طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شریفترین شرف، دانش است . [امام علی علیه السلام]

ثبت نام دوره های آموزشی انجمن قلم حوزه

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/7/16 5:25 عصر

 

ثبت‌نام دوره‌های آموزشی انجمن قلم حوزه برای ترم پاییز و زمستان آغاز شد. عناوین این دوره‌ها بدین قرار است:

آشنایی با نسخه‌های خطی؛

روش تحقیق و پایان‌نامه ‌نویسی؛

طنز نویسی؛

کارگاه ترجمه زبان انگلیسی؛

کارگاه شعر؛

مقاله نویسی؛

نویسندگی؛

وبلاگ نویسی؛

ویرایش.

زمان ثبت نام: هر روز صبح ساعت 9 ـ 12

مهلت ثبت‌نام: تا 20 مهرماه 1390

نشانی: بلوار جمهوری اسلامی، کوچه شماره 2، فرعی اول سمت چپ، ساختمان انجمن‌های علمی حوزه، انجمن قلم

تلفن: 2921314




کلمات کلیدی : انجمن قلم حوزه، دوره های آموزشی، ثبت نام

بازیگران سینما و گشت ارشاد!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/7/14 9:20 صبح

 


-        خانوما یه لحظه

-        بله.

-        خوب هستین؟

-        مرسی. شما؟

-        فکر نمی‌کنین بهتر باشه یه کم شالتون رو بهتر بپیچونین. همه‌ی موهاتون که پیداست خانمی.

-        خوب باشه. اولا شما کی هستین که با ما این جوری حرف می‌زنین؟

-        از لباسم پیدا نیست که من کی‌ام؟

-        می‌شه کارتتون رو ببینم خــــــــــــــــــواهـــــــــــر؟ (خنده‌)

-        بفرمایید.

-        بیا. کارتت رو بگیر. خب حالا شما چی؟ نفهمیدین که من کیم؟

-        نه.

-        انگار شما تو ایران زندگی نمی‌کنین؟ من که مهنازم، اونم که  نیکی‌ جونه اونم که ویشکا جونه. افتاد؟ (خنده)

-        آره آره.

-        پس اولا که ما شغلمون طوریه که این طوری باید لباس بپوشیم. ثانیا همین طوری و به قول شما بدتر از این  تو جشن خانه هنر سینما رفتیم روی سن؛ همین دو هفته پیش. تازه موهای و منو دوستام بیشتر از این بیرون بوده و بزرگتر از تو نتونسته بهمون چیزی بگه. تازه تندیس هم گرفتیم و ملت هم کلی صفا کردن. حالا خواهش می‌کنم مزاحم نشین. یه کم هم فیلم ببینین تا به خودتون اجازه ندین جلوی هر کسی رو بگیرین. واقعا که!

-       

 




کلمات کلیدی : گشت ارشاد، نیکی، ویشکا، مهناز، پانزدهمین جشن خانه هنر سینما

انتقام

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/7/10 12:22 عصر


-         مهناز اینا رو نیگا

-         کی؟

-         اون 206 سفید. زنشو نیگا... یعنی ما چی‌مون از این ایکبیری کمتره که نباید شوهر داشته باشیم.

-         بس کن.

-         دروغ می‌گم؟ قیافه‌شو. داد می‌زنه از اون دست و پا چلفتی‌ هاس.

-         دست و پا چلفتیه که شوهر گیرش اومده!؟

-         چی می‌شد شوهرش می‌اومد منو هم می‌گرفت. وضعشم که خوبه.

-         چرت و پرت می‌گی. خودتو بذار جای اون. تو بودی، اجازه می‌دادی شوهرت یکی دیگه هم بگیره؟

-         آره. چرا که نه.

-         آره جون خودت. الان اینو می‌گی.

-         می‌خوای حال زنه رو بگیرم.

-         الهام تو رو خدا دست بر دار! زشته.

-         ببین الان شوهرشو دیوونه می‌کنم.

-         به خدا زشته الهام. دیگه باهات جایی نمی‌آم.

-         شوهرشو نیگا. ببین چه جور نیگام می‌کنه! بیچاره!

-         بیا بریم زنش داره نیگمون می‌کنه. اخم کرده.

-         گور باباش. بذار یه کم اذیتشون کنیم. چرا فقط ما بکشیم.

-         الهام. بیا بریرم. آبرومون رو بردی...


لینک مرتبط

داستانک مرتبط


 




کلمات کلیدی : شوهر، ازدواج مجدد، الهام

دوره های آموزش آدم کشی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/7/8 11:45 صبح

 ...

- تو چند تا کشتی؟

- فکر کنم هفتاد، هشتاد تایی شد.

- ایول. من از صد تا هم بیشتر شد. چه حالی می‌ده! تو بیشتر با تفنگ حال می‌کنی یا چاقو؟

- چاقو

- منم همین طور.

- فردام میای؟

- آره. ولی می‌ریم یه جای دیگه.

- واسه چی؟

- یه گیم نت پیدا کردم. خلوت‌تره. فقط نباید بفهمه ده سالمون نیست؛ بفهمه رامون نمی‌ده.

- می‌گیم کلاس پنجمیم.

- خوبه
...


               خشونت در بازی های کامپیوتری  

               خشونتدر بازی های کامپیوتری






کلمات کلیدی : دوره آموزشی، آدم کشتن، گیم نت

خسی در اردو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/7/2 5:38 عصر

 

گزارشی از حواشی اردوی علمی انجمن قلم حوزه به تهران.
(زمان وقوع جرم: 7 صبح تا 9 شب چهارشنبه 30 شهریور)

1. تهران:

- تهران عجب دود و دمی راه انداخته با آن سیگار کت و کلفتش که اسمش را گذاشته‌اند برج زهر مار (ببخشید) برج میلاد.

- ماشین عروس دیدیم توی صف بنزین!

- این جوری که دخترهای تهرانی پیش می‌روند، به گمان قریب به یقین، طی ده سال آینده، اکثریت قریب به اتفاق کارخانه‌های پارچه بافی مقیم مرکز ورشکست می‌شوند. لذا همین جا از وزارت صنایع و وزارت کار می‌خواهم که مانع این فاجعه شوند. با تشکر.


2. کتابخانه‌ی ملی ایران 

- در بخش نسخه‌های نفیس خطی، راهنما با زبانی با ما سخن می‌گفت، عتیقه و به قدمت همان نسخه‌های خطی و البته شیرین و شنیدنی.

- موقع ناهار ما چهار نفر شامل دو معمّم و دو غیره (که تابلو بود که طلبه هستند)، اشتباهی نشستیم تو سالن ناهار خوری خانم‌ها که وسط کار متوجه شدیم؛ آن هم از نگاه‌ها و خنده‌ها معنادار ملت ولی خوشبختانه کسی کاری به ما نداشت. البت بگویم نزدیک دم در نشسته بودیم.


3.  مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی 

- کتابخانه‌ی مرکز دایره المعارف اسلامی که رفتیم، بیشتر قسمت‌ها، تاریک بود انگار تو غار علی صدر سیر می‌کردیم؛ فقط قایقش کم بود.

- نیروهای خدماتی مرکز که کمی پیش برای ما چای و بیسکویت آورده بودند، بعد از جلسه چنان توضیحات راهگشایی درباره‌ی کتاب‌های منتشر شده توسط مرکز به ما می‌دادند که بیا و ببین.


4. در راه بازگشت:

- اوضاع خورد و خوراک در بازگشت به قم به شدت خوب بود. شامل:

- یک اصله ساندیس و یک راس کیک که از صبح مانده بود که من و مجتبی با هم خوردیم.

- یک عدد کیم سهم خودم و یکی هم که اضافه آمد و زحمتش را باز بنده کشیدم.

- یک عدد کرانچی فلفلی پدر و مادردار که من و سید عباس به حسابش رسیدیم.

- نصف نان تافتون داغ که حاج آقا متقی در فرصتی مناسب، و طی عملیاتی شجاعانه و بلکه انتحاری از اتوبوس پرید پایین و دو بسته گرفت.







کلمات کلیدی : تهران، اردو، انجمن قلم، کتابخانه ملی ایران، مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی

موسس دین جدید!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/6/23 2:38 عصر

 


امروز صبح، وقتی خبر بین بر و بچ پخش شد، این پیامک را عبدالکریم برایم فرستاد:

Arze salamo eradat va tabrik be monasebate qabuli dar doreye doktorye adyan. Omidvaram ke moasese dine jadidi beshid.

من هم برایش نوشتم:

سلام. ارادت دارم. ممنون. چشم. تمام سعیم رو می‌کنم. خدا رو چه دید شاید هم خدا شدم.







کلمات کلیدی : دانشگاه ادیان، دین جدید، دوره دکتری، خدا

نامه دایی چاپلین به گلشیفته خراباتی، دختر خواهرش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/6/19 11:26 صبح


گلشیفته، دایی جان، از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از برابر دیدگانم دور نمی‌شود اما تو کجایی؟ در انگلیس، عراق، پاریس، ایتالیا...، تو که هر روز یک جایی؟ اما هر جایی صدایت را می‌شنوم... می‌شنوم... این را می‌دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم‌هایت را می‌شنوم. شنیده‌ام نقش‌های زیبایی به تو داده‌اند.

گلشیفته‌جان در این نقش‌ها چون ستاره باش، بدرخش اما اگر فریاد تحسین‌آمیز تماشاگران و عطر مستی‌آور گل‌هایی که برایت فرستاده‌اند تو را فرصت هشیاری داده، بنشین و نامه‌ام را بخوان...  هر چه باشد من دایی چاپلین تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف‌زدن‌های تماشاگران گاهی تو را به آسمان‌ها ببرد. به آسمان‌ها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی آنان را که با شکم گرسنه و سینه‌های مسلول در حالی که پاهایشان از بینوایی می‌لرزد، هنرنمایی می‌کنند. من خود یکی از اینان بودم...

 گلشیفته، عزیزم، تو مرا درست نمی‌شناسی. در آن شب‌های بس دور، با تو قصه‌ها بسیار گفتم اما قصه‌ی خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنه که در پست‌ترین محله‌های شهر، آواز می‌خواند و می‌رقصد و صدقه می‌گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده‌ام، من درد نابسامانی را کشیده‌ام و از این‌ها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره‌گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می‌زند، اما سکه تصدّق آن رهگذر غرورش را خرد می‌کرد احساس کرده‌ام. با این همه زنده‌ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد، داستان من به کار نمی‌آید از تو حرف بزنم.

گلشیفته، دایی جان، دنیایی که تو در آن زندگی می‌کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن هنگام که از سالن‌های پر شکوه بیرون می‌آیی، آن ستایشگر ثروتمند را فراموش کن، ولی حال آن راننده‌ی تاکسی را که تو را به منزل می‌رساند بپرس و اگر همسرش آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار...

گلشیفته، دایی جان، گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس. هنر قبل از آن که دو بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را می‌شکند... وقتی به مرحله‌ای رسیدی که که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه‌ی شهر برسان، من آنجا را خوب می‌شناسم، آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از سده‌ها پیش زیباتر از تو، چالاک‌تر از تو، و مغرورتر از تو هنرنمایی می‌کنند. اما درآن جا از نور خیره کننده نورافکن‌های صحنه‌ی فیلمبرداری خبری نیست. نورافکن رقاصگان کولی تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی‌کنند؟ اعتراف کن دایی جان... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز  در خانواده‌ی ما کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کارگر یا یک گدا یا کولی هنرمند حومه‌نشین ناسزایی بگوید...

گلشیفته، دخترکم، چکی سفید برای تو فرستادم که هرچه دلت می‌خواهد بگیری و خرج کنی ولی هر وقت خواستی دو یورو خرج کنی، با خود بگو سومین یورو از آن من نیست این مال یک مرد فقیر و گمنام باشد که امشب به یک یورو احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می‌زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان خوب آگاهم... من زمانی دراز در سیرک زیسته‌ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه می‌روند نگران بوده‌ام. اما دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می‌کنند...

گلشیفته، دایی جان، شاید شبی درخشش گران‌بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است... روزی که چهره‌ی زیبای جوانی ثروتمند و بی‌بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود و  بندبازان ناشی همیشه سقوط می‌کنند. از این رو دل به زر و زیور مبند، بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می‌درخشد... اما اگر روزی دل به آفتاب چهره‌ی مردی بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این امر و وظیفه خود را در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته‌ام که در این خصوص برای تو نامه‌ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می‌داند. او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است شایسته‌تر از من است...

گلشیفته جان، کار تو بس دشوار است. این را می‌دانم که بر روی صحنه‌، گاه جز تکه‌ای پارچه، بدن نیمه عریان تو را چیزی نمی‌پوشاند، شاید تو به خاطر هنر به خود اجازه دهی با بدن نیمه عریان روی صحنه بروی اما شرافت ایجاب می‌کند که باید پوشیده‌تر از صحنه بازگشت و هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی‌توان یافت که شایسته‌ی آن باشد که دختری حتی ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند... برهنگی بیماری عصر ماست. منِ پیرمرد، دایی تو حرف‌های خنده‌دار می‌زنم نه؟ اما سعی کن که از آن ده سال پیشتر باشی، مسلماً پیر نخواهی شد ولی از این بندهای عریانی و زیان‌های آن دور خواهی ماند. به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

گلشیفته، دایی جان، برای تو حرف‌های بسیار دارم ولی به موقع دیگر می‌گذارم و با این آخرین پیام، نامه‌ام را پایان می بخشم. انسا ن باش و پاک و پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه‌بودن و صدقه‌گرفتن و از فقر مردن هزار بار قابل تحمل‌تر از هرزه و پست و بی‌عاطفه بودن است...

 دایی چاپلین، دوستدار تو

 منبع

 




کلمات کلیدی : گلشیفته، خراباتی، سینما، نامه، دایی چاپلین، شرافت

نامه منشتر نشده گلشیفته خراباتی به دوستان سینمایی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/6/17 10:35 صبح


سلام بچه‌ها خوبین؟ دلم واستون تنگ شده. چه روزهایی با هم داشتیم. چه فیلم‌هایی با هم بازی کردیم. چقدر سر به سر بازیگرای پسر می‌ذاشتیم. طفلکیا بعضیاشون چند بار که از رو فیلمنامه بایستی بهشون می‌گفتیم: عزیزم یا دوستت دارم حالی به حالی می‌شدن و بیرون فیلم هم یه جورایی می‌خواستن دوباره همون دیالوگا رو بشنون. از اونا مسخره‌تر بعضی از اون کارگردانا بودن که اندازه‌ی بابامون سن داشتن ولی واسه ما چه عشوه‌های خرکی‌ای می‌اومدن و چه انتظاراتی داشتن از ما، کثافتا!

ای‌ی‌ی‌ی. چه روزای خوبی با هم داشتیم. خب چه خبر؟ البته خبراتون رو دورادور دارم. فیلماتون دستم می‌رسه. عکساتون رو می‌بینم. شیطونا تو جمهوری اسلامی چه عکسایی از خودتون در می‌کنین. کسی یه گشتی تو اینترنت بزنه عکس همه جوره از بعضیاتون پیدا می‌کنه. تعجب می‌کنم چطور گشت ارشاد نمی‌گیردتون یه کم به راست هدایت بشید. ولی خب بندگان خدا با این همه طرفدار که دارین، می‌دونن یه اخم بهتون بکنن باید به چند میلیون نفر جواب پس بدن. تازه خیلی بهتون سخت بگیرن بلند می‌شین میاین مثل من این ور آب. تازه واسه شما بهتر هم می‌شه. وضع منو که می‌بینین. اون از بازی با دی کاپریو که می‌دونم بعضیاتون هر شب خوابشو می‌بینین یه روزی باهاش بازی کنین با اون چشای سبزش و موهای بورش و هیکل مردونه‌ش، قربونش برم الهی. اون از فرش قرمز، اون از مصاحبه پشت مصاحبه، آواز خوندن، بی‌روسری عکس گرفتن، با موهای باز تو خیابون راه رفتن و خیلی چیزای دیگه که خودتون هم می‌دونین و الان نمی‌خوام بگم. یادتونه چقدر دوست داشتیم برای یه بار هم شده جلوی دوربین یه نفر رو بوس کنیم. تو این فیلم آخریم که دیدین. حالا البته راستش از اون مرتیکه چندشم شد با اون قیافه‌ی قناسش و سبیل بد ریختش اگه بدونین چقدر تو فیلم قبلیم دوست داشتم... دلم می‌خواست فیلمنامه‌نویس رو خفش کنم.

خب بگذریم. راستی شنیدم یکیتون گفته: فلانی خریت کرد رفت اون ور آب. اولا که خر خودشه و فک و فامیلش. ثانیا خریت رو شما کردین که موندین. چرا؟ ببینم خدا وکیلی بیشتر ما رو که اوردن تو سینما واسه چی بوده؟ غیر از بر و رو و قد و قورامون بوده؟ خب مگه ما تا کی اینا رو داریم. خب مگه این جمهوری اسلامی چقدر می‌ذاره آزاد باشیم و حال جوونی‌مون رو ببریم؟ فوقش روسری‌مون رو بدیم عقب‌، دامن مانتو رو بیاریم بالا، یه دستی تو سر و صورتمون ببریم و پاچه و بناگوشی نشون بدیم دیگه خیلی رستم‌بازی در بیاریم تو فلان جشنواره، روی سن جلوی چند تا آدم ریش‌دار و جلو دوربینای صدا و سیما تیپ بزنیم و با کفش پاشنه بلند و ادا، اصول بریم جلوی دوربین یا با فلان مسئول پر سر و صدای دولت عکس بندازیم خب این دیگه بسه؟ من می‌دونم بعضیاتون دارین می‌ترکین وقتی می‌بینین من راحت با بلوز و شلوار جلو همه عکس میندازم یا با تاب یا لباس راحتی خونه، فیلمم اکران می‌شه. تعارف که نداریم بیشترمون کشته مرده‌ی همین چیزاییم دیگه. حالا شما دارین جلز و ولز می‌کنین فقط و من اومدم عشق و حال می‌کنم. حالا این خریته؟

یه حرف دیگه هم زده این الاغ جون که منو خیلی سوزونده. گفته نمی‌دونستیم فلانی این قدر قرتیه. اولا قرتی خودتی و هفت جدت. ثانیا باشه من قرتیم. یعنی شما نیستین؟ هیچ کی ندونه من که می‌دونم. نکنه یادتون رفته فیلم یکیمون اومد بیرون و چه افتضاحی شد. بعدشم ببینم مگه الان چه فرقی با هم داریم. من روسریم رو برداشتم شما هم روسریتون رو عقب می‌دین. اصل کار یه چیزه؛ چیزی رو که جمهوری اسلامی می‌گه خلافه انجام دادیم حالا من یه خرده بیشتر شما یه خرده کمتر. هر چند می‌دونم سوات بعضیاتون نمی‌کشه ولی این جوری بگم فرق من و شما بیشتر کمّیه تا کیفی. فکر کنم نفهمیدین چی گفتم. اشکالی نداره. فقط این حرفو اگه بعضی مسئولین جمهوری اسلامی بفهمن، از کار بیکارتون می‌کنن. اگه بخوام یه جور بگم که طرف خر فهم بشه باید بگم من و شما هر چی هستیم سر و ته یه کرباسیم.

به هر حال به نظر من خریت رو شما کردین که موندین. به نظر من بلند شین بیاین. اگه بدونین اینجا چه آدمای خونگرمی هست بر خلاف اونجا که خونسرد بودن. بیاین اینجا یه مدت بمونین بازم دور هم باشیم. یه چند تا فیلم اون جوری که دوس داریم بازی کنیم. بعدشم اگه نخواستین یه پیگیری می‌کنین چند تا غلط کردم الکی می‌گین و یه تعهد کتبی و دوباره با احترامات کامل برمی‌گردین ایران. اصلا خواستین با هم بر می‌گردیم. بعدشم تو دو سه فیلم نقش چادری می‌گیریم و یکی دو بار والسلام علیکم آخر نماز رو می‌گیم دیگه به قول برادرا پاک و طاهر می‌شیم. فوقش تازه می‌شیم مثل بعضی پیشکسوتا که تو دوره‌ی پهلوی همه جوره بازی کردن بعد جمهوری اسلامی که شد یه کم آپدیت شدن و شدن بازیگران متعهد.

خب خیلی طول کشید. ببخشید. یه خرده هم بی‌ادبی کردم. بیشتر درد دل بود. دوستتون دارم. می‌بوسمتون. خوش باشین.

گ. خ

اون ور آب

(راستی عکسای استخرم که دستتون رسید. البته سر کاری بود خواستم یه کم بعضی از این پسرای ایرانی رو مچل کنم یه کم بخندیم حالا شاید اورجینالشو بعدا واستون میل کردم)

بای تا بعد.
 

منبع

 

 

 





کلمات کلیدی : گلشیفته، خراباتی، سینما، دی کاپریو، نامه

مادر هم مادرای قدیم

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/6/10 6:42 عصر


چند متر مانده بود که برسم به ماشینم که خانم از ماشینش که آن را دوبله کنار ماشینم پارک کرده بود، پیاده شد. جای خواهرم باشد (هر چند خدا نکند!) روسر‌‌ی‌اش مدلی بود که موها را از عقب و جلو به آفساید برده بود... مانتویش که چند هزار پا از زانو ارتفاع داشت... احتمالا نمایندگی چند تا از کارخانه‌های لوازم آرایش را هم به عهده داشت...

خلاصه تا آمدم بگویم: "خانم لطفا ماشینتون رو بردارین" وارد بانک شد. نزدیک ماشین که رسیدم، دیدم دختر نوجوانی تو ماشین نشسته. گفتم: دخترم می‌ری به آبجیت بگی، بیاد ماشین رو ور داره من عجله دارم؟

- حاج‌ آقا مامانم رو می‌گی؟

کمی مکث کردم. گفتم: آره.

از ماشین پیاده شد...

با خودم گفتم: مادر هم مادرای قدیم (و البته خیلی از مادرهای امروز).


مادر







کلمات کلیدی : مادر، آبجی، روسری، مانتو، آرایش

جدی می گم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/6/8 2:26 عصر

 

عید سعید فطر


پیشاپش عیدت مبارک. جدی می گم. ایشا الله عباداتت قبول باشه. تو فکر نباش سفارشتو کردم.

 



کوچیکتم... مخلصتم...

کوچیکتم... مخلصتم... تو هم سفارش منو بکن.






کلمات کلیدی : عید فطر، جدی می گم، کوچیکتم، مخلصتم

<   <<   51   52   53   54   55   >>   >