طراحی وب سایت اصفهان - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون خشمناک شوم ، کى خشم خود را فرو نشانم ؟ آنگاه که انتقام گرفتن نتوانم ، تا مرا گویند اگر شکیبا باشى بهتر یا آنگاه که توانم تا مرا گویند اگر ببخشایى نیکوتر . [نهج البلاغه]

کودکان زیر نود سال!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/14 10:15 صبح

 

و سرانجام جوگیر شدم. پس بذار یه ماجرای دیگه رو هم برات تعریف کنم.



پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهون، یه روز رفتیم باغ گل‌ها نزدیک پل خواجو. در این باغ از دم در تا ته باغ یک آبراه حوض زیبا ساخته شده.

 

 

آبراه باغ گل‌ها، اصفهان

 


وسطای باغ رسیده بودیم که آقا و خانمی با پسر چهار پنج ساله‌ای از آن طرف آبراه می‌آمدند به طرف ورودی باغ و من و همسرم با زهرا کوچولو هم از این طرف آبراه داشتیم می‌رفتیم به طرف ته باغ.


مرد با کت و شلوار مارک‌دار و چهار پنج سالی هم بزرگ‌تر از من به نظر می‌اومد. دست پسرش را
گرفته بود که پاچه‌هایش را واسش بالا زده بودن و توی آبراه، راه می‌رفت. زهرای من هم در همان حالت ولی جلوتر از من و مادرش، خودش در آبراه می‌رفت.


مرد وقتی به من رسید که معمم بودم، انگار از وضعیت خودش که مجبور شده بود به خاطر قد پسرش کمی هم به طرف او خم بشه، خجالت می‌کشید رو به من کرد و گفت: حاج آقا چی کار میشه کرد بچه‌هان. دوست دارن.


من گفتم: بزرگاشم دوست دارن، رومون
نمیشه.


یکهو زد زیر خنده. حالا دیگه رد شده بودیم که برگشت و صداش رو بلند کرد که خانمم بشنوه. گفت: خانم بهتون تبریک می‌گم. خیلی شوهر باحالی دارین.

 

حمل بر خودستایی نشود. خواستم گوشه‌ای از تاریخ این مملکت را گفته باشم!

 





کلمات کلیدی : اصفهان، باغ گل ها، حاضر جوابی، تاریخ معاصر ایران

اسرار حرفه ای طنز!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/5 2:3 عصر

 

 

دوستی برایم شعری طنز فرستاد. برایش نوشتم می‌خوای کاری یادت بدم که لذت خوندن شعر طنز واست دو برابر بشه؟

گفت: اوهوم

گفتم: شعر رو سر و ته بخون. یعنی قشنگ از مصرع آخر شروع کن برو اول.

گفت: واقعا؟

گفتم: امتحان کن جواب می‌ده. مخصوصا اگر قالبش مثنوی باشه.

گفت: چه جالب!

گفتم: اینم از اسرار حرفه‌ای.

بعد گفتم: می دونی چرا این طور میشه؟

گفت: نچ

گفتم: چون شاعر طنزپرداز همه رو گذاشته سر کار خب. وقتی تو شعر اونو سر و ته می‌خونی شاعر رو هم تو می‌ذاری سر کار.

گفت: نه بابا!؟

گفتم: بله بابا. تازه این که چیزی نیست. لذت من سه برابره.

گفت: چطور؟

گفتم: چون من تو رو هم می‌ذارم سر کار!

 

حکایت

کفش‌فروش اصفهانی به مشتری‌اش قول داد که اگر این کفش گرانقیمت را از او بخرد، کاری یادش می‌دهد که کفشش دو برابر عمر کند. مشتری به این شرط قبول کرد که اگر آموزش او قانع‌کننده نبود، پولش را پس بگیرد. کفش‌فروش گفت:

- میگم هان. تا حالا قِدمات هر چقِدر بودس، اِز حالا، دو برابر باس ورداری!

 

 




کلمات کلیدی : شعر، طنز، کفش، اسرار حرفه ای، مثنوی، اصفهان