طراحی وب سایت تبلیغ - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که خود را در جاهایى که موجب بدگمانى است نهاد ، آن را که گمان بد بدو برد سرزنش مکناد . [نهج البلاغه]

پادلاگ رایگان!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/11 10:27 صبح


می‌گفت: حالا مگه چه خبره؟ تو چقدر واسه خودت تبلیغ می‌کنی؟ انگار دیگه کس نیست غیر تو که می‌ره رادیو و حرف می‌زنه. والله، بالله اونایی که شصت ساله دارن تو رادیو صحبت می‌کنن نصف تو داد و هوار نمی‌کنن.

گفتم: اولندش این جمله‌ی مولانا تو فیه ما فیه رو ببین.

"گنه‌کاری بالای دست بزرگی نشست. فرمود: ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر. چراغند: چراغ اگر بالایی طلبد، برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند. وگرنه هرجا که چراغ باشد -خواه زیر، خواه بالا- او چراغ است که آفتاب ابدی است."

اگر باز هم بگویی این به تو نیامده. اول ثابت کن چراغی بعد صحبت از بالا و پایین نشستن کن. می‌گویم: خیلی وقت بودم دوست داشتم یه پادکست- وبلاگ (پادلاگ: من در آوردی) داشته باشم (جدی می‌گم) ولی وقتش را نداشتم که صدایم را خودم ضبط کنم و هزار دنگ و فنگ دیگر. حالا که دری به تخته خورده و جایی دیگر صدایم را ضبط می‌کنند از فرصت سوء استفاد می‌کنم. خیالیه؟



پیش‌بینی کامنت‌های بعضی از دوستان:

رضوان: تو هم که همش خوددرگیری داری.

مرسی: می‌خنده و با تعجب و تمسخر به بغل دستیش می‌گه: ببین توضیح می‌ده!

بی‌نام: این چه حرفیه. استفاده می‌کنیم.

سید جواد: نثرتون یکدست نیست.

حسین فروغی: ای بابا. ما دو ساله پادکست داریم.

م.ح: حاجی دلت خوشه والله.

پاورقی: پیش‌بینی‌هاتون جالب بود. خوشم اومد.

بی‌تعارف: بهتر نبود پیشداوری نمی‌کردید؟

م.ی: هنوز از این قرتی‌بازیا دست برنداشتی!؟









کلمات کلیدی : تبلیغ، رادیو، پادکست، وبلاگ، پادلاگ

بز و مسائل فرهنگی آن!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/11/3 1:0 عصر

 

می‌گفت رفته بودم بشاگرد برای تبلیغ. محل اسکان من یک کپر بود. یک شب مرثیه‌ای غرّا و جانسوز را آماده کرده بودم با اشعار کاملا متناسب با مرثیه‌ای آن شب. نوشتم، گذاشم زیر بالشم و بعد از ظهر رفتم بیرون که وضو بگیرم. وضویی گرفتم و کمی هم با دو سه نفر از اهالی که آن طرف‌ها بودند گپ زدم و برگشتم. دم غروبی شد و لباس پوشیدم که بروم برای نماز. دست بردم زیر بالش برای کاغذ. اما کاغذ آنجا نبود. اول فکر کردم آن طرف بالش گذاشته‌ام ولی آنجا هم نبود. آه از نهاد و دود از کله‌ام بلند شد.

شک بردم به پسر کوچک صاحبخانه که گاهی هم می‌آمد تو کپر من و برایش داستان می‌گفتم. آمدم پیش  پدرش و گفتم: محمد کوچولو رو ندیدی یه برگه کاغذ دستش باشه؟ تا ته حرفم را خواند. بدون آن که چیزی بگوید محمد را چند بار صدا زد و بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد. تا آمد نزدیک یکی کوبید پس کله‌اش گفت: مگر نگفتم دست به وسایل حاج‌آقا نزنی کاغذ حاج‌آقا را تو برداشتی؟ محمد چیزی نگفت: یکی دیگر زد پس کله‌اش که من دلم سوخت و خودم را لعنت کردم که باعث شدم این طفلکی کتک بخورد. او هم چیزی نگفت و بالاخره گفتم: اشکالی نداره چیز مهمی هم تویش نبود. البته واقعا  برایم خیلی مهم بود. یک جور دروغ مصلحتی گفتم که در آن شرایط برای نجات جان یک انسان واجب بود!

خلاصه آن شب را با هر والذاریاتی بود مرثیه خواندم ولی داغ آن شعرهای ناب ماند به دلم. بعد از منبر دو سه تا از جوان‌ها که باهاشون ایاغ شده بودم، آمدند و گفتند: حاج‌آقا امشب مرثیه‌تون مثل دیشب نبود دیشب بهتر بود. جریان را گفتم. بچه‌ها زدند زیر خنده. یکیشون گفت: حاج‌آقا کار محمد نبوده. بز خورددش. چشمانم گرد شد. تعجب من را که دید گفت: حاجی این زبون بسته‌ها که علف ملف درست حسابی گیرشون نمی‌آد بخورن. عادت کردن به خوردن کاغذ. من خودم تصدیق پنجمم (مدرک اتمام کلاس پنجم) رو بز خورد واسه همین دیگه ثبت نام نکردم مدرسه! ...




کلمات کلیدی : بز، مسائل فرهنگی، بشاگرد، تبلیغ، روحانی، ادامه تحصیل، فقر