طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در حال جستجوی دانش مرگش در رسد، در حالی خدا را ملاقات می کند که میان او و پیامبران جز درجه پیامبری فاصله ای نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

شفرنامه ی ناشر خشرو (8)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/3 1:58 عصر



بین راه قزوین، زنجان، اگر همسفرتان نیاز به دستشویی داشت، کنار کانتینری بغل جاده توقف کنید. کانتینری که ساندویچ می‌فروشد و دستشویی صحرایی‌ دارد با بطری حاوی چند سی‌سی آب، به اضافه‌ی سگی به رنگ و اندازه‌ی بل سباستین (و نه به زیبایی آن) که دور و بر آن می‌پلکد.

ناگهان جمله‌ای را می‌بینی که بزرگ نوشته "ساندویچ ماک هیچ شعبه‌ی دیگری در هیچ جا ندارد." اینجاست که معنای اعتماد به نفس بر تو پیدا می‌شود.







کلمات کلیدی : زنجان، قزوین، دستشویی، بل و سباستین

شفرنامه ی ناشر خشرو (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/1 11:56 عصر

 

شبی در زنجان

عنوان فرعی: درکی تازه از یک مفهوم جامعه‌شناختی

شما ساعت 4 عصر که از قم حرکت می‌کنید، حدود ساعت 11 شب به زنجان می‌رسید. خوب حتما می‌روید و در رستورانی نزدیک میدان بزرگ ورودی زنجان و جوجه می‌خورید. اول از هر چیز جمله‌ای در رستوران می‌بینید که خوشتان می‌آید: "لطفا ما را از دود سیگار خود محروم فرمایید" بعد که جوجه را می‌آورند می‌بینید که جوجه نیست جوجه‌ی جوجه است و چیزی که در قم خورده بودید جوجه بود. خلاصه با دندون قروچه می‌خوریدش و...

بعد نوبت خواب می‌رسد. می‌روید و در جوار هتل بزرگ چهار ستاره، کنار جدول، جایی که چادرهای متعددی بر پا شده، ماشین را پارک می‌کنید و با اعتماد به نفس کامل، حصیر را از صندوق عقب ماشین در می‌آورید و دو پتوی مسافرتی برای زیر پا و دو پتوی یک نفره برای کشیدن روی سرتان و اصلا هم به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی همسایه‌های موقت خود توجه نمی‌کنید؛ هر چند می‌‌دانید که دارند تو دلشان می‌گویند: بابا اینا دیگه کین!؟ دیوانه‌اند طوری گرفتن خوابیدن که انگار رفسنجانه نه زنجان.

اینجاست که با معضلی بزرگ روبرو می‌شوید. کفش‌ها را کجا بگذارید. کنار حصیر بگذارید که معلوم نیست فردا پا به پای کی دارند پیش می‌روند؟ و بدیهی است هر که باشد، شما نیستین. تو ماشین بگذارید، فاصله‌ی ماشین تا حصیر را چه طوری بیایید؟ اینجاست که کشفی هم‌سنگ ارشمیدس می‌کنید و آن این که یگذارید آنها را زیر بوته‌های کاشته شده در جدول و استتارشان می‌کنید. این طوری سوسک‌ها و بعضی دیگر از هستومندهای پرتاب شده در هستی، برای یک شب که شده، سر پناهی پیدا می‌کنند و دعاگوی شما خواهند بود.

کمی بعد شما همان طور که طاقباز دراز کشیده‌اید، به طبقات متعدد هتل چهار ستاره‌ی زیبا چشم ‌می‌دوزید و برای ساکنان خوشبخت اتاق‌های گرم و روشنی که پرده‌های رویایی قهوه‌ای رنگی بر پنجره‌هایشان آویخته شده، آرزوی موفقیت می‌کنید. مخصوصا زل می‌زنید به بالاترین طبقه؛ جایی که همیشه، شما دوست داشته‌اید. آن جاست که شما به درک تازه و عمیقی از اختلاف طبقاتی می‌رسید؛
درکی چنان عمیق که حتی وقتی ده دقیقه بعد در حالی که دندان‌هایتان از سرما به هم کلید شده و دارید با عجله دوباره حصیر و رختخواب‌ها را جمع می‌کنید که بروید تو ماشین بخوابید، همچنان با شماست و به قلبتان گرما می‌بخشد؛
درکی چنان شگرف که حتی زمانی که نصف شب از سوز سرما بی‌خواب می‌شوید، باز همراه شماست و شعله‌ی کم سوی امید به زندگی را در شما "ها" می‌کند که همچنان فروزان بماند؛
درکی چنان سرشار که وقتی از خود می‌پرسید: چرا قبل از سفر، لااقل یک چادر مسافرتی قرض نکردی؟ و در این حالت از منظر زبان‌شناختی و فلسفی از توانش عظیم استعاره استفاده می‌کنید و نام چند حیوان اهلی و وحشی را به زبان می‌آورید به گونه‌ای که قلمرو مصداقی‌شان چنان بی‌کران می‌گردد که بر شما هم صدق می‌کند، همچنان (این درک)، همراه شماست. آری این چنین است داش.

 

 




کلمات کلیدی : زنجان، هتل چهار ستاره، اختلاف طبقاتی، استعاره، جوجه کباب

شفرنامه ی ناشر خشرو (6)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/31 11:52 عصر

 

برای این که خستگی سفر را کم‌تر حس کنید، دوست مهربانی داشته باشید که احوالتان را بپرسد و برایتان دلسوزی و دعا کند و آخر سر هم این پیامک را برایتان ارسال کند:

 

ما تُف (ایــــــــــی)  شما آبشار نیاگارا؛

ما بدبخت حقیر، شما کوروش کبیر؛

ما واشر، شما ارباب حلقه‌ها؛

ما طرح مسکن مهر، شما برج‌العربیه؛

ما مینیمم نسبی، شما ماکزیمم مطلق؛

ما  کویر لوت، شما جنگل بلوط؛

ما اخبار جوانه‌ها، شما بیست و سی؛

اصلا ما قیژقیژ دیال‌آپ، شما امواج وایرلس؛

ارادت از این بیشتر!؟

و شما هم برای این که تو مرام کم نیاورید، موقعی که تو راه ساوه- قزوین روی صندلی شاگرد نشسته‌اید و همسفرتان دارد رانندگی ‌می‌کند، برایش بنویسید:

ما توپولف، شما بوئینگ 707؛

ما جواد رضویان، شما جیپسی‌کینگ؛

ما کوه خضر، شما جبل‌النور؛

ما قونویت، شما آناناس؛

ما خانم مارپل، شما ناوارو؛

ما میرزاقاسمی، شما سوشی؛

ما پراید شما آزارا؛

اصلا ما فارست ویتاکر، شما آنجلینا جولی؛

ارادت از این بیشتر؟!

 




کلمات کلیدی : آبشار نیاگارا، کوروش کبیر، ارباب حلقه ها، طرح مسکن مهر، برج‌العربیه، مینیمم نسبی، ماکزیمم مطلق، وایرلس، بیست و سی، توپولف

شفرنامه ی ناشر خشرو (5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/31 7:51 صبح

 

در سفر هیچ وقت از یک نفر آدرس نپرسید. بلکه با فاصله‌ی چند دقیقه و چند متر، از نفر دومی هم بپرسید؛ این طوری می‌بینید که اشاره‌های دست‌های آن دو بزرگوار، دو خط در فضا ترسیم کرده است که زاویه‌ای 180 درجه را تشکیل می‌دهند. حال کافی است که شما نیمساز آن را رسم کنید و به همان سمت بروید. با این کار شما بالاخره به یک جایی می‌رسید که با مقصدتان حداکثر 200 کیلومتر فاصله دارد؛ ولی اگر به پرسش از یک نفر اکتفا کنید، یکهو می‌بینید به جای ارومیه از بجنورد سر درآورده‌اید یا از بندرعباس.

 

 




کلمات کلیدی : سفرنامه، آدرس، زاویه 180 درجه، نیمساز، بجنورد، بندرعباس

شفرنامه ی ناشر خشرو (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/30 10:17 عصر

 

پیراهن و شلوار یدکی، زیرپوش و حوله، صابون و شامپو و کلا از این جور ژیگول‌افزارها همراه خود نبرید؛ چون لازمتان نمی‌شوند. فوقش فرصت کنید و حوصله‌‌اش را داشته باشید تو زنجان، آن هم موقع برگشتن (یعنی روز دوم)، قبل از خواب، مسواکی بزنید؛ تازه بی‌خمیردندان.

منتهای مراتب، در فواصل زمانی متعدد به صورت متناوب عطر بزنید تا هم خودتان گیج نشوید و هم همراه‌تان بی‌هوش نشود. همچنین اگر خواستید جایی بروید که مجبور بودید کفشتان را در بیاورید، حتما به جورابتان هم عطر بزنید؛ البته کسی نبیند وگرنه در عقلتان شک می‌کند.

 

 




کلمات کلیدی : سفرنامه، رخت و لباس، مسواک، عطر، جوراب

شفرنامه ی ناشر خشرو (3)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/30 4:25 عصر

 

شب حرکت، خودتان که یک فلش 8 گیگ دارید، درست؟ یکی هم قرض کنید و پرشان کنید از فایل‌های صوتی مورد علاقه‌تان، تاکید می‌کنم پرشان کنید؛ وگرنه مجبور می‌شوید تا بروید و برگردید هر کدام از چندر غاز فایل‌هایتان را بیش از صد بار گوش کنید که در این صورت گذشته از فلش و همسفر، در و پنجره‌ی ماشین هم دیگر بد و بیراه نثار شما می‌کنند؛ چون اعصابشان را شیر برنج کرده‌اید.

 

 




کلمات کلیدی : سفرنامه، ناصر خسرو، فلش، فایل صوتی

شفرنامه ی ناشر خشرو (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/29 10:15 عصر

 

تجربه و توصیه:

روزی که می‌خواهید بروید سفر (مخصوصا دو، سه ساعت آخر) تا می‌توانید با زن و بچه، بدعنقی و آنها را کلافه ‌کنید از بس که این کار و آن کار را از آنها می‌خواهید برایتان انجام دهند؛ آن هم فوری. و برای حسن انجام کار نیز اگر لازم شد، سرشان داد بکشید.

یادتان باشد شما، هم حق دارید این گونه رفتار کنید، هم وظیفه: حق دارید چون هنوز ساک و وسایل سفرتان را هنوز جمع و جور نکرده‌اید و دارد دیرتان می‌شود، وظیفه دارید چون این طوری کمتر دل‌شان برایتان تنگ می‌شود و دوری را آسان‌تر تحمل می‌کنند؛ زیرا با این کارها دلتنگ که چه عرض کنم، تقریبا می‌خواهند که سر به تن آدم نباشد.

ولی خوب از آن جایی که شگون ندارد پشت سر مسافر لعن و نفرین باشد، در لحظات آخر به هر میزانی که لازم باشد، درباره‌ی این که "غلط کرده‌اید و..." به همسرتان اطلاع‌رسانی کنید و به بچه‌ها هم قول سوغاتی مشتی بدهید.

البته خیال نکنید با اقدامات جبرانی این چنینی، از زیر قرآن ردتان می‌کنند و آب دنبالتان می‌پاشند، خیر. همین که با دسته‌جاروی T دنبالتان نمی‌کنند خدا را شکر کنید.

 

 

 




کلمات کلیدی : قم، سفرنامه، ارومیه، تجربه

شفرنامه ی ناشر خشرو (1)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/29 5:26 عصر

 

ماجرا از آنجا شروع شد که یکی از افراد خانواده‌ام نوبت دکتر داشت ارومیه. حالا قم کجا ارومیه کجا! یعنی ما دو نفر بایستی دو هزار کیلومتر (رفت و برگشت) را تو دو روز گز می‌کردیم که کردیم. تازه، می‌گویم: دو هزار کیلومتر، منهای مسیرهایی که اشتباهی رفتیم و بعد با دنده عقب یا از دور برگردون برگشتیم؛ وگرنه می‌شود سه هزار کیلومتر!

مشیر رفت: قم، سه راه سلفچگان، ساوه، بویین زهرا، قزوین، زنجان، تبریز، ارومیه.

مشیر برگشت: ارومیه، تبریز، زنجان، قزوین، بویین زهرا، ساوه، سه راه سلفچگان، قم.

فکر کنم تا حالا خودت فهمیدی چرا اشم این یادداشت شده "شفرنامه...". شون از خشتگی، شنان ژهوارم در رفته که مشل عژیزان معتاد راه می‌رم و شدامم همون ژوری شده داش.

می‌خواهم تو چند یادداشت، بعضی از تجربه‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایم (این یکی خودش ش داره به خدا) را بنویسم، خدا را چه دیدی! شاید یک وقتی به دردت خورد. (البته اگه دیدم نه، چیز به درد خوری در نمی‌آد، ادامه نمی‌دم شما هم ببخشید دیگه)

 

 

 




کلمات کلیدی : قم، سفرنامه، ارومیه

اولین گلدان من!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/25 12:13 صبح

 

امروز برای اولین بار در عمرم گلدانی خریدم. احتمالا تعجب می‌کنی، مخصوصا اگر خودت چند تا گلدان داری یا در خانه‌ای زندگی می‌کنی که پر از گل و گیاه یا دار و درخت است. البته این را هم بگویم که زیاد دور بر نداری. می‌دانی مامانم چند تا گلدان دارد؟ یا اون یک مامانم؟

نکته: با وجود همه‌ی تبلیغات سوء عده‌ای معلوم‌الحال و شاید مجهول‌الحال، من به مادر زنم می‌گویم مامان؛ البته نه سبزی پاک می‌کنم نه قرمه‌سبزی بلدم درست کنم؛ ولی خب گاهی عندالضروره پوشک عوض کرده‌ام آن هم به صورت کاملا حرفه‌ای.  

من عاشق گل هستم اگر خواستی یک کاغذ و یک بسته مداد شمعی به من بده عکس همه‌ی گل‌های تو پارک‌های قم را برایت می‌کشم حالا بعضی‌ها را از حفظ و بعضی‌ها از روی خودشان؛ هر چند احتمالا باید عکس بعضی‌ها را سفارش بدهم بکشند، بعد تقدیم کنم. ولی خب تا الان هیچ وقت فرصتی پیش نیامده بود که خودم یک گل از خودم داشته باشم و پرورشش بدهم. حالا چه طور شد که امروز بالاخره خریدم؟ عرض می‌کنم.

امروز نزدیک ظهر زنگ زدم به خانمم اداره و گفتم: با سرویس نرو. میام دنبالت برویم سراغ زهرا (مهد کودک) که برویم این گل‌فروشی سر صفاشهر یک گلدان بخریم. گفت: حالا چی شده به این فکر افتادی؟ گفتم محمد‌مهدی و زهرا هر دو به گلدان نیاز دارند. خندید. گفتم: زهرا دو سه روزه می‌گه از این گلا که بهشون آب می‌دیم باید برام بخری. محمد‌مهدی هم دیروز گفته: برام یه گلدون بخر ببرم مدرسه واسه درس حرفه دو نمره‌اش را بگیرم.

خلاصه رفتیم و گفتم: آقا یه گلدون کوچیک ارزون که زیاد آب و نور نخواد بهم بده که گل هم داشته باشه. چند تایی نشانمان داد. بالاخره من شمعدانی قرمز رو انتخاب کردم و داشتم با زهرا به توافق می‌رسیدم که وروجک یکهو گفت: نه من سفیده رو می‌خوام (احتمالا به خاطر شباهتش به لباس عروس که نقش محوری در گفتمان زهرا در زندگی روزمره دارد). هر چه زبان ریختم و استدلال بیختم فایده‌ای نداشت؛ عاقبت تسلیم شدم ولی همین روزها می‌روم و قرمز را هم می‌خرم. خوبیش این است که پولش زیاد نیست. 3500 تومان که با تخفیف شد 3000 تومان؛ پول سه کاسه‌ فالوده.

الان اگه دوربین داشتم عکسش را برایت می‌گذاشتم تا ببینی چقدر ناز و مامانی البته کمی هم لوس است (ر.ک: لطیفه‌ی آخر یادداشت). از ظهر که آن را خریده‌ام، همه‌اش احساس می‌کنم مهمان برایم آمده. هر وقت از جلویش رد می‌شوم باور کن می‌خواهم با او خش و بش کنم یا اگر چند ساعتی می‌روم بیرون و برمی‌گردم احساس می‌کنم باید از او معذرت‌خواهی کنم که تنهایش گذاشته‌ام. الان که خوابم می‌آید ولی فردا باید تو اینترنت بگردم درباره‌اش اطلاعات به دست بیاورم. فعلا.

لطیفه‌ی مرتبط:

یک خانم دکتر فرهیخته‌ی اصفهانی یک روز سر کلاس که قرار بود همه‌ی بچه‌ها یک لطیفه بگویند، گفت: به یه اصفهانی می‌گن با لوستر یه جمله بساز. میگه: سه تا دختر (به کسر تاء) دارم (با مد سه انگشتی) یکی از یکی لوستــــــــــر!






کلمات کلیدی : گل، شمعدنی سفید، شمعدانی قرمز

یه فیلم کوتاه برای اونایی که مثل من عاشق مامانشونن

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/22 11:55 صبح

 

توصیه می کنم تنهایی ببینش تا با احساس قشنگت تنها باشی. البته هر طور خودت دوست داری. یه نکته ی دیگه که فرمت این فیلم FlV یه که واسه پخشش باید نرم افزارش رو داشته باشی البت KMplayer هم اجراش می کنه. دیگه بیشتر توضیح نمی دم خودت ببین بعد اگه دوست داشتی اینم گوش کن. حالا اگه یه حال اساسی می خوای یه بار هم هر دو رو با هم ببین و بشنو من که امروز بیشتر از ده بار این کار رو کردم.

 

 




کلمات کلیدی : روز مادر، فیلم کوتاه

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >