طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیمان در میان مردم، شریفترین وشکیباترین و پرگذشت ترین و خوش خلق ترین کسان اند . [امام علی علیه السلام]

جوک شب یلدا (جدید)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/28 8:55 صبح

 

 

یارو می‌ره واسه شب یلدا آجیل و انار بخره. به فروشنده می‌گه. سلام آقا. پسته کیلویی چنده؟ فروشنده می‌گه n   تومن. می‌گه: مغز گردو کیلویی چنده؟ می‌گه n تومن. می‌گه انار خوب کیلویی چنده؟ باز می‌گه n تومن... یارو می‌آد خونه و تا در رو  باز می‌کنه، بدون این که کسی متوجه بشه، فیوز برق رو می‌پرونه. بعد می‌آد تو و به بچه‌هاش می‌گه: بچه‌ها امشب طولانی‌ترین شب ساله، برق‌ها که هم رفته، فرصت خوبیه که بگیریم n سال بخوابیم. حالا با شمارش معکوس من می‌ریم سراغ تشک و لحاف 3، 2، 1...


این جوک رو خودم همین الان ساختم. امیدوارم که خوشتون اومده باشه.


 







کلمات کلیدی : شب یلدا، جوک جدید، آجیل، انار

سجده بر سایه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/27 8:33 صبح

 

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی : سجده، سایه، انیشتین، دیدن، تفکر

من، کافی شاپ، لورکا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/25 11:7 صبح


از منویش که خیلی خوشم آمد. دفترچه‌ی سیمی قطع پالتویی با جلدی قهوه‌ای رنگ شبیه کتابچه‌های قدیمی که حاشیه‌اش کنگره‌دار بود انگار که در گذر زمان پاره‌پوره شده باشد. صفحه‌ی اول آن نوشیدنی‌های گرم بودند؛ قهوه‌ی ترک، اسپرسو، اسپرسو ایتالیایی، اسپرسو مخصوص و... صفحه‌ی دوم نوشیدنی‌های سنتی بودند: شربت زعفران، شربت بیدمشک، چایی‌نبات و... که خاصیت هر کدام هم جلویش نوشته شده بود. صفحه‌ی سوم بستنی‌ها بودند که همین جوری که نگاهشان می‌کردم سردم می‌شد، صفحه‌ی آخر هم میلک‌ها بودند. برای چند ثانیه داشتم فکر می‌کردم این دیگر چه جور نوشیدنی‌ای است. بعد یک دفعه از خنگی خودم خنده‌ام گرفت. بابا میلک یعنی شیر؛ میلک قهوه، میلک کاکائو و... ولی آخر چرا قشنگ به فارسی نگفتن شیر. خب طرف که می‌آد کافی شاپ، باید حس کند جای متفاوتی آمده است یا نه؟ مثلا فرنی‌فروشی مش قنبر نیست که.


اولش که وارد شدم. حس ناشناخته‌ای دلم را آشوب می‌کرد؛ چیزی بین هیجان و تردید و عذاب وجدان و اضطراب. قبلا بارها از دم در آن رد شده بودم. حتی یک بار با خانمم آمده بودیم برای خرید لباس از فروشگاهی که چند قدم آن طرف‌تر بود و آب میوه خواستیم بخریم رفتم تو که گفت نداریم!


هیجان از این که اولین بار بود می‌خواستم تو محیطی تا این حد فانتزی بروم، تردید در این که اصلا چه کاریه. تو ماشین بمون تا روضه تموم بشه و خانمت بهت زنگ بزنه و بری دنبالش. ولی خب هم هوا سرد بود و هم تو آن تاریکی نمی‌توانستم کتاب بخوانم. عذاب وجدان از این که زنت بلند شده رفته روضه‌ی حضرت اباعبدالله (ع) اون وقت تو خیر سرت می‌خوای بری کافی شاپ! ولی خب خواننده‌ی عزیز شما بگو. روضه که زنانه بود، مسجدی هم آن موقع شب دیگر باز نبود که حداقل بروم آنجا بنشینم. تو ماشین هم که عرض کردم سخت بود. راه خانه هم دور بود و صرف نمی‌کرد بروم و برگردم. من باید چی کار می‌کردم؟

اضطراب از این که من تازه‌کار و ناشی و کمی هم کم‌رو حالا آنجا چطور باید رفتار کنم که دهاتی به نظر نیام؟ تازه من از قرتی بازی‌های ادا و اطواری که حالا لحن صدات رمانتیک باشه و نگاهت فانتزی و... اصلا خوشم نمی‌آد. بابا بی‌خیال این حرفا. بعضی از همین‌ها که این قدر رمانتیک‌بازی در میارن حتی شب‌ها هم مسواک نمی‌زنن. خلاصه با این فکر و خیال ها به خودم روحیه دادم و دل زدم به دریا و رفتم تو.


از بد روزگار در را که باز می‌کردی با فاصله‌ی حدود یک متر پیشخوان (بار؟) بود و جوانی که زل زد تو چشمام. با عدم اعتماد به نفس کامل گفتم سلام. جوابم را داد و خوبی‌اش اینجا بود که لبخندی زد از آن لبخندها که کمی آرامش پیدا کردم. رفتم و چپیدم روی اولین صندلی که جلویم آمد.


روبرو و دست راست و دست چپم، پسرها و دخترهایی با هم گپ می‌زدند و موسیقی ملایمی هم پخش می‌شد. یواشکی و با سرعت نور صحنه را دید زدم، دنبال یک صندلی یک‌نفره! یا حالا دو نفره. دیدم نه که نیست.


به قول ضیاء موحد مثل نردبانی اندر بیابان، یک نفره نشسته بودم روی یه میز سه نفره که از شانس گند من تقریبا وسط کافی‌شاپ بود. چطور برایت بگویم؟ نمی‌دانم تا حالا روی صندلی میخ‌دار نشسته‌ای یا نه. همان طوری.


تو همین حالت مزخرف بودم که جوانی آمد و با صدایی به لطافت نسیم از من پرسید. ببخشید شما همراه هم دارین؟ نه. گفت: پس لطفا تشریف ببرید طبقه‌ی بالا که مال آقایون هست. پایین خانوادگیه. بهتر شد. رفتم بالا.


اولش روی میز سه نفری‌ای نشستم که باز هم وسط سالن بود نامرد ولی خوشبختانه دو سه دقیقه طول نکشید که میز دو نفره‌ای کنار پنجره‌ی بزرگ مشرف به خیابان خالی شد و رفتم نشستم آنجا. جوانی آمد و میز را تمیز کرد و جا سیگاری پت‌پهنی را که فیلترهای سیگار با قطرهای مختلف له شده در آن بود، برداشت و برد. در ضمن گفت. شما سیگار می‌کشید بذارم بمونه. گفتم نه مرسی نمی‌کشم. به خودم گفتم: چی؟ مرسی! می‌بینم که به این زودی راه افتادی جیگر.


جوانی که مرا به بالا راهنمایی کرده بود که بعد فهمیدم مدیر کافی‌شاپ است با لبخند آمد طرفم و منو را داد دستم و رفت با چند تا از میزها خوش و بشی کرد و تیکه‌هایی رد و بدل شد و برگشت. اسپرسو لطفا. با خودم گفتم: حالا از اسپرسو ساده شروع می‌کنم تا دفعات بعد ایتالیایی و مخصوص و...


به یکی از پیش‌خدمت‌ها گفت که برود و بیاورد و خودش هم قبل از این که برود گفت: حالا میام می‌شینم پیشتون یه خرده با هم حرف بزنیم. چون من معتقدم اول از هر چیز باید با کسایی که میان اینجا دوست بشیم. سرم را تکان دادم . در خدمتم. ولی تو دلم گفتم وای نه. حالا کی روش می‌شه با این حرف بزنه؟


