طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زینت توانگران و توانگری مستمندان است . [امام علی علیه السلام]

مردم ولی آدم نیستم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/12/12 7:18 عصر


دیشب داداشم فایل صوتی‌ای را که از علی کوچولو، پسر سه ساله‌اش، با موبایل ضبط کرده بود برامون گذاشت. بهش گفته بود: علی تو مردی هستی؟

-         آره

-         آدمی هم هستی؟

-         نه

-         آدم نیستی؟!

-         من مرد هستم ولی آدمی نیستم.

-         ببین خودت گفتی هان. یادت باشه.

-         باشه.

-         فردا بزرگ شدی نزنی زیرش!

-         می‌زنم.

 

آی خندیدیم. ولی بعدش دیدم خداییش راست می‌گه. خیلی از آدما مرد هستند (بلانسبت) ولی آدم نیستند (بلانسبت). همان طور که خیلی آدما زن هستند (بلانسبت) ولی حوا نیستند! (بلانسبت)

 

 





کلمات کلیدی : زن، مرد، آدم، حوا

از امیرکبیر تا بروس لی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/12/9 5:46 عصر


صبح الوند: به مناسبت هفته وحدت و میلاد حضرت محمد (ص) مسابقات شطرنج سریع در همدان برگزارشد.


تعجب نکنیم اگر به زودی در خبرگزاری‌ها چنین تیترهایی زده شد:

  •  به مناسبت سالروز تولد امیرکبیر یک دوره‌ مسابقه‌ی شعر با موضوع توسعه‌ی صادرات غیرنفتی برگزار شد.

 

  • به مناسبت فرا رسیدن نهصد و هفتاد و هفتمین سال وفات ابن سینا، یک دوره مسابقه‌ی موتورسواری، موتورهای بالای 750 سی سی برگزار می‌شود.

 

  • به مناسبت سالمرگ بروس لی فقید، یک دوره مسابقه‌ی مقاله‌نویسی با موضوع عوامل افزایش دستمزد آرایشگرها در ایام عید برگزار خواهد شد.

 

  •  به بهانه‌ی هزار و صد و چهل و هشتمین سالگشت تولد رودکی یک دوره مسابقه‌ی رقص تکنو برای پیشگیری از اعتیاد انجام خواهد شد.

 

  • به مناسبت هفتاد و سومین سالگرد وفات کمال‌الملک یک دوره مسابقه‌ی شمشیربازی فلوره با شعار خانواده محور توسعه برگزار خواهد شد.

 


 





کلمات کلیدی : حمید اسماعیل زاده، امیرکبیر، ابن سینا، مسابقه موتورسواری، بروس لی، رودکی، مسابقه رقص تکنو، کمال الملک

به خاطر یک مشت...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/12/7 11:7 صبح


یه مرکز تحقیقاتی گاهی می رم که کافی نتی داره که یک طرفش آقایون هستن و یه طرفش خانوما. طرفای ساعت 12 که می شه و دل ما آقایون از گشنگی ضعف می‌ره، آقا اینا یکی یکی در کیفاشون رو باز می‌کنن و نمی دونم از توش چی در میارن که لامصب باز کردنش این قدر طول می‌کشه و این قدر هم سر و صدا داره. بعدش خنده‌های زیر زیرکی و گاهی هم صدای ملچ ملوچی.

 

یکی از فانتزیام اینه که یه روز وقتی اولین صدای باز شدن بسته‌ی خوراکی رو شنیدیم، بلند شم و با گام‌های استوار در حالی که چرخش سر همه‌ی آقایون منو بدرقه می کنه برم به سمت صدا. وقتی رسیدم بالای سر خانمه (جای خواهرم باشه) بدون این که سلام کنم با یه ابهتی بگم صدای چی بود؟ و اون هیچی نگه: این دفعه صدام رو کلفت‌تر و بلندتر کنم و به صورت کششی بگم:
گفتم صدای چی بـــــــــــــــــــــــود؟
 و اون که داره از ترس زهره ترک می‌شه، زبونش بند بیاد. دوباره با صدای آروم‌تری بگم اون چیه تو دهنتون لطفا؟
 بعد آرام دستش رو از زیر میز بیاره بالا و ببینم یه بیسکویت ساقه طلایی کرمداره. در حالی که دستش  از وحشت می‌لرزه بیاردش بالا و به طرف من بگیره. منم از دستش بگیرم و بذارم دهنم. بعد به صورت غیر کششی بگم:
در کیفتو باز کن.
اون که هنوز تو شوکه، کاری نکنه. دوباره با صدای بلند و کلفت و کشدار بگم:

برای بار آخر می گم در کیفتو باز کــــــــــــــــــــن.
و همزمان دستم رو ببرم به سمت کمرم و هفت تیرم رو در بیارم و یه تیر هوایی در کنم که همه‌ی آقایون و خانوما دستشون رو سرشون خیز برن زیر میزا. بعد خانومه در حالی که داره گریه می‌کنه در کیفشو باز کنه. منم بست
ه‌ی بیسکویت رو در بیارم و بعد ببینم که زیرش هم یه بسته آدامس اربیت دارچینی هست اونم در بیارم و بذارم تو جیبم. بعد کیف رو محکم بکوبم رو کیبوردش. بعد یه تیر هوایی دیگه بذارم و خطاب به همه بگم:
از حالا به بعـــــــــــد هر روز همین بساطه. شی فهم شــــــــــــــــــد؟
و کسی ماست نگه. بعد یه فوت بکنم به دهن
ه‌ی کلتم که هنوز داره ازش دود در میاد و آنگاه با قدم‌های بلند (این جوری...) از ساختمون مرکز بزنم بیرون و سوار اسبم بشم و در حالی که دهنه‌ی اونو می‌پیچونم، یه نارنجک دست بلند وسترن بندازم تو ورودی مرکز و تو غروب به سمت افق حرکت کنم و در آخرین اشعه های نور خورشید محو بشم و همزمان موسیقی متن فیلم "بکش و گرنه کشته می‌شوی" (قراره به زودی ساخته بشه) پخش بشه.





کلمات کلیدی : حمید اسماعیل زاده، پژوهشگاه، بیسکویت ساقه طلایی کرمدار، نارنجک دسته بلند وسترنی

خواب راحت بعد از تحریم آجیل آلات

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/12/3 10:5 عصر

 

می گفت: من و بهروز کوچولو دیشب وقتی شنیدیم قرار است هیچ کس امسال آجیل و تنقلات نخرد تا اونایی که باید، به زمین بخورند. یه خواب راحت کردیم. ببین

آخیش

 





کلمات کلیدی : خواب راحت، تحریم آجیل و تنقلات

ناخرمانی مدنی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/12/2 1:3 صبح

 

نافرمانی مدنی در واکنش به افزایش قیمت معقول، منطقی، منصفانه و مسئولانه پراید در ایران

 

 

 




کلمات کلیدی : پراید، نافرمانی مدنی، افزایش قیمت

عشق یا ازدواج؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/27 1:33 عصر


با هم دیپلم گرفتیم. البته تو دوران دبیرستان همدیگر را نمی شناختیم. وقتی قبول شدم دانشگاه، تو یکی از سفرها تو کوپه ی قطار با هم آشنا شدیم. لباس سربازی تنش بود. اراک خدمت می کرد و من هم که تهران درس می خواندم. هر دو متولد 53 بودیم. بچه ی دوست داشتنی ای بود. دو سه بار دیگر هم همسفر شدیم. حالا گاهی اتفاقا در یک کوپه بودیم و گاهی هم اولش دو جا بودیم ولی با صحبت کردن با هم کوپه ای هایمان بالاخره یک نفر را پیدا می کردیم که رضایت بدهد جایش را عوض کند تا ما پیش هم باشیم. بگذریم..

از آن روزها سال ها گذشت. تا مدتی پیش یک روز اتفاقی همدیگر را دیدیم. حالا کجا و چطور بماند عرضم چیز دیگری است نمی خواهم نوشته ام زیاد طول بکشد.

صحبت از ازدواج شد. گفتم که من یه پسر 16 ساله دارم و یه دختر 6 ساله. تو چی؟ گفت که هنوز ازدواج نکرده. با تعجب پرسیدم چرا؟ دلیلش شنیدنی بود. گفت: من دقت کرده ام دیدم بیشتر کسانی که ازدواج کرده اند پشیمون هستند. نه از اینکه ازدواج کرده اند نه از این که چرا این همسر فعلیشون رو انتخاب کردن. مثلا تو تا حالا تو جوکای زن و شوهری دقت کردی؟ چرا ما تو این زمینه این قدر جوک داریم که زنا از مردا بد می گن و مردا از زنا؟ یعنی این که بی تعارف بعد از ازدواج دخترای/ پسرای دیگه ای رو دیدن که به نظرشون براشون ایده آل تره و حسرت می خورن که چرا با قبلا اونو ندیدن ولی الان دیگه دیر شده. بخوان طلاقش بدن که کلی دردسر داره مخصوصا اگه بچه داشته باشن بخوان ادامه بدن که همه اش تو حسرت عشقای تازه هستن. اصلا این که الان این همه می گن طلاق عاطفی یکی از علت های اصلیش اینه. این جوری بگم هر آدمی تو ته دلش یه معشوق پنهان داره، تصویری از یک زن/ مرد آرمانی برای خودش. این مثل یه عکسه که هر کسی دنبال صاحبش عکس می گرده.

اینجا که رسید. لبخندی زدم. گفت: شاید از نظر تو این حرفا خنده دار باشه. گفتم نه خنده ام واسه یه چیز دیگه س. ساکت و منتظر شد که دلیلش رو بگم. گفتم: اتفاقا مدتی پیش تو وبلاگم این دیدگاه روانکاوانه رو درباره ی عشق نوشتم. گفت: واقعا؟ تو اولین آخوندی هستی که می بینم به این چرندیات فکر می کنه. گفتم: اولا که اولیش نیستم ثانیا این موضوع از نظر من چرندیات نیست. خب می گفتی.

گف: آره. حالا طرف می ره خواستگاری. یه دختری رو می بینه که تا حد زیادی شبیه اون عکسه ی درونیشه عاشقش میشه و باهاش ازدواج می کنه ولی متاسفانه بعدا یکی رو می بینه که به اون معشوق آرمانی اش نزدیک تره اینجاست که به قول متون قدیمی آه از نهادش بر می آد. د بیا و درستش کن.

گفتم: پس حتما تو هم منتظر موندی که نزدیک ترین یا خود صاحب عکس رو دقیق پیدا کنی و عاشقش بشی بعد باهاش ازدواج کنی که دچار سرخوردگی نشی.

لپم رو گرفت و کشید و سر انگشتان لپ گیرش را ماچ کرد و گفت: قربون آدم چیز فهم. اگه دختر بودی خودم می گرفتمت! گفتم: خجالت بکش. جلوی مردم لپ آخوند رو می کشی؟!

گفتم: ولی به نظر من اشتباه می کنی. یعنی اشتباه کردی. یعنی از حرفای گیرم درستی، نتیجه ی غلطی گرفتی.

آدم اگه اینجوری بخواد فکر کنه مثل کسی که وارد پارکینگ حرم شده.

- پارکینگ حرم!

- آره. تو بستر رودخانه ی قم که معمولا خشکه یه پارکینگ هست که ورودی اش حدود یک کیلومتر با حرم فاصله داره. و خروجی اش حدود صد متر. وقتی وارد پارکینگ می شی دوست داری بری جلو تا نزدیک در خروجی پارکینگ یه جایی گیرت بیاد. این طوری هم لازم نیست زیاد راه بری تا به حرم برسی و هم برگشتنی تا از حرم بیرون اومدی رسیدی به ماشینت و سوار می شی و میای بیرون. تو این قضیه راننده ها سه دسته می شن. بعضیا وقتی وارد پارکینگ می شن اولین جای خالی رو که می بینن پارک می کنن. بعضیا نه می رن تا تهش به امید پیدا کردن جای اون طوری که گفتم. من خودم یکی دو بار این کار رو کردم مجبور شدم بدون این که پارک کنم از اون در بروم بیرون. دسته ی سوم اولین جا پارک نمی کنن؛ میان تا وسطاش بعد از اون اولین جایی که می بینن، پارک می کنن. چون بالاخره بعضیا هم از اون جلوها قبل از ما رفتن بیرون.

حالا تو از اون دسته ی دوم راننده ها هستی. هیجان انگیزه، آرمانیه ولی ریسکش خیلی بالاست یه وقت دیدی رسیدی تهش و نشد. عمر آدم هم که دوربرگردون نداره.

از نظر اسلام هم عشق از شرایط ازدواج نیست البته گفتن آدم از طرف خوشش بیاد یا مثلا زیبا باشه و... ولی این عشق آرمانی لیلی و مجنون و... از شرایط ازدواج نیست. گفتن هم شاءن باشن و متدین و... اصلا تو کل آیات و روایات بگردی می بینی خیلی از عشق صحبت نشده. از محبت و وداد و رافت و اینها صحبت شده ولی از عشق زیاد صحبت نشده. دلیل هم داره. چون عشق رو نمی شه پیشنهاد کرد. چون راه خیلی خطرناکیه. به قول حافظ: راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست. خب تو فکرشو کن تو یه دریا هی شنا کنی ولی به ساحل نرسی، چی می شه؟ خیلی شانس بیاری یه نهنگ با کلاس بخوردت.

یهویی هم پیش بیاد باز خطرناکه؛ چون طرف که عاشق بشه خوب معلوم نیست بتونه بهش برسه؛ مثلا اومدیم و معشوق اون، مال کس دیگه ای شده بود. یا چه می دونم اون اینو نمی خواست. خب اینجا کتمان و عفت خیلی سخته.

از طرف دیگه این که تو اسلام این قدر گفتن به نامحرم نگاه نکنید یا کلی حد و حریم واسه ارتباط با نامحرم گذاشتن شاید یکی از اسرارش اینه که وقتی تو ازدواج کردی دیگه یه وقت نشه دوباره عاشق بشی و زندگی ات به هم بریزه. به قول مولانا در فیه ما فیه "شخصی گفت: در خوارزم شاهدان بسیارند؛ چون شاهدی ببینند در دل برو بندند و بعد از و بهتر بینند آن دل بر ایشان سرد شود."...





کلمات کلیدی : ازدواج، عشق، روانکاوی، اسلام

لقمه های فیلی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/26 12:0 صبح


یه "دو تخم مرغ" نیمرو یا به قول زهرا (دختر 6 سالم) سرخ کرده بودم و با هم می خوردیم. دو سه لقمه که خوردیم اعتراض کرد. گفت: چرا این قدر لقمه های بزرگ بزرگ می خوری. تمومش کردی. بعد لقمه ی گنجشکی خودش رو نشونم داد و گفت: ببین این طوری باید بخوری. شکمت درد می گیره. گفتم: دخترم من که از تو بزرگترم لقمه هام هم بزرگتره. بعد مثلا خواستم استدلال منطقی برایش بیاورم گفتم ببین یه فیل و یه مورچه که با هم غذا می خورن لقمه هاشون اندازه ی همه؟ یه کم فکر کرد و گفت: آخه مگه تو می تونی یه فیلو بخوری جوجه؟! هان دِ بگو. گفتم: نه. گفت پس لقمه هات باید کوچیک باشه. خنده ام گرفت بدجور. هیچی دیگه. دهنم بسته شد. با خودم گفتم حرف حساب جواب نداره! و مجبور شدم در سایز لقمه هام تجدید نظر کنم؛ البته غیر از یکی دو بار که حواسش نبود!





کلمات کلیدی :

از سعدی تا شعدی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/24 9:22 عصر


سعدی (ق 7): بنای ظلم از اول اندک بود هر که آمد چیزی بر آن مزید کرد تا بدین پایه رسید که هست.

شعدی: (ق17): لباس‌ها از اول گشاد و دراز بود هر که آمد چیزی از آن کاست تا بدین حد رسید که هست و بیم آن است که تا آنجا پیش رود که چیزی تهش نماند. نیز از مولانا حکیم آمبروز بیرس طنزنویس الآمریکایی (که مرگ بر کشورش باد) منقول است که وی در مکتوب مستطاب خود موسوم به "فرهنگ شیطان" در تعریف "زیرپوش..." نبشته است: "معنای این واژه بر نگارنده آشکار نیست." تمّ. اعاذنا الله و ایاکم.


سهل است در آن روزگار (ق17) شنیدن مر چنین دیالوگی[1]:

بهزاد: کامی جون جون. ابروهاتو خیلی ناز برداشتی!

کامی : قربونت برم الهی، پیش همون اسی رفتم.

بهزاد: کدوم اسی؟

کامی: بابا اسی بلونده. همون آرایشگره که موهاشو مش استخونی میکنه


ژیلا : مینا به اون سیبیل زنونت قسم وقتی لیلا اسمتو آورد می‌خواستم با چاقو دسته شاخیه دو تیکش کنم

مینا: ای ول بابا خیلی مردی، ولی ولش کن اینها مرام ندارن. سگو نباس با چاقو زد باید سم بش داد.



[1] . مگر این که فرجی بشود.





کلمات کلیدی : آمبروز بیرس، سعدی، ابروی مردانه، سبیل زنانه

برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/21 7:38 عصر

 

امروز وقتی از خواب عصرگاهی که می‌گویند (دور از جان) حماقت می‌آورد بیدار شدم، دیدم یکی از شاگردان مهربانم پیامک داده که

  • - سلام استاد. نرم و آهسته سراغش رفتم و سلامتون رو هم رسوندم.

کمی مثلا فکر کردم ولی متوجه نشدم منظورش چیه. نوشتم: سلام. ممنون. به کی؟ برایم نوشت:

  • - باز خوبه تلفنای دوزرای به کارتی تبدیل شده! سهراب سپهری!
  • - وای. چقدر دلم برایش تنگ شده. به قول خودش درباره‌ی فروغ: و ما برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.
  • - برو بابا. ادعای دلتنگیش رو می‌کنی ولی مفهوم شعرشو نمی‌فهمی برام می‌نویسی کی؟!
  • - راست می‌گی. گیجی خواب عصرگاهی باعث شد که کنایه‌ی لطیفت رو نگیرم.
  • - بی خی خی. ببخشید آگهی بازرگانی خواب عصرتون شدم. وقتتون بخیر.
  • - بعدشم خودت برو بابا.
  • - رفتم بابا...
  • - وقتم خوش شد. ممنون.

 

پیامکیدن که تمام شد، یاد مرثیه‌ی سهراب برای فروغ افتادم و همین طور بعضی قسمت‌هایش را که یادم بود، با خود زمزمه کردم. این همه همه‌اش:

 

I should be glad of another death

 

T.S. Eliot

 دوست 

 

 بزرگ بود بزرگ بود
و از اهالی امروز بود


و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک‌هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست‌هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود


و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می‌شد.
همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می‌زد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم‌.

 

 

هر چقدر این شعر را می‌خوانم سیر نمی‌شوم. نمی‌دانم به خاطر سهراب است یا فروغ یا هر دو. آن قدر دوست دارم این جمله‌ش را که: و او به شیوه‌ی باران پر از طراوت تکرار بود. زمانی که آیت الله بهجت (ره) پر کشید دوستی برایم پیامک تسلیتی فرستاد: در جواب نوشتم: بزرگ بود/ و از اهالی امروز/ و با تمام افق‌های باز نسبت داشت/ و او به شیوه‌ی باران پر از طراوت تکرار بود.

 

 


گفتم فروغ و مرثیه‌ی سهراب، یاد مرثیه‌ی شاملو برای فروغ افتادم.

 

 

مرثیه

 

به جست‌وجوی تو

بر درگاه کوه می‌گریم،

در آستانه‌ی دریا و علف.

 

به جست‌ وجوی تو

در معبر بادها می‌گریم

در چارراه فصول،

در چارچوب شکسته‌ی پنجره‌‌ای

که آسمان ابرآلوده را

                          قابی کهنه می‌گیرد

. . . .

 به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

                  تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد؟

 

 

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است. ـ

 

و جاودانگی

              رازش را

                      با تو در میان نهاد.

 

پس به هیئت گنجی در آمدی:

بایسته و آزانگیز

                     گنجی از آن ‌دست

که تملک خاک را و دیاران را

                                    از این‌سان

                                                دلپذیر کرده است!

 

 

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی آسمان می‌گذرد

ـ متبرک باد نام تو! ـ

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را...

 

الان هم که با صدای بلند برای خودم می‌خوانم، لرزشی تمام وجودم را می‌گیرد. چقدر زیباست این شعر و چقدر دوست دارم این جمله‌اش را: نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می‌گذرد.

 




کلمات کلیدی :

مشترکو وللش خودت چطوری؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/20 11:43 عصر


نمی‌دونم تا حالا تو این موقعیت قرار گرفتی؟ با یه نفر حالا دوست، فامیل، همسایه و... روبرو می‌شی و سلام و احوالپرسی و لبخند. اولش لبخند و خوش و بش صمیمی و گرم و طبیعیه ولی طولی نمی‌کشه که خشک و سرد و تصنعی می‌شه. لبخنده هم کلا یا حذف می‌شه یا رو صورتش می‌ماسه و فقط یه شکلک مسخره از اون می‌مونه. البته گاهی هم خودمون این جوری می‌شیم گاهی طرف مقابل و گاهی هم هر دو.

حالا من درباره‌ی علت یا علت‌هاش نمی‌خوام چیزی بگم. می‌خوام بدونم که تو این جور مواقع به خودت چی می‌گی؟ چطوری تحلیل می‌کنی. من این جوری واسه خودم تحلیل می‌کنم. می‌گم این جور مواقع شارژ طرف تموم شده. یعنی این آدم برای من حداکثر اندازه‌ی پنج ثانیه یا مثلا یک دقیقه، دو دقیقه...، شارژ داشت که وقتی تموم شد دیگه طرف این جوری می‌شه یا بالعکس خودم این جوری می‌شم. حالا تو این مواقع اگه تونستم براش شارژ بفرستم که فبها و گرنه باید به خودم بگم مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.


جوک تازه آموخته: یارو برای اولین بار زنگ می‌زنه به موبایل یه نفر. صدای خانمه رو می‌شنوه که می‌گه "مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد..." طرف خوشش می‌آد می‌گه مشترک مورد نظرو وللش خودت چطوری؟

 





کلمات کلیدی : موبایل، شارژ، اپراتور

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >