طراحی وب سایت مسائل فرهنگی - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسد چون کم بود ، تن درست و بى غم بود . [نهج البلاغه]

بز و مسائل فرهنگی آن!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/11/3 1:0 عصر

 

می‌گفت رفته بودم بشاگرد برای تبلیغ. محل اسکان من یک کپر بود. یک شب مرثیه‌ای غرّا و جانسوز را آماده کرده بودم با اشعار کاملا متناسب با مرثیه‌ای آن شب. نوشتم، گذاشم زیر بالشم و بعد از ظهر رفتم بیرون که وضو بگیرم. وضویی گرفتم و کمی هم با دو سه نفر از اهالی که آن طرف‌ها بودند گپ زدم و برگشتم. دم غروبی شد و لباس پوشیدم که بروم برای نماز. دست بردم زیر بالش برای کاغذ. اما کاغذ آنجا نبود. اول فکر کردم آن طرف بالش گذاشته‌ام ولی آنجا هم نبود. آه از نهاد و دود از کله‌ام بلند شد.

شک بردم به پسر کوچک صاحبخانه که گاهی هم می‌آمد تو کپر من و برایش داستان می‌گفتم. آمدم پیش  پدرش و گفتم: محمد کوچولو رو ندیدی یه برگه کاغذ دستش باشه؟ تا ته حرفم را خواند. بدون آن که چیزی بگوید محمد را چند بار صدا زد و بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد. تا آمد نزدیک یکی کوبید پس کله‌اش گفت: مگر نگفتم دست به وسایل حاج‌آقا نزنی کاغذ حاج‌آقا را تو برداشتی؟ محمد چیزی نگفت: یکی دیگر زد پس کله‌اش که من دلم سوخت و خودم را لعنت کردم که باعث شدم این طفلکی کتک بخورد. او هم چیزی نگفت و بالاخره گفتم: اشکالی نداره چیز مهمی هم تویش نبود. البته واقعا  برایم خیلی مهم بود. یک جور دروغ مصلحتی گفتم که در آن شرایط برای نجات جان یک انسان واجب بود!

خلاصه آن شب را با هر والذاریاتی بود مرثیه خواندم ولی داغ آن شعرهای ناب ماند به دلم. بعد از منبر دو سه تا از جوان‌ها که باهاشون ایاغ شده بودم، آمدند و گفتند: حاج‌آقا امشب مرثیه‌تون مثل دیشب نبود دیشب بهتر بود. جریان را گفتم. بچه‌ها زدند زیر خنده. یکیشون گفت: حاج‌آقا کار محمد نبوده. بز خورددش. چشمانم گرد شد. تعجب من را که دید گفت: حاجی این زبون بسته‌ها که علف ملف درست حسابی گیرشون نمی‌آد بخورن. عادت کردن به خوردن کاغذ. من خودم تصدیق پنجمم (مدرک اتمام کلاس پنجم) رو بز خورد واسه همین دیگه ثبت نام نکردم مدرسه! ...




کلمات کلیدی : بز، مسائل فرهنگی، بشاگرد، تبلیغ، روحانی، ادامه تحصیل، فقر