طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شتابزدگی را واگذار و در حجّت بیندیش و خود را از پریشان گویی نگاه دار، تا از لغزش ایمن بمانی . [امام علی علیه السلام]

مرشد پس از مارگریتا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/23 3:46 عصر


آورده‌اند روزی مرشدی با مریدان در کوهستان سفر می‌کردندی که  به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. مرشد فریاد برآورد که جامه‌ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیدمی.

مرشد و مریدان در حالی که جامه‌ها را آتش کرده و فریاد می‌زدندی و به سمت قطار حرکت کردندی.  مریدی گفت:"یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است."

راننده‌ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می‌کشندی، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده است و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه‌ی سرنشینان در دم جان به جان آفرین تسلیم کردندی.

مرشد به مریدان گفتا:" قاعدتا نباید این طور می‌شدی!" سپس رو به یکی از مریدان که لباس در نیاورده بودی کردی و گفتی گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"

مرید گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینندی و نیازی نباشدی. مرشد اندکی به فکر فرو رفتی و گفتی اگر مارگریتا بودی چنین حماقتی اتفاق نیفتادی!


(عنوان و اندکی حذف و اضافه از خودم بقیه اش از جناب اینترنت)







کلمات کلیدی : مرشد، مارگریتا

بیکاری؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/18 11:10 عصر

 

این را تازه تو اینترنت دیدم، با مزه بود:


تو آدم بیکاری هستی در صورتی که:

1. عضو فیـــس بوک باشی!

2. موبایل داشته باشی!

4. وقتت را واسه خوندن این مطلب تلف می‌کنی!

5. نفهمیدی تو این مطلب شماره 3 وجود نداره ؟!

7. الان چک کردی ببینی که شماره 3 هست یا نه؟!

8. شماره 6 کجاست؟!

9. حالا لبخند می زنی!

10 شماره 1 کجاست؟

11. هه‌هه‌هه رفتی چک کنی ببینی شماره 1 هست؟

حالا خداییش فکر می‌کنی آدم بیکـــــــاری نیستی؟!

 

 




کلمات کلیدی : فیس بوک، بیکاری، موبایل

سه دقیقه یا سی دقیقه؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/16 7:55 عصر


یک بنده‌خدایی رو تو رادیو معارف گذاشتن، صبح‌ها صحبت می‌کند، طرف‌های ساعت هفت و نیم، آقا این بشر سه دقیقه بیشتر هم صحبت نمی‌کند ولی من یکی که به اندازه‌ی سی دقیقه چیز یاد می‌گیرم. جوک می‌گه، حدیث می‌گه، شعر می‌خونه، نکته‌ی روانشناسی و تربیتی می‌گه، اطلاعات به روز، مثال‌های آب‌بندی شده، دو روز بیشتر نیست که این برنامه‌اش رو گوش می‌دم ولی عاشقش شدم. نشنوی ضرر کردی. از شنبه شروع کرده تا پنجشنبه، اصلا رفتم که برنامه‌ی شنبه و یکشنبه‌اش را از اینجا دانلود کنم ولی...





کلمات کلیدی : رادیو معارف

الحمد لله... بدو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/15 11:33 عصر


زن داداشم می‌گفت تو مسجد به علی (پسر کوچولوی سه ساله‌ی بامزه اش) گفتم: علی جون بیا قرآن بخونیم. سوره‌ی حمد را من تکه تکه می‌خواندم و او هم تکرار می‌کرد تا این که گفتم: ایاک. گفت: ایاک. گفتم: نع. گفت: نَع. گفتم: بُدُ. مثل فنر از جا بلند شد و شروع کرد به دویدن! با تعجب گفتم: چرا می‌دوی؟ یک دفعه یادم آمد خودم به او گفتم: بدو!






کلمات کلیدی : قرآن، سوره حمد، علی کوچولو، بدو

دو سفر!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/14 7:30 عصر

 

 

مردی که تازه پرواز با هواپیمای تفریحی را یاد گرفته بود از دوستش دعوت کرد یک بار با او بپرد. مرد تو رو در وایسی قبول کرد. خلبان ما پرواز کرد و چند تا پشتک وارو هم تو هوا زد و نشست. دوست بیچاره‌اش که از ترس داشت می‌لرزید و نزدیک بود سکته کند، به او گفت: ممنون برای دو بار سفری که مرا با خودت بردی. خلبان با تعجب گفت: دوبار!؟ دوستش گفت: بله. اولین بار و آخرین بار!



راستی نگفتم به تو. این روزها دارم برای تغویت زبان، یک کتاب لطیفه‌ی انگلیسی مطاعله می‌کنم. وقتی چیزی ندارم تو وبلاگ بنویسم، یکی از آنها را می‌نویسم. (صداقت را حال کردی؟!)

 



 




کلمات کلیدی : خلبان، پرواز، هواپیمای تفریحی، سفر، لطیفه انگلیسی

... عوضی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/13 2:43 عصر


امروز از تو بانک به گوشی همراه خانمم زنگ زدم، جواب نداد، زنگ زدم به محل کارش، گوشی را برداشت. گفتم: سلام. گفت: سلام. گرم و صمیمی گفتم: خوبی؟ گرم و صمیمی گفت: تو خوبی؟

کمی به صدا شک کردم. با خودم گفتم: نکنه همکارش باشه و من تو این سر و صدای بانک با خانمم عوضی گرفته‌ام؛ برای همین گفتم: خانم فلانی؟ (فامیل خانمم را گفتم). گفت: اشتباه نگرفتین؟ اینجا دفتر هواپیماییه. گفتم: چرا. ببخشید. نگاه کردم به شماره دیدم یک شماره را عوضی گرفته‌ام.

 


چند وقت پیش با مادر خانمم کار داشتم که رفته بود مسافرت. ایشان گوشی همراه ندارد. زنگ زدم به ایرانسل خواهر خانمم که همراهش بود و همراهش همراهش بود. گفت: الــــو. گفتم: سلام. گفت: بفرمایید. صدای خواهر خانمم نبود. لهجه‌‌ی خاصی داشت. گفتم: خانم فلانی؟ (فامیل خواهر خانمم را گفتم). گفت: خودمم بفرمایید. داشتم شاخ در می‌آوردم؛ چون مطمئن شده بودم که خودش نیست. گفتم: ببخشید عوضی گرفتم. گفت: نه بگو. قطع کردم. به شماره نگاه کردم، شماره ی خودش بود ولی خودش نبود. ایرانسل عوضی شده بود.

 




کلمات کلیدی : تلفن، زنگ، عوضی، ایرانسل

بالاخره خوب یا بد؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/12 11:20 عصر

 

زن و شوهری شهری که برای تعطیلات به روستایی زیبا در دامنه‌ی کوه رفته بودند از پیرمردی که دم در خانه‌اش نشسته بود پرسیدند: از زندگی در اینجا راضی هستی؟ گفت: آره. اینجا خیلی جای خوبیه.

-        چه چیزش خوبه؟

-        اینجا همه همدیگر رو می‌شناسند، همه به همدیگر سر می‌زنند.

-        خب اینجا چه چیزش بده.

-        همون چیزایی که گفتم!



 




کلمات کلیدی : روستا، خوبی، بدی

سری دوزی نام کتاب!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/11 2:3 عصر

 

مدتی است اتفاق جدیدی در عالم کتاب رخ داده و ادامه هم دارد و هر دم از این باغ بری می‌رسد، پشت سرش کره‌خری می‌رسد. (این دستکاری یادگار دوره‌ی نوجوانی بود خواستم تجدید خاطره‌ای بشود. ببخشید.) این اتفاق شبیه سری‌‌دوزی در بازار لباس و تولید انبوه در محصولات کارخانه‌ای و جوجه‌کشی در بازار مرغ و خروس است. برای مثال، اول کتابی دیدم به نام "قورباغه‌ات را قورت بده" طولی نکشید که این دیدم "قورباغه‌ات را قورت نده!" و امروز دیدم "قورباغه‌ات را ببوس!" و کمی تو اینترنت گشتم، دیدم کتابی است به نام "بعد از خوردن قورباغه چه باید کرد؟" (ایییییییی)


و اسم‌هایی که احتمالا به زودی خواهیم دید:

قورباغه‌ات را کول کن.

قورباغه‌ات را ببر گردش.

قورباغه‌ات را بپیچون

.....


یا مثلا اول کتابی دیدم با نام "لطفا گوسفند نباشید!" کمی بعد دیدم " لطفا پینوکیو نباشید! امروز دیدم "لطفا ملانصرالدین نباشید!" تو اینترنت کمی گشتم دو کتاب دیدم: "لطفا خروس نباشید!"، "لطفا آدم باشید!" البته کتابی به این نام نیست ولی نامی شبیه این هست: "خانوم‌های عزیز! لطفا آدم باشید"، نوشت
ه ی استیو هاروی؛ مترجم آذین فیروزپور. (برای آقایون هم فکر کنم زیر چاپ باشه)


و احتمالا به زودی خواهیم دید:

لطفا گوسفند باشید!

 لطفا برگ‌چغندر نباشید!

لطفا الاغ نباشید!

لطفا گراز باشید!

...


بلا به دور!


 





کلمات کلیدی : ملانصرالدین، کتاب، قورباغه، الاغ، گراز، پینوکیو، اسب، قاطر، یابو، کره خر و غیره

آ مثل حوض!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/10 12:46 عصر


امروز که زهرا از مهد کودک آمد بیرون، کارتی تو دستش بود که روی آن نوشته بود آ و پشت کارت عکس کودکی بود که داشت از شیر آبی، لیوانش را پر می‌کرد و زیر عکس نوشته بود، آب - آبشار. زهرا کارت را داد دستم و گفت: بابا این حروف انگلیسیه گفتم: نه بابا فارسیه. قبول نمی‌کرد بعد گفت: آهان الفباست! گفتم: آره. بعد ادامه داد آ (و کمی صدایش را کشید) مثــــل آبشـــــار.

-        آفرین.

-        دیگه؟

-        مثل... آب

-        آفرین. دیگه.

-        مثل حــــــــوض.

خنده‌ام گرفت. گفتم: آخه حوض آ داره؟

-        آب که داره!

گفتم: آ مثل آبی.

گفت: آفرین (از من تقلید کرد). آ مثــــل چراغ!

-        چراغ!؟

-        آره. ببین.

نگاه کردم دیدم دو سه ماشین جلوتر از ما، یک آمبولانس هست که چراغ گردان آبی‌رنگش روشن بود. گفت: ببین چراغش آبیه!

گفتم: خب دیگه چی؟

گفت: مثل آلبالو.

-        آفرین.

-        مثل دیوار.

-        دیوار که آ نداره.

-        چرا نداره!؟ مگه دیوار آجر نداره کله‌خراب!

-        آره. آهان.

من گفتم: آ مثل آهو.

-        مثل بچه‌آهو، مامان آهو، بابا آهو

-        بابا که ب داره نه آ.

-        خب اینا خانواده‌ن.

دوباره گفتم: مثل آب. گفت: مثل آب موز.

زدم زیر خنده. دم دهانم را سفت گرفت که نخندم چون به او بر می‌خورد. چند ثانیه بعد دستش را کنار برد. گفت: آهان شیرموز. شیر موز آ داره بابا؟!...






کلمات کلیدی : الفبا، آ، آب، آبشار، حوض، شیر موز

کتاب های خجالتی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/9 11:4 عصر


بعضی کتاب‌ها اسمشان طوری است که آدم رویش نمی‌شود تو کتابفروشی جلوی مردم بردارد و ورقی بزند؛ مگر این که نصف شب برود که در آن صورت یا با باز کردن در مشکل پیدا می‌کند یا با توجیه کردن برادران نیروی انتظامی!

مثلا کتاب روانشناسی زن‌ذلیلی یا کتاب چرا م‍ردان‌ دروغ‌ م‍ی‌گ‍وی‍ن‍د و زن‍ان‌ گ‍ری‍ه‌ م‍ی‌ک‍ن‍ن‍د؟

...

یک لطیفه تازه شنیده‌ام شنیدنی: وقتی مرد آمد خانه، زنش گفت: تا حالا کدام گوری بودی؟ مرد گفت خونه‌ی یکی از دوستان. همان موقع زن تلفن را برداشت و به ده نفر از دوستان نزدیک شوهر زنگ زد. هشت تای آنها گفتند که دیشب خانه‌ی ما بوده و دو تای آنها هم گفتند: خوابه. بیدار شد می‌گیم زنگ بزنه!






کلمات کلیدی : زن ها، روانشناسی، زن ذلیلی، مردها، دروغ، گریه

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >