ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/3 12:1 صبح
یکی از فانتزیام اینه که به یه مردی که با زنش اونجوری اومده بیرون بگم: سلام. خسته نباشید. حالتون خوبه؟ واقعا تشکر میکنم از این همه سلیقه و از این که موجبات شادی و مسرّت ملت رو تو این وضعیت اقتصادی فراهم نمودهاید. باید بگم بسیار جالبه. رنگ مو و مدلش عالی، مواد مصرفی برای صورت به اندازهی لازم، رنگ و ابعاد لباسها ست و مناسب، لبخند، ژوکوندی و از طرف همهی کاربران عزیز از شما تشکر میکنم که فایل خودتون را free share فرمودین و...
آقا اینو که بگم مرده رنگ به رنگ بشه، اول کرمی بعد زرد بعد خاکستری بعدشم سبز (نه سبز فکر نکنم بشه) آخرشم سیاه. یه مشت پرت کنه طرفم. منم که استادبزرگ جودو، دستش رو بگیرم و یه پیچ و بکشمش روی پهلو و در ایکی ثانیه لنگهایش را ببرم آسمان و کلهاش به سوی زمین. (فن هانه گوشی)
یه دفعه چند نفر دورهام کنند. در یک چشم به هم زدن همه رو زمین پلاس کنم و صورتها را هم همه فیسبوک! از بین جمعیت یکی بگه سلامتی حاجی بزن اون دست قشنگه رو. بعد سه تا ماشین پلیس با هم آژیرکشان برسن. به من که رسیدن سلام نظامی و احترام و عذرخواهی که تاخیر داشتند، بعد همه را جمع کنند بریزند تو ماشین و بخش خواهران هم که موکشان سوژهی مورد نظر را ببرند تا نوبت به کار فرهنگی برسد.
کلمات کلیدی :
فانتزی،
خانمه،
آقاهه،
جودو،
هانه گوشی،
کار فرهنگی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/1 3:29 عصر
(چرا خانمها این قدر آموزش رانندگی میروند؟)
مدتی است بیآنکه بخواهم متوجه نکتهای شگفت و شگرف شدهام و آن اینکه از هر ده اتومبیل آموزش رانندگی که میبینم نه تایشان خانم نشسته پشت فرمان. نمیدانم قرار است در آینده چه اتفاقی بیفتد؟؛ یعنی شما میگویید که این حرکت برنامهریزی شده است یا حرکتی است خودجوش؟
از طرفی وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم نه بابا بندگان خدا حق دارند که مثل سونامی به سوی مراکز مزبور روانه شوند؛ یعنی وقتی خودم را جای آنها میگذارم میبینم که یادگیری این هنر شریف فواید زیادی برای آنها دارد که اگر ما هم بودیم به این نتیجه میرسیدیم که برویم گواهینامه بگیریم. برای نمونه چند فایدهاش را عرض میکنم:
- لازم نیست منت پدر و برادر و شوهر را بکشی تا با ماشین تو را جایی ببرند، خودت هر وقت عشقت کشید سویچ را بر میداری و میزنی به خیابان. فوقش وقتی به فاصلهی ایمنی رسیدی یک اس میدهی که من و لاله و لیلا و لیلی (دوستان دوران دبیرستان) با ماشین رفتیم خرید و سعی میکنم ازغروب برگردم (حالا ساعت چنده؟ 8 صبح).
- میتوانی به اسم خودت یه وام خودرو بگیری و بعد خودش را و بعدشم قسطش را سرشکن کنی بین اعضای خانواده.
- هر وقت تعدادتون پنج نفر شد دیگر لازم نیست شوهر بدبخت را اول پلهوایی بلوار جمهوری به طرف میدان صفاییه، پیاده کنید تا جایتان بشود و او ویلان و سیلان، خیابانها را گز کند (گیرم که از داغ دلش برود یه پیراشکی داغ هم بخورد)؛ بلکه از همان اول میماند خانه و به کارهایش میرسد.
- فرض کنید رفتهاید مهمانی و حالا هم دیگر تمام شده ولی میخواهید با دوستان بروید دو، سه مغازه را ببینید. زنگ میزنید به شوهرتان که بیاید شماها را با اتومبیل ببرد. وقتی او میآید تازه متوجه میشوید که شما 5 نفر هستید که با شوهرتان میشوید 6 نفر؛ پس یک نفر اضافی است. اینجاست که اگر یکی از شما گواهینامه داشته باشد، مشکل حل است؛ سویچها را گرفته، او را پیاده به خانه روانه، خود بیسر خر به خرید رفته. (مجرب است)
ووو...
کلمات کلیدی :
دختران،
سونامی،
آموزش رانندگی،
زنان
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/28 8:35 صبح
من حوصلهی رمان خواندن ندارم. البته یک زمانی میخواندم؛ تو دورهی راهنمایی و اوایل دبیرستان؛ ولی الان نه. بیشتر داستان کوتاه و کوتاهکوتاه میخوانم. حالا مگر چه بشود که انگیزه برای خواندن رمانی در من ایجاد شود؛ برای مثال دست دوست محبوبی ببینم، یا یاری که سلیقهاش را قبول دارم خیلی از آن تعریف کند یا خلاصهی داستان آن را جایی بخوانم و خوشم بیاید یا شخصیت معروفی آن را معرفی کند، یا متن انگلیسیاش را گیر بیاورم و دو زبانه بخوانم و... حتما میگویی پس با این همه راه، باید راه به راه مثلا هفتهای سه تا رمان بخوانی. نه بابا. همهی اینها روی هم رفته باعث نمیشود که گاهی حتی تو دو سال، یک رمان بخوانم. آخرین رمانی که خواندم بیوتن امیرخانی بود. دیگر خودت حساب کن. بگذریم...
یکی دیگر از انگیزهآورها برای من در خواندن رمانی، بردن جایزهی نوبل است در زمانی. (سجع رو حال کن) تو این وادی دو سه سالی است که مارکز چپ و راست دارد روی اعصابم راه میرود تا این که بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، رمان صدسال تنهاییاش را تازه شروع کردهام و تا اینجایش (فصل پنجم) که خوشم آمده.
این روزها هم همهاش به این فکر میکنم که چرا داستانهای ایرانی جایزهی جهانی مثلا نوبل نمیبرند ولی فیلمهای سینماییاش میبرند؟ کسی اگر جوابی دارد لطفا به من هم بگوید. ثواب دارد به خدا. مرسی.
کلمات کلیدی :
رمان،
امیرخانی،
بیوتن،
مارکز،
صدسال تنهایی،
جایزه نوبل
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/25 9:48 عصر
یکی از فانتزیام اینه مجری یه برنامهی تلویزیونی بشم. بعد بیام جلوی دوربین و با دست و سر و سینه اشاره کنم که سلام. بعد زل بزنم به دوربین یعنی بیننده و چند دقیقه همین طور بمونم یعنی با چشمام حرف بزنم. و چند تا لبخند بزنم به معانی مختلف مثل چطوری؟ میخوامت؟ ممنون که ما رو میبینی؟ چه خبر؟ کلی برنامه داریم واست؟ و... . بعد با دستم دعوت کنم بینندهها رو که اولین بخش برنامه را ببینند. یعنی نه رودهدرازی، نه پخش موسیقی، نه کلمات عاطفی نخنما، نه جملههای کلیشهای مهوّع فقط نگاه فقط لبخند. یک حالی از بعضی از این مجریا بگیرم که کف کنن و ماستاشونو کیسه کنن.
کلمات کلیدی :
تلویزیون،
فانتزی،
مجری
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/23 3:50 عصر
یکی از فانتزیای من اینه که تو یه مناسبت شلوغ با خانواده برم مشهد پابوس امام رضا (ع). بعد هر چی بگردیم، مسافرخانه یا هتلی گیرمون نیاد که جای خالی داشته باشه. بعد همین طوری که دیگه داریم به گزینهی پارک فکر میکنیم، چشممون بخوره به یه هتل پنجستاره اون طرف خیابون و همین جوری با ناامیدی بریم و منشی بگه که ببخشید جای خالی نداریم. همین طور که داریم با او بحث میکنیم یه جوون خوشتیپ که بعدا میفهمیم پسر صاحب هتل و مدیر اونجاست بیاد و بپرسه چی شده؟... بعد بپرسه عذر میخوام اسمتون چیه؟ منم با بیمیلی اسمم رو بگم.
آقا تا اسمم رو بشنوه چشماش گرد بشه. آقای آتشین صدف؟! وبلاگ کوهپایه. منم با تعجب بگم. آره. شما از کجا میدونین؟ از پشت میز بیاد این طرف و روبوسی آقا مخلصیم، چاکریم، من و خانمم 4 ساله داریم وبلاگ شما رو هر روز میخونیم و عجب چیزایی مینویسی و اصلا یه روز وبلاگتو نبینیم، روزمون نمیگذره...
بعد رو به منشی بکنه. بگه خانم ایشون مهمون ویژهی منن. اون سویته طبقهی 15 هست رو به حرم، کلیدشو لطفا بدین خدمت حاجآقا. خانم منشی یه مِن مِنی بکنه و بگه. آقا ببخشید جسارت نباشه ولی اون رو رزرو کردن واسه پسر آقای احمدینژاد!
- خب زنگ بزنید بگین کنسِل شده. جا نداریم.
خانمه دوباره با شرمندگی بگه:
- ولی آخه ایشون پسر رئیس جمهورن.
- - خب باشن. جانم فدای رهبر. دیگه کافیه زود حاجآقا را با خانوادهی محترم راهنمایی کنید.
بعد من بگم. ببخشید. جسارت نباشه ولی شاید ما نتونیم هزینهی اینجا رو بدیم. (کسی نیست بگه پس مرض داشتی رفتی اونجا؟!)
- حاجآقا نگران این موضوع نباشید. ما از شما بیش از پنج درصد هزینهی اینجا رو نمیگیریم. تازه قابل شما رو هم نداره. اصلا ولش کن. اگه خانمم بفهمه از شما پول میخوام بگیرم که تو خونه رام نمیده.
مدیر هتل رو میگی این من رو میگی این منشی رو میگی این بچههام رو میگی این (تو رو میگی، از حسادت، این )
موقعی هم که داره میره. بگه حاجی با ماشین اومدین؟
بگم نه با قطار.
گواهینامه که همراهتون هست؟
- آره
- این سویچ ماشین من. یه آزرای اسقاطی هست دم در.
- - نه تو رو خدا. دیگه این قدر شرمندم نکنین.
- نفرمایید. اگه هم دوست دارین از رانندههای هتل یکی رو بذارم در خدمتتون؟ ولی گفتم شاید خودتون باشید، بهتر باشه.
- این نهایت بزرگواری شماست.
- حاجی یه چیز دیگه. یه روز حتما باید در خدمتتون باشیم منزل. خانم، بچههام مخصوصا پسرم خیلی دوست دارن از نزدیک شما رو ببینن.
- ما ارادت داریم. مزاحم نمیشیم.
- - خواهش میکنم دیگه از این حرفا نزنین که دلخور میشم. اگه بدونین با نوشتههاتون چه حالی به ما دادین؟ ما نمیتونیم حتی بخش کوچکی از اون رو جبران کنیم. اینم شمارهی من هر موقع امری داشتین من در خدمتم. فعلا اگه اجازهی مرخصی بدین من برم به کارای هتل برسم.
بعدش من به خانمم بگم. بفرما چقدر هی بهم میگفتی این قدر وقتت رو پای این کامپیوتر و اینترنت تلف نکن. اینم ثمرهاش. اونم بگه. ببخشید من کاملا در اشتباه بودم. من به تو افتخار میکنم...
ببخشید. دیگه دارم پس میافتم، اجازه بدین ادامه ندم...
این هم نمای بیرونی هتل و آزرای مدیر هتل که اون چند روز در اختیار ما بود!
کلمات کلیدی :
مشهد مقدس،
هتل پنج ستاره،
پسر احمدی نژاد
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/21 2:34 عصر
همه دارند برج میسازند یا دوست دارند بسازند؛ متنها بعضی در درون و بعضی در بیرون.
(از جملات قصار خودم به تنهایی)
کلمات کلیدی :
کلمات قصار،
برج ساز
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/20 11:47 صبح
Hi my old friends
I"m going you know that I decide to make a blog in English language. This my action is for many purposes: one of them is Improvements of my writing and I will tell you other my purposes maybe at the right time. Pray for me please
That"s my new blog
کلمات کلیدی :
sunrise،
new blog
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/19 11:6 صبح
دیدین تو در خروجی بعضی کتابخانهها از این درگاهها گذاشتن مث فروشگاهها که اگه کتابی رو ثبت نکنی و بخوای بیرون ببری جیغ میزنه تا همه بفهمن. یکی از فانتزیایم اینه که وقتی دارم از درگاه رد میشم آژیر بزنه. یه لحظه برگردم چشم تو چشم کتابدار که پشت سیستم نشسته، بیهیچ حرکتی وایسم. کتابدار آروم آروم از جاش بلند بشه منم آروم آروم به طرف پلههای اضطراری برم. یه لحظه دوربین موقعیت رو نشون بده، چند تا کتابدار زن و مرد دارند، به طرف من میدوند منم شروع کنم به دویدن، پونصد پله رو همینجوری تند تند بیام پایین اونا هم با علامت کمیسر پخش بشن دوتاشون از پلههای اضطراری یکیشون از پلههای معمولی، یکیشون با آسانسور. وقتی من رسیدم وسط محوطه که در یک لحظه همهشون برسن به من و دورهام کنن.
بعد کمیسر در حالی که سر آستینشو آورده جلو دهنش میگه عملیات تمام. تکرار میکنم عملیات تمام. هیچ کس شلیک نکنه. همه چیز تحت کنترله و همزمان به تکتیراندازا که روی پشتبام مستقر شدن خیره بشه. منم همین طور.
آقا اینا بیفتن به جون وسایلم ولی هر چی بگردن کتاب رو پیدا نکنن. تو این فاصله مسئول سیستم حفاظتی بیاد تو گوش کمیسر بگه: قربان سیستمها مشکل پیدا کردن. الان هم یه مورد دیگه پش اومد. این تقصیری نداره.
بعد کمیسر با دستش بزنه رو شونهام بگه ما رو ببخش. اشتباه گرفتیم و یه سیگار در بیاره بذراه گوشهی لبش و با اشارهی سر به بقیه بگه که برن. بعد از تو جیبش یه کارت در بیاره بگه اگه خواستی پلیس بشی بهم زنگ بزن. منم با یه فندک سیگارشو روشن کنم. بعد دوربین تو غروب تصویری تاریک از دو مرد که روی بلندترین تپه، روبروی هم ایستادهاند نشون بده و همزمان موسیقی جنایی پخش بشه.
کلمات کلیدی :
حادثه،
کتابخانه،
کمیسر
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/18 9:1 عصر
من بسیار گریستهام
هنگام که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیستهام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس بیهراس
بیمحابا ببینم
احمدرضا احمدی
کلمات کلیدی :
احمدرضا احمدی،
گیلاس،
بی هراس
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/17 10:41 عصر
بعضی از دوستان پیشنهاد کردند مشاعرهای را شروع کنیم به این صورت که کسی با غزلی شروع کند، بعد نفر دوم شعری؛ چه غزل و چه قالب دیگری را بیاورد که با آغاز آن حرفی باشد که شعر قبلی با آن تمام شده بود. حالا اگر افزونهای بر این عرایض بنده دارید بفرمایید تا بیفزاییم.
نظر شصخی بنده:
کار خوبی است و انگیزههایی که در این روزگار بیحوصلگی که شاید هفتهها بگذرد و نسیم شعری گونهی احساس ما را نوازش نکند، این اتفاق بیفتد.
این هم شروع:
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
مرحوم قیصر امین پور
کلمات کلیدی :
مشاعره،
امین پور