طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سودمندترینِ گنج ها، دوستی دل هاست . [امام علی علیه السلام]

عروسی که گریه نکرد!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/10 3:21 عصر

 

... عروس‌خانم! یه ذره گل رو بیارین بالاتر، یه ذره دیگه. خوبه. همون جور نگه دار. حالا آقا داماد. لطفا بیاین این طرف. یه کم دیگه. حالا دست راستتون رو بذارین رو شونه‌ی عروس‌خانم. خوبه. عروس خانم یه کم چونه‌تون رو بیارین بالاتر. آره. عالیه. همین جور. تکون نخورین لطفا...

(صدای گوشی موبایل)

داماد: الو... الو...

(داماد انگشت سبابه‌اش را به علامت یک دقیقه به خانم عکاس نشان داد و از اتاق آتلیه بیرون رفت. خواننده‌ی محترم لطفا خیال بد نکنید پای زن دیگری یا نامزدی یا دوست‌دختری در میان نیست. مادر آقا داماد بود که از صبح چند بار زنگ زده بود و از او خواسته بود که با دامادشون که مدتی پیش دعواشون شده بود سر این که خواهرش را کتک زده بود، آشتی و برای عروسی‌اش دعوتش کند.)

  • - عروس خوشگلم یه چیز بپرسم؟
  • - بله. خواهش می‌کنم.
  • - تو چرا تو عکسات لبخند نمی‌زنی؟
  • - من!؟ من که لبام تا بناگوشم بازه!
  • - اونو نمی‌گم. چشماتو می‌گم عزیزم. اون که ادای لبخنده. ببخشید هان.

(خواننده‌ی گرامی می‌دانم که انتظار داری این طور بنویسم: "عروس سرش را پایین انداخت و با سر انگشتش اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد" ولی خب این دیگه کلیشه شده. خوشم نمی‌آید. فکر کنم این طوری بهتر است:) خودش را به نشنیدن زد و گفت: عکسامون کی حاضر می‌شه؟

خانم عکاس هم بلند شد یک لیوان آب برای عروس‌خانم آورد و داد دستش. آب را خورد ولی خب آب تنها نبود ته جرعه‌ی بغضش را هم با آب قورت داد.

  • - مرسی.

خانم عکاس لیوان را از دستش گرفت و زل زد به چشماش. عروس‌خانم (ببخشید دست خودم نیست من برای این عروس خیلی احترام قائلم. حالا آخر داستان می‌فهمی چرا. برای همین انگار زبانم نمی‌چرخد فقط بگویم عروس، بدون "خانم". ببخشید دیگه) سرش را پایین انداخت. خانم عکاس آرام دست عروس‌خانم را در دستش گرفت و با انگشت شستش پشت دست او را آرام نوازش می‌کرد.

  • - اونی نیست که می‌خواستم.

خانم عکاس لبخند غمگینی زد و پشت انگشت‌های دست عروس‌خانم را که در دستش بود به صورتش برد و بعد بی‌توجه به یک عالمه سفیدکننده و اکلیل‌ و این جور چیزها که به دستش بود، آن را آرام بوسید و با دلسوزی گفت: عروسکم. (ای کاش می‌شد فایل صوتی‌اش را اینجا می‌گذاشتم تا معنی دلسوزی را بفهمید.)

  • - آزمایش دادیم خونامون به هم نمی‌خورد. اینم شد بهونه‌ی خونواده‌ش. بیشتر از همه خان داداشش که از اول هم مخالف بود. گفتیم بریم تهران دوباره آزمایش بدیم، نذاشتن... دیوونه می‌شه.
  • - الان چی؟
  • - دیگه هیچی. واسه‌ش کم نمی‌ذارم... قول می‌دم چشام هم لبخند بزنه.

(خواننده‌ی عزیز دیگر لازم نیست بگویم که در همین لحظه دل عروس‌خانم شکست ولی خب گریه نکرد. هر چه می‌خواست گریه کند، دیشب کرده بود و دلش نمی‌خواست که دامادش که اتفاق پسر خوبی هم بود و عاشق او بویی ببرد...داماد برگشت ولی خانم عکاس رفته بود بیرون. ولی زیاد طول نکشید که برگشت. فقط صورتش را شسته بود.)

 

 




کلمات کلیدی : عروس، آتلیه، آزمایش خون

ذهن زیبا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/9 11:21 عصر

 

  • - حق تقدم که با تو بود؟!
  • - وانت‌بار ماشین کاره.
  • - خب باشه.
  • - راننده‌هاشون بندگان خدا صبح تا شب تو این خیابونا جون می‌کنن... ما که رومون نمی‌شه مثل پیغمبر دستشون رو ببوسیم...

همین جور که پشت فرمان بود سرش رو طرفم کشیدم و بوسیدم.

 

 




کلمات کلیدی : ذهن زیبا، وانت بار، کارگر

ادبیات در زندگی روزمره

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/8 2:7 عصر

 

بالای در خانه‌ای نوشته شده بود: وقتی تایر پنچر ماشینتان را دیدید لطفا "آه" نکشید!

پشت اتومبیلی نوشته بود: بوق نزن راننده خوابه!

تو رستورانی نوشته بود: لطفا ما را از دود سیگار خود محروم فرمایید.

پشت پرایدی نوشته بود: مرگ دست خداست پراید فقط یک وسیله است!

پشت میکسری (1) نوشته بود: عاقبت فرار از مدرسه!

تو روستایی رو در طویله‌ای دختر تخسی باگچ نوشته بود: آقا گرگه! آقا شغاله! آقا دزده! برید خونتون آیفونمون تصویریه...

پشت یه پژوی girlfull نوشته شده بود: ورود آقایان ممنوع...

خالکوبی رو دست یکی: بی‌تو هرگز با تو عمرا!


 شما هم اگر چیزی دیدی بگو به این فهرست اضافه کنیم.


___________________________________________________________
(1) کامیونی که با چرخش محفظه‌ی دوکی شکل غلتان بزرگی نصب شده در پشتش و با آمیختن آب و پودر سیمان و ماسه، بتون تولید می‌کند. (خداییش کل فرهنگنامه‌ها را بگردید اگر تعریفی جامع‌تر و روشن‌تر از این برای این وسیله پیدا کردی هر چی دلتون خواست بگید. خود شرکت سازنده‌اش هم باور کن چنین تعریفی نداره).




کلمات کلیدی : ادبیات، پراید، زندگی روزمره، پنچری، رستوران، دود سیگار، میکسر

گلدان جنگزده ی من!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/4 10:27 صبح



بچه که بودم به ما، ساکنان مناطق جنگی، می‌گفتند "جنگزده"؛ یعنی کسی که در معرض جنگ است و احیانا خود یا خانه یا خاندانش (یا هر سه) از جنگ آسیب دیده یا ممکن است ببیند یا ببینند. یادم هست حتی روی تابلوهایی این اصطلاح نوشته شده بود؛ مثلا "ستاد امور جنگزدگان" (لطفا به من ایراد نگیر که این کلمه را بایستی جدا می‌نوشتی یا لااقل با نیم‌فاصله؛ چون آن موقع، صدام عفلقی اوضاع را چنان قاراشمیش کرده بود که نه از یاس چیزی یادمان می‌آمد نه از یاسمن). خلاصه گاهی هم که با بچه‌های روستاهای اطراف که از ترس موشک‌باران صدامیان مزدور به آنجا فرار کرده بودیم، کلمان (به فتح کاف و کسر لام) می‌گرفت به ما می‌گفتند: زنگزده!

بگذریم. ماجرای اولین گلدانم را که قبلا برایت نوشتم. حالا مابقی‌اش... دو سه روز بعد از خریدنش کلّا گلهایش فرو ریخت. نمی‌دانم چرا؟ حتی به تقلبی‌بودنش فکر کردم! سه، چهار روز بعدش، محمد‌مهدی پسرم آمد که سیم ورودی آنتن، در پشت تلویزیون را دستکاری کند که "سریال دونگ یی" را بدون برفک تماشا کند که بی‌هوا نشست روی گلدان بیچاره‌ی من و کمرش را شکوند و لاشه‌ی نیم‌تنه‌ی بالایی‌اش را آورد و محترمانه تحویلم داد و داد و هوارهای بی‌فایده‌ی من و عذرخواهی‌ای بی‌فایده‌ی او.

گذشت تا همین هفته‌ی گذشته که چهار، پنج روزی رفتیم سفر. وقتی برگشتم آه از نهادم برآمد. چون یادم رفته بود گلدان را به کسی بسپارم که در نبود ما آبش بدهد. رنگ به رویش نمانده بود طفلک، خاک گلدان هم که شده بود عینهو کویر لوت. دیگر داشت رسما گریه‌ام می‌گرفت. به خودم گفتم: ای خاک بر سرت کنند با این گل‌نگه‌داری‌ات! مثلا خواستی ادای دوستداران طبیعت را در بیاوری و بروی کلاس بگذاری تو وبلاگت که بله ما هم بعله. تو این‌کاره نیستی. یکی از بچه‌هاست که اگر الان می‌شنید می‌گفت: این قرتی‌بازی‌ها (بلانسبت شما) به تو نیومده...

حالا هم ناامیدانه و با تلاش‌های مذبوحانه‌ای دارم هی بهش آب می‌دهم شاید دوباره جون بگیره... اِی...


 

 




کلمات کلیدی : جنگزده، گلدان، صدام

آموزش منطق جدید (مقدماتی)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/3 11:24 صبح

 

با عرض سلام و ارادت. توضیحاتی درباره ی دوره ی آموزش منطق جدید از راه نسبتا دور، در اون یکی وبلاگم داده ام با عنوان

کفش کهنه در بیابان نعمت است!

 

 




کلمات کلیدی : آموزش منطق جدید، مقدماتی، آموزش از راه دور، کفش کهنه

فایل صوتی ارمغان رسید بدو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/3 9:2 صبح


دوستانی از پنج قاره ی جهان (شامل جزایر قناری، بر و بچ بولیوی، قطب جنوب و...) خواسته بودند که فایل افاضات و اضافات بنده در رادیو معارف رو تو وبلاگ بذارم.

امروز تو سایت رادی معارف دیدم لینکش را گذاشته.

دو نکته:

1. موضوع برنامه تبلیغ دینی است.

2. مدت برنامه ی بنده حدود پنج دقیقه است.

2. لینک مربوط به کل برنامه ی ارمغان است و برنامه ی بنده غالبا از دقیقه ی بیست (یا بیست و دو) شروع می شود.

 




کلمات کلیدی : فایل صوتی، برنامه ارمغان، تبلیغ دینی

من مودبّم، پس نیستم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/1 9:42 عصر

 

 

نمی‌دانم تا حالا با آدم‌هایی برخورد کرده‌ای که اگر خشک و خالی و با کمی تکبر و بدون کاربرد اصطلاحات و آداب مودبانه با آنها رفتار کنی تحویلت می‌گیرند ولی اگر متواضعانه و مودبانه رفتار کنی نه. مدتی به این فکر می‌کردم چرا؟ دو دلیل به نظرم رسیده:

  • 1. بدبینانه:
  •  این‌ آدم‌ها خودشان را حقیر می‌دانند. حالا اگر کسی نسبت به آنها متواضع باشد و مودبانه رفتار کند، دارد به آنها اظهار می‌کند که من از تو پایین‌ترم؛ بنابراین این بابا با خودش می‌گوید: پس وقتی این یارو خودش اعتراف می‌کند که از من پایین‌تر است (که می‌شود پایین‌تر از پایین‌!)، شایسته‌ی احترام من نیست.
    زبان حال آنها
    این لطیفه‌ از وودی آلن در یکی از فیلم‌هایش است: من دوست ندارم عضو باشگاهی بشوم که مرا به عضویت می‌پذیرد! ولی وقتی با تکبر با او رفتار کردی با خودش می‌گوید: دیدی درست می‌گفتم. این هم فهمید که من آدم حقیری هستم، پس وظیفه‌ی من این است که به او احترام بگذارم.
  •  2. خوشبینانه:
    این آدم‌ها احساس می‌کنند این طرف با این تواضع و ادب می‌خواهد سر آنها را شیره بمالد. در واقع ادب و تواضع ما را چاپلوسی و پاچه‌خواری هدفمند تلقی می‌کنند.

 




کلمات کلیدی : تواضع، ادب، تکبر، وودی آلن

پست به زور نیست!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/30 11:32 عصر


دو سه روز با اجازه‌ی دوستان رفتم سفر مشهد امام رضا (ع). رفتنی از مسیر کویر برگشتنی از مسیر شمال. وقتی برگشتم خودم که دیگه داشتم شیرجه می‌رفتم کف آسفالت به جای این که راه بروم و ماشینم هم به قول محمد‌مهدی پسرم، دیگه داشت می‌ترکید، منفجر می‌شد...


بابا ولش کن زور که نیست. این پست، پست بشو نیست. بی‌خیال. ببخشید. ‌




کلمات کلیدی : بی خیال

اتفاقی بسیار مهم در رادیو معارف

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/22 12:10 صبح

 

این روزها قرار است مهم‌ترین رویداد تاریخی رادیو معارف، در طی 14 سالی که از تاسیس آن می‌گذرد، رخ بدهد و آن دعوت از بهترین کارشناس کل کشور است. کسی که بنده از سال 1353 می‌شناسمش و قدم به قدم در کنارش بوده‌ام با او خندیده‌ و با او گریسته‌ام. فقط از این می‌سوزم که این بشر از بس فروتن و بی‌ادعا و بی‌ریاست دوست ندارد اسمش را بیاورم حتی همین قدر هم که از او برای شما سخن گفته‌ام می‌دانم که راضی نیست و باید از او حلالیت بطلبم.

این آدم مثل کهنه‌کتاب عتیقه‌ای است که تا حالا همین طور گوشه‌ای افتاده و خاک می‌خورده بوده. تازه این اواخر و با هجوم این ریزگردها از مناطق جنوبی و غربی، بیشتر هم خورده. خودش این را یک بار به من گفت.

فقط این را می‌توانم بگویم که قرار است از روز شنبه‌ تا پنجشنبه‌ی آینده در برنامه‌ی صبحگاهی رادیو معارف به نام ارمغان پنج یا شش دقیقه صحبت کند. فقط توصیه می‌کنم که شده از خوابتان بزنید ولی این پنج دقیقه را بشنوید وگرنه پشیمان می‌شوید. من که خودم از همین الان خواب ندارم و برای روز شنبه لحظه‌شماری می‌کنم.

 

 




کلمات کلیدی : رادیو معارف، کارشناس، برنامه ارمغان

درگوشی های یک ویراستار!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/17 11:16 عصر

 

- دانشنامه‌ای مجازی قرار است مقالاتش را چاپ کند. ویراستاری بخشی از مقالات آن به عهده‌ی من است. این کار باعث شده تا کتاب‌ها و مقالاتی را که سال‌ها پیش به علاقه‌ی خود یا به ضرورت تدریس خوانده بودم، باز بخوانم و نیز کتاب‌ها و مقالاتی تازه را که در چند سال اخیر نوشته شده؛ از دستور زبان و خط گرفته تا پاراگراف‌بندی و زبان‌شناسی و...

- از لذت‌های ویراستار، دیدن کاستی‌های ویراستاری در ویرایش‌شده‌های ویراستاران صاحب‌نام یا صاحب‌ادعا است. گذشته از لذت، رهاوردهای دیگری هم نصیبت می‌شود از این رهگذر؛ از جمله افزایش اعتماد به نفس و کاهش عذاب وجدان از کاستی‌هایی که ویراستاران دیگر در ویراسته‌های تو خواهند یافت و خواهند خندید.

- زمانی از جلال درباره‌ی سیمین پرسیده بودند، گفته بود:
"اولین خواننده‌ی آثار من که اگر نبود، شما مجبور بودید چرندیات زیادی از من بخوانید! (چیزی تو این مایه‌ها)"
به جان عزیزت اگر ویراستاران نبودند، خدا می‌داند که چه نوشته‌های شلخته و حال‌به‌هم‌زنی، الان دست من و تو بود.

- استادی عزیز که در نوشتن و ویراستن از او درس‌ها آموخته‌ام، روزی تعریف ‌کرد که در ویژه‌نامه‌ای که برای یکی از عالمان درجه‌دو معاصر (از بردن نام معذورم) فراهم و چاپ شده، در باب مردم‌داری و تواضع آن حضرت آمده است که خود ایشان گاهی شخصا به موسسه‌ای که آثار [معدود] ایشان را چاپ می‌کرد، تشریف می‌بردند و با ویراستاران و کارگران چاپخانه و... چای میل می‌فرمودند! استاد ادامه داد: تا وقتی این را نخوانده بودم، فکر می‌کردم ما آدم‌های مهمی هستیم!

- شاید باور نکنید ولی غالبا درجه‌ی فرهیختگی ویراستار (البته ویراستار نه ویرگولاستار!) از نویسنده بالاتر است. هر چند وقتی نوشته‌ای خوش بدرخشد، غالبا همه‌ی مدال‌ها به نویسنده می‌رسد.

- پیشنهادی برای انجمن ویراستاران ایران (هر چند اصلا نمی‌دانم چنین انجمنی اصلا وجود دارد یا نه؟): نسخه‌ی پیش از ویرایش بعضی از کتاب‌های مهم و مشهور را به هزینه‌ی شخصی چاپ کنند تا هم ملت از این که افتخار پیدا می‌کنند، با ویراستاری چای بخورند، سر از پای نشناسند و هم خوانندگان ببینند که ویراستار چه خون جگری می‌خورد تا نثری خوش به دست آنها برسد. با این تغییر نگرش‌ و بینش، شاید ویراستار در آینده سلام محترمانه‌تری از نویسندگان و خوانندگان بشنود. به امید آن روز!

 

 




کلمات کلیدی : جلال آل احمد، سیمین دانشور، ویراستار، ویرایش

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >