ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/13 12:3 عصر
...آنچه دلبستگی فرد را مرحجا به زنی تعیین میکند، عموما خصلتی خاص است یادآور شخصی که قبلا و غالب اوقات در کودکی، دوست داشته است. حتی ممکن است که این ویژگی، صراحتا عیب و نقص و در نهایت چیز زشتی باشد. دکارت حکایت میکند خود از این تصادف به شگفت آمده بود که همهی زنانی که وی بر ایشان شیفته میشد، نقص لوچی داشتند، تا آنکه روزی دریافت که این نقص دقیقا یادآور زنی است که قبلا علیالخصوص عزیزش میداشته است...
...ممکن است که عشق توفانآسا و بیخبر، چیزی جز بازگشت یا تجدید ناگهانی وقوف به خواستهای خویش نباشد که شخص مدتی دراز با آن مخالف و ستیزه کرده و سپس آن اشتیاق، پس رفته و فراموش شده و سرانجام به مناسبت دیداری که نکتهای بندگسل را نمودار ساخته، به پهنهی خودآگاهی رسیده است. این نکات و جزئیات عبارتند از شباهتی جسمانی، منظرهای خارجی، موقعیتی خاص یا هر چیز دیگر که تفصیلاتی از خواب و خیالهای کودکانه را وقتی قلب هنوز زنده و سرشار بود فرایاد میآورند؛ اما آن خاطرهها به حافظهی روشنبین و برهانی خطور نمیکنند، بلکه همچون پژواکهای مبهم و ناروشن قلب طنین میافکنند.
آن جزئیات نه تنها در چنین مواردی معمولا ناخودآگاهند، بلکه بیم آن نیز هست که کشف یا یادشان پندار یگانگی یا مژده و بشارت عشق را زایل سازد و در نتیجه همهی سحر عاشقانهی عشق توفانآسای شدید بیخبر باطل گردد.
من یک بار زنی را که گرفتار عشق شورانگیز ناگهانیای شده بود که میتوانست به زودی زندگانیش را زیر و رو کند و برای ستیزه با آن از من یاری میطلبید، درمان کردم. دریافتم که محرک این عشق، شباهت بسیار محیط و منظر با نخستین حال و هوای عشق دوران جوانسالیاش که ناکام مانده ولی به راستی زایل نشده بود، بوده است. این کشف به وی امکان داد تا حظ و سرور پیوسته به خاطرات گذشته را رها کرده، در مردی که زمانی تصنعا پرتوی از آن وجد و شعف را منعکس میساخت به دیدهی عینیت بنگرد.
در حقیقت، هر فرد در قبال بعضی خصائص و ضرباهنگها که به استعداد و بنیهی عاشقانهاش جهت میبخشند، حساس است و این ویژگیها، غالب اوقات شباهتهای چهرهی محبوب با سیماهایی است که وی در کودکی دوستشان داشته است. این جذبه، هر چه ناخودآگاهترباشد، بدین معنی که تصور روشن مشابهت مورد نظر به پهنهی خودآگاهی نرسد، قدر تاثیرش بیشتر است. از این رو الگوهایی که در گذشتههای هر چه دورتر، زیر تودهی خاطرات مدفون گشتهاند، جاذبترند.
بنابراین نباید در شگفت شد که مردی با دیدن زنی دچار هیجان شود که با تصویر مادر یا خواهر مهینش (بزرگترش) در گذشته، وقتی در کنارشان، نخستین بار عطوفت زنانه و اولین جهش قلش را کشف کرد، شباهتی دارند. همچنین زنان، جویای سنخ پدر یا نمونهی برادرند...
...گاه میگویند که این انتخاب در عشق، نه بر حسب مشابهت که از روی مباینت و تضاد صورت میگیرد، یعنی مردان سیهمو، زنان زرین گیسو را میپسندند و زنان تنومند، مردان باریکاندام را، به قسمی که زوجها بر اساس تفاوت بنیان مییابند، امری که در نخستین نگاه، با اختیار سنخ خانوادگی، متضاد مینماید. بعضی افراد حتی تا آنجا پیش میروند که آشکارا جفتهای بیگانه یا غریبوش را بر زوجهای خودی ترجیح میدهند.
این گرایش که در واقع گهگاه به ظهور میرسد، ممکن است چیزی جز عکس گرایش متعارف نباشد. میدانیم که تمایلات عاطفیای که به علتی تحقق نمییابند، تحقیقا به طور کامل باژگونه میشوند. کافی است که دلبستگی پسر به مادر یا به خواهرش، در دوران کودکی، به دلیلی پیچیدهتر گردد تا احساس گنهکاری برای سدکردن جهش عاطفی ابتدایی نضج گیرد. در نتیجه هر کس که یادآور مادر یا خواهر چنین مردانی باشد، آنها را میرماند. آنگاه آزادانه و از روی اختیار، فقط به سوی سنخهای متضاد کشش پیدا میکنند و هر چه تضادهای بیشتری گردآورند، آسوده حالترند...[1]
لینک های مرتبط:
1. چرا و چگونه عاشق می شویم (1)
2. چرا و چگونه عاشق می شویم؟ (2)
3. راز عشق های ناگهانی از نگاه یک روانکاو (2)
[1] . آلندی، رنه، عشق، ترجمه جلال ستاری، ص74 و 80 و82 (با حذف یک مثال که البته خدشهای به اصل مطلب نمیزد.)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/12 6:4 عصر
برای این که بدانیم دقیقا داریم سر کی را میتراشیم لازم است توجه کنیم که ما در اینجا دو سوال داریم و آنها را از هم جداشون کنیم: 1. چرا آدمها عاشق میشوند؟ 2. چرا گاهی با یک نگاه عاشق میشوند؟
پاسخ رایج به سوال اول در فرهنگ عرفانی و فلسفی ما این است که انسانها قبل از آمدن به این دنیا، با معشوق اصلی دیداری داشتهاند و عاشقش شدهاند ولی بعد از به دنیا آمدن، حجاب تن باعث فراموشی آنها شده است. حالا در دنیا وقتی کمالی یا صاحب کمالی را میبینند فیلشان یاد هندوستانی میکند (به معنای مثبت) که تنها خاطرهای گنگ و مبهم و رنگپریده از آن، ته دلشان یا بگو روحشان یا بگو فطرتشان باقی مانده است و این باعث میشود که به آن کمال (طبیعت، علم، قدرت...) یا صاحب کمال (آدمیزاد) مهر میورزند. در واقع چون این شخص بهرهای از کمالات معشوق حقیقی را دارد و جلوهای از جمال اوست.
خلاصه آنکه انسان عاشق جمال و کمال مطلق است که از دیدگاه عرفانی ما میشود خدای تعالی و از دیدگاه افلاطون میشود مُثُل و وقتی آدم عاشق کسی میشود، عاشق صفات کمال او شده است.
از شواهد این دیدگاه یکی این است که هیچ معشوق انسانی آدم را کاملا خرسند نمیکند و دیر یا زود آن طراوت نخستین را از دست میدهد؛ دوم این که انسانهای کاملی هست که میلیونها انسان در طول تاریخ به آنها عشق ورزیدهاند بدون این که آنها را ببینند مانند حضرت محمد (ص)، حضرت علی (ع) و سایر اهلبیت (ع) یا حضرت مسیح (ع) یا در رتبهی بعدی کسانی مثل سقراط، رستم و... سوم این که در زندگی خود ما هم گاهی اول کار از کسی خوشمان میآید ولی کمکم با ویژگیها و کمالات او آشنا میشویم و شیفتهی او میشویم.
بگذریم. من با پرسش اول کاری ندارم و تا حد زیادی هم دیدگاه بالا را قبول دارم. بحث من دربارهی پرسش دوم است که به گمان من نظریهی بالا نمیتواند آن را تفسیر کند یا لااقل نظریهپردازان آن استخراج و بیان نکردهاند یا شاید هم من ندیدهام.
چند مسئله:
1. طبق نظر بالا، اول باید نسبت به کمالات شخصی یا چیزی شناخت پیدا کنیم بعد عاشقش بشویم در حالی که در موارد بسیاری آدمهایی در همان نگاه اول عاشق میشوند.
2. طبق این دیدگاه عشق ما در حقیقت عشق به صفات کمالی است که حالا در این فرد خاص وجود دارد و خود این فرد خاص اهمیتی ندارد. اگر این طور باشد پس باید اگر عاشق، با کسی مواجه شد که کمالاتش، بیشتر از معشوق اول باشد، باید همان موقع اولی را رها کند و برود سراغ معشوق دوم. البته گاهی هم همین طور است ولی همیشه این طور نیست. موارد بسیاری هست که طرف معشوقش را با هیچ کس دیگری عوض نمیکند حتی زیباتر از او، باهوشتر از و... و حتی گاهی با آگاهی از تمام معایب معشوقش.
3. طبق این دیدگاه همهی انسانها تجربهی دیدار با معشوق اصلی را داشتهاند، پس چرا گاهی از بین این همه آدم، تنها مثلا یک نفر یا دو نفر عاشق شخص خاصی میشوند و بقیه نسبت به او بیاعتنا هستند یا حس خاصی ندارند؟
اینها پرسشهایی است که من در مطالعهی چند سالهام دربارهی عشق، تنها دو پاسخ برای آنها پیدا کردهام که تا حد زیادی راضیکننده هستند (هر چند نه کاملا). نکتهی جالب این که یک پاسخ از یک روانکاو برجسته است که با مطالعهی اعماق روان آدمی به این نتیجه رسیده است و دومی فیلسوفی است که منظر هستیشناسی به مسئله نگاه کرده است. و طبیعی است که پاسخها کاملا متفاوت باشند. تا بعد.
لینک های مرتبط:
چرا و چگونه عاشق می شویم؟ (1)
راز عشق های ناگهانی از نگاه یک روانکاو (1)
کلمات کلیدی :
عشق،
چرایی،
چگونگی،
عشق در عرفان،
عشق از نظر افلاطون
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/12 12:9 صبح
چرا گاهی کسی را برای اولین میبینیم ولی انگار سالهاست که او را میشناسیم و بیهیچ دلیلی از او خوشمان میآید؟ تو میدونی چرا؟
یک جور دیگر بگویم منطقا ما باید هنگامی از کسی خوشمان بیاید که خوب نسبت به او شناخت پیدا کنیم و کمالاتش را بفهمیم و بعد دوستش بداریم یا عاشقش بشویم. خیلی وقتها هم همین طور است. پس چرا گاهی با یک نگاه عاشق میشویم. بعد میگوییم دست خودم نیست، کار دل است و از این حرفها.
نه واقعا سوال جالبی نیست؟ اگر بدانی چقدر به این مسئله فکر کردهام و چقدر گشتهام. این را هم بگویم که تا الان دو پاسخ برای این سوال پیدا کردهام یکی از یک روانکاو مشهور و دیگری از یک فیلسوف پرآوازه. آدم پاسخها را که بشنود کفَش میبُرد. هر چند میدانم اگر گفتم، بازدیدکنندههایی میآیند و قیافهی این جوری به خودشان میگیرند و میگویند ما خودمان این را میدانستیم یا میگویند این چرت و پرتها چیه دیگه؟ همین فکرهاست که پشیمانم میکند از این که بگویم. آقا اصلا هیچی. ولش کن. بحث رو عوض کن. خب مرغ الان کیلویی چند شده؟
حکایت: جوانی پارچهای را پیش خیاطی برد و خواهش کرد که برایش پیراهنی بدوزد و گفت: کی بهم میدی؟ خیاط گفت: هفتهی دیگه همین روز همین ساعت. جوان گفت: اوسّا من لازمش دارم هان. هفتهی دیگه نیام بگی وقت نکردم، چرخم خراب بود قبل از تو کس دیگهای تو نوبت بود تو بیجا میکنی قول الکی بدی مگه من مسخرهی تو هستم بده اون پارچهی صاحاب مرده رو اصلا نمیخوام بدوزی...
لینک مرتبط: چرا و چگونه عاشق میشویم؟ (2)
کلمات کلیدی :
عشق،
چگونه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/10 9:28 عصر
وسیلهای مطمئن برای ثبت خلافهای کاربران محترم.
با این وسیله دیگر لازم نیست به خلافهای خود فکر کنید و خدای نکرده عذاب وجدان بگیرید؛ بلکه با کشیدن تنها یک ضربدر بزرگ در هر صفحه و نوشتن نوع خلاف خود در بالای آن، خیالتان راحت میشود که آن را فراموش نخواهید کرد و در آینده و سر فرصت به لطف یزدان و بچهها میروید اعتراف میکنید و تاوانش را هم میدهید.
از مزایای این دفتر این است که شریک جرم شما (که ممکن است اتفاقا شریک زندگی شما هم باشد) نیز بخشی از نگارش را به عهده میگیرد؛ به این صورت که یکی از خطوط ضربدر را شما میکشید و دیگری را اوشون.
یکی دیگر از آپشنهای جالب این دفتر، قابلیت استفاده در نفرات بالاست؛ بدین صورت که فرض کنید شما ده نفرید و تصمیم گرفتهاید به سلامتی خلاف مورد نظر را انجام بدهید؛ از طرفی آدمهای خوبی هستید و نمیخواهید توبهی خود را بشکنید، در اینجا میتوانید با خطکشی که به عنوان اشانتیون، همراه دفتر دریافت میکنید، طول و عرض دفتر را به فاصلههای مساوی تقسیم و علامتگذاری کنید؛ بعد پنج نفرتان به صورت افقی خط بکشید و پنج نفرتان به صورت عمودی و با توجه به این که امتداد افقی و عمودی هر صفحهی دفتر تا ابعاد میکروسکوپی (بل بیشتر) قابل تقسیم است، تعداد نفرات شما هر چقدر هم بیشتر شود، باز مشکلی نخواهید داشت.
همچنین تازهترین محصول ما در این زمینه دفترهای وایتبرد خلافنگار است که دیگر شما لازم نیست با پر شدن دفتر اول یکی دیگر بخرید، بلکه با خلافپاککن مخصوص، میتوانید به سرعت دفتر را پاک کنید و زندگی را (با صفحاتی نو) از نو شروع کنید!
کپی رایت: با تشکر از نویسنده و کارگردان سریال معنوی مناسبتی خداحافظ بچه. (چرا قبلا به عقل خودمان نرسیده بود!؟)
مراکز فروش: کلیهی دفتر فروشیهای معتبر سراسر کشور.
کلمات کلیدی :
دفتر،
خلاف نگار،
سریال،
خداحافظ بچه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/9 9:13 عصر
در زبان عامیانه عبارتهایی هست مانند پدرت را در میآورم. پدرم در آمد. پدرم را سوزاند و بالاخره اوجش میشود پدرسوخته. ریشهی این تعبیرها چیست؟
میگویند: بعضی از شاهان صفوی (راست و دروغش به من مربوط نیست گفته باشم) بدن مخالفان خود را از گور در میآوردند و می سوزاندند که توهین بزرگی به حساب میآمد.
کلمات کلیدی :
پدرسوخته،
شاهان صفوی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/6 12:55 صبح
واژهی «سوگند» از لفظ «سوکنت ونت» اوستایی است، به معنی دارای گوگرد و مقصود آن است که در دوران قدیم، آب آمیخته به گوگرد به هنگام قضا و داوری به کار میرفته است، بدینگونه که این آب را به متهم مینوشانیدند و از دفع شدن یا در شکم ماندن آن، بیگناهی یا گناهکاری او معلوم میشد. استعمال فعل«خوردن» یادگار همین مفهوم است. (دهخدا،ذیل کلمه «سوگند»)
کلمات کلیدی :
سوگند،
سوگند خوردن،
فرهنگ دهخدا،
فرهنگ معین
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/4 9:26 عصر
عبدالله مستوفی در کتاب خواندنی و خوشنثر شرح زندگانی من که تاریخ اجتماعی و اداری دورهی قاجار است در جلد 3، ص 273 مینویسد:
...سابقا که الک سیمی معمول نبود، پارچهی بسیار نازکی از جنس پنبه را به چوب وصل میکردند و به عنوان الک استفاده میکردند. به همین سبب پارچههای نارک بیدوام را هم "الکی" میگفتند. کمکم معنای مجازی الکی گسترش پیدا کرد و امروزه در اصطلاح عامیانه به هر چیز بیدوام و بیثبات و بیترتیب و بیتناسب و بیموقع و حتی اخبار بیاصل، الکی میگویند... حالا دیدین ما هم کم الکی نیستیم!
کلمات کلیدی :
الک،
الکی،
عبدالله مستوفی،
شرح زندگانی من
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/3 9:46 عصر
آرش جون، آخر شب، بعد از شنیدن کلکلهای مدیر عاملهای جا افتادهی فوتبال ایران در برنامهی نود.
کلمات کلیدی :
فوتبال،
آرش،
برنامه نود،
مدیر عامل
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/2 7:5 عصر
-
(سید محسن اینو به ایمیلم فرستاده، خوشم اومد، یه کم دستکاریش کردم، گفتم تو هم ببینی، شاید خوشت بیاد)
-
رو نیمکتها باید سه نفری مینشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
-
سرمون رو میگرفتیم جلوی پنکه میگفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
-
تو فیلم ساز دهنی یه مردی با دوچرخه توکوچهها دور میزد و میخوند: دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.
-
موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
-
جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
-
پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن!
-
زنگ آخر کیف رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .
-
یه مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.
-
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟ نچ نچ، بیسوادی نچ نچ. پس تو خر من هستی. (نیازمند فایل صوتی)
-
که کانالهای تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !
-
پاککنهای جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکرد یا سیاه و کثیف میشد !
-
گوشه پایین ورقههای دفتر مشقمون، نقاشی میکشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن
-
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون میپرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقبتر باشن!
-
با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه!
-
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم!
-
چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد 4 تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.
-
که چه حالی ازت گرفته میشد وقتی تعطیلات عید داشت تموم میشد و یادت میآمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم مییاد گریم میگیره.
-
بازی اسم فامیل. میوه: ریواس. غذا:ریواس پلو.....!
-
تو دبستان زنگ تفریح که تموم میشد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم.
-
ما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میاومد خونهمون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!
-
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم...
-
خانم خامنهای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمردهاش
-
تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچهای رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن گچ روی تخته سیاه
-
قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه. (خداییش این یکی اون موقع به فکر من نرسیده بود)
-
اون موقعها مچ دستمون رو گاز میگرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت میکشیدیم... مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون میپرسید ساعت چنده، ذوق مرگ میشدیم
-
وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم
-
دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچهها رو سر صف جفت کنیم. (و البته گاهی تصفیه حساب شخصی)
-
خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد.
-
از جلو نظااااااااااااااااام ...
-
اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همینجوری هی پیچ بخوره
-
تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو میگشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!
-
برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن
-
اون روز هایی که هوا برفی و بارونی بود ناظم مدرسه میگف امروز صف نیست مستقیم برید سر کلاس. (وای چه حالی میداد)
-
ماه رمضون که میشد اگه کسی میگفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !
-
ابتدایی که بودیم, وایمیسادیم تو صف...بعد ناظممون میاومد میگفت یه جوری بگید مرگ بر امریکا که صداتون برسه امریکا.....!!! ما هم ابلـــــــــــــــــــــــــــه ، فکر می کردیم امریکا کوچه بغلیه ، ازتهِ جیــــــــــــــگر داد میزدیم..
-
چه شیطونی هایی میکردیم یادش به خیر یاد کودکی.......و همه بچههای اون موقع.... یاد اون روزا بخیر.
-
کلمات کلیدی :
کودکی،
نوستالوژی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/30 11:34 عصر
چند وقت پیش، پیش یکی از دوستان بودم تو محل کارش که یکی از همکارانش وارد اتاق شد و سراغ هماتاقی او را گرفت. دوستم گفت: رفته بیرون تا چند دقیقه دیگه بر میگرده. این بندهخدا گفت: پس من بروم یه "فسقل" بزنم و برگردم. ما دو تا، تا این را شنیدیم خندهمان گرفت. فکر کردیم از روی دلخوری، یه بد و بیراه به خودش گفته. از خندهی ما متوجه شد که انگار معنی حرفش را نفهمیدیم. برای همین هم گفت: فسقل بزنم به زبون ما شمالیا یعنی برم یه دوری بزنم. دوباره خندیدیم ولی خب عذرخواهی هم کردیم.
بعد از آن به ذهنم آمد که ریشهی فسقلی همین است و یاء نسبت به فسقل چسبیده است؛ یعنی کسی که اهل فسقلزدن است یا خودمونیتر بگویم کسی که همیشه به گشت و گذار است. همان طور که قلقلی یعنی چیزی یا کسی که همیشه در حال قلخوردن است. پس به بچه میگویند فسقلی؛ چون همیشه از بزرگترها میخواهد که او را بیرون ببرند و این طرف و آن طرف بچرخانند یا این که خودش دائما در حال این طرف و آن طرف رفتن است.
حال کردی مطلب رو. خداییش کل اینترنت رو بگرد اگه این نکته رو جایی دیدی.
کلمات کلیدی :
فسقلی،
یاء نسبت،
فسقل زدن،
لهجه ی شمالی،
قلقلی