیره ولی بر عکس خندهام میگیره که یه آدم با دو متر هیکل با حداقل سیصد یا چهارصد هزار تومان لباس تنش با زن و بچه و کلی درس خوندن و مدرک ارشد و دکتری یه همچین آدمی شده. این قدر ناتوان از نظر فکری و بیشتر دلم به حالش میسوزه. البته یه جایی اشکم در میاد و اون وقتیه که یه مدیر یا مسئولی که حیطهی اختیارات و تصمیمشاتش گسترده س، یه همچین آدمی باشه که دیگه برای مجموعهی زیر امرش به قول خواجه: نمرده به فتوای من نماز کنید (و البته بر خود او هم ایضا)
البته نه اینکه من خودم خیلی کارم درسته و هیچ عیب و ایرادی ندارم ولی خب خداییش تو این زمینه این عیبم رو برطرف کردم. گرفتی که.
از کجا رسیدم به کجا!؟ اولش میخواستم همون دو پاراگراف اول رو بنویسیم ولی دیگه حرف حرف رو اورد. ببخشید.
مدتی است متوجه شدهام چند سالی است که در سطح عموم مردم و تا آنجایی که پای ابراز احساسات به قهرمانان کربلا در میان است، کسی که بیش از همه مورد توجه مردم است، حضرت ابوالفضل(ع) است. با نگاهی به سوژهی نوحهها، نام گذاشتن روی بچهها و... این ادعا ثابت میشود. البته وقتی پای مباحث علمی و تحلیلی و نظری به میان میآید، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بیشتر مطرح میشود. خیلی اوقات به این فکر میکنم که چرا؟ یعنی برای من غیرطبیعی است، چون قاعدتا در بخش اول هم حضرت امام حسین(ع) باید بیشتر در نظرها باشد؟
همه یا بیشتر سببهایی که دوستان فرمودند یا بعدها کسانی خواهند فرمود درست و من قبول دارم. اساسا پدیدههای اجتماعی معمولا بیش از یک سبب دارند؛ اما من میخواهم به سببی اشاره کنم به گمانم اصلیترین یا یکی از اصلیترین سببها است.
حضرت ابوالفضل(ع) نماد چیزی است که روزگاری در این سرزمین فراوان بود و امروز کمیاب است و غمگنانه باید گفت روز به روز هم کمیابتر میشود و در همان حال همه آرزو داشتنش را داریم و دوست داریم سکهی رایج باشد و از نداشتنش در رنج و عذاب وجدانیم؛ اما چون داشتنش دردسر دارد و نداشتنش آسانتر، نداشتنش به مذاق ما خوشتر میآید و به همین خو کرده و به ستایش مظهر آن بسنده کردهایم. آن همان است که "جوانمردی" و "فتوت" نام دارد.
اگر بخواهیم از منظر روانکاوی به این پدیده نگاه کنیم، میتوان گفت که جامعهی ایرانی چند سالی است که دارد از مکانیسم دفاعی "جبران" یا شاید مکانیسم "جا به جایی" یا مکانیسم روانی دیگری استفاده میکند. در حالت اول میتوان گفت که سعی میکند، این نقص خود را به اظهار ارادت به کسی که قلهی فتوت و جوانمردی جبران کند و از طریق احساس میکند یا وانمود میکند که خود او هم به این اوج دست یافته و در حالت دوم میتوان گفت حالا که او میبیند، نمیتواند به حقیقت این صفت در درون خودش دست پیدا کند، به جای آن میآید و از کسی که معدن این صفت است قدردانی میکند و او را بیحد و حصر ستایش میکند و از این راه تسلای خاطری پیدا میکند.
ببخشید اگر تلخ بود. قصد جسارت به قوم دوستداشتنی ایرانی را نداشتم که خود از آنم و کارد دستهی خود را نمیبرد؛ اما عشق من به تبارم نباید باعث شود و نمیشود که کاستیها و عیبهایش را نبینم و برای درمانش به راهی نیندیشم.
نمیدانم شاید هم بیراه گفتم. به هر حال ببخشید.
از روی مهر (=لطفاً) در همین رابطه ببین:
قیدار امیرخانی را هنوز نخواندهام ولی همان روزهای اول و شاید پیش از کاغذی شدن آن، دربارهاش خوانده بودم. وقتی از نهادهاش (= موضوعش) آگاه شدم، نخستین واکنشم در ذهنم شگفتی بود از اینکه سراغ چنین نهادهای رفته است: فتوت و جوانمردی یا به سخن او: جوانمردی.
از بودش و ریشههای دور و دراز این درخت کهن در تاریخمان، آگاه بودم؛ گرچه شگفتزده بودم؛ چون این نهاده را جرجیسی میپنداشتم در کنار محمد و عیسی و موسی و... (درود خدا بر همهی آنها باد)، ولی پس از راهبردن به آنچه که برای تو خوانندهی عزیز نوشتم، دریافتم که چه گزینش درست و بهجایی بوده و چقدر اکنون نیاز داریم به بازدیدن این مفهوم و تیره و تبار گمشدهی آن در دالانهای تو در توی فرهنگ چندپارهی امروز ما قوم ایرانی.
باز ببین:
2. قیدار داغ ما را تازه میکند.
و اما اینکه چرا شیوهی اندیشیدن و زیستن جوانمردان با آن همه درخشندگی فراموش شد، پرسشی شایستهی جستجو است که سالها پیش در جستاری (= مقالهای) از مرحوم دکتر محمد مددپور در کتاب اول از مجموعهی "خودآگاهی تاریخی" پاسخی برای آن را دیدم. در آن جستار دورههای زندگی بشر بازنموده شده بودند و اینکه عصر پهلوانان و قهرمانان که مصداق آنها در فرهنگ ما جوانمردان بودند و در فرهنگ کشورهای آسیای جنوب شرقی مانند ژاپن، ساموراییها و در فرهنگی مسیحی اروپایی، شوالیهها، سپری شده و سبب این سپریشدن نیز کاویده شده بود.
هر چه در اینترنت گشتم، مقاله را پیدا نکردم. اگر کسی دسترسی داشت، خواهش میکنم، آن مقاله را از راهی مانند تایپ کردن، یا عکس گرفتن با موبایل یا فایل صوتی به شیوهی کتاب صوتی برای دوستان بیاورد.
عنوان یادداشتی در اون یکی وبلاگم برای دوستانی که دغدغه هایی منطقی نیز دارند.
با خواندن نظرات بعضی بزرگواران بهتر دیدم کمی بیشتر توضیح بدهم تا یا دوستان ادعای من را بپذیرند یا من متوجه بشوم که دارم اشتباه میکنم البته حالتهای دیگری هم هست مثلا اینکه فعلا داوری نکنند بلکه در حالت شک باقی بمانند تا بعدا به نتیجهی اطمینانبخشی برسند.
بگذارید مثالی بزنم تا معلوم شود منطق به ما چه میآموزد و ما به چه چیزی نیاز داریم. برای این مثال به سراغ کاربردیترین بخش منطق یعنی مغالطات میروم آن هم با چهرهی امروزی آن.
بیشتر ما این وضعیت را تجربه کردهایم که گاهی دربارهی موضوعی حکمی کردهایم یا تصمیمی گرفتهایم بعد متوجه شدهایم دچار اشتباه شدهایم. چرا چون بعضی از حالتها یا جنبههای موضوع از چشممان پنهان مانده بود والان متوجه انها شدهایم.
مغالطهای هست به نام مغالطهی طرد شقوق دیگر که در وقتی رخ میدهد که موضوعی دو یا چند حالت و گونه دارد ولی بعضی از حالتهای آن به هر دلیلی نادیده گرفته میشود. مثلا اگر من بپندارم عامل افت تحصیلی دانش آموزان یا معلم است یا دانش آموز یا خانواده، بعد دلیل بیاورم که عامل افت تحصیلی دانش آموزان این مدرسه نه معلم است و نه خانواده و چون تنها گزینهای که باقی میماند، دانش آموز است، و فرض هم بر این است که تنها سه عامل وجود دارد، نتیجه بگیرم که در این مورد، دانش آموز خود مقصر است. بعد نهایت چیزی که در این جا منطق به ما یاد میدهد این است این است که پسر/خوب حواست باشد وقتی دربارهی موضوعی میخواهی صحبت کنی همهی حالتها و جنبهها و گونههای آن را در نظر بگیری. آ بارک الله. برو ببنیم چی کار میکنی. نوم خدا.
منطق در اینجا کار خودش را تمام شده میداند. در حالی که چیزی که من نیاز دارم این است که از اول من بدانم چگونه باید دربارهی موضوعی فکر کنم تا چیزی از حالتها و جنبههای آن از قلم نیفتد. یعنی تکنیکی نیاز دارم که وقتی دربارهی چیزی میخواهم بیندیشم از حداکثر ظرفیت ذهنیام استفاده کنم که جنبههای متعدد آن را ببینم.
اینجاست که شیوههای آموزش تفکر به ما چنین تکنیکهایی را یاد میدهد؛ شیوههایی مانند نقشهی ذهنی یا تکنیک شش کلاه تفکر و...
خبر داغ:
شنوندگان عزیز به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید:
بعد از نوشتن یادداشت بالا در وبلاگ منطقیام، برای دوست و استاد عزیزم، پژوهشگر، مدرس و منطقدان برجستهی همروزگارمان آقای دکتر فلاحی، کامنتی در وبلاگشان گذاشتم و خواهش کردم متن را بخوانند و نظر بدهند. نظر ایشان را میتوانید در وبلاگم بخوانید.
پس فایدهی منطق چیست اووخت؟
اگر خوانندهای با خواندن یادداشت بنده، از ارادتش به منطق کاسته شود و ارزش پژوهش و نگارش در منطق در نظرش پایین بیاید، بداند که با عرض معذرت، جسارت نباشد، حرف بنده را اصلا درنیافته یا بد برداشت کرده است یا شاید هم بنده نتوانستهام خوب مطلب را کنم به خودتان نگیرید.
پس چون بعضی خوانندگان این یادداشت که منطق خواندهاند یا میخوانند، گمان نبرند که بیهوده عمرشان را تلف کردهاند یا تلف میکنند و بنده در متن تعارف کردهام که منطق لازم است، بعضی از ضرورتبخشهای آموختن منطق را میآورم.
1. مفاهیم و اصطلاحات منطقی در سراسر دانشهای عقلی محض و گاه در زمینههایی دیگر و حتی زندگی روزمره پیوسته به کار میروند که ناآشنایی با آنها باعث میشود درک درستی از بسیاری از تئوریها و ایدههای آن دانشها و... پیدا نکنیم یا اصلا درکی پیدا نکنیم.
2. درست است که ما نیاز بیشتری به دانستن راههای تفکر داریم که بیشتر برای مرحلهی آغاز اندیشیدن دربارهی موضوعی است؛ ولی ما نیاز به قواعد و معیارهایی هم داریم که پس از به نتیجه رسیدن، به ما کمک کنند تا بعضی از نتایجی را که احتمال میدهیم، درست نباشند، بسنجیم. و این کار قواعد منطقی است.
3. راههای تفکر و تکنیکهای آن بیشتر برای زمانی است که مثلا من خودم یا تیم من بخواهد دربارهی موضوعی فکر کند، تصمیم بگیرد و عمل بکند ولی دیگر لازم نباشد درستی نتایج به دستآمده را به کسی یا کسانی بباوراند؛ ولی اگر پای دیگری یا دیگران به میان بیاید، ما نیاز به قواعدی مشترک و مورد قبول هر دو طرف داریم تا اثبات کنیم حرفمان درست است. و این قواعد پذیرفته شده قواعد منطقی است. منظورم وقتی است که باید بحث کنیم، مناظره کنیم، مقاله یا کتاب ما قرار است چاپ بشود و...
به اندکی مسامحه میتوان گفت راهها و تکنیکهای نو در تفکر که ما به شدت به آنها نیاز داریم به درد مقام ثبوت میخورد و قواعد منطقی به درد مقام اثبات.
4. فایدهی بعدی این است که گاهی ما نیاز داریم به کسی نشان بدهیم که اشتباه میکند؛ در حالی که او مطمئن است درست میگوید. اینجا دیگر نمیشود به او گفت برو از تکنیک نقشهی ذهنی استفاده کن تا ضریب درستی تفکرت بالاتر برود یا از روش تفکر معکوس استفاده کن یا از روش شش کلاه تفکر. تازه شاید اینها را توهین به خودش بداند چون به صورت سربسته به او گفتهایم که بلد نیستی فکر کنی. اینجاست که قواعد منطقی به داد ما میرسند و میتوانیم او را از اشتباه بیرون بیاوریم.
5. از تمام اینها گذشته یکی از مواد آزمون ارشد و دکتری در رشتههای گروه فلسفه، نیز منطق است که معمولا هم از منطق قدیم سوال میآید و هم منطق جدید.
تازه فواید دیگری هم دارد که میترسم آنها را بگویم دوباره برگردید به همان منطق و این همه برای جلب توجه شما به راهها و تکنیکهای نو برای بهتر فکر کردن، داد زدم، بینتیجه بماند.
ولی خب حالا که کار به اینجا رسید، با تمام ارادت قبلی و قلبیام به منطق، حرف دیگری از ناکارآمدی ذاتی منطق وجود دارد، که شاید لازم باشد آن را بگویم. و امیدوارم منبع مورد استنادم در آن مورد به زودی دستم برسد، تا عرض کنم.
خدا رفتگان شما رو بیامرزد. مرحوم پدرم یه ضرب المثل داشت که جنگ رو باید تو جنگل بکنی. من دوست دارم دربارهی وبلاگم فقط تو وبلاگ صحبت کنیم. گاهی بعضی از دوستان پیش میاد که وقتی همدیگر رو میبینیم یه چیزی دربارهی وبلاگم میگن که مثلا فلان چیز که نوشتی منظورت چی بود؟ یا خوب نوشتی یا بد نوشتی یا هر چی. حالم گرفته میشه. و بدتر از اون وقتیه که خانمم بگم یه نفر (که البته نمیگه کی و منم اصرار ندارم بگه کی) گفته تو وبلاگت اینو نوشتی یا اِلِه بِلِه. (حالا خوبه یکی بره به خانمم بگه فلانی گفته با خانمم دربارهی وبلاگم حرف نزنید!)
خانمم خودش آدرس وبلاگم رو داره هر وقت دوست داشته باشه میتونه بیاد نوشتههام رو بخونه و میخونه حتی گاهی خودم براش میخونم ولی خوش نداره کسی در این باره باهاش صحبت کنه مخصوصا اگه تو جمع باشه. فلذا خواهش میکنم جنگ رو تو جنگل بکنید.
البته بزرگوارانی که این کار رو میکنن لطف دارن و معمولا در تعریف من و وبلاگم فرمایش میکنن؛ ولی خب اگه با خودم یا خانوادهام در این زمینه صحبت نفرمایند بهتره. ثواب داره. جایزه هم داره تازه. ممنون.
در این چند سالی که طنز خوانده یا نوشته یا دربارهی آن پژوهیده یا آموزانده و گاه کارهایی را سنجیده یا ویراستهام، گاهگاه با گونهای طنز روبهرو شدهام که اسمش را گذاشتهام طنزهستیشناختی. (نمیدانم شاید هم این تعبیر از کس دیگری باشد و اکنون فراموش کردهام و به اشتباه از خود میدانمش. به هر حال پای بر این موضوع نمیفشارم.)
اگر از من میپرسیدند یا جایی سخن کشیده میشد به گونههای طنز، آن را باز میگفتم و حتی شرح میکردم؛ با آنکه هنوز آن را نچشیده بودم و به این آگاه بودم. یعنی هیچ گاه با طنز هستیشناختی رویاروی نشده بود یا اگر شده بودم طنزبودنش را در نیافته بودم یا اگر دریافته بودم به آن نخندیده بودم.
اما امروز همهی اینها را یکجا تجربه کردم. چند روزی است که در کار کاویدن تفسیر و تاویل عارفانه و صوفیانه از داستان آفرینشم، بیشتر بر پایهی تفسیر کشفالاسرار میبدی و مرصاد العباد نجم الدین رازی. (دوستان نکتهدان و پرخوانم به گمانم اکنون دریافتند که از چه چیزی سخن میگویم. بگذریم.)
امروز صبح در ذهنم ماجرای آدم را (بر او درود باد) باز میدیدم و باز میخواندم و آنچه خداوند والا پیش آورد و آن چه آدم و حوا کردند و آنچه از سرشان گذشت و آنچه به سرشان آمد و... در همین پرسهزنیهای ذهنی بودم که خندهام آمد و برای دقایقی پیوسته میرفت و میآمد.
گفتنی است که مفهوم طنز در گونهی هستیشناختیاش، هر چند در بنیاد با طنز به معنای رایج و گونهی اجتماعیاش همسانیهایی دارد، اما دگرسانیهایی هم دارد. بگذریم.
ماجرای من و طنز هستیشناختی
استاد بهاء الدین خرمشاهی در تحلیل این باور کی یر کگور، فیلسوف پرآوازهی اگزیستانسیالست، که آخرین شرط ورود به مرحلهی دینی را طنز و تسخر میداند، مینویسد:
طنز آخرین مرحلهی تعمق وجودی قبل از رسیدن به ایمان است... کسی که با وارستگی و اعتزال، کار و بار و جنب و بوش مورچهوار بشر خاکی را نظاره کند، همهی چیزهای عادی به نظرش غریب و مضحک میآید: خوابگردانی را میبیند که از خدا و از خویش بیخبر، به هر سو خرامانند. و هر چه نظرگاهش رفیعتر باشد، جنبههای مضحک بیشتری خواهد دید. والاترین و بالاترین این نظرگاهها، نظرگاه دینی است. انسان متدین بیش از هر کس دیگر میتواند به بلعجبکاری آدم و عالم بخندد. "اگر ناپلئون واقعا متدین بود، میتوانست تفریح خارقالعاده و کمنظیری داشته باشد، چه از یک سو تقریبا به هر کاری توانا بود و از سوی دیگر، این توانایی عملاً توهمآمیز و توخالی بود." ما به الاشتراک کمدی و تراژدی در این است که تضاد شدید متناهی و نامتناهی را نشان میدهد. گوهر طنز این است که اسنان میتواند در دل خود از قید زمان و آنچه زمانی است بگسلد و به ابدیت بپیوندد. کسی که از منظر ابدیت به خرامیدن و در هم لولیدن انسانها مینگرد، در واقع از چشم خدا نظاره میکند.
کییرکگور در کتاب "این یا آن" مینویسد:
وقتی که پا به سن گذاشتم، چشمم باز شد و حقیقت را مشاهده کردم از مشاهدهاش خندهام گرفت و تاکنون نتوانستهام جلو خندهام را بگیرم...!
منبع: بهاء الدین خرمشاهی، سیر بی سلولک، مقالهی شیدایی لاهوتی. (به نقل از ابوالفضل زروئی نصرآباد، حدیث قند، مقاله ی نگاهی گذرا به مفاهیم طنز و انواع شوخطبعی)
این اولین باری بود که با این نظرگاه روبرو شدم. وقتی این را میخواندم یاد تعبیر خدای والا در سورهی محمد آیهی 36 افتادم افتادم که "إِنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ... ": زندگی دنیا تنها بازی و سرگرمی است..."
با خودم گفتم خب اگر کسی باطن این دنیا را که ما این قدر جدی میگیریم، دریابد و بازی و سرگرمی بودن آن را درک کند، طبیعی است که آن را مضحک میبیند و خنده می کند. پس کگور بیراه نگفته.
البته اشتباه نشود خداوند تعالی در سوره ی دخان آیه 38 می فرماید: وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا لَاعِبِینَ که ترجمه اش به آلمانی می شود:
Und Wir erschufen die Himmel und die Erde, und das, was zwischen beiden ist, nicht zum Zeitvertreib. (حالا چرا آلمانی خواستم تنوعی بشه!)
و به زبان شما فارسی زبانان! می شود: ما آسمانها و زمین و آنچه را که در میان این دو است به بازی (و بی هدف) نیافریدیم!
و این دو با هم سازگار هستند ولی خب نکته دارد و باید مطالعه کنی یا کلا بی خیال شوی.
خلاصه اینکه از این جا به طنز خیام راه بردم.
گر آمدنم به خود بدی نامدمی ور نیز به من بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه بدمی نه شدمی؟
بعد از آن از میرشکاک استاد برجستهی طنزنویس دیدم که گفته بود:
«طنز در کربلاست. که 61 سال بیشتر از هجرت پدربزرگ حسین بن علی(ع) نگذشته است و امت جدش نه فقط قصد کشتناش را دارند بلکه نمیگذارند آب به دستش برسد و در نهایت کسی سرش را میبُرد که حافظ قرآن است. این طنز است.»
اینها همه چیزهایی بود که اسمش را گذاشتم طنز هستیشناختی یعنی طنزی که لازمه ی آفریدن و درک آن، یافتن نظرکردن به کل هستی از نظرگاهی فراتر و بالاتر است و این با طنز اجتماعی- سیاسی مرسوم در خندهآور بودن و مبتنی بودن بر ناسازگاری (ولو ظاهری) مشترک است اما از جهاتی هم متفاوت است از جمله این که طنز هستیشناختی اگر نگویم همیشه ولی غالبا از نوع طنز موقعیت است و البته تفاوتهای دیگری هم دارد که روشن است.
اما نشان دادن طنز موجود در داستان آفرینش باور بفرمایید کار سختی است، نه اینکه نتوانم. میتوانم هر چند نمیگویم کاملا بتوانم درک خودم را تبیین کنم ولی به گمانم تا حد زیادی در حدی که لبخند را بر لبان شما بنشاند، میتوانم اما به دلایلی در حال حاضر بنا ندارم که این کار را بکنم. هر چند خدا را چه دیدی شاید نیم ساعت دیگه همه چیز را ریختم روی دایره. بگذریم.
دو نکته برای خوانندهای که احیانا بنده را کمتر میشناسد:
از چیزی که کمی پیشتر گفتم برداشت نشود که میخواهم ادعا کنم من به چنین نظرگاهی به طور پیوسته دست پیدا کردهام و بعله من اِله هستم و بِلِه. نه آقا چند سال کار کردن توی طنز و کمی هم مطالعات دیگر باعث شده در یک مورد، طنزی هستیشناختی را درک کنم؛ تازه به خیال خودم. هر کس دیگری هم جای من بود، برایش این اتفاق میافتاد. مثل اینکه هر کسی در عمرش ممکن است خواب امام یا پیغمبری را ببیند.
دوم اینکه عرض کردم میتوانم بیان کنم ولی نمیکنم. لاف نیست پایش بیفتد خواهی دید که به فضل خدا میتوانم. پز نمیدهم. مثل اینکه کسی بگوید: من میتوانم 30 کیلو پرس سینه بزنم. خب باشگاه رفته میتواند. بگوید نمیتوانم دروغ گرفته. دروغ میگم؟!
امشب حس و حالی دست داد و دو متن نوشتم که البته هیچ کدام مرا راضی نکرد که یک یادداشت باشد ولی دوباره با خودم گفتم حالا کدام چیز من/ ما کامل است که اصرار داشته باشیم این یکی کامل باشد. بنابراین علیرغم میل باطنی شان اینجا گذاشتمشان.
1. دو کتاب هست که از خواندنشان سیر نمیشوم البته نه اینکه تنها این دو کتاب است نه کتابهای دیگری هم هست که سیر نمیشوم از خواندنشان ولی خب این دو کتاب، کتابهایی هستند که کم پیش میآید در شرایطی قرار بگیرم که حوصلهی خواندنشان را نداشته باشم. مطمئن هستم اسمشان را بگویم تعجب میکنی از این همه فاصله بین آنها و به نظر چقدر بیربط میآیند.
اولی فیه ا فیه مولانا دیگر حرفهای همسایهی نیما. خوب. زیاد معطلت نمیکنم. چیزی که من را شیفته ی این دو کتاب کرده غیر از بکر بودن حرفهای آنها و صادقانه بودن و تاثیرگذار بودنشان، نثر طبیعی آنهاست. من چیزی میگویم تو چیزی میشنوی. پس مجبورم تکرار کنم. طبیعی، طبیعی، طبیعی، طبیعی...
طبیعی یعنی چه؟ طبیعی یعنی اینکه بگویم من رفتم خانه نه اینکه من خانه رفتم. اول من باید باشد که به راه بیفتد و آخرش برسد خانه. بگذریم بیشتر توضیحش بدهم لوث میشود و لوس. خودت باید برسی به اینکه طبیعی یعنی چه.
ببین...
2. دوستی دارم که صبح خروسخوان میرود سر کار و گاه شب بر میگردد و بعد از آن تازه باید به پسرش برسد و تازه باید بخواند و تازه باید بنویسد.
گاه با پیامکی دل تنهایی هم را تازه میکنیم و گاهی جلسهای کاری ما را رو به روی هم مینشاند. بگذریم. روشنفکرانهترین چیزها را میخواند و به سنتیترین کارها مشغول است. نشاط و نیرو و توانایی مدیریت و لطافت روح و ادب و احساس و جنبه شوخ طبعی و البته زیبایی را یکجا را در وجودش میبینی...
دیشب تا دیر وقت مشغول ویرایش متنی بودم که تا دو سه روز دیگر باید تحویل بدهم. جیمیلم باز بود و برایم نوشته بود و سلامی گفته بود و من متوجه نشده بودم. گفته بود که در روز چندبار برایم پیامک فرستاده و پاسخی نگرفته و نگرانم شده.
نوشتم که سیستم پیامکی گوشیام هنگیده و نه پیامک میگیرد و نه میفرستد خاک بر سر و عذرخواهی.
امشب برایش چتیدم که...
با خودم گفتم: چه بنویسم
جملهی نیما به زبانم آمد. تو را من در چشم در راهم شباهنگام.
نیما.
روزگاری لحظه به لحظهی زندگی شعریاش را دنبال میکردم، می خواستم بدانم از کجا شروع کرد، چرا و چگونه حرکت کرد و به اینجا رسید. برای من نیما همان قدر در عالم ادبیات بزرگ است که صدرالدین محمد شیرازی در حکمت اسلامی و کانت در فلسف? آن ور آب.
ببخشید فکر کنم من تنها ویراستاری باشم که در وبلاگم گاهی این قدر شلخته می نویسم عوضش راحتم شما هم به بزرگواری خودتان ببخشید.
امروز یه جلسه داشتم با رئیس یکی از کانالهای رادیویی ایران زمین. حدود ده تا پیشنهاد اساسی و غیراساسی دادم، یکیش رو که گفت در شان رادیوی ما نیست، یکی رو گفت: بودجه نداریم، یکی رو گفت: مقامات بالاتر موافقت نمیکنن چون ما کمتر از این را دو ساله دنبالش داریم میدویم ولی موافقت نکردن، یکی رو گفت: نیرو نداریم، یکی رو گفت: طرحش رو تازه نوشتیم، یکی رو گفت: فلان رادیو داره این کار رو میکنه یکی رو گفت: تبعات داره یکی رو گفت: قبول ندارم و...
حتما با خودتون میگین فلانی دست از پا درازتر برگشته ولی باید بگم که سخت در اشتباهید چون من دقیقا دست از پا درازتر و در حالی که هر دو موتورم از کار افتاده بود و تنها به برکت قوانین آیرودینامیک حرکت میکردم، به شهر خودم برگشتم و آخرشم با اجکت پام به زمین رسید. این هم تنها تصویری که برج مراقبت از سانحه گرفته.