ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/19 9:32 عصر
گفت: از کار و بار چه خبر؟ گفتم: تعریفی نداره؛ دو سه جا درس میدادم که یا آنها دیپرتم کردند یا این که مالی نبود و خودم نرفتم. یه کار پژوهشی هم برای یه جایی انجام میدادم، که خوردهاند به خنسی و گفتهاند پول نداریم بدیم. فعلا کار رو متوقف کن، واسه دو، سه تا نشریه مطلب مینوشتم و قرار بود بعضی از آنها یک جا به صورت کتاب چاپ بشود که آنها هم گفتهاند فعلا دست نگهدار بودجه نداریم. مقالات یه دانشنامهی مجازی رو ویرایش میکردم که حدود نصفشان را انجام دادم که آنها هم گفتند کلا کار تعطیل شده، لطفا انجام نده...
گفت به نظرم بیا یه کار بکن. گفتم چی؟ گفت: تو که دست به جوکت خوبه. بیا مثل این تلفن 8 ستاره، شماره تلفن و شماره حسابت رو آگهی کن. ملت زنگ بزنند براشون جوک تعریف کن. صفا کنند. بهش گفتم همین الان یک کار دیگه هم به ذهنم رسید. گفت چی؟ هنوز یای چیاش تمام نشده بود، یه قفا خواباندم پس گردنش. جای شما خالی! چه فازی داد! از آخرین باری که قفا زده بودم آن قدر گذشته بود که یادم نمیآد کی بود. اصلا تکنیکش داشت یادم میرفت. با این قفای اخیر کلی خاطرهی دیرینه برایم زنده شد.
هنوز توی مرور خاطرات بودم. که یک دفعه کل پسزمینهام سرد شد و خیس. نگو نامرد، در پاسخش تنوعی داده بود و پارچ پر آب را از قفایم ریخته بود و آن هم به سبک آبشار نیاگارا همین طور داشت میرفت پایین.
کلمات کلیدی :
آموزش،
ویرایش،
پژوهش،
نگارش،
جوکش،
پس گردنش،
آبشار نیاگرش
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/17 11:41 عصر
یک شب نمی دانم چه مناسبتی بود؛ نیمه ی شعبان بود یا شبی دیگر، حرف سال ها پیشه، دلم عجیب هوای امام زمان (ع) را کرده بود آن شب. نمی دانم چند بار این شعر سهراب را خواندم و با آن گریه کردم. حالا می خوای بگو ریا می کنه یا هر چی. خیالی نیست.
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
مخصوصا این قسمت را که
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی اب است
وای نمی دانی چه حالی داشتم.
به قول خود سهراب:
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
خود الان هم وقتی دوست دارم اتفاقی بیفتد، چیزی جور بشود ولی نمی شود و عصبانی می شوم این قطعه اش را زمزمه می کنم:
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
یا وقتی بخواهم کسی را دلداری بدهم. مثلا چند سال پیش یکی از جوان های فامیل قبول نشده بود کنکور خیلی حالش بد بود این را برایش پیامک کردم.
گاهی هم که می رویم اطراف تو طبیعت گشتی می زنیم و موقع نماز می شود و می خواهم بروم وضو بگیرم (چقدر آدم خوبی هستم من!) و نسیمی هم می آید با خودم زیر لب واگویه می کنم:
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم
گاهی هم وقتی می خواهم به کسی بگویم تقصیر فلان کس یا فلان چیز نیست این جمله ی ماهی ها یادم می آید که
هیچ تقصیر گیاهان نیست
خلاصه زندگی می کنم با این شعر. از تکرارش خسته نمی شوم
ظهر دم کرده ی تابستان بود
پسر روشن اب لب پاشویه نشست...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/17 7:23 صبح
همیشه از خودم می پرسیدم چرا سهراب گفته: تا شقایق هست زندگی باید کرد. چرا مثلا نگفته تا شمعدانی هست زندگی باید کرد یا تا یاس هست زندگی باید کرد. چون می دونی که سهراب درباره ی هر دو این گل ها صحبت کرده. مثلا یک جا می گه:
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
یا درباره ی یاس می گه: گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
دوست دارم یک بار بشینم و یک دور هشت کتاب را بخوانم و اسم همه ی گل هایی را که در آن آمده پیدا کنم و بنویسیم و ببینم درباره ی هر کدام چه گفته این شاعر طبیعت. خلاصه چرا شقایق.
تازگی ها یک جا چیزی خواندم و افسوس می خورم که یادم رفته کجا بود و ننوشتم. اینکه سهراب گفته تا شقایق هست چون شقایق در شرایط بسیار نامساعدی رشد می کنه. در کوهستان ها. تو زمین های سفت و صخره ها توی آب و هوایی به شدت بی رحم. بدون اینکه کسی مراقبش باشد. پس وقتی شقایق این گل نازک نارنجی بر همه ی این مشکلات غلبه می کنه و زندگی می کنه چرا ما نتونیم و احیانا بیاییم خودمون رو بکشیم. تازه شقایق خودش که زندگی می کنه هیچ زندگی هم می بخشه. باور نمی کنی؟
فرض کن تو رفتی کوهستان، بارون میاد و حسابی سردت شده و ممکنه از سرما یخ بزنی. لباس گرم هم هیچی همراهت نیست. چطور می خوای خودت رو گرم کنی که نمیری؟ خیلی راحت برو کنار یه شقایق بشین و خودتو گرم کن. باورت نمی شه؟ تجربه شده می گی نه از سهراب بخون:
و یکبار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/16 9:41 عصر
سلام.
چند روز رفته بودم سفر. عروسی خواهر خانمم بود. چهارشنبه عصر رفتیم یکشنبه صبح رسیدیم. رفتنی با قطار عادی (روم به دیفال) برگشتنی با قطار درجه یک که البته کمی با قطارهای پرجمعیت هندی توفیر داشت. بگذریم. داداشم هم لپ تاپش رو فروخته بود و دسترسی به اینترنت نداشتم. فقط یک بار که دیگه نت خونم پایین آمده بود، رفتم کافی نت و چند تا کامنت رو عمومی کردم و یکی دو لینک رسیده رو دیدم و دوباره برگشتم خونه.
الان دارم تو خود وبلاگ می نویسم. آخه همیشه تو ورد می نوشتم و بعد با تف می چسباندمش اینجا. (تف چسبان: روش سنتی چسباندن خیلی چیزها از جمله تمبر، در پاکت نامه، پس گردنی و...) ولی دیگه از بس تو ورد نوشته ام حالم به هم می خورد. برای همین هم تو این محیط دیگه از نیم فاصله و این چیزا خبری نیست. دیگه ببخشید. یه ببخشید دیگه این که این روزها از بس متن ویرایش می کنم دیگه حالم از هر چه نقطه ویرگول و بازخوانی و اصلاحه به هم می خوره واسه همین هم این متن احتمالا یه جاهاییش کج و کوله باشه بازم ببخشید. اصلا نبخشید عشقمه این جوری بنویسم. خیالیه؟!
تا الان هم بیشتر نوشته هام درباره ی یک موضوع بوده و اگر موضوعش متفاوت شده تو یه پست دیگه گذاشتمش. ولی تو این پست حرف هایی زده ام که بی ربطه.
الان داشتم سریال زمانه رو می دیدم وکیله به ارغوان گفت بعضی آدما مثل چرخ و فلک شهر بازین. آدم باهاشون تفریح می کنه ولی به هیچ جا نمی سه. با خودم گفتم اینم مثال وبلاگ توهه.
یکی از آدمایی که تو دنیای منه و باهاش زندگی می کنم. سهرابه. حتما تا حالا متوجه شدی. چون ازش بارها حرف زدم. بعضی از شعرهاش بدون آنکه بخوابم یه جاهایی که متناسب با اونه به صفحه ی روشن ذهنم می آد وگاهی هم یواش با خودم زمزمه می کنم.
یکیش اینه
مرا سفر به کجا می برد
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش
به انگشت های نرم فراعت گشوده خواهد شد
وقتایی که می رم سفر یا وقتایی که از روزمرگی و دست زدن به کارهای مختلف و این در و اون در زدن برای یه کاری خسته می شم. یادم می آد.
حالا اصلا این چیزا رو واسه چی می زنم. احتمالا بعضی از دوستای سنتی ترم می گن که چی بشه؟ اینا حرفاییه که تو دلمه و دوست دارم به کسی بگم. ولی تو زندگی واقعی و ارتباط فیس تو فیس آدم کسی رو پیدا نمی کنه، اصلا از خاصیت های وبلاگ برای منه. که می تونم یه دور خودم رو ورق بزنم.
چند روز پیش دوست مهربانی برایم لینکی فرستاد که خیلی به دلم نشست. حالا شاید بعدا گذاشتم اینجا یه جمله اش خیلی قشنگ بود. نوشته بود: اصلا بذار همه اش رو بذارم. همیشه تو کلاسای وبلاگ نویسی به بچه های توصیه می کنم پستتاتون رو کوتاه بیارین. خودم هم همیشه این جوری اوردم غالبا حالا می خوام طولانی بیارم خیالیه؟
دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشه
دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمیشـه
دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت میشه
دوست یعنی وقت اضافه ؛ یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه
دوست یعنی تنهایی هام رو می سپرم دست تو چون شک ندارم می فهمیش
دوست یعنی یه راه دو طرفه? یه قدم من یه قدم تو ؛ اما بدون شمارش و حساب و کتاب
دوست یعنی من از بودنت مفتخر و سربلندم نه سر به زیر و شرمنده
ادعا نمی کنم که همیشه به یاد دوستانم هستم ولی ادعا می کنم که لحظاتی که به یادشون نیستم هم دوستشون دارم
دوست خوبم از بودنت ممنونم!!!
همش رو دوست دارم ولی جمله ی دوم رو بیشتر. شما فکرشو بکن آدم همچین دوستی داشته باشه. این یعنی که تو بهشت زندگی می کنه.
همیشه نوشته هام رو تو وبلاگم جاستیفاید می کردم ولی الان می خوام همین جوری راست چین بذارم ببینیم چی می شه. عشقمه. خیالیه؟
خب سبک شدم. درباره سهراب و من بازم برایت می گم شاید البته. فعلا
همیشه وقتی یادداشتی گذاشتم بعد از اون چند بار خوندمش و اصلاحش کردم ولی این دفعه می خوام دست بهش نزنم. حتی اگه مثلا چی میدونم گفت رو نوشته باشم تفنگ در این حد. حالا دیگه خودت حساب کن. شاید بگی قاتی کردم. آقا قاتی کردم خوبه؟ خیلاییه! اینم اشتباه نوشتم از لجت درستش نمی کنم. فعلا
همیشه وقتی اینجا رسیده ام دیگه چیزی نگفتم ولی الان یه چیزی یادم اومد. الان دارم حس یه آدمایی رو درک می کنم: دریدا، فوکو، بورخس. باشه تو بگو کلاس می ذاره پس اینم روش Deconstruction خیالیه.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/10 1:42 عصر
وقتی فرهنگ و عرف و آداب جامعهای باعث شوند که نیازهای طبیعی و مشروع نیازمندان از راههای مشروع و قانونی ارضا نشود، هم این و هم عوامل دیگری مثل وقاحتنگاریهای ضبط شده و زنده! باعث میشوند که علاوه بر حریمشکنیهای نیازمندان، در بعضی بینیازان هم خواستههایی پدید آید که آنها نیز در صف نیازمندان و به روشهای آنان در صدد برآوردهکردن آنها برآیند و عشق معنایی غریزی پیدا کند و جملههای عاشقانه نیز تفسیری طبیعی!
از زبان مولانا در فیه ما فیه بشنویم:
بقّالی زنی را دوست میداشت. با کنیزک، خاتون را پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت قصههای دراز فرو خواند. کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: بقّال سلام میرساند و میگوید که بیا با تو چنین و چنان کنم. گفت به این سردی؟! گفت: او دراز گفت اما مقصود این بود.
کلمات کلیدی :
فیه ما فیه،
عشق،
مولانا،
غریزه،
نیاز،
خواسته،
جمله های عاشقانه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/9 7:4 عصر
یکی از نادرترین اتفاقاتی که ممکن است آدم در طول زندگیاش شاهد آن باشد، این است که خانمی راننده، خانم دیگری را که پیاده کنار خیابان منتظر تاکسی یا اتوبوس است، سوار کند. از آن نادرتر این است که حانم، خود، راننده نباشد؛ بلکه کنار دست شوهرش نشسته باشد و یکوقت دلش به رحم آید و از او خواهش کند که خانمی را که زیر برف و باران یا زیر آفتاب سوزان است، سوار کند و تا جایی برسانند.
در طول تاریخ تنها یک مورد گزارش شده و آن هم مربوط به پسر خالهی حمورابی است که روزی با درشکهی مخصوص خود به همراه همسرش داشته میرفته جایی که دختری دهاتی را میبینند که شیر ژیانی مدل 58[1] دارد تعقیبش میکند، اینجاست که زنش مردانگی کرده و از او میخواهد که او را سوارش کند، او هم او را سوار میکند و تا جایی میرسانندش.[2] بعد از این دیگر مورد مشابهی دیده نشده است.
این در حالی است که اگر خانمهای محترم در حرکتی خودجوش همدیگر را سوار میکردند، فواید بسیاری نصیب خود آنها از یک سو و جامعهی بشری از دیگرسو میشد. از آن جمله میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- آمار زنانی که به بهشت میروند به طور فزایندهای افزایش مییافت.
- بسیاری از اتومبیلهای مدلبالای مسافرکش تغییر شغل میدادند.
- بسیاری از آقایان انگیزهی انسانی خود را از چرخزدن در خیابان از دست میدادند و به کار و زندگیشان میرسیدند و مشکل ترافیک هم حل میشد.
- بسامد بوقهای اون جوری، بشدت کاهش مییافت و آلودگی صوتی هم همچنین.
- در اتوبوس و مترو دیگر مشکل پیدانکردن صندلی برای نشستن تا حد زیادی حل میشد.
- خانمها با این کار میتوانستند در صورت تمایل به اقتصاد خانوادهی خود هم کمکی بنمایند.
[1] . مدلهای جدید این ژیان، زانتیا نامیده میشوند.
[2] . و در اینجا شاهدان تصریح کردهاند که سامشو- ایلینا (شوهره) نه عاشق آن دختر شد و نه با او ازدواج کرد؛ هر چند اگر دوستان صدا و سیمایی ما بخواهند سریالش را بسازند حتما حداقل یکی از این دو گزینه اتفاق میافتد. حالا میبینید.
کلمات کلیدی :
رانندگی خانم ها،
حمورابی،
مترو،
اتوبوس،
صدا وسیما،
حمید اسماعیل زاده
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/6 3:51 عصر
دو خانه آن طرفتر از ما میزیست. تازه زده بودم دندهدو که دیدم از خانه آمد بیرون. نگه داشتم سوار شد. بعد از چاقسلامتی گفتم: کجا به سلامتی؟ اداره؟
گفت: نه اول باید یه سر برم ثبت احوال.
- ثبت احوال واسه چی؟ اِاِاِ اصلا حواسم نیست. مبارکه. بابا قدم یارانهگیر نورسیده مبارک. حالا اسمشو میخوای چی بذاری؟
- والله موندم. من خودم نظرم اینه "سعید" بذاریم. ولی خانمم مخالفه. میگه هر چی میذاری بذار فقط سعید نذار.
- آخه چرا؟ اسم به این خوبی؟
- میگه حوصلهی دردسر ندارم.
- دردسر! آخه واسه چی؟!
- خب راست میگه. بهش حق میدم تو خودت به اتفاقات این چند سال اخیر یه نگاه بنداز. سعید امامی، سعید حجاریان، سعید عسگر، سعید حدادیان، سعید مرتضوی.
- انگار راست میگی. خب حالا چی میخوای بذاری؟
- نمیدونم. تو میگی چی بذارم خوبه؟
- چی بگم آخه؟ هر چی خودت صلاح میدونی ولی خب... "محمدرضا" اسم خوبیه به نظر من.
- محمدرضا!؟
- آره. چرا که نه. ببین محمدرضا شفیعی کدکنی، محمدرضا حکیمی، محمدرضا آتـشین صدف، محمدرضا شجریان، محمدرضا گلزار.
- بد نمیگی هان. قربون دستت همین جا خوبه. بقیهشو باید با مترو برم.
- برسونمت.
- مرسی.
- محمدرضاتو جای من بوس کن.
- دست بوس شماس...
کلمات کلیدی :
سعید امامی،
سعید حجاریان،
سعید عسگر،
سعید حدادیان،
سعید مرتضوی،
محمدرضاشجریان،
محمدرضا گلزار،
شفیعی کدکنی،
محمدرضا حکیمی،
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/5 2:32 عصر
وقتی شنید از یک میلیون تومن خبری نیست.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/4 10:45 عصر
مخلص همهی دوستان. ظاهر و باطن. کم و کسری هست ببخشید دیگه. ممنونم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/4 4:54 عصر
کلمات کلیدی :