ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/7/11 5:48 عصر
1. بخش اول (حدود 10 دقیقه)
دقیقه 4 (فقط به فکر خودمان باشیم)
دقیقه 33 (داد بزنیم)
2. بخش دوم (حدود 10 دقیقه)
دقیقه 4 (ایراد گرفتن از دیگران تا حد ممکن)
دقیقه 33 (خود را با دیگران مقایسه کنیم)
حوصله داشتی سه بخش دیگر رو در اینجا بیین این صفحه ببین به ترتیب تاریخ خورده.
کلمات کلیدی :
رادیو معارف،
زندگی،
زهرمار،
رضایت از زندگی،
شبستان
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/30 6:22 عصر
کلّا زیاد حرف نمی زند. در بیشتر بحث ها ساکت نشسته است و در حالی که برای بقیه چای می ریزد یا بلند می شود دوباره گاز را زیر کتری روشن کند، گوش می دهد و وقتی هم می پرسیم نظر تو چیه مهران؟ با لحنی مخصوص می گوید: چه عرض کنم!؟
خودش که معتقد است از عقل زیادش است که بیشتر وقت ها ساکت است ولی بعضی از کارشناسان از جمله خود من و دو سه تا دیگر از بچه ها به او می گوییم: بدبخت چیزی بارت نیست که همیشه ساکتی.
خلاصه حالا در کف مانده بودیم که دارد با حرارت درباره ی راه های افزایش فرزندآوری در ایران بحث می کند. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی نظرش این بود که دولت باید سیاست های تشویقی را در پیش بگیرد و پیشنهاد روشنش هم این بود که دولت به همه ی خانم های جوان، یک شلوار بارداری هدیه بدهد و به آقایان هم در طول دوران بارداری همسرشان، ماهانه حداقل 10 لیتر بنزین هدیه در کارت سوختشان.
می گفت: به شما قول می دهم سر یک ساله مشکل جمعیتی ایران حل بشود...
امیدوارم که توانسته باشم با این برش از دیدگاه های ایشان، درستی ادعای خود و سایر کارشناسان را اثبات کرده باشم.
کلمات کلیدی :
دولت،
مشکل،
بچه،
بحران،
جمعیت ایران،
زاد و ولد،
شلوار بارداری،
کارت سوخت
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/16 10:54 عصر
امروز داستان طنزی می خواندم از "روسلر" رمان نویس طناز آلمانی درباره ی پدری که مجبور بود هر روز صبحانه اش را در کنار دخترانش بخورد. او با اینکه خوشحال بود از اینکه کنارشان است اما از وراجی های آنها، شوخی هایشان با هم، پچ پچ کردن هایشان، رادیو گوش کردن هایشان، سر و صداهای سرخوشانه شان و گاهی قهر و آشتی هایشان که همه ی اینها کنار همان سفره ی صبحانه اتفاق می افتاد اعصابش به هم می ریخت.
یک روز به آنها گفت که هر چند مایه ی خوشحالی اوست که در کنار آنها صبحانه بخورد اما باعث می شود که وقتی از آنجا سر کار برود یکی دو ساعتی طول بکشد تا آرامشش و تمرکز لازم برای انجام کارش و پول در آوردن برای آنها را به دست آورد.
خلاصه دخترها به سختی قانع شدند که قرار بر این شود که پدر صبحانه را تنها با مادرشان صرف کند و آنها جداگانه؛ چون به اعتقاد پدر، مادر نیز حرف می زد اما با لغات کمتر و معانی بیشتر. البته جای نگرانی نبود چون همچنین قرار شد هر روز یکی و تنها یکی از دخترها در کنار آنها صبحانه بخورد و اگر یکی از آنها تمایل داشت دفعات بیشتری با آنها غذا بخورد باید بقیه را راضی کند.
بعد از چند روز که دخترها به نوبت با والدین صبحانه خوردند، سر سفره ی ناهار، پدر دید بقیه ی دخترها یواشکی به دختری که دو سه روز است با پدر و مادر صبحانه می خورد از دسر خود (مثلا پرتقال) می دهند. با اصرار پدر اعتراف کردند که صبحانه میل کردن با شما خیلی خسته کننده است و چون او حاضر شده که صبحانه اش را در سکوت سفره ی صبحانه ی پدر و مادر صرف کند، به جبران این سختی آنها باید از سهم دسرشان به او بدهند!
جمله ی پایانی داستان:
"به دختران نگاه کردم. قیافه ی آنها هم به اندازه ی من احمقانه بود. من که مجبور بودم این واقعیت تلخ را شجاعانه قبول کنم. هنوز دوستشان داشتم ولی آنها دیگر مجبور نبودند با من صبحانه بخورند."
کلمات کلیدی :
طنز،
رمان،
دختران،
یوهانس روسلر،
داستان کوتاه،
صبحانه،
والدین
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/12 9:27 عصر
پیرمرد سوار دوچرخه بود و خسته رکاب میزد. شلوار و کفشش تعریفی نداشت؛ اما پیراهن آلبالویی شادی که تنش بود چشمگیر بود و چشمنواز. پیراهنی که یکی دو خطِّ تاشدگیِ روی آن، میگفت شسته شده ولی هنوز اتو نشده.
از فکری که از خاطرم گذشت خندهام گرفت. تردید نداشتم. یاد پدرم افتادم. از خستگیِ کار که در میآمد و حالا عصر شده بود و میخواست برود گشتی بزند و وسایل کارش را هم برای فردا آماده کند یا سفارش تازهای بگیرد، به سراغ رختآویز سه پایهی قدیمیمان میرفت که از وقت عروسی با مادرم گرفته بودند. هر پیراهنی که چشمش را میگرفت و تمیزتر بود میپوشید. فرقی نمیکرد مال علیرضا بود یا محمدرضا یا عبدالرضا یا محمود و این اواخر سعید.
شاید خوشحال بود که لباس هر کدامِ ما با کمی کوشش به تنش اندازه میشد. حالا گاهی با روی شلوار انداختن و گاهی با زیر آن بردن؛ گاهی با تا زدن آستین و گاهی هم با تا زدن آستین! و دلخوری گاهگاهی ما هم مشکلی نبود چون با دیدن چهرهی آفتابسوخته و خندان او رفع میشد.
پیراهنهای محمدرضای تو که حالا چهل ساله شده، عجیب برایت تنگ شده دلشان "آقا"(1)
_________________________________________________________________________________
(1) واژهای که تمام عمر پدرم را به آن صدا زدیم.
کلمات کلیدی :
پدر،
پیراهن،
پیرمرد
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/9 3:7 عصر
از بنز بهتر است، سفر با ژیان دوست!
(از دقیقه ی 10 -20)
کلمات کلیدی :
رادیو معارف،
مهربان باشیم،
دوست و دشمن،
شعر طنز،
اسماعیل امینی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/8 9:55 عصر
عاشقانه ترین آهنگی که تا الان درباره ی خدای عزیز شنیده ام. اینجا
تو سفر این چند روز پیش که رفته بودم شمال، بارها اشکم را با عرق صورتم از گرما و شرجی گیلان و مازندران یکی کرد.
کلمات کلیدی :
آهنگ،
تیتراژ،
دردسرهای عظیم،
میثم ابراهیمی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/7 7:38 عصر
صحبت از بحث حجاب و عفاف و سر و وضع بخشی از دختر و پسرها و خانم ها و آقاهای ایرانی شد. من زیاد وارد بحث نشدم طبق معمول و بیشتر دوست داشتم بشنوم. در این میان بیشتر حرف ها را پیشتر شنیده بودم جز این تعبیر را که کمی بد شاید باشد ولی نه به هر حال نه به اندازه ی واقعیتی که این تعبیر توصیفگر آن است.
گفت: ما در این زمینه دچار یک نوع اسهال فرهنگی شده ایم. هر چقدر کار فرهنگی مثبت در این زمینه می شود با سر و وضع و رفتار و گفتار و خودنمایی ها و تن نمایی های بخشی از بازیگران دختر و پسر و خانم و آقا در فضای واقعی جامعه و فضای مجازی (وقتی داخل ایران هستند و وقتی بیرون می روند)، بی آنکه جذب جامعه شود و حال او را بهتر کند، دفع می شود...
کلمات کلیدی :
حجاب،
عفاف،
بازیگران،
اسهال،
فرهنگ
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/5/31 10:47 صبح
چرا بعضی ها دکمه های بالای پیراهنشان را باز می گذارند؟ منظورم بالای بالا نیست، پایین تر که سینه پیدا می شود و گاهی حتی بعضی مثلا تا سه دکمه و بیشتر را باز می گذارند. نوجوان که بودیم به کسی که این کار را می کرد می گفتیم لات شده و گاهی خودمان هم همین کار را می کردیم.
پس یک دلیلش معلوم شد یعنی شبیه لات ها و بزن بهادرها شدن ولی خب هنوز سوال اینجاست که لات ها یا شاید بشود گفت داش ها چرا این کار را می کنند.
و بحث خانم ها جداست که اونم شاید اشاره ای کردم.
مدتی است دارم به این مسئله فکر می کنم. حالا چرا؟ چون گاهی به پسر نوجوانم یادآور می شوم که دکمه ی بالای پیراهنت باز است و ببند. و یک بار از خودم پرسیدم چرا؟ آخر چه عیبی دارد؟
دیدم یک وجهش شاید شبهه ی مشکل شرعی باشد که بعدا درباره اش شاید چیزی عرض کردم. دوم اینکه احساس کردم بر اساس مفهوم ارتباط غیرکلامی این کار پیام هایی به من می رساند که من خوشم نمی آید.
خب برگردیم به تحلیل. شاید یک علتش این است که این کار به نوعی بی باکی و جسارت فرد را می رساند یا بهتر بگوییم او می خواهد با این کار جسارت و بی باکی خودش و آمادگی اش برای هر زد و خوردی را نشان بدهد. حالا بسته به اینکه یک دکمه باز باشد یا بیشتر شدت این پیام بالاتر و میزان آمادگی اعلام شده بیشتر خواهد بود.
در واقع این کار جنبه ی نمادین دارد. حالت اورجینال و واقعی اش اما کجاست؟ عرض می کنم. حتما دیدین بعضی ها وقتی می خواهند دعوا کند کت در می آورند، آستین بالا می زنند و در مواردی هم پیراهن را و فقط با زیرپوش وارد کارزار می شوند. چون این طوری دست و بالشان برای حرکات مورد نیاز بازتر می شود. مرحوم بروس لی هم که یادتان هست پیراهن را در می آورد.
حتی گاهی دیده شده (البته تو فیلم ها دیده ام ولی مطمئنم که نویسنده و کارگردان بر اساس مشاهده ای میدانی چنین صحنه ای را نشان داده اند) که طرف وقتی می خواهد دعوا کند همان اول و پیش از خوردن ضربتی از حریف، خودش دست پیش را می گیرد و یخه اش را پاره می کند و حتی با گرزی که در دست دارد یکی به سر خودش می زند یا با تیزی ای که در دست دارد، خطی و خطوطی به خود می کشد که یعنی ببین من از هیچ زخم و ضربه ای باکی ندارم و برای هر چیزی آماده ام و در بعضی شرایط حاد، یعنی اینکه من چیزی برای از دست دادن ندارم. تو حساب کار خودت را بکن ببین با کی طرفی. بهتره با من در نیفتی...
البته سبک کردن تن پوش ها، کارکردهای دیگری هم دارد؛ از جمله نشان دادن کش و قوس ها و فراز و فرودهای عضلات و اندام که کارکردها هم جنبه ی جلوه گری دارد و برانگیختن ستایش شاهدان (به دو معنای ادبی و معمولی) و هم ترساندن حریف. حالا از این منظر شاید بتوان باز کردن دکمه یا دکمه های بالا را نمایشگر اولین قدم برداشته شده برای آمادگی جهت دعوا و بزن بزن تفسیر کرد و اینکه این کار یعنی اینکه او تا اینجا یک قدم از رقیب که دکمه هایش کیپ است، جلوتر است و دارد به طرف می گوید من که یک دکمه را باز کرده ام، باز کردن دیگر دکمه ها و آغاز نبرد کاری ندارد. چون می دانید در هر کاری باز کردن دکمه ی اول ببخشید برداشتن قدم اول سخت است بقیه اش آسان و آسان تر می شود.
و از آنجایی که این رفتار از کسانی معمولا سر می زند که خیلی ادعایشان می شود و غرور دارند و تکبر، با دیدن دکمه ی باز، پیام های منفی حاکی از این حالت های روانی به ما مخابره می شود و ما بدمان می آید به تعبیر دیگر این کار را خوب نمی دانیم چون در آن بوی مبارزه طلبی، خود برتر بینی، ترساندن و... به مشام می رسد.
البته این وجه تنها درباره ی بعضی صادق است وجوه دیگری هم در کار است که برای رفتارشناسی بعضی دیگر مناسب تر است که گفته خواهد آمد.
کلمات کلیدی :
نوجوان،
پیراهن،
یقه،
دکمه،
یخه،
لات،
داش،
بزن بهادر
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/5/24 1:40 عصر
از همین الان خواهش می کنم نپرسه یه وقت کسی که آدرس وبلاگش چیه. چون اگه بخوام معرفی اش کنم دیگه نمی تونم درباره اش صحبت کنم.
وبلاگ نویسی را تقریبا با هم شروع کردیم. البته او کمی زودتر از من. تقریبا بهتر از من می نویسد ولی خب من شوخ و شنگ تر می نوشتم او جدی تر. او سیاسی تر است و من ادبی تر. اطلاعات دینی اش از من بیشتر است و اطلاعات روانشناسی من بیشتر.
روزهای اول که شروع کردیم یادش بخیر. سال 85. پاییز بود. تعداد بازدیدکننده 2 تا بعضی روزا 3 تا کم کم شدیم 5 بعد 10 وقتی رسیدیم 20 و او زودتر رسید می خواستیم یخه پاره کنیم از خوشحالی. لذتی که الان با 500 بازدید کننده هم دیگر به من دست نمی دهد. او را نمی دانم چون مدت هاست که دیگر روی تعداد بازدیدکننده ها حساس نیستیم و با هم کل نداریم در این زمینه یعنی اصلا درباره ی وبلاگ هایمان در هیچ جنبه ای دیگر کل نداریم.
خب من دیگر نمی خواهم جمع ببندم می خواهم از او صحبت کنم. درباره ی خودم هم شاید وقتی دیگر.
تا همین اواخر خیلی فعال بود. خیلی خلاق و جذاب. از پست دو سه کلمه ای گرفته تا 2000 کلمه ای در موضوعات مختلف با نثرهای مختلف و شکل های مختلف و... چه پست های جنجالی مخصوصا وقتی بعضی موضوعات داغ می شد مثل فتنه ی 88. چه خونریزی ای در نظرات، چه دوستی ها و چه دشمنی ها، چه قهرها و چه آشتی ها خیلی ها همدیگر را توی وب او پیدا کردند و الان خبر دارم رفیق فابریک هم هستند. حتی به قول خودش از افتخارات وبلاگی اش این است که دو جوون رو وبلاگ او به خونه ی بخت فرستاد و ثمره اش نسیم خانم دو ساله است که بحث هست که آیا باید به رفیق من بگوید عمو یا دایی!
بگذریم.
اما مدت هاست نمی نویسد. یعنی خیلی کم می نویسد. بی حال است. دلتنگ است. دیگر آن شور سابق را برای نوشتن در وبلاگ ندارد یعنی وبلاگ دیگر برایش آن جذابیت قبلی را ندارد. اینهایی را که می گویم یک مقدارش از باب آن چیز که بیان است چه حاجت به عیان است، هستش و یه مقدارش هم محصول گفتگوهایی است که با هم داشته ایم. بماند.
مدتی است دارم به این فکر می کنم که چه چیزی بعث شده به اینجا برسد. البته نمی خواهم داوری ارزشی بکنم که این حالت خوب است یا نه. صرفا ذهنم درگیر این است که چرا یه جوری دارم کالبد شکافی می کنم شاید هم بهتر است بگویم لایه روبی تا شاید توانشم کاری کند که بنویسد چون شخصا دوست دارم نوشته هایش و نگاهش رو و...
خب تو هم اگر نظری، تجربه ای، چیزی داری کمک کن.
یکی از علت هاش این بود که دچار مشکلات خانوادگی شد. نه مشکلات حادی. بیشتر مشکلات ارتباطی. با خانمش و دخترنوجوانش. این طور که می گفت خانمش خیلی از او عیبجویی می کند و دخترش هم که مشکلات زیادی برایش درست کرده از افت تحصیلی گرفته تا مدگرایی و دوستان جورواجور و گاه ناجور و رفت و آمدهای وقت و بی وقت و موبایل بازی ها افراطی و گاه مشکوکش و بی قیدی اش نسبت به نماز و سایر مسائل شرعی و گوش دادن به آهنگ های همه جوره و گاه ناجور و درگیری های مادر و دختر و درگیری های او او با دختر و درگیری های زن و شوهر و افسردگی های او و همسرش، نگرانی ها و استرس های آنها درباره ی آینده ی دختر و خلاصه می گفت سه چهار سالی می شود که بر خلاف تمام سال های دیگر عمرش من حیث المجموع احساس خوشبختی نمی کنند نه او و نه همسرش.
و یواشکی به من گفت که گاهی به سرش زده کلا شرایط کاری اش رو جوری تنظیم کند که زیاد خانه نباشد مثلا ماموریت چند ماهه بگیرد این طرف و این طرف کشور و حتی خارج کشور یک بار می خواست برود تا دور باشد ولی بعد پشیمان شده و این رو دور از انصاف و وفاداری به همسرش یا به قول خودش همسر بیچاره اش دانسته و پشیمان شده بعد می گفت یک مدت به فکر طلاق یا ازدواج مجدد یا حتی ازدواج موقت افتاده برای بر طرف کردن نیازهای عاطفی اش بیشتر و البته تا حدودی هم نیازهای جسمی اش و خلاصه اوضاعش زیاد رو به راه نبوده که به پیشنهاد من یه دوره ی مهارت های زندگی شرکت کرد و دو سه جلسه مشاوره رفت و خانمش هم همین طور و یکی دو جلسه هم دو نفری و یک دو بار هم سه نفری رفتند و فعلا الحمدلله به یک آرامش نسبی رسیده اند.
خب طبیعی است تو همچین شرایطی آدم زیاد دل و دماغ نوشتن وبلاگی نداشته باشد.
یک روز با هم داشتیم جایی می رفتیم من و این دوستم که دارم درباره اش حرف می زنم. و سر صحبت باز شد و اظهار ناخشنودی کرد از اینکه حال نوشتن تو وبلاگ را مثل گذشته ندارد و می گفت نمی دونم چم شده؟ من گفتم یه دلیلی به نظر من می رسه می گم ولی بهت بر نخوره...
گفتم یکی از کارکردهای مهم وبلاگ اینه که فرصتی به ما می ده برای خودافشایی. در بیشتر ما آدم ها میل به خودافشایی هست. حالا چرا؟ خودش کلی بحث داره. اینکه چه نیازی عمیق تری از ما رو ارضا می کنه. یکیش اینه خیلی از ما تیپ شخصیتی مون مهرطلبه. با نوشتن تو وبلاگ می تونیم از خوبی های داشته یا نداشته ی خودمون بنویسیم و به دیگران نشون بدیم که چه آدم باحالی هستیم و چقدر عمیق هستیم و باسواد و بامزه و تودل برو و و و
یه مدت که می گذره کلی طرفدار پیدا می کنیم. اگه خوب بنویسیم، اگه نکته سنج باشیم، اگه خلاق باشیم. کلی به به و چه چه و... ولی خب مثل هر چیز دیگه ای به مرور زمان این دلبری ها برامون دم دستی و تکراری میشه. احساس می کنیم این خاکریز رو فتح کردیم باید در جستجوی منبع متفاوت دیگری برای کسب احترام و ستایش باشیم.
حالا مثلا کتاب نوشتن، مقاله ی علمی نوشتن، رفتن تو کارهای مدیریتی و... این جاست که دیگر وبلاگ این کارکردش رو برامون از دست می ده و انگیزه ی ما برای نوشتن کم می شه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/5/18 2:52 عصر
دیروز به من پیامک داد:
- عقد کردی؟
- آره. بعد همین شب های احیا جشن گرفتیم.
- به سلامتی. تبریک می گم. نام و نام خانوادگی، تحصیلات، شغل و عکس همسر رو در اسرع وقت ارسال فرمایید لطفا.
- دانشجوی دکتری، مدرس دانشگاه. اتفاقا استاد شما رو بهش معرفی کردم و هر دومون مشتاقیم زیارتتون هستیم.
- خوشبخت باشین. شما لطف دارین ولی یه چیزی بگم بهتون بر نخوره. من با همسرای شاگردام دوست نمی شم. ببخشید شما به خودتون نگیرین با همه این جوریم.
- وا چرا استاد؟
- راستش من از هر جفت تنها با یکی شون دوست میشم.
...
اینجاشو دیگه نخونده بودم. اصلا انتظار همچین جوابی رو از ایشون نداشتم. موندم تو کف ش که چرا؟
گفتم چرا آخه استاد؟!
- راستشو بگم؟
- وا معلومه.
- یه دلیلش این که راستش از غیرت شوهرش می ترسم.
- ههههه. چه خنده دار.
- کجاش خنده داره.
- شما تصور کن یه تازه عروس شروع کنه از کمالات استادش بگه و خاطراتی از سر کلاس و... خب این یعنی چی؟ یعنی غیر تو هم هست که من بهش ارادت دارم و...
نمی تونستم جلوی خنده ی خودمو بگیرم. اصلا انتظار نداشتم استاد یه همچین طرز فکری داشته باشه.
نوشتم: استاد راستش اصلا انتظار همچین استدلالی رو از شما نداشتم.
- یه چیز دیگه و بدتر اینکه یه وقت به این فکر بیفته که نکنه بین اینا سر و سرّی بوده.
- وای یعنی این قدر بدبین! البته ببخشیدها
- نمی دونم شاید. مثلا فرض کن من با همسرش دوست شدم بعد یه جایی سه نفری بودیم و شاگردم یه وقت مثل گذشته خواسته یا ناخواسته با راحتی حرفی بزنه یا یه شوخی بکنه یا چی می دونم ناز و عشوه ای بکنه، اون وقت همه هم که مثل هم فکر نمی کنن و روحیاتشون مثل هم نیست بعد همسرش یه وقت اول زندگی شک کنه به همسر بینواش و بنیان زندگی شون سست بشه اون وقت من چی کار کنم؟
- بلا به دور یعنی تا این حد؟!
- چی بگم دخترم. من خودم حساسیت های شوهرم رو دیدم که می گم.
وقتی گفتگوی پیامکی با استادش را برایم گفت، گفتم من هم نظری دارم که تا حدودی مکمل نظر استادته و یه مقدارش مویدشه.
- شاید از این که تو رقیب پیدا کردی و خودش هم رقیب پیدا کرده سختشه و دلخوره و زورش میاد.
- من که نفهمیدم. حالا بگی اون رقیب پیدا کرده رو می فهمم شاید منو دوست داشته الان کس دیگه ای تو زندگیم پیدا شده که از او به من نزدیک تر و مهم تره ولی رقیب ولی رو نفهمیدم.
- رقیب اولی منظورم معنای کهنش بود و رقیب دومی معنای امروزیش که درست توضیح دادی.
- بفرستم واسه استاد.
- چی رو؟
- همین نظرتو.
- یه وقت بهش بر نخوره.
- نه بابا.
کلمات کلیدی :
دوست،
عقد،
شب های احیا