نگاهی به دیوارهای دور و برم کردم. قاب‌عکسی که نیمرخ محوی از یک نفر که نمی‌دانم کی بود و پایین عکس هم تبلیغ عکاس با شماره تلفن. آن طرف گلدان‌هایی با گل‌های کاغذی که رنگ‌تیره‌شان با فضای نیمه‌روشن سالن تقریبا یکی بود، کاغذهای کوچک مربع‌شکلی که بیست، سی‌تایی از آنها کنار هم روی دیوار چسبانده بودند که از آن فاصله پیدا نبود چی هستند؟ از همه جالب‌تر قاب عکس سیاه و سفیدی در ابعاد حدود 50 در 40 که تصویری بود از کتابخانه‌ای فروریخته که یک سر تیرآهن‌های سقفش کف کتابخانه هوار بود و یک سرش هنوز روی دیوارهای دو طرف بود و کلی هم آجر و و خاک و خل وسط سالن.. انگار که ویرانه‌ای از جنگ جهانی اول باشد. جالب اینجا بود که قفسه‌های کتاب همچنان بر دو دیوار سالن کتابخانه بر پا بودند و روبروی هر کدام دو سه نفر با کت یا پالتوی بلندی ایستاده بودند انگار که به دنبال کتابی باشند به قفسه‌ها نگاه می‌کردند. هر چه به این عکش نگاه می‌کردم سیر نمی‌شدم.


یک دفعه با خودم گفتم کاش کتاب از کافکا یا کامو می‌آوردم تو این فضای نیمه‌تاریک روشنفکری و غم‌آلود با این موسیقی لایت غمناک چقدر می‌چسبید.


کتابم را روی زانویم باز کردم. مجموعه داستان کوتاهی بود از خانم فیروزه گلسرخی که دیروز از کتابخانه گرفته بودم و دو سه داستانش را خوانده بودم. داستانی که الان می‌خواندم، ماجرای مرد شاغل متاهلی بود که در شرکتی کار می‌کرد و بعد از ظهرها هم مسافرکشی که آن روز تابستانی دختر جوانی سوار ماشینش شده بود و به بهانه‌ی رفتن پیش فال‌بین او را دعوت کرده بود خانه‌ی پیرزنی که از چشم نیروی انتظامی دور مانده بود و فال قهوه و وسوسه‌ای که مرد به سرعت تسلیمش شد و شد آنچه نباید می‌شد و حالا او مانده و بود عذاب وجدان از خیانتی که با دیدن همسر نجیب، ساده، خسته و کوفته از کارهای تمام‌نشدنی خانه و با دیدن دختر و پسر کوچکش که هر دو از صبح اسهال گرفته بودند، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و او را داغون می‌کرد. عذابی که حتی بوسه بر کف دست همسرش که مثل بیشتر روزها بوی وایتکس و پیاز می‌داد کمترین تسکینی به او نمی‌داد.


اسپرسو هم رسید. استکان چینی خپله‌‌ی سرخ‌رنگی در سینی کوچکی از جنس خودش و به همان رنگ که موجی ملایم داشت و جایی کوچک که ته استکان در آن فرو می‌رفت با دو شکلات کوچک کاکائویی در کنارش که همه در سینی بزرگتری احتمالا ملامین و یک دستمال کاغذی که همه با سلیقه چیده شده بودند.


اما من انتظار داشتم مثل قهوه‌ای که در خانه برای خودم درست می‌کنم لیوانی باشد این هوا. با خودم گفتم: حالا یه بار هم باکلاس بخور. دوغ که نیست. اسپرسوه. عجب طعمی می‌داد نامرد! ولی خب سه هزار تومان کمی زیاد بود ولی خب دیگر به یک بارش می‌ارزید.


دو سه داستان دیگر هم خواندم. یک ساعتی بود که آنجا بودم. در این فاصله جوانی آمد بالا و روی میزی سه نفره کمی آن طرف‌تر از من نشسته بود. قیافه‌اش کمی شبیه لورکا بود. با شبک‌کلاهی لبه‌دار و اندوهی فلسفی شاید هم عشقی. در حال خواندن بودم که جوان صاحب کافی‌شاپ آمد و نشست کنارش. یعنی من از صدایش فهمیدم. به او گفت: چه خبر؟ جواب لورکا را نشنیدم. جوان صاحب کافی شاپ شعری از احمد رضا احمدی را بلند برای او خواند:


"باید منتظر بمانیم تا چایی دم بکشد هنوز کلمات از لب‌های ما به جنگ تقدیر و حقیقت و صبح‌های روشن نرفته‌اند صبح‌هایی که کسی را دوست داریم چایی زودتر دم می‌کشد و صبحانه خیلی زود آماده می‌شود.

هیچ کسی تیره‌بختی ما را باور نکرد حتی آنانی که در دو قدمی ما با تعجب ما را نگاه می‌کردند و برای فراموشی و تیره‌بختی ما مدام گلی را بو می‌کردند آن قدر گل را بو کرده بودند که گل پلاسیده بود. چای دم کشید، چای را نوشیدیم، آیا اتفاقی افتاد: نه گفتیم صبحی دیگر به عمر ما اضافه شد."


لورکا آرام و بی‌حوصله فقط گفت: درسته.


جوان صاحب کافی‌شاپ گفت: سیگاری می‌کشی برات بیارم. دو سه تا سیگار خشک مانده. اگه می‌خوای برات بیارم. بعد با لحن شوخ و شیطنت‌آمیزی کرد و گفت: رو دستم مونده می‌خوام ردشون کنم...


با خودم گفتم: چه جالب این هم یکی از کارکردهای کافی‌شاپ، وقتی تنهایی و هیچ کس تحویلت نمی‌گیرد می‌آیی اینجا و کسی روحت را ماساژ می‌دهد. مثل استخر!


از خواندن خسته شده بودم. هوای بیرون سرد بود و ابری و گاه هم نم‌نمی باران. کتاب را بستم گذاشتم روی شال ‌گردنم که قبلا تا کرده و روی میز گذاشته بودم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. درختی لاغر و برهنه با تک‌برگ‌هایی روی بعضی از شانه‌هایش کنار پنجره قد کشیده بود و بخشی از منظره‌ی بیرون پنجره را تشکیل می‌داد. تک و توک ماشین‌هایی آرام از خیابان رد می‌شدند. اینها همه حس دلتنگی دوست‌داشتنی پاییزی را برایم چند برابر می‌کرد. صدای میز پشت سرم کمی آزارم می‌داد؛ بلند بلند درباره‌ی بازار و جنس و خرید و چک و سفته... اَه اَه. برایم ضد حال بود ولی بالاخره آن قدر محو زیبایی شب و باران پاییزی و سکوت درخت شدم که جز موسیقی ملایمی که انگار از دور می‌آمد چیزی نمی‌شنیدم...


گوشیم زنگ زد. خانمم بود. صدای زهرا هم می‌آمد. سلام. کجایی؟ سلام. تو یه کافی شاپم. بیام؟... روضه تموم شده؟

-         آره. لطفا بیا منتظریم.

-         اومدم. خداحافظ.





کلمات کلیدی : کافی شاپ، لورکا، اسپرسو، کافکا، کامو، احمدرضا احمدی

ممه و بودجه های فرهنگی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/24 12:22 عصر


عنوان فرعی: آیا بودجه‌های فرهنگی ممه بود؟!

آقای احمدی نژاد: "بودجه 157 هزار میلیارد بود که آن را به 95 هزار میلیارد رساندیم و می‌بینیم که کشور با همین رقم اداره می‌شود و هیچ نقص قابل توجهی هم نداریم."

جهت اطلاع: در سال 91 بودجه‌های موسسات فرهنگی (پژوهشگاه‌ها، پژوهشکده‌ها، مرکزهای پاسخگویی، مرکزهای اعزام مبلغ دینی، موسسه‌های نشر کتاب و...) قطع یا به شدت محدود شده است.

دیدنی‌ها: در آستانه‌ی تعطیلی قرار گرفتن بسیاری از این مراکز، بیرون کردن بسیاری از پژوهشگران و کارشناسان از این مراکز به سبب نبود بودجه، عقب‌افتادن حقوق‌ها و پرداختی‌های پژوهشگران و کارشناسان و...


پرسش چندگزینه‌ای: (2/5 نمره)

کدام یک از گزینه‌های زیر درباره‌ی سخن فوق صحیح است؟

1.       کشور ما نیاز مبرمی به چشم پزشکان حاذق دارد.

2.       موسسات فرهنگی و کارکنانشان اساسا جزء این کشور نیستند.

3.    دولت محترم تعریف جدیدی از واژه‌های زیر و معیارهای تازه‌ای برای تحقق آنها دارد: اداره‌ی کشور، نقص، قابل توجه...[1]

4.       همه‌ی گزینه‌ها صحیح است.

5.       هیچکدام.



[1]. برای مثال معیار اداره‌ی کشور و... سر پا بودن تیم‌های فوتبال و دادن بودجه‌های ناچیز برای خرید مربیان و بازیکنان پرافتخار و سربلندی باشد که هر سال تیم ایران را یکضرب تا مرحله‌ی فینال جام جهانی متصاعد می‌کنند.





کلمات کلیدی : آقای احمدی نژاد، بودجه های فرهنگی، ممه، تیم های فوتبال

رسانه ای به نام دستشویی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/22 10:47 صبح


می‌دانیم که پهنه‌ی گسترده و صاف پشت در دسشتویی، صفحه‌ای بسیار وسوسه‌انگیز برای بعضی از افراد جامعه است که از آن برای بیان باورهای مذهبی، بازگویی عواطف انسانی، نیازها و خواسته‌های برآورده نشده‌ی جسمی و جنسی، دیدگاه‌ها و انتقادهای اجتماعی- سیاسی، توصیه‌های اخلاقی و بهداشتی، اطلاع‌رسانی، انتقام‌گیری، واگویه‌ی درد جاودانگی و... استفاده می‌کنند.

اما چرا؟ از بین این همه جا؟ با نگاهی روانشناختی اگر بخواهیم ریشه‌یابی کنیم، شاید برسیم به رفتاری که به تعبیر یونگ در ناخودآگاه جمعی ما از پس قرن‌ها پنهان شده است و آن دیوارنویسی‌ها پدران غارنشین ماست؛ وقتی که مثلا از شکار بر می‌گشتند و کامیابی‌ها یا ناکامی‌های خود را ترسیم می‌کردند. شاهدی بر نیرومندی این فرضیه این است که هنوز هم می‌بینیم ولعی را که کودکان (و حتی بزرگ‌ترها) به خط کشیدن و نقاشی‌کردن بر دیوار خانه دارند و در روانشناسان در توصیه‌های تربیتی خود به والدین می‌گویند که بر دیواری از خانه، کاغذ سفید پهنی بکشند تا کودکانشان این تمایل دیرین بشری خود را ارضا شود و واپس رانده و تبدیل به عقده نشود.

از منظری جامعه‌شناختی اگر بخواهیم نگاه کنیم، پاسخ ساده‌تری وجود دارد که عبارت است از این که دستشویی فضای امنی برای گفتن حرف‌هایی است که دوست داریم دیگران بشنوند ولی به دلایل مختلف روانی و اجتماعی از گفتن آنها واهمه داریم.

چند پرسش:
با نگاهی به دستشویی‌نوشته‌ها متوجه می‌شویم که از نوشت‌افزارهای متعددی برای این کار استفاده می‌شود؛ از قبیل، مداد، خودکار، ماژیک نقاشی کودکان، روان‌نویس، گچ و... اما شگفت آنکه بعضی با ماژیک درشت (مثل ماژیک وایت‌برد) می‌نویسند. اکنون چند سوال سهمگین در این زمینه ذهن پژوهشگران را به چالش کشیده است و هنوز پاسخ قانع‌کننده‌ای پیدا نشده است از جمله اینکه

1. چه جور آدمی ممکن است در دستشویی ماژیک در جیبش باشد؟

2. آیا با نقشه‌ی قبلی ماژیک را همراه خود می‌آورد؟

3. آیا این ماژیک را صرفا برای نوشتن در دستشویی همراه خود می‌آورد یا کارکردهای دیگری هم در طول روز برای او دارد؟

4. با توجه به طول و قطر ماژیک و دشواری حمل آن در جیب‌های شلوارهای تنگ امروزی، این ماژیک را چگونه حمل می‌کند؟

یک خواهش:
هر چند این خواهش پیوند وثیقی با بحث خلانویسی ندارد اما چون شاید در بحث دیگری نتوان این نکته را یادآور شد، از فرصت استفاده می‌کنم و این درخواست را از همه‌ی هموطنان دارم که بیاییم به همدیگر احترام بگذاریم و در دستشویی‌های عمومی فایل‌های صوتی خود را مدیریت کنیم. در غیر این صورت از
صداخفه‌کن‌های مناسب (اعم از ساده و رفلکسی) استفاده کنیم. با تشکر.

 

 لینک‌های مرتبط:

1. نوشتن پشت در دستشویی

2. تخلیه ی روح






کلمات کلیدی : فایل صوتی، دستشویی، نوشتن، خلانویسی، ناخودآگاه جمعی، یونگ، ماژیک

پژوهش و مافین!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/20 11:50 صبح

 

بخش دوم متن کلاسی تنظیم پیش‌نویس گزارش پژوهش

 

 

لطفا دوستان برای جلسه‌ی امروز پرینت بگیرند. این یک دستور است. مگر این که دلشان بخواهد از شیرینی‌فروشی روبرو برای کل کلاس مافین بگیرند. که در این صورت هم تشکر می‌کنیم و هم دستور خود را لغو می‌نماییم.

 

شیرینی مافین

 

 

 



 

 




کلمات کلیدی : پژوهش، تنظیم گزارش، شیرینی مافین، مغازه روبرو

آتـیش زدم به مالم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/19 11:36 صبح



با اجازه‌تون مطلبی نوشته‌ام در وبلاگ گروهی بر و بچ با عنوان "آتیش زدم به مالم" دوست داشتی ببین. ثواب داره!

 

 






کلمات کلیدی : وبلاگ عوارض جانبی، آتیش زدم به مالم، بانک پایان نامه، جستجوی مقالات

زنان منطقی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/16 11:38 صبح


قسمت اول

دکتر: خانم ببخشید می‌شه بفرمایید چند سالتونه؟

زن کمی فکر کرد و گفت: وقتی ازدواج کردم من 18 سالم بود و شوهرم 30 سالش. حالا اون 60  سالشه و 60 دو برابر 30 هست. پس من الان 36 سالمه!


قسمت دوم

زن از اتاق پرو بیرون آمد و مانتوی طوسی رو به فروشنده برگرداند و ازش خواست که اون مانتو قهوه‌ای یه رو براش بیاره. فروشنده آورد و گفت قیمت این یکی هم مثل اون یکیه. زن پوشید و پسندید و به طرف در خروجی رفت. فروشنده دنبالش دوید و گفت: ببخشید خانم پولشو حساب نکردید. زن گفت: ولی شما گفتید قیمت این یکی اندازه‌ی همون قبلیه‌س.

-  آره خب. ولی شما پول اون یکی رو که حساب نکردین.

-  از کی تا حالا چیزی رو که بر می‌گردونن، پولشو حساب می‌کنن؟

بعله. بچه‌های عزیز. خانم با اعتماد به نفس کامل از مغازه خارج شد و فروشنده هم این طوری (ببین این طوری...) ایستاده بود و به استدلال خانم فکر می‌کرد.

 





کلمات کلیدی : منطق، مانتو، زن، استدلال، سن

مصائب نیما!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/13 1:13 عصر


می‌دانیم که از مشکلاتی که باعث شد نیما شعر نیمایی را ابداع کند این بود که گاهی شاعر یک مصرع را می‌گفت بعد حرفش طوری بود که طول مصرع بعدی که بایستی دقیقا اندازه‌ی مصرع قبلی باشد، برای آن کم بود. اینجا شاعر مجبور بود یکی از این دو کار را انجام بدهد:
یک. حرفش را در سه مصرع بگوید و دیگر همان جا حرفش تمام می‌شد که در این صورت مصرع چهارم سرش بی‌کلاه می‌ماند؛ لذا شاعر مجبور بود که مصرع چهارم را هر جوری هست پر کند؛ حتی شده با بیان مطلبی
بی‌ربط با مصرع قبلی و این یکی از علت هایی است که در ادبیات فارسی گاهی شاعر حرف  بی‌ربط می‌زده.

دو. آن قدر از سر و ته حرفش بزند تا بتواند آن را در مصرع مادرمرده جا کند و این یکی از علت هایی
 است که در ادبیات فارسی گاهی شاعر حرف بی‌سر و ته می‌زده.

برای همین، نیما گفت کی گفته حتما طول مصرع‌ها باید برابر باشد؟! یک مصرع می‌تواند یک کلمه یا یک سطر باشد. خلاصه این طوری بود که شعر نیمایی را پدید آورد و الان می‌بینیم.

به نظر بنده لازم نبود این شاعر نیمایی این قدر به خودش زحمت بدهد و من تعجب می‌کنم چطور این پیشنهاد بنده (که عرض خواهم کرد) به ذهن جناب ایشان نرسیده!

پیشنهاد بنده: وقتی شاعر با معضل پیشگفته مواجه شد، اشکالی ندارد. اول از هر چیز بر اعصاب خودش مسلط باشد دوم این که نفس عمیقی بکشد، اگر برایش میسر بود یک ساندیس آب‌انگور تاریخ مصرف نگذشته میل کند، بعد تا جایی که مصرع راه می‌دهد و تا جایی که زور او می‌رسد حرفش را در آن، جا بدهد و هر چقدر را نشد، پاورقی بزند. به همین راحتی. مثل این بیت خودم که فرموده‌ام:

کنون کلاس پژوهش به آخراش رسیده / فغان که(1) جزوه‌ی درسی(2) به دست ما نرسیده

(1) هنوز برای یک بار هم که شده
(2) به موقع

حالا شما حساب کنید اگر این اتفاق می‌افتاد اولا خیلی مصائب بر نیما وارد نمی‌شد؛ ثانیا مجلدات خیلی از شرح های نوشته شده بر شعرها، دست کم دو سه جلد کمتر می‌شد؛ ثالثا نمره‌های بچه‌های ادبیات بالاتر می‌رفت؛ چون دیگر بخش بزرگی از صفحات تاریخ ادبیات و سبک‌شناشی و ادبیات معاصر و عروض و قافیه و... حذف می‌شد. و شاید هم دیگر هیچ دانشجوی ادبیاتی مشروط نمی‌شد.  

بگذریم... و این هم تحقق عینی بیت فوق که بهترین دلیل بر رئالیسم پویا در شعر بنده است. بله عرض می‌کردم این هم جزوه‌ی این هفته‌ی کلاس پژوهش که باز به موقع (ظهر دوشنبه) به دست بچه‌ها نرسیده.


تنظیم پیش‌نویس گزارش پژوهش


 




کلمات کلیدی : نیما یوشیج، شعر نو، پژوهش، تنظیم پیش نویس، تاریخ ادبیات، پاورقی

پادلاگ رایگان!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/11 10:27 صبح


می‌گفت: حالا مگه چه خبره؟ تو چقدر واسه خودت تبلیغ می‌کنی؟ انگار دیگه کس نیست غیر تو که می‌ره رادیو و حرف می‌زنه. والله، بالله اونایی که شصت ساله دارن تو رادیو صحبت می‌کنن نصف تو داد و هوار نمی‌کنن.

گفتم: اولندش این جمله‌ی مولانا تو فیه ما فیه رو ببین.

"گنه‌کاری بالای دست بزرگی نشست. فرمود: ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر. چراغند: چراغ اگر بالایی طلبد، برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند. وگرنه هرجا که چراغ باشد -خواه زیر، خواه بالا- او چراغ است که آفتاب ابدی است."

اگر باز هم بگویی این به تو نیامده. اول ثابت کن چراغی بعد صحبت از بالا و پایین نشستن کن. می‌گویم: خیلی وقت بودم دوست داشتم یه پادکست- وبلاگ (پادلاگ: من در آوردی) داشته باشم (جدی می‌گم) ولی وقتش را نداشتم که صدایم را خودم ضبط کنم و هزار دنگ و فنگ دیگر. حالا که دری به تخته خورده و جایی دیگر صدایم را ضبط می‌کنند از فرصت سوء استفاد می‌کنم. خیالیه؟



پیش‌بینی کامنت‌های بعضی از دوستان:

رضوان: تو هم که همش خوددرگیری داری.

مرسی: می‌خنده و با تعجب و تمسخر به بغل دستیش می‌گه: ببین توضیح می‌ده!

بی‌نام: این چه حرفیه. استفاده می‌کنیم.

سید جواد: نثرتون یکدست نیست.

حسین فروغی: ای بابا. ما دو ساله پادکست داریم.

م.ح: حاجی دلت خوشه والله.

پاورقی: پیش‌بینی‌هاتون جالب بود. خوشم اومد.

بی‌تعارف: بهتر نبود پیشداوری نمی‌کردید؟

م.ی: هنوز از این قرتی‌بازیا دست برنداشتی!؟









کلمات کلیدی : تبلیغ، رادیو، پادکست، وبلاگ، پادلاگ

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >