طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از قریش پرسیدند ، فرمود : ] اما خاندان مخزوم : گل خوشبوى قریش‏اند ، دوست داریم با مردانشان سخن گفتن ، و زنانشان را به زنى گرفتن . امّا خاندان عبد شمس : در رأى دور اندیش‏ترند و در حمایت مال و فرزند نیرومندتر . لیکن ما در آنچه به دست داریم بخشنده‏تریم ، و هنگام مرگ در دادن جان جوانمردتر ، و آنان بیشتر به شمارند و فریبکارتر و زشت کردار ، و ما گشاده زبان‏تر و خیرخواه‏تر و خوبتر به دیدار . [نهج البلاغه]

زیباترین بدنساز جهان

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/16 5:42 عصر

 

 

زیباترین بدنساز جهان

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی : بدنسازی، زیباترین

افسردگی فصلی دیگر چه بیده؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/15 6:1 عصر


 همیشه از افسردگی بدم آمده. هیچ چیز مثل دیدن آدم‌های افسرده (یکیش خودم) حالم را بد نمی‌کند. همیشه از این که زایمان نمی‌کنم خوشحال بودم؛ چون حوصله‌ی افسردگی بعد از آن را نداشتم؛ ولی تازگی‌ فهمیده‌ام که افسردگی فصلی هم داریم. یعنی آدم این قدر بدشانس!

امروز گشتم چند مقاله دیدم که گفتم بد نیست دوستان به قول "باکلاس" خفن‌ابری ما هم حداقل دو تای آنها را ببینند. شاید فرجی شد.

 

چگونه با افسردگی پاییزی و زمستانی مقابله کنیم؟ 

 

 بنده  شصخاً از مقاله‌ی دومی که از نشریه‌ی همشهری جوان گرفته، خیلی خوشم آمد. نویسنده‌اش (بهتر از خودم نباشه) آدم باحالیه. 

 

 

 

 






کلمات کلیدی : افسردگی، پاییز، زمستان، زایمان

... نگفته به!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/14 1:19 صبح


امشب گزیده‌دفتری از شعرهای استاد مرحوم امیری فیروزکوهی را ورق می‌زدم. شعری از آن به دلم نشست که تا بارها نخواندمش رهایم نکرد؛ گرچه هنوز هم رها نکرده است. آنچه در این شعر مرا بیش از هر چیز خوش آمد، نه خوش‌نشستن واژه‌‌قافیه‌های عامیانه‌ای مانند شنفته، رُفته در کنار کلماتی فاخر مثل نهفته و خفته و نه عاطفه‌‌ی صادقانه‌ی شاعر که نفس او را در یک قدمی خود حس می‌کنی و نه آهنگ اندوهناک وزن "مستفعلن مفاعل مستفعلن فَعَل" و نه ایهام‌ها و نکته‌سنجی‌های آوایی و معنایی و... که بیش از همه حکمت‌آمیز و حکمت‌آموز بودن آن بود؛ چیزی که در شعرهای روزگار ما غریبه است.


بیشتر شعرهایی که این روزها می‌شنویم در بهترین حالت ترکیب متوازن و منسجمی هستند از توصیف‌های بیرونی و واگویه‌های درونی با تصویرهایی بکر و آرایه‌های لفظی و معنایی، همراه با بازی‌هایی زبانی و نازک‌‌خیالی‌های شگفت و رندی‌هایی خوشایند؛ با این همه عنصر اندیشندگی صیقل‌‌یافته با حکمت‌های آسمانی و تجربه‌ها و سخن‌های حکیمانه‌ی پدران ما چیزی است که کمتر نشانی از آن می‌یابیم و در این شعر می‌بینیم؛ حکمتی از آن دست که در سخن فردوسی و خیام و سعدی و حافظ و مولانا می‌شناسیم.




درد دل شکسته‌ی ما ناشنفته به

آن قصه‌ای که غصه فزاید نگفته به


آن به که باخبر نشود کس ز حال ما

دردی که چاره‌ای نپذیرد نهفته به


دل را که جای مهر بود از غبار قهر

پاکیزه کن که خانه ز خاشاک رُفته به


زان یکدم است فاصله‌ی مرگ و زندگی

کان ره که رفتنی است به یک گام رَفته به


چشم به ناز بسته‌ی او را به خود گذار

بازش مکن به بوسه‌ که بیمار خفته به


اینجا چو غنچه‌ی دل ما ناشکفته بود

آن گل که روید از گِل ما ناشکفته به


کس با خبر ز حال امیر اسیر نیست

زاری نهفته خوشتر و خواری نگفته به[1]


پاییز 33



[1] . فریب شعر، گزیده‌ی شعر مرحوم استاد امیری فیروزکوهی






کلمات کلیدی : شعر، امیری فیروزکوهی، حکمت

عاشقانه های نوجوانی من

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/10 9:42 عصر

 

نوجوانی 12- 13 ساله و پر شر و شور که کل خانواده از دست شیطنت‌هایش ذله بودند و تو محله هم مشت‌هایش شهرتی داشتند، بیشتر پول تو جیبی هفته‌اش را جمع می‌کرد تا جمعه‌ها صبح برود کتابفروشی آقای صداقت‌نژاد و هر چقدر پولش رسید کتاب بخرد.

بیست هزار فرسنگ زیر دریا، ناخدای پانزده ساله، جزیره‌ی گنچ، سوار سرنوشت، پهلوان مفرد و... وقتی به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم چه ترکیب غریبی بود! شیطون‌ترین بچه‌ی فامیل و البته کتک‌خورترین آنها (از بزرگ‌ترهایش به دلیل پیشگفته) کتابخون‌ترین کل تاریخ خاندانش طی سیصد سال گذشته هم بود. آخ که چه روزهایی بود و چقدر دلم برای آن ایام تنگ شده؛ طوری که گاهی بغض  می‌کنم و دوست دارم سیر گریه ‌کنم...  

بین آن همه کتابی که همیشه سرزنش می‌شدم که چرا این همه پول بابت این کاغذها می‌دهم... دو کتاب بود که این من پر سر و صدا و (بر خلاف ظاهرم) حساس و عاشق‌پیشه را گاه وا می‌داشت که دور از چشم دیگران، در اتاق را ببندم و با صدای دورگه‌ شده‌ام بزنم زیر آواز. دو کتاب که هر کدام به اندازه‌ی نصف کف دست طول و عرض داشتند با 50- 60 صفحه؛ یکی دوبیتی‌های باباطاهر عریان و دیگری ترانه‌های فایز دشستانی.

این روزها، به یاد آن روزها، دوبیتی‌های باباطاهر و ترانه‌های فایز همدم تنهایی‌هایم شده است؛ با صدای خواننده‌ای خوش‌صدا که نمی‌دانم کیست. گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی قسمتی از آن را بشنوی پس بیا با هم گوش بدیم.

نوای دشتی

 




کلمات کلیدی : بابا طاهر، فایز دشتستانی، عاشقانه ها

حقوق ثابت ماهیانه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/8 10:44 عصر

 

 

شاعر، شعرهای زیادی نوشته بود،

                      شعرهای زیادی خوانده بود.

شاعر، کتاب‌های زیادی نوشته بود،

                     کتاب‌های زیادی خوانده بود.

اما حالا فکر می‌کرد:

                      "زیادی شعر و کتاب، خوانده و نوشته است."

با خود می‌گفت:

"کاش به استخدام بانک درآمده بود،

کاش شب‌ها به فرمان شهردار، زباله‌های کارمندان بانک را

                                                                   پرواز می‌آموخت،

کاش هر روز صبح،

                     چشم در چشم کاسه‌ا‌ی

                                        کنار باجه‌ی بانکی می‌نشست.

 

کاش، کاش، کاش...

اگر می‌شد،

             حالا حقوق ثابت ماهیانه داشت.

 

 




کلمات کلیدی : شاعر، حقوق ماهیانه، کارمند بانک

چهل شلیک کارآموز

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/8 10:35 صبح


این هفته سه فیلم دیدم (بیکار هم خودتی، علاف هم خودتی)؛ چهل سالگی، شلیک از فاصله‌ی نزدیک، کارآموز. ایرانی و خارجی و خارجی. انتظار داشتم چهل سالگی خیلی زیباتر از این باشه. شلیک از فاصله‌ی نزدیک را برای بار دوم بود که می‌دیدم و دوست دارم حداقل یه بار دیگر هم آن را ببینم بس که زیبا بود، سومی را هم چون بازی‌های آل‌پاچینو را دوست دارم.

چهل سالگی عاشقانه‌ای متوسط بود که آن قدر سازنده‌اش توضیح می‌داد و تصریح می‌کرد که انگار نه برای چهل‌‌ساله‌ا‌‌ی باسوادی که عشق را تجربه کرده است که انگار برای 20 ساله‌ای که داستان اول مثنوی هم باید از اول تا آخر برایش تعریف کرد، ساخته شده است.

شلیک از فاصله‌ی نزدیک فیلمی جنایی با درونمایه‌‌ای قوی از عشق با بازی خیره‌کننده‌ی کلارا و آن موسیقی متن مسحورکننده. ترکیب متوازنی از جنایت، معما، عشق. کارآموز هم فیلمی معمایی- جاسوسی که من عاشق آن هستم. با جملات قصار همیشگی آل‌پاچینو.


صرفا جهت اطلاع: اولی را از ودیئو کلوپ گرفتم و دومی و سومی را هم تلویزیون خودمان پخش کرد.





کلمات کلیدی : فیلم، چهل سالگی، شلیک از فاصله نزدیک، کارآموز، آل پاچینو

نمونه پرسش های آزمون روش پژوهش مقدماتی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/5 10:40 صبح

 

 

نمونه‌پرسش‌های آزمون کلاس شیو‌ه‌ی پژوهش مقدماتی

 

امیدوارم که با دیدن پرسش‌ها از شرکت در آزمون ناامید و منصرف نشده باشید. به امید آن روز!

 

 

 




کلمات کلیدی : کلاس، روش پژوهش مقدماتی، آزمون، نمونه پرسش ها

روایت معتبرتری درباره ی عشق

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/2 8:38 عصر

 

گفت: چیه دستت می‌خونی؟

چیزی نگفتم. تو یه لحظه، تند از دستم قاپید. دستم را بردم رد دستش که بگیرمش ولی دستش را همان طور کشید طوری که نزدیک بود بخورد به خانمی که نشسته بود روی صندلی ردیف کناری ما. خوبی‌اش این بود که آن خانم داشت با خانم دیگری که کنار دستش بود حرف می‌زد.

با احتیاط و در حالی که به من نگاه می‌کرد که ببیند باز سعی می‌کنم از دستش بگیرم یا نه؟ کتاب را آورد و همان طور بسته روی پایش گذاشت. وقتی خیالش راحت شد که کاری باهاش ندارم. همین طور که از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کرد کتاب را باز کرد. من رویم را طرف پنجره گرفتم و نگاه کردم به چراغ‌های روشن کنار جاده که با سرعت از کنارشان می‌گذشتیم و چراغ‌های کوچک زردرنگی که از دور سوسو می‌زدند.

اسم کتاب را با لحنی که گویی شاهنامه می‌خواند، بلند خواند: چند روایت معتبر.[1] دوباره و با لحنی آرام‌تر و حاکی از تعجب، رویش را طرف من کرد و صورتش را جلوتر آورد و در حالی که ابروهایش را درهم کشیده و لب‌هایش را بسته و جلو داده بود؛ گفت: چند روایت معتبر!؟ روایته؟

چیزی نگفتم.

- حالا چرا جلدش رو روزنامه گرفتی؟

از فرصت استفاده کردم و در یک لحظه کتاب را از دستش کشیدم و آن را آرام زدم روی سرش. دستی به چادر و مقنعه‌اش کشید و گفت: زشته از این کارا جلو مردم. گفتم: جلد گرفتم از دست آدمای فضولی مثل تو که هی نپرسن چی می‌خونی؟

- فضولم خودتی، بی‌ادب هم خودتی و با انگشت اشاره و شستش، نوک دماغم را آرام کشید.

- من کی گفتم بی‌ادب؟

- تو دلت گفتی. منم شنیدم.

یک لحظه حواسم نبود کتاب را کشید. دستم را بردم دنبال کتاب با آن یکی دستش زد پشت دستم و گفت: دست نقطه‌چین کوتاه.

خنده‌ام گرفت. گفتم یکی طلبت.

گفت: برو بابا. لوس.

از جلد شروع کرد به ورق زدن تا رسید به فهرست و اسم داستان هارا یکی یکی خواند:

چند روایت معتبر درباره‌ی عشق

نرمی ساعد دست راستم را با دو انگشتش گرفت و پیچاند.

- آخ! ...

ادامه داد:

چند روایت معتبر درباره‌ی زندگی

چند روایت معتبر درباره‌ی مرگ

مصائب چند چاه عمیق

در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم.

گفت: تو هم اینجوری هستی؟

گفتم: با خنده گفتم: برو بابا. چقدر خودشو تحویل می‌گیره!

گفت: می‌خوای از پنجره پرتتون کنم تشریف ببرین بیرون؟

گفتم: مامانت می‌کشدت.

- اِ... راست می‌گی!؟ هیچم این طور نیست. اون طرف منه.

ادامه داد:

کیفیت تکوین فعل خداوند

کشتار

گفت: چه خشن!

کتاب را همین طور سرسری و تند ورق زد و خمیازه‌ای کشید و گفت:

کی‌ می‌رسیم؟

- به ساعت موبایلم نگاهی کردم و گفتم سه ساعتی مونده. باز خمیازه‌ی کشید و سیخ به صندلی اتوبوس تکیه داد.

کتاب را که هنوز تو دستش بود. گرفتم ولی نکشیدم. گفتم: حالا اگه سرکار خانم اجازه بدن کتابم رو ببرم؟

منتظر جوابش ماندم. بدون این نگاهم بکند با صدای خواب‌آلوده‌ای گفت: به یه شرط... یه داستانشو واسم بگی.

- اطاعت قربان. کتاب را آرام کشیدم ولی هنوز محکم گرفته بود و لبخند می‌زد و ول نمی‌کرد. با یک حرکت تند از دستش کشیدم.

کمی جا به جا شد و سرش را آرام روی شانه‌ام گذاشت. کمی خجالت کشیدم. هنوز یک هفته نشده بود که عقد کرده بودیم. کمی داغ شدم. سرم را بالا آوردم نگاهی به صندلی‌های پشت سر و کناری انداختم. دو ردیف پشت سر ما که خواب بودند و کناری ما هم که دو خانم میانسال بودند که با هم حرف می‌زدند.

- مثل بچه‌ای که دارد خوابش می‌گیرد با صدای خماری گفت: چرا نمی‌گی؟

گفتم: کدومو بخونم.

- همون روایت عشق بگو.

- اِ پس تو هم آره؟!

چیزی نگفت. گفتم: یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زیر گنبد کبود سه تا پری نشسته بود.

سرم را آرام روی سرش خم کردم و کتاب را بستم.

داستانش درباره‌ی معلم فیزیکیه که عاشق یکی از شاگرداش به نام کیمیا می‌شه. طوری که دیگه هر روز به امید دیدن او می‌ره سر کلاس و یک روز که نمی‌آد، پر می‌شه...

- می‌شه از رو بخونی؟

- با گوشه‌ی لبم، آرام در حدی که متوجه نشود، سرش را بوسیدم. ضربان قلبم تندتر شد... حس کردم الان متوجه ضربان قلبم می‌شود. چیزی نگفت. کتاب را باز کردم و تو نور زرد رنگ و کم سوی اتوبوس و نور سفید چراغ‌های کنار جاده انگار پشت سر هم از صفحه‌ی کتاب عکس می‌گرفتند، شروع کردم به خواندن:

 

و هر چه فکر می‌کنی نمی‌توانی بفهمی چه طور شروع شده بود. حتی نمی‌دانی تو شروع کرده بودی یا او. و اصلا چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟ تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفته‌ی ذهنت به خاطر می‌آوری این است که وسط حل مسئله‌ای درباره‌ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمت به او افتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک‌تک سلول‌هات نوسان کرده بود و تو احساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در سه دبیرستان دولتی، کلاس‌های کنکور و داشتن شاگردان خصوصی زندگی‌ات را آن قدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یک شنبه‌ی بعد که می‌روی و تخته سیاه را از فرمول‌های قوانین حرکت شتاب‌دار پر می‌کنی و با خودت کلنجار می‌روی که چشمت به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس‌دادن حس می‌کنی یکی از صندلی‌های کلاس از بقیه روشن‌تر است. پس بی‌اختیار به سمت روشنایی می‌چرخی و نگاهت به دخترک می‌افتد که مثل باران ملایمی بر سطح روحت می‌بارد و کلافه‌ات می‌کند. گچ را لبه‌ی تخته سیاه می‌گذاری و به بهانه‌ی قدم‌زدن بین ردیف‌های صندلی‌های کلاس بالای سر دخترک می‌روی. سرش را روی دفترچه‌اش خم کرده و در قاب مربع آبی‌رنگ می‌نویسد: هر گاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهت به اسم بالای دفترچه می‌افتد و دلت انگار آشوب می‌شود: کیمیا طلوع.

فاصله‌ی بین یکشنبه‌ی دوم و یک‌شنبه‌ی سوم برای تو از هفت روز بیش‌تر طول می‌کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش می‌کنی. نگاهت را در کلاس می‌گردانی تا نقطه‌ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن می‌شوی، خیالت آسوده می‌شود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده می‌کند از خودت متنفر می‌شوی...

 

اینجا که رسیدم مکث کردم. سرش روی شانه‌ام سنگین‌تر شده بود. شاید هم شانه‌ام کمی خسته شده بود. منتظر عکس‌العمل او ماندم. خبری نبود. آرام صدا کردم: کیمیا! چیزی نگفت. به نفس‌هایش گوش کردم. منظم بود. کتاب را بستم و سرم را به بالای صندلی تکیده دادم و به چراغ‌های زرد رنگ کوچکی که از دور چشمک می‌زدند نگاه می‌کردم و به حرف کیمیا فکر می‌کردم وقتی که از روی کتاب خواند: در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم...

 


 

 [1] . چند روایت معتبر، مجموعه داستان کوتاه، مصطفی مستور

 




کلمات کلیدی : عشق، داستان کوتاه، چند روایت معتبر، مصطفی مستور، کیمیا

جزوه های روش پژوهش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/2 11:47 صبح


کلاس روش پژوهش هم خوشبختانه بدون دخالت نیروهای نظامی و انتظامی و بی آنکه به کسی آسیبی برسد به پایان رسید. قرار شد جزوه هایی را که تا الان به دوستان معرفی کرده ام یک جا در یک پست بگذارم بفرما اینک:


1. جزوه ی اول تا پنجم


2. جزوه ی آخر


نکته: بعضی جلسه ها هم که جزوه این جوری نداشت همین جوری مطلب گفتیم.به قول شاعر گفتنی:

درسی نبود هر آنچه در سینه بود / در سینه بود هر آنچه درسی نبود


آره. پس چی خیال کردی!؟





کلمات کلیدی :

شباهت فونت و گل!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/30 10:7 عصر


کسی می‌دونه شباهت فونت‌ با گل چیه؟ زور نزن خودم ‌عرض می‌‌کنم.

 

خیلی از اسمای هر دوشون دخترونه س!

ببین:

فونت:

  • 1. نازنین
  • 2. میترا
  • 3. هما
  • 4. رویا
  • 5. فرناز
  • 6. یاقوت
  • 7. نسیم
  • 8. تیتر (شوخی کردم)

 

گل‌:

  • 1. مریم
  • 2. مینا
  • 3. لادن
  • 4. نسترن
  • 5. یاس
  • 6. رز
  • 7. لاله
  • 8. فرانک (شوخی کردم)

 

 تو از این چه نتیجه‌ای ‌می‌‌گیری؟

 

 




کلمات کلیدی : گل، فونت

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >