طراحی وب سایت زنجان - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوردن از سرِ سیری، خواب بی شب زنده داری، خنده بی [مایه] شگفتی، ناله و مویه بلند به هنگام مصیبت، و بانگ نای در نعمت و شادمانی، نزد خدا سخت ناپسند است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

شفرنامه ی ناشر خشرو (بخش آخر)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/3 10:16 عصر

 

وقتی به ارومیه می‌رسید باید به دکتر زنگ بزنید که به شما بگوید کجا بروید. زنگ بزن و آدرس را بگیر. از رهگذری آدرس را بپرس وقتی دفترچه و خودکار را دستت ببیند به تو می‌گوید بده برایت کروکی‌اش را بکشم و چقدر خوشحال می‌شوی! یک بار دیگر هم این اتفاق می‌افتد. وقتی که کارتان تمام شده و می‌خواهید ببینید چطور می‌توانید به طرف تبریز حرکت کنید. وقتی می‌روی از جوان گل‌فروش که تو مغازه مشغول کارش است می‌پرسی بلند می‌شود و روی کاغذ برایت کروکی می‌کشد. اینجاست که تو دلت بگو عجب آدم‌های باحالی هستند این ارومیه‌ای‌ها.

به نظر من حتی اگر تو تهران هم خواستی بپرسی راه ساده‌تر این است که بیایی ارومیه برایت کروکی بکشند و برگردی تهران آدرس را پیدا کنی.

قرار دیدار شما می‌شود لابی هتل آنا. دکتر می‌آید. دکتری سنتی بدون این که مطبی داشته باشد. از برادران اهل تسنن است. معاینه و بعد خبر خوب که چیزی نیست و درمان می‌شود. از شما پول نمی‌گیرد. اینجاست که بسته‌ی سوهانی را که سوغات آورده بودی به او اهدا کن؛ آن قدر خوشحال می‌شود که نگو.

تو از این همه خوش‌اخلاقی و مرام و معرفت به وجد می‌آیی و تشکر می‌کنی و وقت خداحافظی طبق عادت به او می‌گویی یا علی. بعد چیزی یادت می‌آید و تو با خودت می‌گویی یعنی متوجه شد؟

ارومیه تنها جایی است که فرصت (در حد ده دقیقه) می‌کنی سوغاتی بخری وقتی از فرشید دستفروش کنار میدان نزدیک ترمینال می‌پرسی که سوغات ارومیه چیه؟ می‌گوید: حلوا و نقل. خب می‌روی و دو بسته حلوا و یک بسته نقل با طعم گل‌محمدی می‌خری برای عزیزانت.

فقط یک سوال: دوست عزیزی داری که با زبان خودش به تو گفته شیرینی نمی‌خورد تو دوست داری دار و ندارت و حتی تمام موجودی عابر بانکت را برایش سوغاتی بخری ولی آخر چی بخری؟ مثلا لواشک بخری سوغاتی حساب می‌‌شود؟ مجبوری برگردی و صدایش را در نیاوری. او هم احتمالا به رویت نیاورد که با مرام یه چیزی هم برای ما می‌آوردی ولی به قول سعدی: من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

 

خلاصه با همسفرت برمی‌گردی اما این دفعه خوشحالی که به خیر گذشته است و باید با سرعت بیشتری برگردی چون همسفرت بلیط برگشت دارد عصر جمعه. به ایلخچی که می‌رسی باز داستان جوجه تکرار می‌شود. به زنجان که می‌رسی باز قصه‌ی خوابیدن در ماشین اما این دفعه متوجه می‌شوی که دکه‌ی کنار مسجد چادر کرایه می‌دهد شبی هشت هزار تومان ولی امشب دیگر هوا گرم‌تر است چون هوا ابری است و باز هم خسیس‌بازی.

مسیر برگشت را که دیگر می‌دانی فقط با احتیاط بیا چون خیلی‌ها منتظرت هستند. یواش بابا با توام...خب این دفه به خیر گذشت دیگه سفارش نمی‌کنم یواش بیا...

 




کلمات کلیدی : سفرنامه، ارومیه، زنجان، تبریز، ایلخچی، حلوا، نقل، سوغاتی

شفرنامه ی ناشر خشرو (8)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/3 1:58 عصر



بین راه قزوین، زنجان، اگر همسفرتان نیاز به دستشویی داشت، کنار کانتینری بغل جاده توقف کنید. کانتینری که ساندویچ می‌فروشد و دستشویی صحرایی‌ دارد با بطری حاوی چند سی‌سی آب، به اضافه‌ی سگی به رنگ و اندازه‌ی بل سباستین (و نه به زیبایی آن) که دور و بر آن می‌پلکد.

ناگهان جمله‌ای را می‌بینی که بزرگ نوشته "ساندویچ ماک هیچ شعبه‌ی دیگری در هیچ جا ندارد." اینجاست که معنای اعتماد به نفس بر تو پیدا می‌شود.







کلمات کلیدی : زنجان، قزوین، دستشویی، بل و سباستین

شفرنامه ی ناشر خشرو (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/3/1 11:56 عصر

 

شبی در زنجان

عنوان فرعی: درکی تازه از یک مفهوم جامعه‌شناختی

شما ساعت 4 عصر که از قم حرکت می‌کنید، حدود ساعت 11 شب به زنجان می‌رسید. خوب حتما می‌روید و در رستورانی نزدیک میدان بزرگ ورودی زنجان و جوجه می‌خورید. اول از هر چیز جمله‌ای در رستوران می‌بینید که خوشتان می‌آید: "لطفا ما را از دود سیگار خود محروم فرمایید" بعد که جوجه را می‌آورند می‌بینید که جوجه نیست جوجه‌ی جوجه است و چیزی که در قم خورده بودید جوجه بود. خلاصه با دندون قروچه می‌خوریدش و...

بعد نوبت خواب می‌رسد. می‌روید و در جوار هتل بزرگ چهار ستاره، کنار جدول، جایی که چادرهای متعددی بر پا شده، ماشین را پارک می‌کنید و با اعتماد به نفس کامل، حصیر را از صندوق عقب ماشین در می‌آورید و دو پتوی مسافرتی برای زیر پا و دو پتوی یک نفره برای کشیدن روی سرتان و اصلا هم به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی همسایه‌های موقت خود توجه نمی‌کنید؛ هر چند می‌‌دانید که دارند تو دلشان می‌گویند: بابا اینا دیگه کین!؟ دیوانه‌اند طوری گرفتن خوابیدن که انگار رفسنجانه نه زنجان.

اینجاست که با معضلی بزرگ روبرو می‌شوید. کفش‌ها را کجا بگذارید. کنار حصیر بگذارید که معلوم نیست فردا پا به پای کی دارند پیش می‌روند؟ و بدیهی است هر که باشد، شما نیستین. تو ماشین بگذارید، فاصله‌ی ماشین تا حصیر را چه طوری بیایید؟ اینجاست که کشفی هم‌سنگ ارشمیدس می‌کنید و آن این که یگذارید آنها را زیر بوته‌های کاشته شده در جدول و استتارشان می‌کنید. این طوری سوسک‌ها و بعضی دیگر از هستومندهای پرتاب شده در هستی، برای یک شب که شده، سر پناهی پیدا می‌کنند و دعاگوی شما خواهند بود.

کمی بعد شما همان طور که طاقباز دراز کشیده‌اید، به طبقات متعدد هتل چهار ستاره‌ی زیبا چشم ‌می‌دوزید و برای ساکنان خوشبخت اتاق‌های گرم و روشنی که پرده‌های رویایی قهوه‌ای رنگی بر پنجره‌هایشان آویخته شده، آرزوی موفقیت می‌کنید. مخصوصا زل می‌زنید به بالاترین طبقه؛ جایی که همیشه، شما دوست داشته‌اید. آن جاست که شما به درک تازه و عمیقی از اختلاف طبقاتی می‌رسید؛
درکی چنان عمیق که حتی وقتی ده دقیقه بعد در حالی که دندان‌هایتان از سرما به هم کلید شده و دارید با عجله دوباره حصیر و رختخواب‌ها را جمع می‌کنید که بروید تو ماشین بخوابید، همچنان با شماست و به قلبتان گرما می‌بخشد؛
درکی چنان شگرف که حتی زمانی که نصف شب از سوز سرما بی‌خواب می‌شوید، باز همراه شماست و شعله‌ی کم سوی امید به زندگی را در شما "ها" می‌کند که همچنان فروزان بماند؛
درکی چنان سرشار که وقتی از خود می‌پرسید: چرا قبل از سفر، لااقل یک چادر مسافرتی قرض نکردی؟ و در این حالت از منظر زبان‌شناختی و فلسفی از توانش عظیم استعاره استفاده می‌کنید و نام چند حیوان اهلی و وحشی را به زبان می‌آورید به گونه‌ای که قلمرو مصداقی‌شان چنان بی‌کران می‌گردد که بر شما هم صدق می‌کند، همچنان (این درک)، همراه شماست. آری این چنین است داش.

 

 




کلمات کلیدی : زنجان، هتل چهار ستاره، اختلاف طبقاتی، استعاره، جوجه کباب