• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : من و كودكي پدر بزرگ!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ما ک نميخوايم آبروي بنده ي خدا بره.
    چشمتون بي بلا.
    پاسخ

    نه تا اون حد.
    يادآوري قصه هاي دوران کودکي من، يعني پدربزرگم و گفتنِ قصه هاي شيريني ک با خوردن ويفر(خودشون برامون ميخريدن) شيريني شون هنوز هم موندگاره ...
    يادش بخير!
    اميدوارم کودک درونتون هيچوقت پير نشه!
    خروس صاحبخونه!
    بعدأ جزئيات بيشتري از اتفاقات رو بنويسيد + سوتي ها
    موفق باشيد.

    پاسخ

    آبروم ميره ولي چشم.
    + مرسي 
    بايکوت ...
    + آ...دل...ه 

    منظورم زهراکوچولو بود استاد

    وگرنه ما که همون موقع که فلسفه رو شروع کرديم کشفم شديم
    پاسخ

    منم منظورم همون بود.
    + مرسي 

    بي توجهي يه جورايي باي کد. واي! واقعا خيلي خشن بودين.
    پاسخ

    خيلي سفت نمي زدم. در حدي كه ديگه تكرار نشه. الان همون كتك ها جزء خاطرات شيرين زندگيشون شده و البته اسباب شرمندگي من!
    + آ...دل...ه 
    سر جنايت هاي شما کلي خنديدم
    ولي زهرا خيلي هم حرف درستي زده
    مگه شما پدربزرگِ بچه ي اون نيستيد؟(استفهام اقراري)
    خب زهرا يه عالمه خاطره از کوچولويي شما داره تا براي نوه‌تون بگه

    بچه نيست که! فيلسوفِ کشف نشده‌ست
    پاسخ

    پناه بر خدا! شديد.
    + مرسي 

    ببخشيد يه سوال دارم: شما واقعا دخترا رو ميزديد؟!
    پاسخ

    خب نه در اون حد ولي خب پيش مي اومد. خب به نظر شما با خبرچين چه برخوردي بايد كرد؟
    + مرسي 


    سلام

    واي چقدر خنديدم. خيلي بامزه بود. خدا حفظش کنه. ياد داداشم وقتي کوچيک بود افتادم. يه شب که از قصه هاي تکراري بابام خسته ميشه با جديت ميگه : آخه به تو هم ميگن آقاجون بلد نيستي لااقل از خودت داستان بسازي!

    پاسخ

    سلام. ممنون. چه با مزه.