طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از گمانهاى مردم با ایمان بپرهیزید که خدا حق را بر زبان آنان نهاده است . [نهج البلاغه]

پدر فداکار! (عکس)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/15 3:27 عصر


با تبریک روز پدر و آرزوی سلامتی و 
موفقیت در مراحل مختلف زندگی برای همه ی پدران فداکار

 

 

 

 




کلمات کلیدی : روز پدر، پدران فداکاری، میدان زندگی، میدان اسب دوانی

با معرفت ها+صوتی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/15 12:58 صبح

 

به مناسبت روز مرد

بخشی از مثنوی طنز با معرفت ها با صدای خود شاعر یعنی استاد زروئی نصر آباد. اجرا در محضر مقام معظم رهبری.

 

 بخش اول

 

فایل پی دی اف

 




کلمات کلیدی : شعر با معرفت ها، ابوالفضل زروئی نصرآباد

عشق و مهندسی معکوس!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/12 3:58 عصر

 

عنوان فرعی: چگونه عاشق نشویم!؟


برایم ایمیل زده و چند سوال درسی پرسیده بود که جواب دادم. آخرش نوشته بود یه سوال غیردرسی:

اگر آدم عاشق کسی بشه که نباید بشه یا نمی‌خواد عاشقش باشه ولی هر کاری می‌کنه نمی‌تونه بهش فکر نکنه و اون قدر بهش وابسته شده که یه کم که نبیندش، صداشو نشنوه، دلتنگش می‌شه و روز به روز هم اوضاعش داره بدتر می‌شه چی کار باید بکنه؟

برایش نوشتم باید از مهندسی معکوس استفاده کنه.

ایمیل را فرستادم. طولی نکشید که دوباره برایم میل فرستاد. نگو او هم الان پشت مانیتور نشسته. خلاصه ایمیل‌بازی ما شروع شد و شد چت‌میل!

- مهندسی معکوس دیگه چیه؟

- یه داستان از عطار نیشابوری براتون بگم بعد خودتون متوجه می‌شین. تو منطق‌الطیر این داستان را آورده:

بود مردی شیردل خصم افکنی / گشت عاشق پنج سال او بر زنی

داشت بر چشم آن زن همچون نگار / یک سر ناخن سپیدی آشکار

زان سپیدی مرد بودش بی‌خبر / گرچه بسیاری برافکندی نظر

مرد، عاشق چون بود در عشق زار / کی خبر یابد ز عیب چشم یار

بعد از آن کم گشت عشق آن مرد را / دارویی آمد پدید آن درد را

عشقِ آن زن، در دلش نقصان گرفت / کار او برخویشتن آسان گرفت

پس بدید آن مرد، عیب چشم یار / این سپیدی گفت: کی شد آشکار

گفت: آن ساعت که شد عشق تو کم / چشم من عیب آن زمان آورد هم

چون ترا در عشق، نقصان شد پدید /  عیب در چشمم چنین زان شد پدید

 


... 

گرفتین؟

برایم نوشت: اذیتم نکنین لطفا قشنگ حرفتونو بزنین. به اندازه‌ی کافی حالم بد هست.

نوشتم: عطار می‌گه وقتی عشقت به معشوقت کم شد، عیباش رو می‌بینی. حالا تو بر عکسش کن یعنی عیب‌هایش را پیدا کن و ببین تا عشقت به او کم بشه.

نوشت: آهان از اون لحاظ.

نوشتم: آره. بسه دیگه می‌خوام برم بخوابم شب بخیر.




کلمات کلیدی : عشق، عطار، منطق الطیر، مهندسی معکوس

رانندگی با طعم فحش!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/11 11:19 عصر

 

(عنوان فرعی: خاطرات سفری به شهر ری[1])


می‌دانیم که رانندگی ایمن و لذت‌بخش در ایران دارای سه اصل مهم است:

  • 1. همیشه از سمت راست حرکت کنید.
  • 2. فاصله‌ی متناسب با سرعتتان را با خودروی جلویی حفظ کنید.
  • 3. در مواقع لزوم، متناسب با موقعیت، فحش بدهید.

درباره‌ی اصول اول و دوم به اندازه‌ی کافی در کتاب‌ها و کلاس‌های آیین‌نامه خوانده و شنیده‌اید؛ اما اصل سوم چنان که باید تبیین نشده است؛ لذا در این یادداشت کوتاه به بیان دو نکته درباره‌ی آن می‌پردازیم. امید است که بتوانیم در آینده نکات بیشتری در این زمینه بازگو کنیم.

نکته‌ی نخست: پژوهشگران تاکنون برای فحش در رانندگی دست‌کم، چهار کارکرد یافته و برشمرده‌اند که عبارتند از:

کارکرد اول.

کارکرد دوم

کارکرد سوم.

کارکرد چهارم.

نکته‌ی دوم: در فحش‌دادن باید بعضی از اصول اخلاقی را رعایت کرد؛ برای مثال ابتدا به شماره‌ی خودرویی که الان دارد روی اعصاب شما لی‌لی‌بازی می‌کند نگاهی بیندازید و مطمئن شوید که اهل مسافر نیست. این موضوع از دو جهت اهمیت دارد:

  • 1. شاید در آن صورت به او حق بدهید که با سرعت کم حرکت کند و شما اسیر شوید؛ چون مسیر را بلد نیست و همزمان که حواسش به هشت جهت (اصلی و فرعی به اضافه‌ی زمین و هوا) است که دخلش را نیاورند، باید تابلوهای دو طرف خیابان را هم کنترل کند که مجبور نشود، 15 کیلومتر برود تا یک دور برگردان پیدا کند. (در ضمن از مهندسان و کارشناسان اداره‌ی راهنمایی و رانندگی باید تشکر کرد واقعا)

  • 2. حتی اگر به او هم حق ندهید، باز خیلی بد است که به مهمان احتمالا چند دقیقه‌ای شهرتان فحش بدهید، آن وقت درباره‌ی شهر شما و مردمش چی فکر می‌کند؟


[1] . البته این اتفاق در شهر ری نیفتاد. (مترجم)

 

 




کلمات کلیدی : فحش، رانندگی در ایران، اصول رانندگی

مرد، طلا یا جوراب؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/11 10:44 عصر



یکی از شاگردان متاهلم که -بهتر از خودم نباشه- تاهل هم هنوز موفق نشده آدمش کند، برایم پیامک فرستاد که

می‌دونین چرا زن‌ها روز زن، طلا کادو می‌گیرند و مردها لباس زیر و جوراب؟ چون خلایق هر چی لایق.

منم برایش نوشتم:

به هر کسی چیزی را می‌دهند که نیست و لازم دارد. (نگاهی متفاوت‌)

ایشان هم که استاد زبان و رو است دوباره برایم نوشت:

پس یادم باشد، روز مرد، یک گرم عقل بخرم و کادو بدهم. (نگاهی متفاوت‌تر)

من هم نوشتم: صلاح مملکت خویش...

 

 




کلمات کلیدی : طلا، جوراب، زن، مرد، لباس زیر

دو پست قوی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/9 6:40 عصر

 

پیامک زد: فقط فلشم رو برام بیار دیگه باهات کاری ندارم.

نوشتم: ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم. خودت گفتی این فیلم رو ببین. منم این جوری برداشت کردم که برات نوشتم. یه کم هم خواستم شوخی کنم ولی قبول دارم شوخی خوبی نبود.

  • - لطفا فلشم رو بده نگهبانی ازشون می‌گیرم.
  • - اطاعت.

... تو انجمن نشسته بودم که در زدند. در را باز کردم. گفتم: بفرما تو. گفت نه و یک جعبه شیرینی گرفت طرفم.

- واسه چیه.

  • - مجاز شدم.

نگرفتم. گفتم این جوری که نمی‌شه. حالا بیاین تو خودتون در جعبه رو باز کنین تعارف کنین به دوستان. (یواشکی گفتم: مرد که گریه نمی‌کنه)

یک کنتراست واقعی و دیدنی. تلخی عصبانیتی فروخورده شده و اندوهی عمیق در چهره با جعبه‌ای زیبا پر از شیرینی در دست. نشست چند صندلی آن ورتر. گفتم: آنجا جای دبیر است. نزدیک‌تر آمد. تا حالا عصبانی‌اش کرده بودم ولی خب موقع عصبانیتش پیشش نبودم و او را ندیده بودم. دوست دیگری هم تو انجمن بود که نمی‌خواستم از ماجرا بویی ببرد. روی کاغذ کوچکی نوشتم:

  • - من که معذرت‌خواهی کردم. من طاقت ندارم ناراحتی شما را ببینم. بگم غلط کردم خوبه.

کاغذ را از روی میز سر دادم جلویش. تو این فاصله دبیر انجمن چند تا بشقاب چینی با چنگال آورد و روی میز گذاشت و جلوی ما هم هر کدام یکی. او هم تعلیقه‌ای بر یادداشتم زد و گذاشت تو بشقابش و کمی به طرف من سر داد. به شوخی گفتم: خوردنیه! نخندید. پایین جمله‌ی اول ریز نوشته بود، فکر می‌کنید کافیه؟ بالای جمله‌ی دوم نوشته بود: مطمئنید؟ و بالای جمله‌ی سوم نوشته بود: لطفا از این حرفا نزنین.

پایین برگه نوشتم: چی کار کنم من که دیگه عصبانی نباشی؟

زیرش نوشت: دو پست قوی تو وبلاگت بزنی فوری، فکر کنم کافی باشه.

خندیدم و خندید. ابرها کنار رفته بود و خورشید، تابیدن گرفت.

فایل کتابی درباره‌ی نقد عقل محض کانت را برایم فرستاده بود و گفته بود که تو ترجمه‌اش مشکل دارد. بیست دقیقه‌ای درباره‌ی کانت حرف زدیم و شیرینی و بعد هم سینما و ادبیات و...

 

خدا کند این یادداشت را به عنوان اولی از من بپذیرد؛ و گرنه تهدید کرده اگر زود ننویسم عیسی به دین خود، موسی به دین خود.

بچه‌ها کمکم کنید و بگید که یادداشتی قوی است این؛ چون می‌ترسم دبّه در بیاره یک (به فتح یاء) جلبیه که دومی نداره.

 




کلمات کلیدی :

قالب جدید رسید!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/5 10:41 عصر


سلام. تصویر پایینی، طرح اول قالب جدید وبلاگمه که دوست عزیزی واسم کشیده. صفحه‌ای کاغذی با سه کوه، نمادی از نام وبلاگ و فنجان چایی کمر باریک که چایی بسته‌ای که کتابی به آن آویزونه، سمت چپ اون، مثلا نمادی از دلمشغولی نویسنده‌ی حقیر به کتاب و مطالعه از یه طرف و چیزایی که در زندگی روزمره اتفاق می‌‌افته از اون طرف.

لطفا نظرت را واسم بنویس (چه توقعاتی دارن مردم!) از رنگ و طرح و تصویرش گرفته تا هر چه که فکر می‌‌کنی لازمه. مرسی.

 

 




کلمات کلیدی :

آخه چه هیزم تری...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/5 12:40 عصر

 

چند روزه همین طور اعصابم خرده. یعنی دوست دارم با همین دستام خفش کنم از وقتی شنیدم این بی‌مرام چی‌ کار کرده. خواننده‌ی که به امام هادی (ع) که منو همه‌ی خاندان و دودمانم فدای یک نگاه او، توهین کرده. می‌دونی از چی دلم می‌سوزه؟ بگو چی؟

خب چیز تازه‌ای نیست. زمان معاویه‌ی ملعون هم، بیست سال روی منبرا حضرت علی (ع) را که جان عالمان فدای او بود، لعن و نفرین کردند. اصلا پول می‌دادن می‌گفتند لعنش کنید. آره از فاضلاب خونه‌شون خوردن که این کار رو کردن ولی خب می‌دونستیم دارن از چی می سوزن. بالاخره حضرت علی (ع) خاندانشون رو از دم تیغ آبدار گذرونده بود. ناز شستش و تا روز قیامت باید بهش ایول گفت. ولی آخه نالوطی، تو عمر حدود 40 ساله‌اش امام هادی (ع) که کلا تحت نظر زندگی کرده اونم با چه سختی‌ها و دردسرهایی! چطور دلت اومد این کار رو باهاش بکنی؟! نه خدا وکیلی می‌خوام بدونم چه طور دلت اومد با این امام مظلوم ناشناس...

حالا به این خواننده‌ی درپیتی باید گفت: آخه چه هیزم تری بهت فروخته بود امام هادی (ع) که به جای این همه حرف خوب، این همه شعر عاشقانه‌ی خوب‌...

 دوست داشتی اینو گوش بده

 نظر حضرت آیت الله العظمی جعفر سبحانی درباره‌ی این خواننده

 




کلمات کلیدی : امام هادی (ع)، خواننده، توهین، شاهین نجفی ملعون، آیت الله جعفر سبحانی

آرزوهای بزرگ تر

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/4 11:45 عصر

 


غروب امشب که شب آرزوها (لیله‌الرغائب) است، عزیزی مهربان برایم نوشت:

                           آرزو می‌کنم که امشب هیچ آرزویی برات آرزو نمونه.

 

من هم برایش نوشتم:

آرزو می‌کنم که امشب به همه‌ی آرزوهات برسی تا آرزوهای بزرگ‌تری پیدا کنی. چون می‌گن: ارزش هر آدمی به بزرگی آرزوهاییه که داره.

بعد بدجنس، رندانه برایم نوشت: پس ارزش من از تو بیشتره!

من هم فرستادم: عجب. که این طور!

 

  




کلمات کلیدی : شب آرزوها، لیله الرغائب

شفرنامه ی ناشر خشرو (بخش آخر)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/3 10:16 عصر

 

وقتی به ارومیه می‌رسید باید به دکتر زنگ بزنید که به شما بگوید کجا بروید. زنگ بزن و آدرس را بگیر. از رهگذری آدرس را بپرس وقتی دفترچه و خودکار را دستت ببیند به تو می‌گوید بده برایت کروکی‌اش را بکشم و چقدر خوشحال می‌شوی! یک بار دیگر هم این اتفاق می‌افتد. وقتی که کارتان تمام شده و می‌خواهید ببینید چطور می‌توانید به طرف تبریز حرکت کنید. وقتی می‌روی از جوان گل‌فروش که تو مغازه مشغول کارش است می‌پرسی بلند می‌شود و روی کاغذ برایت کروکی می‌کشد. اینجاست که تو دلت بگو عجب آدم‌های باحالی هستند این ارومیه‌ای‌ها.

به نظر من حتی اگر تو تهران هم خواستی بپرسی راه ساده‌تر این است که بیایی ارومیه برایت کروکی بکشند و برگردی تهران آدرس را پیدا کنی.

قرار دیدار شما می‌شود لابی هتل آنا. دکتر می‌آید. دکتری سنتی بدون این که مطبی داشته باشد. از برادران اهل تسنن است. معاینه و بعد خبر خوب که چیزی نیست و درمان می‌شود. از شما پول نمی‌گیرد. اینجاست که بسته‌ی سوهانی را که سوغات آورده بودی به او اهدا کن؛ آن قدر خوشحال می‌شود که نگو.

تو از این همه خوش‌اخلاقی و مرام و معرفت به وجد می‌آیی و تشکر می‌کنی و وقت خداحافظی طبق عادت به او می‌گویی یا علی. بعد چیزی یادت می‌آید و تو با خودت می‌گویی یعنی متوجه شد؟

ارومیه تنها جایی است که فرصت (در حد ده دقیقه) می‌کنی سوغاتی بخری وقتی از فرشید دستفروش کنار میدان نزدیک ترمینال می‌پرسی که سوغات ارومیه چیه؟ می‌گوید: حلوا و نقل. خب می‌روی و دو بسته حلوا و یک بسته نقل با طعم گل‌محمدی می‌خری برای عزیزانت.

فقط یک سوال: دوست عزیزی داری که با زبان خودش به تو گفته شیرینی نمی‌خورد تو دوست داری دار و ندارت و حتی تمام موجودی عابر بانکت را برایش سوغاتی بخری ولی آخر چی بخری؟ مثلا لواشک بخری سوغاتی حساب می‌‌شود؟ مجبوری برگردی و صدایش را در نیاوری. او هم احتمالا به رویت نیاورد که با مرام یه چیزی هم برای ما می‌آوردی ولی به قول سعدی: من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

 

خلاصه با همسفرت برمی‌گردی اما این دفعه خوشحالی که به خیر گذشته است و باید با سرعت بیشتری برگردی چون همسفرت بلیط برگشت دارد عصر جمعه. به ایلخچی که می‌رسی باز داستان جوجه تکرار می‌شود. به زنجان که می‌رسی باز قصه‌ی خوابیدن در ماشین اما این دفعه متوجه می‌شوی که دکه‌ی کنار مسجد چادر کرایه می‌دهد شبی هشت هزار تومان ولی امشب دیگر هوا گرم‌تر است چون هوا ابری است و باز هم خسیس‌بازی.

مسیر برگشت را که دیگر می‌دانی فقط با احتیاط بیا چون خیلی‌ها منتظرت هستند. یواش بابا با توام...خب این دفه به خیر گذشت دیگه سفارش نمی‌کنم یواش بیا...

 




کلمات کلیدی : سفرنامه، ارومیه، زنجان، تبریز، ایلخچی، حلوا، نقل، سوغاتی

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >