طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس از حلال خورد، دلش صاف و نازک و چشمانش اشک آلود شود و برای دعایش حجابی نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

«فسقلی» یعنی چی؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/30 7:31 عصر

اومدن ماه مبارک رمضان، بهار قرآن رو تبریک می‌گم امیدوارم که خدا توفیق بده به بهترین شکل روزه‌داری و عبادت کنیم.

 

یه سوال: می‌گم کسی می‌دونه «فسقلی» یعنی چی؟

 شاید بگی چهه ربطی داره؟

راستش ربطی که نداره. اولش خواستم فقط سوال رو بپرسم بعد دیدم زشته ماه رمضان رو تبریک نگم. همین.

اینم بگم که جوابشو خودم می‌دونم؛ یعنی فکر می‌کنم می‌دونم. می‌خوام ببینم تو چی می‌گی؟

 

 




کلمات کلیدی : فسقلی

شب وصال در 108 سال پیش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/28 11:20 عصر

 

(ادامه‌ی ماجرای ازدواج آقا نجفی قوچانی، مربوط دوره‌ی مشرطیت، تلخیص بخشی از فصل ششم کتاب سیاحت شرق)

روز هفدهم ماه مبارک در صحن ابی‌الفضل (ع) نشسته زانوها را به بغل گرفته شیخ واسطه و آن رفیقم پیدا شدند.

گفتم: جناب شیخ شکم سیر از گرسنه خبر ندارد و تا کی من در مدرسه تنها و جهت افطار و سحر به دست و پا باشم؟...

گفتند: ما مشغولیم. خانه‌ی خوبی برای شما پانزده روز اجازه کرده‌ایم که دو حجره بزرگ فوقانی دارد، یک حجره که بسیار نظیف و با نقش و نگار و با قالی و دوشک و متکاهای اعلا فرش نمودیم، برای شما مهیاست... نهایت منتظریم که شبهای احیا بگذرد تا بیست و سوم باید صبر نمود.

گفتم: یک ساعت صبر نخواهم کرد و هم امشب که هیجدهم است باید من بر آن حجره‌ای که برای من مهیاست وارد شوم و عروس را ببینم.

گفتن: شبهای احیا خوب نیست.

گفتم: تعجیل من نه بای عیش و عشرت است که با تشیع من مناسب نباشد، بلکه برای این است که بدانم چه به ریش مالیده شده...

آنها برخاستند و گفتند ما می‌رویم برای انجام این کار...

شب آمدند و ما را بردند در حالی که یکی از آن دو نفر فانوس می‌کشید و دیگری هم در عرض من راه می‌پیمود، من هم در زیر عرق خجالت اشک‌ریزان از بی‌کسی خودم و دیار غربت وارد حجره شدیم، زن یکی از آن دو شیخ که محرم بود پاهای ما را شسته و به اطراف پاشیده و ما دو رکعت نماز خوانده و دعا نموده که اللهم الّف بینی و بینها کما الّفت بین آدم و حوّا (خدایا بین ما الفت و مهربانی قرار ده همانگونه که بین آدم و حوا الفت قرار دادی) و یک لیره به مخدره داده و چادر را از سرش کشیدم.

 

همراه اول هیچ کس ایرانسل نیست بانک ملت مانع چرت بعد از ناهار است با یخچال فریزر سای بای ساید چی توز سلامتی خود را با دکتر سلام در میان بگذارید. روابط عمومی وزارت دیجیتال. (اینا پیام بازرگانی بود که تو این مواقع واجب است.)

 

همان شب اول تا سحر از شب عروسی مادرمان گرفتیم، تاریخ و سرگذشت خودمان را برای یکدیگر بیان و گفتگو نمودیم که دو زن شیخین که در پشت خانه علی‌الرسم تا صبح مشغول به استراق سمع بودن، گفته بودند که اینها مثل دو آشنایی که زمان مدیدی دور از یکدیگر افتاده، راز دل می‌کردند. تا بیست و سوم دست تصرف دراز نشد، احتراما برای شهادت ولی‌الله علیه السلام.

و دیگر آن که در مطالعه‌ی مقتضیات دوستی و الفت جدا مشغول بودم از محاسن گفتار و رفتار و دیدار و اخلاق و ضمائر و اشارات علی‌الخصوص ذاتی و طبیعی آن که در آن وقت مستور در پس پرده‌ای به خودبندیهاست و به دقت معلوم گردد. و در این چند روز مطالعه مکشوف و معلوم گردید محبت از طرفین و تناسب ذاتین و انعقاد الازدواج بین الزوجین...

 

لینک مرتبط: خواستگاری در 108 سال پیش

 




کلمات کلیدی : خواستگاری، سیاحت شرق، آقا نجفی قوچانی

خواستگاری در 108 سال پیش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/28 12:36 صبح

 

(سندی تاریخی از شیوه‌ی خواستگاری تا ازدواج در 108 سال پیش- دوره‌ی مشروطه-، برگفته از کتاب سیاحت شرق، اتوبیوگرافی مرحوم آقا نجفی قوچانی)

صبح در میان صحن [حرم امام حسین (ع)] یکی از رفقا گفت: فلانی اگر زن می‌خواهی مثل همیشه که زیارت حبیب بن مظاهر را می خوانی بعد از دو رکعت نماز و یک سوره‌ی یاسین به هدیه‌ی حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه که به زیارتی دیگر نمی‌آیی الّا آن که زن‌دار باشی...

القصه من رفتم همین کار را کردیم و لکن وقت حاجت خواستن گفتم: حبیب! من زن می‌خواهم که با او به خوبی و خوشی زندگانی کنم نه آن که طوق لعنت به گردن من بیندازی و حال من را بسنج که من از عهده‌ی مخارج خودم برنمی‌آیم تا چه رسد به زن و بچه که حقیقتا چاه ویل و حرص مجرد و جهنم دنیاست...

فردای آن روز پیاده از راه طویرج آمدم به طرّاده (بلم) نشستم و آن مطلب هم از یادم رفت، کما فی‌السابق مشغول درس و بحث و کارهای طلبگی خود شدم...

... من ساعت دوازده شب از حرم (حضرت علی (ع)) بیرون شدم. می‌خواستم به سرعت خود را به مدرسه برسانم و آبگوشت را برای خوردن مهیا سازم، دو نفر از رفقای خراسانی در میان صحن نشسته بودند مرا آواز نمودند، رفتم پهلوی آنها نشستم یکی از آنها که عیالی از کربلا گرفته بود به من گفت چرا زن نمی‌گیری؟... خویشان کربلایی ما فعلا به زیارت آمده‌اند و در منزل ما هستند و اینها خانواده‌ی نجیب و خوب هستند و دختر خوبی هم دارند و من سالها با این‌ها خویشی و رفت و آمد ارم بسیار خوب هستند و اگر اجازه می‌دهی من خواستگاری کنم.

... گفتم اگر چنین است که تو می‌گویی دیر شده زودتر انجام بده و من حالا منتظری دارم باید بروم، برخاستم و رفتم به مدرسه... صبح برخاستم استخاره نمودم که خوب بود.

جناب شیخ خواستگار، صبح آمد مدرسه که من ابراز کرده‌ام مطلب را و گفته‌اند باید استخاره کنیم و لکن تو را اجمالا می‌خواهند ببینند و من عصری که روضه‌خوانی دارم به عنوان روضه بیا آنجا.

گفتم: می‌آیم ولکن تو هم به اشاره‌ای مخفیانه پدر او را به من نشان بده که من از قد و هیکل و قواره‌ی او چیزهایی بلکه استنباط کنم که البعره تدل علی البعیر (سرگین نشانه‌ی شتر است) تا پر تیری به تاریکی نینداخته باشم.

وقتی که عصر پدر او را دیدم آدم پست‌فطرت خوارمایه تبادر نمود، سر به زیر انداخته دقیقه‌ای صبر نمودم. ثانیا نظر کردم و رو گرداندم که کسی ملتفت نشود باز دیدم که همان اولی است...

حالا آنها از من چه فهمیده‌اند نمی‌دانم و عرض حاجت نمودن به حبیب بن مظاهر در پانزده روز قبل هم به خاطر آمده اوقاتم از حبیب و بزرگتر از حبیب نیز تلخ گشته از روضه برخاستم و به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت امیر (ع)...

صبح فردا که جمعه بود دیدم شیخ واسطه به تندی وارد مدرسه گردید و من هم در لب ایوان حجره‌ی خود چندک زده بودم گفت به طوری که اندامش تکان می‌خورد و لبها و آب دهان خشکیده که بین الطلوعین که وقت استخاره اینها بوده از حرم آمدند، پرسیدم استخاره چه شد گفتند استخاره‌ی ما بد آمد و از ما بگذرید و من هم از سرزنش‌کردن و خیرندیدن آنها از وصلت‌نکردن، بالاخره با اوقات تلخی کشید و قهرا از من منزل ما بیرون شدند رو به طرف کربلا.

من تبسمی نموده گفتم بنشین لازم به تندی و غیط نمودن نیست... من که زن نمی‌خواستم[1] تو مرا به صرافت آوردی و ما هم خواستگار شدیم... [خلاصه به جناب شیخ می‌فرمایند که بابا بی‌خیال.]

این مطلب (زن‌گرفتن) به زاویه‌ی نسیان گذارده شد تا وقتی که جهت زیارتی نیمه شعبان به کربلا مشرف شدیم... یکی از رفقای نیمه‌ی شعبان را ملاقات نمودم باز شب سه- چهار نفری رفتیم به همان منزل که در نیمه‌ی رجب بودیم...

صبح برخاستیم هنوز از منزل بیرون نرفته بودیم که شیخ واسطه آمد. گفت ما آنجا فرود آمده‌ایم، یعنی به منزل نامزد ما و گفت اگر اجازه می‌دهی باز به مناسبتی سر حرف را بگشاییم.

گفتم: سر حرف اگر گشوده شد از روی چشم سیری بگو اگر می‌دهند به مهر السنّه حاضریم و مبادا اصرار نمایی چون من از تو زن نخواسته‌ام بلکه تو صرف آلتی، یک کلمه گفتن سست و آرامی از تو کافی است چون خدای سبب‌ساز همان را هم سببیّت می‌دهد، اگر مقدر شده باشد...

شیخ واسطه برخاست و رفت. ساعتی نگذشت که آمد و گفت دو- سه نفر از رفقای نجفی خود را اطلاع بده و دو ساعت به ظهر مانده آنها را بیاور به فلان منزل هندی که پیشنماز صحن ابی‌الفضل است و با آنها همسایه است که مجلس شیرینی خوری آنجا منعقد است.

گفتم: من خودم نباید بیایم گفت باید بیایی.

دو ساعتی به ظهر با بعضی از رفقا رفتیم... پدر زن ما بیست لیره از باب سهم امام (علیه السلام) به ما داد که از باب مهریه به آنها بدهیم. شیخ واسطه مرا که دید که طرف عصر دو به غروب در همین منزل رفقا برای انعقاد عقد میمون حاضر شوید.

گفتم: مهریه بر چه مقرر شده؟ گفت بیست و پنج لیره نقد و حاضر پانزده لیره بر ذمه و غائب و مجموع چهل. بست لیره را دادم به شیخ واسطه که بدهد به آنها و عصر در مجلس عقد حاضر شده عقد ازدواج تحقق گرفت... از آنجا رفتیم میان صح یکی از رفقا به ما رسید گفت در نزد حاج شیخ عبدالله مازندرانی وجهی است که موقوف است برای این که هر سیدی که تازه داماد شود پانزده تومان به او کمک کند و من می‌روم او را برای تو می‌گیرم.

... صبح بعد زیارت، شیخ پانزده تومان را آورد. پانزده توامن را به صراف دادیم سه لیره گرفتیم، دادم به شیخ که او به آنها [خانواده‌ی دختر] بدهد و بگوید فقط دو لیره باقی است که بعد از اداء آن باید به زودی زنم را بدهید که من قصد (اقامت دوه روزه برای کامل شدن نماز) نکرده‌ام، باید ببرم به نجف، رفیقم رفت و [از خودش] سه لیره را داده بود و پدر زن گفته بود که به این زودی نمی‌شود عروسی نمود و صلاح تو هم نیست چون در خانه‌ی پدر و مادر هر چه بماند آنچه اسباب و اثاثیه‌ خوب داشته باشند برای خودش می‌گیرد، به عبارت دیگر جهیزیه را پدر و مادرش از مال خودشان می‌دهند و این بیست و پنج لیره‌ای که تو داده‌ای پدرش گفته نباید خرج شود تا مگر چیزی بر او افزوده شود یا منزلی برای او در نجف خریده شود و یا لااقل رهن شود که از اجاره‌ی منزل آسوده گردی و علی ای حال خیر شما منظور است.

گفتم: من که نمی‌فهمم و این عالَمی است که من تازه در آن متولد شده‌ام... اما بفرمایید کی بنا هست که این عروس ندیده را به من بدهند.

گفتند: لااقل تا آخر ماه مبارک طول می‌کش و هر چه طول هم بکشد جهت شما بهتر است... (بخشی از فصل ششم کتاب، با اندکی حذف) 

(وای خسته شدم بقیه‌اش بماند برای بعد. ببخشید...)


[1] . لازم به ذکر است که در زمان مرحوم آقا نجفی باب متعه همچنان باز بوده و چنان که خود در جای دیگری اشاره کرده‌اند پیش از ازدواج، گاهی از فیض حضور یائسات بهره‌مند بوده‌اند.

 




کلمات کلیدی : ازدواج، خواستگاری، ‏شیوه همسرگزینی، سیاحت شرق، آقا نجفی قوچانی

نوستالوژی صف مرغ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/26 1:19 عصر

 

امروز رفتم فروشگاه بزرگ کوثر. مواد غذایی طبقه‌ی پایین بود. هر چی گشتم، یخچال‌ مرغ‌ها را پیدا نکردم. از یکی از فروشنده‌ها پرسیدم: "ببخشید مرغا کجاست؟" پوزخندی زد و به انگشت نشان دار صفی را و بگفت: "حاجی اون صفشه دیگه!" من را بگو که همین جوری بی‌خیال از کنارش رد شده بودم... خلاصه پس از سال‌ها، دوباره تو صف مرغ ایستادم.

یادم آمد زمان جنگ، کوپن مرغ که اعلام می‌شد، مادربزرگم، دایه زری که الان چیزی در حد 90 سالشه (و ان یکاد...)، صبح زود می‌رفت در مغازه‌ی مش‌محمود مرغی! (مش: مخفف مشهدی) بعد ما نوه‌ها یکی‌یکی بیدار می‌شدیم و با مادرامون می‌رفتیم دنبالش. نزدیک ظهر مرغ‌ها می‌رسید. حالا خودت حساب کن صد، صد و پنجاه نفر سر صف، تازه غیر از آجرها و زنبیل‌ها و قابلمه‌هایی که هر کدام سمبلی از یک خانوار بود و اگر جرئت داشتی به یکی از آنها دست می‌زدی تا ببینی چگونه جنگ چالدران در می‌گرفت.

خسته‌ات نکنم، بالاخره در میان بیم و امید ما، مرغ‌ها می‌رسید. تو قفس‌های بزرگ سیاه رنگ. همه زنده و سفید. حالا ته صف کجاست؟ دو کوچه آن طرف‌تر و دم صف هم در مغازه که آدم‌ها مثل دانه‌های خرما در کارتن‌های دشستانی، کنار هم چیده. یک نفر هم کنار در مغازه، کمی آن طرف‌تر ایستاده بود، کارد به دست که هر کس مرغ گرفت او برایش، سر ببرد. کنار خیابان هم مخروط‌هایی از جنس گالوانیزه به صورت واژگون (راس پایین و قاعده بالا)، روی چهارپایه‌ای سفت شده بود که مرغ‌های سربریده را سرنگون در آن می‌گذاشتند تا خونشان بریزد و صاحبشان ببرد؛ ولی خب همه‌ی مرغ‌ها آن قدر خوش‌بخت نبودند که به آنها هم برسد؛ از طرفی ملت هم که نمی‌توانستند معطل بشوند؛ چون جای دیگری صف قند و شکر یا روغن منتظرشان بود؛ برای همین، بعضی مرغ‌ها پرت می‌شدند کف آسفالت کمی آن طرف‌تر از جمعیت. بعضی از این مرغ‌ها که گویی خیلی ادعایشان می‌شد، گاهی هفت، هشت متر بال‌بال‌کنان و بی‌سر می‌دویدند و برای ما سرگرمی مفرحی بود در آن انتظار چند ساعته که قلم پایمان دیگر داشت می‌شکست...


(چند وقت پیش که رفته بودم شهرستان، شبی با لباس مبدّل، کوچه‌های کودکی‌ام را ورق ورق مرور می‌کردم؛ از جمله رفتم در دکان مش‌محمود که الان دیگر در فلزی کرکره‌ای‌اش آن قدر خاکی بود و قفلش آن قدر زنگ زده که سخت نبود بفهمی سال‌هاست باز نشده. به آن زل زدم و خاطرات سال‌هایی را از نظر گذراندم و به یاد آن روزهای خوش (برای ما بچه‌ها)، مثل الان بغض کردم و بی‌اختیار به خودم گفتم: "آن روزها رفتند. آن روزهای سالم سرشار...")

بگذریم. حال مقایسه می‌کردم دکان مش‌محمود را با فروشگاه بزرگ و تر و تمیز خنک مفروش با سنگ‌هایی مرمرین که الان، در آن، منتظر مرغ بسته‌بندی شده‌ی تمیز بودم...

 




کلمات کلیدی : مرغ، نوستالوژی، صف، مش محمود مرغی

روزی که خواستگاری رفتم

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/24 12:10 صبح

[نوشته ی رمز دار]  




کلمات کلیدی : خواستگاری

کودکی و حقیقت و ملکوت آسمان ها

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/23 11:20 صبح

  


... کودکی مظهر بی‏غرضی، بی‏تعلقی، وارستگی‏ و معصومیت و نجات است...

کودکی معصومی و فراموشی است و یک مبدأ نو، یک بازی بی‏غرضانه، یک چرخ خودآیین و جهشی آغازین و یک گلوی مقدس. آری برای بازی‏ آفرینش وجود یک بله‏گوی مقدس ضروری است...

... عیسی‏ علیه السلام به روایت متی فرمود: «بگذارید کودکان‏ نزد من بیایند و مانع آنان نشوید؛ زیرا پادشاهی‏ آسمانی به چنین کسانی تعلق دارد.» یا در روایت‏ مرقس و لوقا آمده: «یقین بدانید که اگر کسی‏ پادشاهی خدا را مانند کودک نپذیرد هیچ وقت وارد آن نخواهد شد.»

ادیان که کودکان را «برکت‏ خداوند» و گلی از گلهای بهشت تلقی می‏کنند، کودکان را به سبب حضور در عالم بی‏غرضی و بی‏گناهی نزدیکترین انسانها به ملکوت می‏بینند، آنها که حقیقت را حضورا دریافته‏اند سیرشان‏ آزادانه و در عالم قدسی است بدون تصرف و پرده‏ کشیدن بر حقیقت برای اغراض نفسانی و اینجهانی خویش، فقط با این خصلت کودکانه است‏ که می‏توان در جوهر نظام غیرقدسی تکنیک و مدرنیته تصرف کرد. امّا این بزرگسالان‏اند که روح‏ پاک و قدسی کودکان را به پلیدی و آلودگی‏ می‏کشانند و از حقیقت بیگانه می‏کنند. «کل مولد یولد علی الفطرة فاتواه یهوّدانه،او ینصرّانه،او یمجّسانه».

نجم الدین رازی با رجوع به حکمت انسی در مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد می‏نویسد کودکان زمانی به یاد عالم ملکوت و ارواح قبل از نزول و آمدن به دنیا می‏افتند و دچار دلتنگی‏ می‏شوند و به حال سوگ و حزن و گریه می‏افتند، امّا بزرگسالان گرد او می‏آیند و می‏کوشند با اسباب‏ و آلات، نسیان را بر تذکر او غالب کنند و حجاب‏ تذکر او شوند. عقل بزرگسالان بر قلب کودکان‏ سیطره پیدا می‏کند،چنانکه راه انکار شاعران و عارفان و حکمای انسی چونان جنونمندان و شهودیان عالم را می‏پیمایند.[1]

بخشی از مقاله‏ و گفتگوی خواندنی مرحوم دکتر محمد مددپور درباب ادبیات دینی کودکان‏ حقیقت،آزادی و عالم کودکی
 

 

[1] . پژوهش نامه ادبیات کودک و نوجوان » شماره 18 (صفحه 65)

 





کلمات کلیدی : کودکی، حقیقت، مددپور، ادبیات دینی کودکان و نوجوانان

اهل بوس یا گاز!؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/22 11:54 عصر

این هم یک عکس استثنایی برای دوستان خودم؛ اعم از اهل بوس یا اهل گاز. در هر صورت بیش از پنج ثانیه نگاش نکنید؛ چون من هیچ ضمانتی بابت دندوناتون نمی دم. از ما گفتن بود. بعدشم اگه بیدارش کردین من می دونم و شما؛ چون تازه خوابیده. گفته باشم.

 




کلمات کلیدی : کودک ناز، کودک لپو، بوس، گاز

عجیب ترین گفتگوی دنیا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/19 11:37 عصر

 

 هی داداش! تو چی فکر می‌کنی؟ 

- به نظر تو از این جا که بریم بیرون یه زندگی دیگه منتظرمونه؟ تو به "مادر" اعتقاد داری؟

- نچ. من این چیزا رو باور نمی‌کنم. من یه آتئیستم (1). اصلا تو خودت تا حالا "مادر" رو دیدی؟

__________________________________________________________
(1) منکر خدا

 

 




کلمات کلیدی : گفتگو، آتئیست، منکر خدا

عژم ماشتی بود!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/19 12:12 صبح

 

جوانی آسمان‌جل دکانی کوچکی داشت تو کوچه‌ای که ته آن، خانه‌ی خانی بود که دختری داشت مثل پنجه‌ی آفتاب و جوان هم روز و شب در فکر او؛ ولی می‌دانست که اگر فرهاد به شیرین رسید او هم می‌رسد. روزهایش به حسرت می‌گذشت و تنها کاری که می‌کرد، این بود که هر وقت دختر از جلوی دکانش می‌گذشت، ملاقه را در دیگ بزرگ ماست که روی میز جلوی دکان بود فرو می‌برد، پر می‌کرد، بالا می‌آورد، دوباره می‌ریخت سر جایش و همزمان با صدایی بلند که او هم بشنود می‌گفت عجب ماستیه!

بالاخره دختر با کسی همردیف خودش ازدواج کرد و از آنجا رفت و جوان هم با کس دیگری ازدواج کرد. سال‌ها گذشت و روزی دختر که حالا در آستانه‌ی پیری بود، آمد که سری به خانه‌ی پدری بزند و از در مغازه رد داشت. چشم پیرمرد بقال به او افتاد و شناخت. این بار هم طبق عادت، ملاقه را در دیگ ماست فرو برد و با دهانی که دیگر دندانی در آن باقی نمانده بود، گفت: عژم ماشتی بود! (1)

__________________________________________________________________________
(1) داستانی که دبیر ادبیاتم آقای غفاری، سال چهارم دبیرستان (یادش بخیر) برایمان سر کلاس گفت.

 




کلمات کلیدی :

پنچ شخصیت ناگزیر!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/12 2:44 عصر


دوستی برایم لینک جالبی فرستاد با عنوان "حتما با این پنج شخصیت دوست باشید" و اتفاقا خودش به تنهایی برای من مصداق هر پنج‌تاست. اما آن پنج شخصیت:

       1. کسی که شما را در سختی تنها نمی‌گذارد.
        2. کسی که شما را می‌خنداند.
        3. کسی که واقعیت را به شما می‌گوید.
        4. کسی که شما را درک می‌کند.
        5. کسی که به شما الهام یا انگیزه می‌بخشد.

 من هم همان موقع ویرم گرفت که برایش بنویسم: حتما با این پنج نفر دوست نشوید:

1. کسی که ممکن است عاشقش بشوید؛ چون اگر همسرتان بفهمد دمار از روزگارتان در می‌آورد؛

2. کسی که همیشه در مشکلات کنار شماست؛ ولی او خودش مشکلات بیشتری و بزرگتری دارد؛ مثلا محکوم‌بودن به قتل عمد با اسلحه‌ی گرم و انتظار دارد که همیشه در کنارش باشید؛

3. کسی که واقعیت را به شما می‌گوید؛ ولی خب نه فقط به شما بلکه به گوش خواجه حافظ شیرازی(علیه الرحمه) هم می‌رساند؛

4. کسی که شما را درک می‌کند؛ اما بعد طوری رفتار می‌کند که انگار درک نکرده است (چی گفتم؟!)؛

5. کسی که به شما الهام می‌بخشد؛ ولی خب ممکن است عاشقش بشوید آن وقت خر بیار باقالی‌پلو بار بذار با ماهی.

 




کلمات کلیدی : شرایط دوستی، دوستان خوب

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >