طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دشمنی که در سینه ها مخفیانه رخنه می کند و در گوشها آهسته می دمد، بپرهیزید . [امام علی علیه السلام]

داستان... (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/10 9:36 عصر

 

بخش پیشین

 

- خب این خیلی خوبه. پس یه جورایی اوضاعتون نسبتا رو به راهه.


 

- بله. خدا رو شکر.


 

- ولی خب اگه یه طوری بشه دوباره درستون رو ادامه بدین و البته در کنارش یه کار مناسب‌تر هم پیدا کنین باز به نظرم براتون بهتر باشه.


 

- آره استاد.


 

- خب من بیتشر مزاحمتون نمی‌شم اجازه بدین مرخص بشم داره دیر می‌شه.


 

- خواهش می‌کنم. فقط یه چیز. الان وضعیت دانشگاهت چطوره؟


 

- اوووون

 

- منظورم اینه که رسما انصراف دادین یعنی مراحل اداریش رو طی کردین.


 

- نه استاد. واسه امتحانا شرکت نکردم. فرم مرخصی و اینا رو هم تحویل ندادم. به نظرم دیگه یا واسم انصرافی رد کردن یا اخراجی.


 

- خب نه بعید می‌دونم این طوریا باشه. پیشنهاد می‌کنم یه خبری بگیرین.


 

- چه فایده استاد؟!


 

- به هر حال شما یه مقداری هزینه کردین. درس خوندین حیفه. حداقلش اینه که شاید براتون به ازای واحدایی که پاس کردین کاردانی صادر کنن.


 

- باشه یه پیگیری می‌کنم.


 

- یه چیز دیگه.


 

- بله استاد.


 

- اووووم


 

- خب هیچی.


 

- بفرمایید استاد.


 

- نه چیز خاصی نبود. خب اِ خوبه شماره‌ی منو داشته باشین. نه؟ بالاخره اگر یه وقتی کاری چیزی داشتین من در خدمتم.


 

- بله استاد. خیلی ممنون. بفرمایید.


 

ساجده گوشی‌اش را درآورد و شماره‌ی علیرضا را یادداشت کرد.


 

- حالا یه زنگ بزنید لطفا شماره‌تون رو گوشی من بیفته.


 

- بله استاد.


 

- من یه پرس و جویی می کنم از دوستام اگه یه کار مناسبی پیدا کردم باهاتون تماس می‌گیرم.


 

- لطف می‌کنین. استاد. من راضی نیستم شما خودتون رو به زحمت بندازین.


 

- نه خواهش می‌کنم زحمتی نیست.


 

ساجده از جایش بلند شد و کیفش را برداشت و به طرف در رفت.


 

- استاد خیلی مزاحمتون شدم. به خانواده سلام برسونین.

 

- خواهش می‌کنم.


 

- ببخشید استاد خدانگهدار.


 

ساجده یه نگاهی به پشت سر استاد انداخت و گفت: زهرا سادات جونو رو هم ندیدم.


 

- دست‌بوس شماست.


 

- خواهش می‌کنم استاد. ببخشید تو رو خدا بفرمایید. من باید زنگ این همسایه‌هاتون رو بزنم ببینم کتابا رو می خوان.


 

- ای وای کتابا. یادم رفته بود. خب مال ما چقدر میشه؟


 

- نه استاد تور خدا نفرمایید. قابل شما رو نداره.


 

- نه نه خواهش می‌کنم و علیرضا دست برد به جیب شلوارش.


 

- نه استاد شرمنده‌ام نکنین. باشه خدمتتون. یه هدیه‌ی کوچیک از طرف شاگردتون.


 

علیرضا دیگر نخواست ادامه بدهد. گفت: خیلی ممنون. دست شما درد نکنه. ببخشید بده این جوری.


 

- نه استاد. بی خی خی.


 

- علیرضا خنده‌اش گرفت.


 

- آخ ببخشید. از بس تو این شهر با آدم همه جوره سر و کار دارم این تکیه کلاماشون می‌مونه رو زبون آدم. ببخشید استاد.


 

- خواهش می‌کنم. خدانگهدار.


 

علیرضا به داخل آپارتمان برگشت و در را بست. زود رفت سراغ میز و تند تند اسباب چای و ظرف میوه را برداشت و برد توی آشپزخانه. میوه ها را گذاشت داخل یخچال و بشقاب‌ها و چاقوها و اسباب چای را شست. یه نگاهی به مبل‌ها و اطراف هال انداخت تا ببیند همه چیز مرتب است. خیالش راحت شد.


 

با خودش گفت خوب شد چیزی به فاطمه نگفتم. این جوری خوب شد. می‌گفتم حالا باید هزار سوال را جواب می‌دادم.


 

آمد و روی مبلی نشست و دست‌هایش را پشت سرش حلقه کرد و حرف های ساجده را در ذهنش تکرار می‌کرد.


 

عجب آدمایی پیدا می‌شن. یعنی واقعا راست گفته بود حال زنش خرابه؟ چقدر می‌خواسته بهش پول بده؟ لب تر کنه دانشجوها... یعنی این قدر وضع خرابه و ما نمی‌دونستیم... پس پشت پرده‌ی این کلاس‌ها و رفت و آمدها خبرای این جوری هم هست... خب یه کار مناسب واسه ساجده خانم... همین جور توی این فکرها بود که صدای باز شدن در آمد. فاطمه بود.

 

 

 

فاطمه به عادت همیشگی بلند گفت ســــــــــلام. طوری که هر کس هر جای خانه بود صدایش را بشنود. علیرضا از جایش بلند شد و گفت سلام. زهرا سادات از اتاق دم در دوید بیرون و خودش را به مامان چسباند. فاطمه کمی قربان صدقه‌ی زهرا سادات رفت و همین طور که زهراسادات بغلش کرده بود و حالا کنار مادر راه می‌رفت دوتایی آمدند طرف علیرضا.

علیرضا گفت: خوبی؟ خسته نباشی.

- ممنون. شما هم.

و چادرش را از سرش درآورد و همین طور که تا می‌کرد به طرف اتاق خواب رفت. زهرا سادات هم همراه او.

- دختر خوشکلم چطوره؟ چی کار کرده؟

- کامپیوتر بازی کردم. مامان. مامان. خاله اومد خونمون.

- خاله؟!... خاله کی؟...

آه از نهاد علیرضا بلند شد. از دست زهرا سادات دهن لق حرصش در آمده بود. فکر اینجایش را دیگر نکرده بود.

زهرا سادات گفت: دوست بابا.

- دوست بابا!؟

- آره دیگه. کلی کتاب داره. خیلی خوشگله.

- خـــــــب دیگه چــــــــی؟ چی بهت گفت؟

- می خواست منو بخوره مامان. من ترسیدم. یه ساک گنده داشت. این هوا.

- خب. دیگه چی کار کرده دخترم؟

- مامان چی برام اوردی؟

زهرا سادات رفت  سر وقت کیف مامان.

فاطمه گفت: چیزامو به هم نریزی هان. هر چی در اوردی باید بذاری سر جاش. شنیدی؟

- آره مامان. چشم. چشم. چشم.

- آفرین دختر گلم. یه گز دارم تو جیب کوچیکه‌ی کیفه. درش بیار برات بازش کنم. بقیه‌ی چیزامو نریز بیرون دیگه هیچی نیست.

همین طور که
علیرضا روی مبل مثل متهمی که منتظر بازجو باشد نشسته بود و داشت فکر می کرد چه باید بگوید. فاطمه آمد توی هال و بعد وارد آشپزخانه شد و در یخچال رو باز کرد. قابلمه‌ای را در آورد و یک انجیر سیاه و گذاشت دهنش و گاز زد و در همان حال رو کرد به علیرضا و با دهان در حال جویدن گفت: می‌خوای؟

- نه مرسی.

این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. فاطمه قابلمه‌ی ماکارونی رو که دیشب درست کرده بود گذاشت سر گاز. علیرضا آمد در یخچال رو باز کرد و نگاهی داخل آن کرد و گفت: خربزه رو در بیارم؟

- اوووم... خوبه در بیار بخوریم.

علیرضا خربزه را درآورد و یک سینی هم از زیر سینک ظرفشویی برداشت و یک چاقو از داخل کابین سمت راست که کنار گاز بود و شروع کرد به قاچ کردن خربزه. فاطمه همین طور که ماکارونی رو هم می‌زد گفت: چه خبر؟

زهرا سادات با لپ برآمده آمد رو به روی اپن ایستاد.

- سلامتی.

- مهمون داشتی؟

- آره.

- کی بود؟

- یکی از شاگردای قدیمیم بود.

- خانم بود؟!

- آره.

- واقعا!؟ من فکر کردم زهراسادات چاخان...

که یک دفعه نگاهش افتاد به زهرا سادات و حرفش را خورد.

زهرا سادات خانم هم گفت خاله بوده. به سلامتی. خب پس دیگه دوست دخترات
هم خونه‌ی ما رو پیدا کردن؟!

- استغفرالله. این چه حرفیه جلو بچه می‌زنی؟!

- فاطمه صدایش را بلندتر کرد انگار که بخواهد قشنگ تو ذهن زهرا سادات بماند، گفت:

منظورم دوستای دخترته. دخترت که زهرا سادات خانمه. پس اون، دوست دخترت یعنی زهرا سادات بوده... آی قربون دوستای دخترم برم.

زهرا سادات با همان دهان پر و صدای جویده گفت: ولی اون دوست من نبود. دوست بابا بود.

و آب دهانش از کنار گز بیرون زد و روی چانه
ی جاری شد.

 

فاطمه و علیرضا از حرف زهرا سادات خندیدند.

فاطمه گفت: زهرا سادات جان. این سفره رو پهن می کنی؟

و سفره‌ را دست او...

ناهار که خوردند همین طور که علیرضا و فاطمه سفره را جمع می‌کردند. علیرضا گفت: نمی‌پرسی کی بود؟ چی کار داشت؟

- فاطمه همین طور که داشت آخرین‌ دانه‌های انگور دانه شده و افتاده روی سفره جایی که زهرا سادات نشسته بود، رو می‌خورد گفت: باید بپرسم؟

- خب. گفتم شاید بخوای بدونی؟

- دوست دارم بدونم ولی اگه لازم باشه خودت بهم می‌گی نه؟

- آره خب.

- ولی الان خیلی خسته‌ام. لطف کن سفره رو جمع کن. عصر که برنامه‌ای نداری؟

- چطور مگه؟

- می‌خواستم برم خرید اگه بیای با هم بریم یا می‌خوای زهرا سادات پیشت بمونه با مادرم می‌رم.

علیرضا یه کم فکر کرد. گفت به زهرا سادات قول دادم ببرمش پارک. سر راه دو تامون رو برسون پارک برو دنبال مامانت واسه خرید. اشکالی که نداره؟

- نه تازه بهترم هست. دیگه باهام نیستی که هی غر بزنی و هولم کنی که هنوز هیچی نخریده برگردیم.


 عصر علیرضا توی ماشین و راه پارک سر صحبت را باز کرد و ماجرای آمدن ساجده در خانه برای فروختن کتاب تا قرار پنجشبنه را برای فاطمه تعریف کرد.


- پس صبح که من می‌رفتم تو منتظر بودی و به من چیزی نگفتی چرا؟


- مطمئن نبودم میاد نمی‌خواستم حرف و حدیثی پیش بیاد.


- چه حرف و حدیثی؟!


- خب دیگه شما زنا... رو این چیزا حساسید حتما می‌گفتی زنگ بزن نیاد یا می‌گفتی سر کار نمی‌رم ببینم کیه و اِلِه بِلِه.


- علیرضا تو واقعا درباره‌ی من این طور فکر می‌کنی؟! من کی تا حالا از این کارا کردم که بار دومم باشه.


- خب تا حالا اصلا همچین موردی پیش نیومده بود که ببینم چه واکنشی نشون میدی.
فاطمه چیزی نگفت.


- ببخشید. در هر صورت بایستی بهت می‌گفتم.


- فکر کنم دیگه در این حد منو می‌شناسی که من از غافلگیر شدن خوشم نمیاد. دوست دارم هر چیزی رو قبل از این که توش قرار بگیرم بدونم. همین. البته تو چیزایی که به من مربوطه. تو می‌تونی تو محل کارت یا هر جای دیگری با هر کی بخوای قرار بذاری وصحبت کنی ولی وقتی قرار باشه تو خونه‌ای باشه که منم توش هستم. به منم بگو. خب حالا مشکلش چی بود؟

- چی بگم والله. پدرش مرده، اوضاعشون به هم ریخته، داشنگاه رو ول کرده الان هم که واسه چندرغاز صبح تا شب از در این خونه به اون خونه می‌ره.


- تو مطمئنی حرفاش راسته؟


-  آره بابا. گفتم که اتفاقی اومد در خونه‌ی ما. با اصرار من هم حاضر شد بیاد صحبت کنیم.


- به هر حال من نمی‌گم بدبین باش ولی تو این دور و زمونه کم نیستند دخترایی که با نقشه وارد زندگی یه آدم دیگه می‌شن.


- حواسم هست. خودمم می‌خواستم از یکی از دوستام که تو دانشگاهشون درس می‌ده بخوام یه پرس و جویی درباره‌اش بکنه.

 

دو سه شب بعد علیرضا و فاطمه نشسته بودند تلویزیون تماشا می‌کردند. چیزی که تلویزیون پخش می‌کرد تکرار سریال طنزی بود که یه زن که شوهرش معتاد بوده و جدا شده‌اند، قرار بود ارث کلانی به او برسد مشروط به اینکه پیش از مردن عمویش، شوهر کند. این وسط برادر زن هم منتظر است که عمو بمیرد و خواهرش مجرد بماند و ارث به او برسد.


بعد این زن با مردی (حمید لولایی) آشنا شد که زن و دو سه تا بچه داشت و صاحبخانه آنها را بیرون انداخته بود و آنها هم به ناچار رفته بودند و در آپارتمان نیمه ساخته‌ی خود وسایلشان را پهن کرده‌ بودند و زندگی که چه عرض کنم جان می‌کَندند. زن که به هیچ مردی اعتماد نمی‌کرد وقتی خوش‌قلبی و ساده‌دلی این مرد را دید به او پیشنهاد کرد که بیا یک ازدواج صوری بکنیم تا من ارثم از دستم نرود و بعد دوباره جدا بشویم و در عوض من هم نمی‌دانم فلان مبلغ پول مثلا صد میلیون تومان به تو می‌دهم.



حالا داستان به اینجا رسیده بود که زن حمید لولایی که خبر نداشت این زن چه کمکی از شوهرش می‌خواهد داشت به شوهرش اصرار می‌کرد که گناه دارد به این زن کمکم کن. ولی وقتی شوهرش دیگر مجبور شد بگوید او چه کمکی از او می‌خواهد، زن نزدیک بود سکته کند بعد هم داد و هوار که فلان می‌کنم و بهمان می‌کنم.

 

 

 




کلمات کلیدی :

امیرخانی و کتابفروشی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/9 9:19 عصر

 

داستان فروش اولین کتاب امیرخانی از زبان خودش

 

سال‌ها پیش که اولین کتابم را نوشتم، به دلیل نبود امکانات و غیرحرفه‌ای بودن ناشر، سه هزار نسخه از کتابم شش سال در انتشارات ماند و آخر سر هم ناشر 300 نسخه از آن را به عنوان حق‌التالیف به من داد. این 300 نسخه مدت‌ها روی دستم ماند، تا اینکه یک پخش کتاب پیدا کردم و آن را به آنجا بردم. به مسئول آنجا گفتم: استاد امیرخانی را که می‌شناسید؟ آنها هم فکر کردند استاد امیرخانی خوشنویس را می‌گویم، گفتم: کتاب جدیدشان چاپ شده است، آیا مایل هستید آن را پخش کنید؟ آنها هم گفتند: باعث افتخار است! و همه کتاب‌هایم را پذیرفتند و اینگونه شد که اولین کتاب من به فروش رفت.

 

بقیه‌ی مصاحبه‌ی خواندنی ایشان درباره‌ی تعریف داستان، فرق داستان و خاطره یا سفرنامه، نسبت خیال و واقعیت در داستان و...




کلمات کلیدی : کتاب، داستان، رضا امیرخانی، زبان فارسی

فرار از همسایه با اسب!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/9 1:29 عصر

 

 

فایل صوتی شنیدنی یکی از بهترین کارشناسان از رادیو معارف رسید!

 

 

 




کلمات کلیدی : فایل صوتی، همسایه، رادیو، رادیو معارف، اسب، فرار

داستان (3)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/8 3:20 عصر


بخش پیشین داستان

 

- از پول ماشین سه تومن واسمون موند که یه تومنش رو دادیم بدهی های بابا و دو تومنش رو هم دادیم رهن یه خونه اجاره کردیم. دیگه تو خونه ی قبلی نمیتونستیم بمونیم چون از پس اجاره اش بر نمی اومدیم.


- پس الان با مادرتون زندگی می کنین؟


- منو و مادرم و داداش کوچیکم.


- خب الان واسه خرج و مخارجتون چی کار می کنین؟


- به ساک پهنش که پشت در آپارتمان لم داده بود اشاره کرد و گفت می بینین که استاد.


- بابات بیمه ای چیزی نداشت؟


- بابام تو زندگیش کارای مختلفی کرده بود که بیشترشون هم آزاد بوده از آبمیوه فروشی گرفته تا عملگی تا کفاشی تا این اواخر هم که وانت خرید. یه مدتی هم به صورت رسمی تو سازمان آب کار کرده بود ولی وقتی پیگیری کردیم واسه بیمه اش که شاید یه حقوقی ازش در بیاد واسه مادرم گفتن  که سابقه اش کمه. دو سال بیمه کم داشت. هر چه هم دنبالشو گرفتیم فایده ای نداشت.


- ای بابا.


- تو خانواده تون عمویی، دایی ای، خاله ای...


- تو رو خدا حرفشو نزنید استاد.


- یه دایی دارم که معتاده و وضعش بدتر از ما. دو تا عمو هم دارم که یکیشون معلمه و وضعش بد نیست ولی خب نه اون قدر که بتونه به ما برسه. یکی دیگه از عموهام بنگاه معاملات ملکی داره وضعش توپه ولی خب از قدیم بین اون و پدرم اختلافاتی بوده و الان هم انگار نه انگار. واسه مراسم تشییع هم که اومده بود مثل غریبه ها اون دور وایساده بود و حتی نیومد به مادرم تسلیت بگه. عمه و خاله هم دارم ولی هر کدوم مشغول زندگی خودشون هستن و اختیاری هم از خودشون ندارن بخوان به ما کمکی بکنن. بخوان هم مادرم قبول نمی کنه شوهراشون هم که...


اینجا که رسید ساکت شد و در حالی که سعی می کرد لحنش شادتر از قبل باشه و انگار که بخواد موضوع صحبت رو عوض کنه گفت:


- استاد شما هنوز اونجا درس میدین؟


- خب از دانشگاهت بگو. چی کارش کردی؟


- دانشگاه... هیچی... دو سه ترم رو هر جوری بود با قرض و وام دانشگاه و صندوق قرض الحسنه ی مسجد محل و... جلو بردم ولی بعدش دیگه بریدم. امتحانات رو هم شرکت نکردم رفتم انصراف دادم.

 

- حالا چرا یه سره رفتین انصراف دادین. لااقل مرخصی می گرفتین. یه ترم دو ترم حالا هر چی که می شد تا موقعی که شرایطتتون بهتر بشه. بتونین تمومش کنین. درست چطور بود؟

 

- چی بگم استاد؟! نمی گم همیشه الف بودم ولی نمره ی کمتر از 17 هم نداشتم تا حالا.


- خب چرا آخه. لااقل با کسی مشورت می...


حرفم را قطع کرد و گفت: می خواستم همین کار رو بکنم. حتی فرم مرخصی رو گرفته بودم ولی راستش یه مسئله ای پیش اومد که دیگه از درس و دانشگاه و حتی زنده بودنم پشیمون شدم.


- عجب. به مبل تکیه دادم و ساکت ماندم و منتظر که ادامه بده.


- دو سه دقیقه ای گذشت و هر دو ساکت بودیم. نمی خواستم در این مورد سوالی بکنم می ترسیدم به دلیلی نخواد درباره اش صحبت کنه و من ازش بخوام صحبت کنه و بعد او امتناع کنه و ارتباط قطع بشه. برای این که موضوع بحث رو عوض کنم


گفتم: چرا نرفتی مشکلت رو با مسئولان دانشگاه در میون بذاری. شاید باهاتون کنار می اومدن و برای شما تخفیفی می دادن یا کمک بلاعوضی می کر...


- استاد اتفاقا مشکل من هم از همین جا شروع شد...


برای اولین بار از وقتی که آمده بود با سر انگشت اشاره اش زیر چشم هایش را که انگار کمی خیس شده بود پاک کرد.


- استاد این رازیه تو دلم که تا حالا برای کسی نگفتم حتی برای مادرم.


- خواهش می کنم. راحت باشید. هر حرفی به من بزنید پیش خودم می مونه برای همیشه.

 

آرنجم را روی دسته ی مبل گذاشتم و سرم را روی مشتم تکیه دادم.

 

- یک روز رفتم آموزش دانشکده پیش معاون آموزش. اوضاعم رو واسش شرح دادم و ازش خواستم که یه راهی بذاره پیش پام. وقتی حرفام تموم شد گفت که بررسی می کنه بعد خبرم می کنه.

 

دو سه روز بعد زنگ زد به موبایلم و گفت یه سر برم دفترش. با خوشحالی رفتم. گفت که با توجه به وضعیت موجود به لحاظ اداری و مقررات دانشگاه نمی شه واست کاری کرد. به هر حال شما باید شهریه ی دانشگاه رو بدی.

 

بعد ساکت شد. با خودم گفتم که این را که خودم هم می دونستم.

 

بعد گفتش که با این حال من یه پیشنهادی خارج از بحث مسئولیت اداری ام برای شما دارم که شاید تا حدودی مشکل شما رو حل کنه.

 

گفتم: بفرمایید.

گفت: اهل کار کردن هستی یا مثل این دخترای بالاشهری فقط خوردن و خوابیدن بلدی؟

 

گفتم: نه استاد. کار مناسبی باشه چرا که نه.

 

گفت: راستش نمی دونم مناسب از نظر شما چیه. من بهتون پیشنهاد می دم اگه مناسب دونستین خب قبول می کنین اگرم نه که اشکالی نداره. گفت یه چیز اینکه قبول کنین یا نه باید این قضیه پیش خودتون بمونه.

 

این را که گفت حس بدی بهم دست داد با این حال گفتم باشه.

 

گفت: خانم من بارداره و چون بچه ی اولش هم سقط شده الان دکتر با توجه به وضعیت جسمی اش واسش استراحت مطلق نوشته. ولی خب خونه یه کارایی داره که من خودم نه وقت می کنم و نه بعضیاشون رو بلدم که انجام بدم. راستش مدتیه دنبال یه آدم مطمئن می گردم که روزی یکی دو ساعت بیاد خونه مون یه سر و سامونی بده به خونه، یه غذایی درست کنه

  

حرفش که به اینجا رسید سرم رو انداختم پایین. دلم آشوب می شد.

 

گفت: البته من می دونم که شأن شما خیلی بالاتر از این جور کاراس ولی قول می دم حق الزحمه تون رو طوری بدم که راضی بشین.

  

اول می خواستم قبول نکنم ولی دوباره فکرشو کردم دیدم تو اون شرایط چاره ای ندارم. با خودم گفتم: فعلا موقتی شروع می کنم تا بعد یه کار بهتر پیدا کنم. خلاصه قبول کردم. ایشون گفت که هنوز با خانمش صحبت نکرده خواسته اول از جواب من مطمئن بشه. گفت که اگه خانمش موافقت کرد خودش بهم خبر می ده.

 

یک هفته گذشت و خبری نشد. دیگه به خودم گفتم که حتما خانمش قبول نکرده. تا یه روز عصر که تازه از کلاسم تموم شده بود زنگ زد و گفت که خانمش قبول کرده و اگه می تونم همون موقع برم خونشون.

 

بهشون گفتم: که به شب نخوره. گفت: نه خونمون نزدیکه. برگشتنی هم براتون آزانس می گیرم به هزینه ی خودم.

 

خلاصه استاد سرتون رو در نیارم. رفتم خونه شون. اول گفت که توی هال بشینم. میز هم از قبل چیده شده بود از چای و میوه و شیرینی. خودشم نشست و یه چای و شیرینی خوردم و گفتم که با اجازتون بلند شم کارمو شروع کنم که دیرم نشه و اگه اجاره بدین اولم برم خدمت خانمتون یه عرض ادبی بکنم. ببینم ایشون کاری ندارن؟

 

گفت: حالا عجله ای نیست یه لحظه بشینین یه چیزی عرض کنم خدمتتون بعد. بعدش یه کم مِن مِن کرد و گفت راستش خانمم امروز حالش زیاد خوب نبود بردمش کرج خونه ی مادرش چند روز بمونه. اونجا بهتر بهش می رسن. منم که صبح ها دانشگاه هستم و خودش تنهاس. اینجوری خیالم راحت تره.

 

اینو که گفت خیلی بهم برخورد. خواستم سرش دادم بزنم که قرار ما این نبود ولی دوباره جلوی خودمو گرفتم. بهش گفتم. ببخشید ولی من فقط موقعی میام اینجا که ایشونم باشن و کیفم رو برداشتم و رفتم به طر ف در.

 

دوید آمد جلوی من ایستاد و گفت: خواهش می کنم. ببخشید باید زودتر بهتون می گفتم. حالا بیاین چند دقیقه بشینین یه عرض دارم بعد خواستین برین.

 

رفتم نشستم که ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم. گفتم پس لطفا بگین زودتر بگین تا شب نشده باید برگردم خونه مادرم نگران میشه.

 

وای استاد چی دارم می گم!

 

علیرضا ساکت بود.

 

وقتی نشستیم گفت که اصلا خانمش باردار نیست. گفت که خانمش بعد از سقط بچه ی اولش از نظر روحی کاملا به هم ریخته و به شدت افسرده شده و گاهی هم پرخاشگری می کنه در حدی که منو رسما کتک می زنه و می گه تو باعث شدی بچه م بمیره. الانم تحت درمانه. ولی یه جوریه اصلا نی تونم بهش نزدیک بشم. ولی خب منم آدمم یه نیازهای عاطفی دارم. می فهمین که چی می گم؟

 

داغ کرده بودم. انگار یکی داشت با چکش می زد تو سرم. بلند شدم و خواستم بگم مرتیکه ی عوضی تو فکر می کنی من کیم. ولی دوباره خودم رو کنترل کردم و گفتم عوضی گرفتین. بلند شدم رفتم طرف در. تند دوید اومد در قفل کرد. گفتم اگه در رو همین الان باز نکین اون قدر جیغ می زنم که مجتمعتون بریزین اینجا.

 

گفت باشه باشه فقط دو دقیقه همین جا به حرفم گوش بدین بعد برین.

 

گفتم: پس اول در رو باز کنین. قفل در رو باز کرد گفتم نه در رو باز کنین. در رو باز کرد. گفتم: لطفا شما بیاین این طرف و من رفتم تو چارچوب در ایستادم.

 

گفت: اشتباه نکنین من آدم اونجوری که شما فکر می کنین نیستم. اگه نمی دونین بدونین که تو دانشگاه حتی تو دانشکده ی شما کم نیستن دخترایی که اگه لب تر کنم با سر می دَوَن. اگه بگم بعضیاشون رو می شناسی.

 

گفتم این حرفا چه ربطی به من داره.

 

گفت که از نجابت تو خوشم میاد از شخصیتت از وقارت و از این حرفا.

 

آخرش گفت: اگه هر ماه فقط یکی دو شب بیای اینجا اون قدر بهت می دم که هم شهریه ی دانشگاه رو بدی هم مشکلات مالیت تا حد زیادی بر طرف بشه.

 

ساجده به اینجا که رسید از گفتن این حرف پشیمون شد. لب خودش رو گاز گرفت ولی دیگر گفته بود.

 

انگار که بخواهد هر چه زودتر این حرف تموم بشه با سرعت بیشتری گفت:

بعد گفتش که هر ترم هم سوالات امتحانی رو بهت می رسونم که تو درس هم مشکلی نداشته باشین. من جوابش رو ندادم و از اونجا اومدم بییرون. نمی دونم چطوری خودم رو رسوندم خونه. وقتی رسیدم مثل جنازه افتادم کف هال. بیچاره مادرم اون قدر ترسید که می خواست زنگ بزنه 115 ولی نذاشتم. اون شب تب کردم. هر وقت یاد حرفاش می افتادم آتیش می گیرم. الانم پشیمون شدم که وقت شما رو گرفتم با این حرفا. مدتی بود که دیگه ه به این قضیه فکر نمی کردم. الان تا دو سه روز سر درد دارم.

 

 

- چند روز بعد بهم پیامک زد و عذرخواهی کرد که نمی‌خواسته من رو ناراحت کنه. روزای بعد هم پیامک می‌زد و هر بار چیزی می‌نوشت و من جوابش رو نمی‌دادم. تو شرایط خیلی بدی بودم. از یه طرف شهریه‌ی ‌دانشگاه که مهلت گرفته بودم و داشت تموم می‌شد از یه طرف اجاره خانه که عقب افتاده بود. قبض‌های آب و برق و گاز و خرج و مخارج روزانه‌مون. داداش کوچیکم این قدر ضعیف شده بود که دنده‌هاش مثل این آفریقاییا زده بود بیرون. هر وقت می‌دیدمش گریه‌ام می‌گرفت.

 

- مادرتون چی کار می‌کرد؟ منظورم اینه که درآمدی نداشت؟

 

- یه شرکت کوچیک بسته‌بندی حبوبات بود که می‌رفت اون جا کار می‌کرد ولی یک چهارم خرجمون هم در نمی‌اومد. دیگه بریده بودم. تا اینکه یه روز دیگه کارد به استخونم رسید...

 

ساجده ساکت شد.

 

- استاد ببخشید من این حرفا رو به شما می‌گم. شما غیر از اینکه استادم هستید مثل برادر بزرگترمید خیلی وقته...

 

- خواهش می‌کنم. راحت باشین. هر چیزی رو که خودتون صلاح می‌دونین به من بگین. شاید تونستم یه کمکی بکنم.

 

- ممنون استاد... بهش پیامک زدم که حاضرم به شرط اینکه شرعی باشه. جواب داد که باشه. نوشتم و به شرط اینکه اتفاقی نیفته. جوابم رو نداد.

 

- ببخشید می‌پرسم. تو این مدت موقعیت ازدواج براتون پیش نیومده؟

 

- استاد الان روزگاری شده که کسی که می‌خواد بره خواستگاری اول نگاه به سر و وضع خونه‌ی ‌آدم می‌‌کنه. مادر یکی از هم همکلاسی‌هام یه بار اومده بود خونه‌مون ولی وقتی سر و وضع ما رو دیده بود دو سه تا متلک به مادرم گفته بود و رفته بود. یکی دو موردم کسایی بودن که خواستن بیان خونه‌مون ولی مادرم قبول نکرده بود. غیر از وضعیت مالی‌مون، ما رسم داریم که دختر جهیزیه داشته باشه و من فعلا این شرایط رو ندارم.

 

- پس چی کار کردین؟

 

- اون روز جوابم رو نداد. ولی بعد پیامک زد که شرطم رو قبول نداره. من هم گفتم پس باید تو محضر ثبت بشه. بعد از اون دیگه جواب نداد.

 

بعد از اون درس رو ول کردم. افتادم دنبال کار. کارهایی که شرایطشون خوب بود یا ضامن معتبر می‌خواست یا کارایی از آدم می‌خواستن که مثل منی حاضر نبود بکنه. تو این مدت استاد یه کارایی کردم که بهتون بگم خنده‌تون می‌گیره. یه مدت شبا می‌رفتم شستن ظرفای یه رستوران. باورتون نمی‌شه یه مدت بساط باز کرده بودم کنار یه پارک کفش واکس می‌زدم. وسایل بابام بود می‌بردم پهن می‌کردم الانم که می‌بینین.

 

- درآمدش چطوره.

 

- یه جور نیست. بعصی وقتا خوبه بعضی وقتا نه. مردم زیاد کتاب نمی‌خونن استاد.

 

- پس الان واسه مخارجتون چی کار می‌کنین؟

 

 

- مادرم که کار می‌کنه. خودمم که فعلا همین کار رو می‌کنم. یارانه‌ها هم هست. صاحبخونه‌مون هم خدا عمرش بده مرد خوبیه. وقتی وضع ما رو دید، رفت از دفتر مرجعش اجازه گرفته کرایه‌خونه‌ی ما رو از وجوهات شرعیش واسش کم می‌کنن. ازمون چیزی نمی‌گیره.

 






کلمات کلیدی :

...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/7 11:18 عصر

 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی : ماه رمضان، 1392، تصوری، شب احیاء، قرآن بر سر

کافی کتاب!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/6 11:27 صبح

 

یکی از آرزوهام اینه که یه وقتی یه پول کلفتی دستم باشه یه کافی‌کتاب بزنم. یه فضایی که بیست سی نفر نه بیشتر توش بتونن بشینن. مثل یه کافی‌شاپ. با میزهای دو سه نفری و گاهی هم چهار پنج نفری. یه بخشش فضای فانتزی باشه وقتی می‌خواهیم درباره‌ی کتاب‌های مدرن حرف بزنیم و یه بخشش فضای سنتی روستایی ایرانی وقتی می‌خواهیم درباره‌ی کتاب‌های سنتی حرف بزنیم. نوشیدنی‌های مدرن و سنتی هر دو سرو بشه.

 

آخر هر هفته یک کتاب رو معرفی کنیم. هفته‌ی بعد اسم کتاب رو روی چند تا مثلا سه تا مقوای قشنگ بنویسیم و روی سه تا میز بذاریم. هر کی اومد دوست داشت درباره‌ی اون کتاب با کسی حرف بزنه بشینه روی اون میزا.

 

 

 

 حالا اومدیم یکی حس کتاب هفته رو نداشت. اشکالی نداره. میاد تو. همون کنار پیشخوان یک کارت دان به دیوار نصب شده که دو کارت بر می داره. روشون اسم کتابی رو که دوست داره درباره ش صحبت کنه می نویسه، یکیش رو می ذاره تو قسمت کتاب های روزانه واسه کسایی که می خوان ببینن غیر از کتاب هفته الان کی تو کافه هست که می خواد دربارهی یه کتاب دیگه صحبت کنه و روش می نویسه روی میز شماره چند نشسته و یکیشم می بره می ذاره روی یکی از میزا که هر کی از کنار میزش رد شد بتونه ببینه.

 

 بعد حالا یا قبل از او کسی روی یکی از اونا نشسته که با هم حرف می‌زنن یا می‌شینه تا یکی بیاد. حالا اگر هم تو اون مدت که نشسته نوشیدنی‌ش رو می‌خوره کسی نیومد. روی میزا کاغذهای قشنگ اندازه‌ی مثلا 10 در 15 سانت بذاره. یه یادداشت بذاره درباره‌ی کتاب و حرفی که دوست داشت با کسی بزنه. اسمش رو هم زیرش بنویسه و توی جعبه‌ی شیکی که کنار جعبه‌ی کاغذهای سفیده بذاره. بعد نفر بعدی که اومد اونو رو بخونه یا یه کامنت بهش بزنه و بهش سنجاق کنه یا یه یادداشت جدید بنویسه همون جا بذاره.

 

 

حالا اومدیم و طرف نشست و هیچ کس نیومد باهاش همصحبت بشه. یه سیستم صوتی برای هر میزی به تعداد نفرات می کشم و فایل های صوتی رو از قبل آماده می کنم؛ چیزایی مثل کتاب های صوتی، دگلمه ی شعر، نمایش های رادیویی، پادکست، موسیقی فاخر و... طرف بشینه گوش کنه.

 

یک کتابخانه هم درست می کنیم این طوری که هر کس میاد حتما باید یک کتاب با خودش بیاره بذاره تو قفسه و رسید بگیره و وقتی خواست بره کتاب همون جا می مونه تا دفعه ی بعد که اومد یکی دیگه بذاره اونو ببره. البته برای این که کسی فکر نکنه که این ترفندیه برای کشوندن مجدد طرف به اونجا و برای اینکه حس آزادیش در آمد و رفت به اونجا مخدوش نشه. اگه تا یک هفته نشد براش که بیاد کافی کتاب یا اصلا نمی خواد دیگه بیاد می تونه زنگ بزنه آدرس بده و کتاب با هزینه ی خود کافی کتاب با پیک براش فرستاده بشه.

 

مرامو حال می کنی؟ پول که باشه این جوریه!

 

طبق برنامه هر ماه چهار کتاب معرفی می شه. در ماه بعد یک روز مشخص می شه و در آن روز یک کارشناس درباره ی یک کتاب دعوت  می شه که درباره ی اون کتاب صحبتی بکنه و به سوالات دوستان جواب بده.

نحوه ی انتخاب یک کتاب از بین این چهار کتاب این جوری باشه که در طول ماه علاقمندان هر کدوم از اون کتاب ها کارت هایی رو که از قبل در کافی کتاب در جای مشخصی قرار داده شدن بردارن و اسم کتاب مورد علاقه شون رو بنویسن و احیانا اگر کسی رو پیشنهاد می کنن که دعوت بشه و حداقل یک سوال که دوست دارن کارشناس بهش جواب بده.

 

هر کتابی که بیشترین تعداد تقاضا کننده رو داشت به شرطی که حداقل پنج نفر باشند آن کارشناس پیشنهادی یا یکی دیگر دعوت بشه و با هزینه ی کافی کتاب از هر جای ایران که باشه با هواپیما، کشتی، هاورکرافت و... آورده بشه و دستمزد و پایمزد خوبی هم بهش داده بشه.

 

 

 

هاورکرافت

یک هاورکرافت پیشرفته در حال حمل یک کارشناس برای نشست این ماه کافی کتاب

 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی : آرزو، کافی کتاب، هاورکرافت

اسرار حرفه ای طنز!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/5 2:3 عصر

 

 

دوستی برایم شعری طنز فرستاد. برایش نوشتم می‌خوای کاری یادت بدم که لذت خوندن شعر طنز واست دو برابر بشه؟

گفت: اوهوم

گفتم: شعر رو سر و ته بخون. یعنی قشنگ از مصرع آخر شروع کن برو اول.

گفت: واقعا؟

گفتم: امتحان کن جواب می‌ده. مخصوصا اگر قالبش مثنوی باشه.

گفت: چه جالب!

گفتم: اینم از اسرار حرفه‌ای.

بعد گفتم: می دونی چرا این طور میشه؟

گفت: نچ

گفتم: چون شاعر طنزپرداز همه رو گذاشته سر کار خب. وقتی تو شعر اونو سر و ته می‌خونی شاعر رو هم تو می‌ذاری سر کار.

گفت: نه بابا!؟

گفتم: بله بابا. تازه این که چیزی نیست. لذت من سه برابره.

گفت: چطور؟

گفتم: چون من تو رو هم می‌ذارم سر کار!

 

حکایت

کفش‌فروش اصفهانی به مشتری‌اش قول داد که اگر این کفش گرانقیمت را از او بخرد، کاری یادش می‌دهد که کفشش دو برابر عمر کند. مشتری به این شرط قبول کرد که اگر آموزش او قانع‌کننده نبود، پولش را پس بگیرد. کفش‌فروش گفت:

- میگم هان. تا حالا قِدمات هر چقِدر بودس، اِز حالا، دو برابر باس ورداری!

 

 




کلمات کلیدی : شعر، طنز، کفش، اسرار حرفه ای، مثنوی، اصفهان

مِطّلاع رسانی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/4 7:0 عصر

 

 به خواهش دوستی مهربان متن رو مودبانه تر کردم (آدم به خودشم نمی تونه چیزی بگه)

 

باشه بابا، باشه پدرجان، چشم. آقاجان جیمیلم ترکید. نمی ذارن آدم یه کم واسه خودش قهرم بکنه! به هزار نفر باید جواب پس بدی!

یاد حرف یکی از استادانم که خداوند بیدارش باد، افتادم که می‌فرمود: الاختیار قبل الاختیار لا بعد الاختیار.

 

و بالاخره ممنون از دوستان دلسوزی که این دفعه، آنها ما را به راه راست/ کج هدایت فرمودند.

 




کلمات کلیدی :

اطلاع رسانی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/4 10:58 صبح

 

 

 

 

برای جلوگیری از اتلاف وقت دوستان به اطلاع می رساند که این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نمی شود.

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

آیا می توان عاشق کله پاچه بود؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/3 5:29 صبح

 

به این جمله‌ها دقت کنید:

 

من عاشق خدا هستم.

من عاشق پرادو هستم.

من عاشق مردم هستم.

من عاشق فوتبال هستم.

من عاشق همسرم هستم.

من عاشق بچه‌هایم هستم.

من عاشق کله‌پاچه هستم.

...

 

خیلی وقت است دارم به این فکر می‌کنم که

 

آیا واژه‌ی "عشق"  یک معنا دارد یا چند معنا؟

 

آیا کاربرد واژه‌ی "عشق" در همه‌ی این جمله‌ها درست است یا نه؟

 

و بالاخره وقتی می‌گوییم من "عاشق کله‌پاچه هستم" یعنی چه؟

 

یا به قول شیرفرهاد برره‌ای: ای  که وَ گفتی ایـــــــــی یعنــــــــــــــــی چه؟ اییَح.

 

  اگر ما می‌توانستیم تعریفی روشن و متمایز از مفهوم عشق داشته باشیم چقدر خوب بود. همان طور که درباره‌ی مفهومی مثل جزیره می‌گوییم "تکه زمینی که آب دور تا دور آن را فرا گرفته است"؛ ولی مشکل اینجاست که عشق بر خلاف جزیره، چیزی عینی و ملموس نیست. هر تعریفی از عشق مبتنی بر مجموعه‌ای از مبانی معرفت‌شناختی، هستی‌شناختی و انسان‌شناختی و ...[1] است که کافی است دیگری در یکی از آنها با شما هم‌عقیده نباشد؛ در این صورت یا اساسا تعریف شما را نمی‌پذیرد یا اینکه در شناسایی مصادیق دچار تفاوت رای می‌شوید و این یکی از دلایل فراوان بودن تعاریف عشق و تفاوت آراء در این زمینه است.

 

 مراجعه به تعاریف گوناگونی که تا الان از عشق شده در آثار عرفا، روانشناسان و... هم دردی را که دوا نمی‌کند هیچ، بر درد هم می‌افزاید؛ چون آدم خودش را با انبوهی از تعاریف مواجه می‌بیند و معمولا  هم هیچ معیاری هم برای ترجیح یکی بر بقیه در دست ندارد و فقط سرگیجه می‌گیرد.

 

  بنابراین به نظرم تلاش برای پیدا کردن تعریفی جامع و خرسند‌کننده و مورد اتفاق برای عشق کاری بی‌فایده و بی‌سرانجام است باید فکر دیگری بکنیم.

 

 

راهی که به نظر من رسید این بود که به جای اینکه بپرسم عشق چیست؟ سوال دیگری بپرسم: چه وقتی ما می‌گوییم عاشق چیزی شده‌ایم؟ یعنی چه حالتی نسبت به چیزی در ما ایجاد می‌شود که از آن به بعد می‌گوییم عاشق آن شده‌ایم؟ که اگر آن حالت را از دست بدهیم، دیگر عشق هم از بین می‌رود؟

 

من آمدم هم در تجربه‌های خودم (آخه من و مجنون همدوره بودیم) و هم آنچه در ادبیات عاشقانه و عارفانه و دیدگاه‌های بعضی روانشناسان و جامعه‌شناسان (تا جایی که تا الان توانسته‌ام و فرصت کرده‌ام) آمده مطالعه و دقت کردم. دیدم در توصیفاتشان از عشق و عاشقی و لازمه‌های آن چیزهایی زیادی گفته شده. دقت کردم ببینم کدام ویژگی عشق است که از بقیه‌ی آنها بنیادی‌تر است که با بودن آن عشق هست و با نبودن آن عشق نیست. و بقیه‌ی خصوصیات عشق یا مقدمات آن هستند یا نتایج آن.

 

به نتیجه‌ای رسیدم و آن اینکه:

 

زمانی کسی می‌گوید عاشق چیزی شده که بتواند برای آن، "از چیز/چیزهایی دیگر بگذرد" و این گذشت را با اختیار و شوق و رغبت انجام بدهد و لذت هم ببرد و احساس زیان و پشیمانی نکند؛ چیز/ چیزهایی که در شرایط عادی حاضر نیست از آن/آنها بگذرد.

 

 

چند نکته:

 

 

یک. هر چند در اول بحث گفتیم پیدا کردن تعریفی مانند تعریف جزیره (به تعبیر منطقدانان تعریف به حد) برای عشق ناممکن و جستجو از آن بی‌فایده است، با معیاری که عرض کردم می‌تونیم عشق را تعریف کنیم. (به تعبیر منطقدانان تعریف به لازم) و بگوییم:

 

"عشق یعنی حالتی روانی در فرد که باعث می‌شود او آماده شود که برای چیزی از چیز/چیزهای دیگری که در شرایط عادی حاضر نیست آن/ آنها را از دست بدهد، بگذرد."

 

 

دو. سوژه‌ی عشق یا به تعبیر طلبگی‌اش متعلَق عشق می‌تواند خدا باشد یا پرادو یا مردم یا همسر یا فرزند یا کله‌پاچه یا هر چیز دیگر؛ چون برای هر کدام اینها می‌توانیم افرادی را پیدا کنیم که برای رسیدن یا حفظ اینها از بعضی چیزهای دیگر که در شرایط عادی حاضر نیستند آنها را از دست بدهند، بگذرند.

 

 

پس بسته به این که سوژه‌ی عشق آسمانی باشد مثل خدا یا زمینی مثل همسر می‌توانیم عشق را آسمانی یا زمینی تقسیم کنیم و با نگاهی عرفانی که تنها خدا را حقیقت می‌داند و بقیه‌ی چیزها را مَجاز،می‌توانیم عشق را به حقیقی وقتی سوژه‌ی آن خدا باشد و مجازی وقتی غیرخدا باشد، تقسیم کرد.

 

 

سه. چیزی که عاشق از آن می‌گذرد یا به تعبیری آن را قربانی می‌کند ممکن است هر یک از اینها یا چند تا از این موارد باشد: جان و مال و آبرو و خانواده، سلامتی، دین، شرافت و کرامت انسانی، بهشت، حقوق دیگران و...

 

 

 چهار. بزرگی یا کوچکی عشق مربوط به بزرگی یا کوچکی سوژه‌ی عشق عاشق است و شدید یا ضعیف بودن عشق مربوط به پرارزش یا کم ارزش بودن چیزی است که عاشق حاضر است برای معشوق از آن بگذرد.

 

 

 

پنج. از ترکیب سوژه با چیزی عاشق آمادگی گذشتن از آن را دارد حالت‌های گوناگونی به وجود می‌آید که من دو تایش آن را عرض می‌کنم بقیه اش را خودت می‌توان تصور کنی. 

 

1. سوژه بسیار پر ارزش ولی آنچه گذشتنی کم ارزش: (عشق بزرگ ولی ضعیف)

 

مثال:  سوژه‌ی عشق کسی خدا باشد ولی چیزی که عاشق حاضر است برای او از آن بگذرد حداکثر چند دقیقه وقت صرف نماز خواندن در روز است و نه آمدن در میدان و جنگیدن با دشمن او.

 

2. سوژه‌ی کم ارزش ولی آنچه گذشتنی بسیار پر ارزش: (عشق کوچک ولی شدید)

 

مثال: کسی برای نجات سگش از توی رودخانه حاضر باشد جانش را به خطر بیندازد.

 

 

 

شش. منظور از شرایط عادی، وضعیت آن فرد است پیش از آنکه این حالت آمادگی روانی برای گذشتن از چیز/ چیزهای برای سوژه‌ای برایش پیش آید.  

 

نتیجه آنکه در همه ی جمله های بالا عشق به یک معنا به کار رفته. وقتی x می گوید من عاشق y هستم یعنی حالتی در من هست که حاضرم به خاطر رسیدن به y از z گذرم. مثلا مادر که از آسایش و راحتی خودش می گذرد. حدس زدن z در بقیه کار مشکلی نیست و اما کله پاچه یعنی حاضرم مثلا از سلامتی خود بگذرم ولی بخورم برای کسی که برای او ضرر دارد. حاضرم سهم بقیه را نادیده بگیرم و همه اش را خودم بخورم. حاضرم فلان جلسه ی کاری را نروم و توبیخ بشم ولی بیایم با تو و کله پاچه بخورم و...

 

تقابل عشق و عقل و هم طبق این تفسیر روشن می شود. اینکه در شرایط عادی x حاضر نیست از z بگذرد؛ زیرا عقل ابزاری اش به او می گوید این کار به صلاح او نیست. تو باید به فکر خودت، سلامتی ات، مالت، آبرویت باشی ولی وقتی x به عشق می آید بخشی از این احکام عقل را نادیده می گیرد و به صحرای جنون قدم می گذارد حال هر چه اهمیت آن z بیشتر باشد دیوانگی او بیشتر و محکم تر خواهد بود.

 

نکته های دیگری هم داشتم ولی ظاهرا موضوع یا مطالبم آن قدر سهمگین بوده یا دور از آبادی بوده که باعث شده سکوت مرگباری حاکم شود و به قول سهراب آسمان مکث کند. بهترین کاری که می توانم انجام دهم این است که من هم دیگر ساکت شوم؛ یعنی این طوری سنگین ترم.

 

 


 

 [1] . مثل تجربیات شخصی، ارزش‌ها، تابوها، تلقینات و تقلیدات و...

 

 

 




کلمات کلیدی : عشق، کله پاچه

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >