طراحی وب سایت قرآن - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منع دانش روا نیست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

آیا می توان پیتزا خورد و عارف بود؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/12/10 11:46 صبح

 

ماجرا از آنجا آغاز شد که برای که برای تدریس درس ادبیات فارسی که سه واحد بود، دعوت شدم به موسسه‌ای از نوع آموزش عالی که دانشجویانش بدون کنکور پذیرفته می‌شدند و سپس اگر ترم اول را با موفقیت پاس می‌کردند، دانشجو می شدند رسما و کارشناسی می‌گرفتند.


بیشتر جمعیت کلاس مردان میانسالی بودند که شاغل و متاهل نیز و تنها دو سه نفر جوان بودند که دیپلم را گرفته بودند و آمده بودند. رشته ی آنها هم بازرگانی و من مانده بودم کجای ادبیات فارسی و با محوریت په موضوعی برای اینها مطرح کنم که برایشان تازه‌تر باشد و مفید وجذاب.


از فایده ی ادبیات شروع کردیم و کارکردهای آن. تا رسیدیم به تاثیر اخلاقی و معنوی آن و اینکه دکتر شریعتی می‌گوید دو بار مثنوی مولانا مرا از خودکشی نجات داد و...


همان وقت که برای آنها حرف می‌زدم یا سکوت می‌کردم و آنها حرف می‌زدند این سوال در ذهن من به وجود آمد که در مثنوی چه بود که نگذاشت دکتر دست به این کار بزند. مخصوصا که بار دوم که قصد کرد این کار را انجام دهد، آدمی تحصیل کرده بود در فرانسه با دانشی وسیع و تازه کسی بود که پدرش مفسر قرآن بود و کتابخانه و جلسه‌های تفسیری پدر را هم درک کرده بود  و وضعیتش از این جهت با کسی مثل صادق هدایت متفاوت بود و نیز وضعیتش مثلا که با آلبرکامو که اصلا به قرآن اعتقادی نداشت.


همیشه از خودم پرسیده‌ام که چطور می‌شود کسی که مسلمان است و قرآن را می‌خواند، خودکشی کند. البته تا اینجا چند چیز مسلم است.

اول آنکه روایت داریم کسی که گناه می‌کند، در ضمن انجام گناه ایمان ندارد. حتی اگر این حدیث هم نبود، قابل درک است که اگر ایمان که دست کم بیانگر اعتقاد قلبی به خدا است، باشد، آدم گناه نمی‌کند. بلکه یا ضعیف می‌شود یا پوشیده می‌شود یا هر تعبیر دیگری.


سوال من درباره ی تصمیم است. حال اگر او جوانی باشد صرفا مسلمان شناسنامه‌ای است و از دین و قرآن چیزی نمی‌داند و در حقیقت شخصیتی دینی ندارد باز هم اینکه به فکر خودکشی بیفتد، قابل فهم است؛ اما کسی مثل دکتر در چنین وضعیتی قرار بگیرد برای من تعجب‌آور است.


بگذارید مورد دیگری را هم مثال بیاورم تا شاید با من همدل‌تر شور در این ابراز شگفتی‌ام. استاد بهاء الدین خرمشاهی در کتاب فرار از فلسفه که زندگی خودنوشت ایشان است، می نویسد از پدرش که روحانی بوده و یک بار به خاطر مشکلات معیشتی و اینکه مهمان برایشان می‌آید و او پولی ندارد تا حتی پذیرایی حداقلی از او بکند، به قصد خودکشی و رها کردن خود از این وضعیت اسف‌بار از پله‌های سرداب پایین می‌رود و چیزی نمانده که کار بدهد دست خودش که همسرش سر می‌رسد و بر او نهیب می‌زند و او منصرف می‌شود و برمی‌گردد. البته الان این کتاب را در اختیار ندارم که ببینم آیا در آن وقت هم روحانی بوده یا خیر ولی این طور یادم هست که بوده. طولانی نکنم.

 

سوالم این بود مثنوی برای دکتر چه کرد و با او چه کرد که او را از خودکشی نگه داشت. پاسخی که به ذهنم رسید یا بگو فرضیه‌ام این شد که که او دچار مشکل در معنای زندگی‌اش شد و مثنوی مولانا به زندگی او معنا می‌بخشید.


منظورم از معنای زندگی این پرسش است که آیا زندگی با این همه مشکلات و دردسر ارزش زیستن دارد؟ وقتی کسی به فکر خودکشی می‌افتد که پیش از آن به این نتیجه رسیده باشد که زندگی ارزش ادامه دادن را ندارد و مردن بهتر است و مثنوی به دکتر یادآور می‌شد و او را قانع کرد که زندگی ارزش زیستن دارد.


و از اینجا پاسخ سوال دیگری هم برایم معلوم شد که سر دلبستگی ما به مثنوی است و اینکه بعد از چندصد سال هنوز کتاب زنده ای در میان ماست. البته این شاید یک عامل باشد و ماندگاری مثنوی شاید علت‌های دیگری هم داشته باشد.


سوال بعدی‌ام این بود که چگونه مثنوی این کار را کرد؟ پاسخی که به نظرم رسید این بود که برجسته‌ترین ویژگی یا بااحتیاط بیشتری بگویم یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های مثنوی که با آن مشور است، نگاه عارفانه به هستی، خدا و انسان و هر چیز دیگری است و عرفان تا جایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام و باور دارم یعنی ارتباط با خدا و پرستش او بر اساس محبت یا بگو عشق در مقابل شیوه‌های دیگر ارتباط با خدا و پرستش او شامل طمع به بهشت و ترس از جهنم.


به نظرم می‌رسد که شوق به بهشت یا ترس از جهنم عامل معنابخش بسیاری از متدینان است و خیلی هم خوب است و از حرف‌های من برداشت نشود که آنها را کم‌بها می‌دانم. ابدا. و شاید یکی از علت‌های اینکه در قرآن این همه آیه درباره ی این دو آمده، همین نقش و کارکرد آنها باشد هر چند وقتی نگاه می‌کنیم به جامعه ی امروز ایرانی می‌بینیم که این دو موضوع، در زندگی بسیاری از افراد آن، این کارکرد را ندارند. دلیلش هم رفتارهای آنها است که با دین فاصله دارد و من از این نتیجه می‌گیرم بخشی از افراد جامعه ی ما برای زندگی‌شان معنایی نمی‌شناسند یا حداقل معنایی دینی ندارد؛ یعنی اصلا از اصل زندگی و زنده‌بودن نخشنودند و آن را سزاوار ادامه نمی‌دانند یا اگر هم آن را ارزشمند می‌دانند، معنا زندگی آنها معنایی نیست که دین اسلام به زندگی آنها داده باشد و چیز دیگری است.


از موضوع اصلی‌ام دور نیفتم. به نظرم می‌رسد آن وقتی که دکتر به فکر خودکشی افتاد، زندگی‌اش از معنا تهی شده بود و شوق بهشت و ترس از دوزخ هم به زندگی او معنا نمی‌داد اما عرفان و پرستش عاشقانه که در مثنوی مولانا موج می‌زند به زندگی او معنا داد.


حالا اینکه چه می‌شود که دو شیوه ی دیگر ارتباط با خدا و پرستش او به زندگی او یا بعضی اما معنا نمی‌دهد، یا بهتر بگویم شوق به بهشت و ترس از جهنم بعضی از آدم‌ها را برنمی‌انگیزاند یا بازنمی‌دارد، شاید علت‌های گوناگونی داشته باشد اما یک عاملش ویژگی‌ای در‌ این دو است که پرستش عارفانه آن را ندارد و از این جهت بر آن دو برتری می‌یابد و آن اینکه بهشت و جهنم هر دو حواله به آینده هستند. خدا را پرستش بکن تا در جهان پس از مرگ به بهشت بروی یا به جهنم نروی اما پرستش عاشقانه نقد است. همین الان به او عشق می‌ورزی و در تب و تابی و محبت و عشق همین الان نقدا در وجود تو هست. لذا تعجبی ندارد که آن دو شیوه ی معنادهی در کسی بی‌اثر باشند ولی شیوه ی سوم به زندگی او معنا بدهد و او را درگیر کند و به او بقبولاند که زندگی ارزش زیستن دارد.


شاید بپرسی که مثنوی از پرستش عاشقانه ی خدا سخن می‌گوید و کتاب خدا قرآن است چرا قرآن او را از خودکش نجات نداد ولی مثنوی بر او این تاثیر را گذاشت. مخصوصا که توجه کنیم آیات فراوانی از قرآن در مثنوی به کار رفته است و مولانا درباره ی آنه سخن گفته و مثنوی را تقریبا تفسیری بر قرآن می‌دانند.


یک پاسخ سرراست ممی‌دهم و یکی باریک‌تر.


اینکه مثنوی فارسی است و سخن بشر و همزبانی و همدلی با آن از جهاتی (می‌گویم از جهاتی) برای ما آسان‌تر است.

پاسخ بعدی اینکه در قرآن این شیوه ی پرستش در کنار سایر راه‌ها مطرح شده و اتفاقا کمتر به نگاه ما می‌آید. یعنی خود ما وتی قرآن می‌خوانیم یعنی بیشتر ما در بهترین حالت آنچه ما را درگیر می‌کند و در ذهن ما پس از بستن قرآن می‌ماند و احیانا به حرکت وامی‌دارد محبت و عشق نیست بلکه شوق بهشت است یا ترس از جهنم نه محبت و عشق حالا چرا این طور است پاسخش را دقیقا نمی‌دانم؛ آیا خود خدای عزیز چنین تدبیر کرده یا اینکه جریان غالب تفسیر این کتاب عزیز راه دیگری را رفته و این جنبه کمتر مورد نظر واقع شده یا حداقل کمتر برای ما نوشته و گفته شده یا ما کم‌کاری کرده‌ایم و تلاش نکرده‌ایم تا قرآن را آن‌گونه که هست بشناسیم یا سبب و اسباب دیگری دارد؟


این را که گفتم یاد جمله‌ای از شهید مطهری افتادم در مقدمه ی کتاب سیری از نهج‌البلاغه که حی شعف و شادمانی خودش را می گوید از اینکه کسی مثل استادش مرحوم پیدا کرده که او را با نهج‌البلاغه آشنا کند و همان جا آروز می‌کند که کسی پیدا شود و او را با قرآن هم آشنا کند.

"در تابستان سال هزار و سیصد و بیست پس از پنج سال که‏ در قم اقامت داشتم ، برای فرار از گرمای قم به اصفهان رفتم. تصادف‏ کوچکی مرا با فردی آشنا با نهج البلاغه آشنا کرد ، او دست مرا گرفت و اندکی وارد دنیای نهج البلاغه کرد ، آنوقت بود که عمیقا احساس کردم این‏ کتاب را نمی‏شناختم و بعدها مکرر آرزو کردم که ای کاش کسی پیدا شود و مرا با دنیای قرآن نیز آشنا سازد..."

 

اینجا که رسیدم یاد مقاله‌ای از دکتر نصرالله پورجوادی افتادم با نام "انسان، بنده یا عاشق خدا" و یاد نیز بخش‌های اول کتاب "ع‍رف‍ان‌ و رن‍دی‌ در ش‍ع‍ر ح‍اف‍ظ نوشته ی داری‍وش‌ آش‍وری‌".


حالا باید خبری را به تو خواننده ی عزیز بدهم که خوب و بدش را زیاد مطمئن نیستم. با خودت. بعد از این سفر ذهنی بود که به این سوال رسیدم که این است انسان مدرن امروز می‌تواند عارف شود به همان معنایی که برای عرفان ناب اسلامی می شناسیم؟

 

 آیا ما آدم‌های معمولی سال 2015 که پیتزای می‌خوریم و جان سخت 4 می‌بینیم و نمی‌توانیم زن و زندگی را رها کنیم و به غاری پناه ببریم و نمی‌خواهیم  و نمی‌توانیم به گونه‌ای چندان متفاوت از مردم زندگی کنیم آن‌گونه که در احوالات بعضی از عارفان ‌زمان خودمان می‌بینیم نه طاقت ریاضت‌های شرعی فوق‌العاده و فوق برنامه را داریم، نه دسترسی به استاد اخلاق و عرفان مطمئن آنچنان که مثال حضرت امام خمینی (ره) یا حضرت آیت الله العظمی بهجت داشته، فرصتی طلایی مثل جبهه را هم برای جدا شدن از زرق و برق‌های دنیا نداریم چنان که رزمندگان و شهدای ما داشتند، از طرفی نمی‌خواهیم هم به اون اوج عرفان برسیم همان درجات پایینش هم کافی است برای ما، کرامات و مرید و طی الارض و... نمی‌خواهیم، آیا با تمام این شرایط آیا می‌توانیم هر مقدار که دیندار هستیم و در هر درجه‌ای که هستیم، باز عارف باشیم، یعنی این واژه بر ما به معنای دقیق کلمه صادق باشد؟

این چیزی است که دارم به آن فکر می‌کنم و می‌خواهم درباره‌اش مطالعه کنم. اگر جوابی داری ممنون می‌شوم برایم بنویسی.






کلمات کلیدی : عرفان، دکتر شریعتی، معنای زندگی، مولانا، مثنوی، قرآن، خودکشی، پیتزا، مدرنتیه

چرا فکر غربی ها خوب کار می کند؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/28 12:27 صبح

 

 

گاهی با خودم فکر می کنم چرا این غربی ها فکرشون این قدر کار می کند. چقدر دقیق و باریک و ژرف به موضوعات و مسائل نگاه می کنند و تحلیل می کنند. هوش از سر آدم می پرد.

 


 

نمی دانم همیشه اینجا این طور بوده است یا همه جا این طور است یا خیر. به هر حال چیزی که می دانم این است که در امروز در ایران هر وقت حرفی می زنی، معمولا در ابتدا بدترین حالت تفسیر و برداشت ممکن از آن که هم مخالف عقل است، هم مخالف دین است و مخالف عرف است و هم مخالف قانون و اخلاق و هر چیز دیگری که فکرش را بکنی.

 


 

بنابراین مجبور می شوی بیش از آنکه انرژی بگذاری روی اینکه منظور من چیست انرژی بگذاری روی اینکه بگویی منظور من چه چیزی نیست.

 


 

نمی خواهم بگویم غربی ها همه چیزشان درست است. نمی خواهم بگویم حتی همه ی حرف هایشان درست است. نمی خواهم همه ی حرف های ما غلط است، نمی خواهم بگویم ما فکر نمی کنیم ما متفکر بزرگ نداریم. نمی خواهم ایرانی مسلمان را تحقیر کنم.

 


 

می خواهم بگویم آدم وقتی به زمینه های گوناگونی که باید در آنها اندیشید، نگاه می کنم حتی در زمینه هایی که مدعی هستیم و پیشینه ی زیادی و دغدغه ی زیادی داریم می بینم که بیشتر آنها وقتی در زمینه های مشترک وارد شده اند، فکرشان بهتر کار کرده است.

 


 

امیدوارم دوستانم دلخور نشوند از اینکه بگویم حتی در زمینه هایی که اساسا مال ماست باز می بینم که فکرشان در خیلی از موارد بهتر از ما کار کرده است.

 


 

نمی خواهم بگویم روانشناسی و جامعه شناسی و اقتصاد و... بلکه حتی در ادبیات فارسی و فلسفه ی اسلامی و قرآن شناسی و تاریخ و...

 


 

نمی خواهم زحمات متفکران بزرگ خودمان را ندید بگیرم. نمی خواهم بگویم آنها در هر زمینه ای بهتر از ما فکر کرده اند.

 


 

می خواهم بگویم در علوم انسانی وقتی آدم به آثار علمی نگاه می کند اگر بخواهد به توانایی اندیشیدن و روشمندی آن نمره بدهد، میانگین نمره ی آنها بالاتر است.

 


 

و همیشه از خودم پرسیده ام چرا؟

 

چند وقت پیش با دوستی سر این موضوع با هم بحث می کردیم. حرف او این بود که علتش این است که آنها دین را قبول ندارند. مثل ما قرآن و حدیث ندارند که تا سوالی برایشان پیش آمد، بروند ببینند دین در آن باره چی گفته. آدم غربی نگاه می کند می بیند خودش است و خودش. خودش باید مشکلش را حل کند. خودش باید فکر کند. البته خودش تنها نیست قبل از او هم احیانا افرادی در آن باره فکر کرده اند یا همزمان با او کسانی هستند که فکر می کنند در آن موضوع و مطالعه می کنند ولی خب آنها هم آدم هایی هستند مثل خود او و به همان اندازه یا کمی کمتر یا بیشتر در معرض خطا.


برای همین از همان اول نوعی استقلال فکر و اتکا به خود دارد و چون پشتش به جایی گرم نیست، سر پای خودش می ایستد و از جان مایه می گذارد که خودش جواب سوالش را پیدا کند و تنها راه و ابزار او قدر اندیشیدن است.


گفتم تو طوری حرف می زنی که انگار که قرآن و حدیث مانع تفکر ماست. خب چرا از اون طرف به قضیه نگاه نمی کنی؟ یعنی اتفاقا ما بایستی الان بهتر تفکر کنیم و نتایج بهتر و گسترده تری در عالم اندیشه داشته باشیم؛ چون با داشتن قرآن و حدیث ما هم می توانیم الهام بگیریم در تفکراتمان، در فرضیه سازی و داوری درباره ی درستی نتیجه ی تفکراتمان. مثلا یک غربی درباره ی یک موضوعی سال ها مطالعه می کند تا به نتیجه ای می رسد اما صد سال بعد معلوم می شود که اشتباه کرده یا خودش 20 سال بعد می فهمد اشتباه کرده ولی ما با داشتن قرآن و حدیث می توانیم با عقلمان جلو برویم بعد نتیجه را به قرآن و حدیث عرضه کنیم و همین الان بفهمیم درست است یا غلط. اگر غلط است دنبال راه دیگری باشیم و منتظر نمانیم تا صد سال دیگر بلکه از همین الان دنبال پاسخ دیگری باشیم. 


تازه ما با داشتن قرآن و حدیث پاسخ خیلی از سوالات را که مثلا غربی ها باید سال ها درباره اش فکر کنند تا به نتیجه برسند ما حاضر و آماده داریم و جلو می افتیم می توانیم خیلی پیشتر برویم. یعنی در بسیاری از موارد راه میانبر داریم.


گفت: اگر این طور که تو می گی بود، که خیلی خوب بود. قرآن و حدیث اصلا برای این است که ما را بیشتر پیشتر ببرد و نوع مواجهه و استفاده ی ما از آن باعث شده که این اتفاق نیفتد یا لااقل آن طور که انتظار می رفت نیفیتد.

- چطور؟

- وقتی سوالی برای ما پیش می آید، می رویم سراغ قرآن یا حدیث، تا اینجا مشکلی ندارد. مشکل اینجاست که خیلی زود و به نحو قطعی حکم صادر می کنیم که منظور این آیه یا حدیث این است و بعد از آن هم خیلی کم پیش می آید که به احتمال اینکه شاید تفسیر دیگری داشته باشد که از تفسیر اول به مراد گوینده نزدیک تر باشد اعتنا کنیم یا لایه لایه بودن قرآن و حدیث را نایده می گیریم و به سطحی ترین رویه ی معنایی آن چنگ می زنیم و غیر از آنچه را که ما فهمیده ایم باطل یا کم ارزش می دانیم.

 

یه چیز دیگه هم هست.


گفتم: یه لحظه صبر کن. حرفت یادت نره. ببینم مگه بده آدم نسبت به چیزی یقین پیدا کنه و به صورت قطعی یه قضاوتی داشته باشه؟


گفت: همیشه بد نیست.


- کجاها بده اووخت؟


- یه اصطلاحی هست بین مفسران و حدیث شناسان و اصولیان به نام ظاهر در برابر نص. نص به سخنی می گویند که یک معنا بیشتر از اون برداشت نمی شه و دلالت اون ترکیب زبانی بر آن معنا قطعی است ولی اگر این جوری نباشه یعنی عرف اهل آن زبان با شنیدن اون جمله با اینکه گمان به یه معنایی برای اون می بره ولی احتمال معنای دوم رو هم نفی نمی کنه که به این جور سخنان می گن ظاهر.


نکته اینجاست که بیشتر یا با احتیاط بیشتری بگوییم بسیاری از آیات قرآن و احادیث ظاهر هستند و لذا این همه بحث تخصیص و تقیید و قرینه ی متصل و قرینه ی منفصل و ناسخ و تعارض و ... در مباحث علمی مطرحه که هر کدام به نحوی مربوط به همین مسئله است که درست است فلان آیه یا حدیث ظهور در فلان معنا دارد اما احتمال اینکه با پژوهش بیشتر و یافتن دلیل ها و قرائن دیگر (که یکی از قرائن قرائن عقلی است) این معنایی که فعلا ظاهر هست، کنار بره و کلام ظهور در معنای تازه ای پیدا کنه. لذا پرونده ی فهم خودت از آن آیه یا روایت را نبند و یک قفل کتابی رویش نزن.


البته خب این همه به معنای پیوسته شکاک بودن نیست. زیرا تو به مفاد آیه یا روایت گمان داری و تا زمانی که خلافش ثابت نشده حق داری بر اساس آن فهمت اگر معتبر باشد، بیندیشی و احیانا عمل کنی.


- خب!


- حالا مشکل اینجاست که بسیاری از متفکران ما درباره ی یک موضوعی یک بار فکر می کنند و به نتیجه ای می رسند و بعد از آن دیدگاهشان را توپ هم نمی تواند تغییر بدهد.


- خب من نگرفتم الان چی شد. به نظر تو من نمی توانم به اینکه این آیه یا روایت، ظهور در فلان معنا دارد، یقین پیدا کنم؟


- چرا. می تونی. چیزی که نادرسته اینه که "یقین به ظهور این سخن در این معنا" را تبدیل کنی به "یقینی بودن دلالت این سخن بر این معنا" یا به بیان ساده تر ظاهر را نص حساب کنی. تازه بدتر اینکه اینکه گاهی افرادی گمان به اینکه این سخن ظهور دارد در فلان معنا، را به مثابه یقین به ظهور می گیرند و گاهی بعضی شک یا احتمال خود را ظهور به جای یقین به ظهور می گیرند. حالا چرا؟ مثلا از روی شتابزدگی یا تنبلی فکری یا منافع فرقه ای یا جناحی و...

 

 

- خب. اون مشکل بعدی که می خواستی بگی چی بود؟


- مشکل بعدی اینه که ما پیش از موعد می ریم سراغ قرآن و حدیث.


- به حق چیزهای نشنیده!


- وقتی سوالی برای ما پیش میاد، قبل از این که اون سوال رو پخته کنیم و جوانبش رو با عقل خودمان بسنجیم و در ذهنمان پرورش بدیم، زود می ریم سراغ قرآن و حدیث. یعنی یه جور لقمه رو آماده می خواهیم. این باعث میشه از نظر ذهنی و فکری رشد نکنیم.


- خب. سوال که تو ذهنمه قبل از من هم کسی به اون جواب داده چه لزومی داره که دوباره من راه رو از اول برم؟


- ببین پاسخ های دین به سوالات مخصوصا از پاسخ های قرآنی، پاسخ های عمیقیه. یعنی طوری جواب میده که تمام جوانب مسئله و ریزمسئله ها رو تا روز قیامت در بر می گیره. چون قرآن آمده برای همه ی زمان ها. خیلی از سوالات هست که هزاران سال است برای بشر مطرحه و هنوز هم پرونده شون بازه. این یعنی چی؟ یه وجهش اینه که اون سوال دارای جنبه های گوناگونیه و هر چه جلوتر می ریم این جنبه ها و زوایا و نسبت اون مسئله با مسئله های دیگر همچنان یکی پس از دیگری مطرح میشه.


حالا قرآن می خواد این مسئله جواب بده طوری جواب میده که تا روز قیامت که هر بار به قرآن مراجعه کنی باز چیزی تازه ای برای تو درباره ی اون مسئله با توجه به جنبه های نوپدیدش داره.


اینا چیزهای تازه ای نیست که من می گم اصلا این که قرآن آخرین کتابه و معجزه اش همه اش پشتوانه ی این حرفاست. درست؟


- درست.


- خب وقتی مسئله ای برای من مطرح میشه. اگر پیش از کاویدن جنبه های مختلف اون و استفاده از تمام ظرفیت ذهنی خودم و تمام مطالعاتی که پیش از من و یا همزمان با من در اون زمینه برم سراغ قرآن، از قرآن چقدر گیرم میاد؟

معلومه به همان اندازه ی سطحی و بسیطی که در ذهن منه. یک مسئله مطرح شده و تمام. ولی اگر اون جوری که گفتم برم سراغ قرآن، دیگه اون مسئله یه مسئله ی خام و یکرویه نیست. مسئله ای هستش که حداقل چند تا زیر مسئله و ریز مسئله داره؟ با چند مسئله ی دیگر دارای نسبت شده؟ چند تا از پاسخ هایی که تا الان بهش دادن رو فهمیدم و مقایسه کردم.


این جوری انگار که من با یک تانکر بزرگ خالی رفته ام سراغ دریا که آب بردارم و دریا هم که بخشنده است ولی در حالت قبلی انگار که یک لیوان برداشته ام و رفته ام سراغ دریا.

 

گفتم حرفات جالب و شنیدنی و تر و تازه ن و البته زیبا. ولی می دونی که من براشون ریشه و پشتوانه می خوام. دوست دارم به یه جاهای محکمی وصلشون کنی. چیزی داری تو چنته.


- خوشم اومد. هر چند منو به دردسر میندازی ولی خب برای خودمم خوبه ببینم حرفام چقدر قرص و محکمه. خب از کجا شروع کنم؟ اووووم. خب من چند تا چیز می گم حالا شاید در نگاه اول به نظرت بی ربط بیان ولی این طور نیست.


شهید مطهری در کتاب تعیلم و تربیت در اسلام بحث عقل می گه روی از چند تا خارجی از چند نفر از اهالی یه منطقه ای گویا کرج بوده چند تا سوال می کنن. اونا هم جواب می دن و خارجیا از پختگی جواب هاشون تعجب می کنن. ازشون می پرسن شما این جواب ها رو از کجا میارین؟ جوابشون خیلی جالبه. می گن آقا ما چون سواد نداریم فکر می کنیم.



شما ببین در  روش‌های پیشرفته‌‌ی مطالعه، مثلا روش SQ4R (پس ختام) مطالعه‌ی جدی با پرسش‌های پیش‌ساخته یا خودساخته شروع می‌شود. بدون این پرسش‌ها، بهره‌‌ی خیلی کمی آدم از مطالعه‌ی یک متن می‌بره. و شما زمانی می‌تونی درباره‌ی یه موضوع سوال طرح کنی که جنبه‌هایی از اون رو دیده باشی و بهشون فکر کرده باشی ولو اجمالی.
در حدیثی از امام حسن (ع) داریم که حسن السوال نصف العلم: پرسش خوب نیمی از دانش است.

 

دوستان ببخشید ادامه ی این بحث به تاخیر افتاده علتش این است که در این زمینه یکی دو موضوع هست و یکی دو آیه که باید درباره شان فکر کنم و درباره شان مطالعه کنم و پاسخ سوال هایی که درباره شان دارم پیدا کنم.

یکی آیه ی زمر/ 18 و دیگر نحل /89



 





کلمات کلیدی : قرآن، حدیث، فکر، غربی، ظاهر، نص

رندی حافظ و اسفار ملاصدرا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/3 10:40 عصر

 

امشب پشت میزم و رویاروی رایانه‌ام نشسته بودم که محمدمهدی پسرم برای انجام دادن اولین تکلیف مدرسه‌اش آمد تو اتاق و گفت: قرآن ترجمه‌داری می‌خوام. برگشتم و رو‌به‌روی قفسه‌ی کتاب‌ها گفتم: طبقه‌ی بالا، نوشته قرآن حکیم، ترجمه داره.


داشت به ردیف کتاب‌ها نگاه می‌کرد و هنوز پیدا نکرده بود که گفتم: کنار حافظ‌نامه.


یک‌دفعه متوجه شدم بی‌آنکه عمدی در کار باشد، کتاب دو مجلدی حافظ‌نامه‌ی بهاء الدین خرمشاهی کنار قرآن نشسته است. خنده‌ام گرفت از رندی خواجه و یاد جمله‌ی شهید مطهری افتادم که در کتاب عرفان حافظ در پاسخ شاملو که حافظ را کفرگوی یک لاقبا خوانده بود، گفته بود: در خانه‌های مومنان، دیوان حافظ، کنار قرآن نشسته است.

 

 

همین حالا خاطره‌ای از استاد خرمشاهی یاد آمد که شبیه این ماجرا است. به گمانم در کتاب فرار از فلسفه (؟) که زندگینامه‌ی خودنوشت اوست، آورده بود که روزی در دانشکده‌ی (احتمالا ادبیات؟) دانشگاه تهران به سویی می‌رفتم و چند کتاب قطور و در قطع بزرگ دستم بود، دوستی مرا دید و گفت: می‌بینم کتاب‌های بزرگی مطالعه می‌کنی (یه چیزی تو این مایه‌ها. این روغنای مایع حافظه برای آدم نمی‌ذاره! حافظم خورده بود، حافظ نمی‌شد!)

 

من هم آمدم تواضعی بکنم گفتم: ای بابا "کمثل الذین یحمل اسفارا" (بخشی از آیه 5 سوره‌ی مبارک جمعه) بعد که آمدم توی اتاقم، به کتاب‌ها نگاه کردم دیدم اتفاقا اسفار ملاصدرا هستند و موقع گفتن آن جمله اصلا یادم نبود.

 

 

حالا که این طور شد پس این خاطره رو بشنو:


علامه طباطبایی گفته بود که زمانی حضرت آیت الله بروجردى دستور داده بودند که شهریه‌ی طلابى را که به درس أسفار می‌آند قطع کنند. من متحیّر شدم که خدایا چه کنم؟ اگر شهریه طلاب قطع شود، این افراد بدون بضاعت که از شهرهاى دور آمده‏اند و درآمد آنها تنها از شهریه است چه کنند؟ و اگر من به خاطر شهریه‌ی طلاب، درس را تعطیل کنم، به سطح علمى و عقیدتى طلّاب لطمه وارد می‌آید!؟


من همین‌طور در تحیر بودم، تا بالاخره در اتاق از دور کرسى
می‌خواستم برگردم چشمم به دیوان حافظ افتاد که روى کرسى بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم که چه کنم، این غزل آمد:



من نه آن رِندم که ترک شاهد و ساغر کنم            محتسب داند که من این کارها کمتر کنم‏

من که عیب توبه‌کاران کرده باشم بارها                  توبه از مِى وقت گل دیوانه باشم گر کنم‏

چون صبا مجموعه گُل را به آب لطف شست             کج‌دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم‏

عشق دُردانه است و من غوّاص و دریا میکده              سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم‏

تا اینکه می‌گوید:

گرچه گرد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم                      گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم‏

عاشقان را گر در آتش
می‌پسندد لطف دوست         تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم‏

دوش لعلش عشوه‏ اى
می‌داد حافظ را ولى             من نه آنم کز وى این افسانه ها باور کنم



دیدم عجیب غزلى است؛ این غزل
می‌فهماند که تدریس أسفار لازم، و ترک آن در حکم کفر سلوکى است‏. (کل داستان را اینجا بخوان)

 

به قول خود خواجه:       حافظ از معتقدان است گرامی دارش               زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

 


 

 




کلمات کلیدی : قرآن، حافظ، ملاصدرا، رندی، حافظ نامه، خرمشاهی، روغن نباتی، اسفار، علامه طباطبایی، آیت الله بروجردی، شهریه

الحمد لله... بدو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/15 11:33 عصر


زن داداشم می‌گفت تو مسجد به علی (پسر کوچولوی سه ساله‌ی بامزه اش) گفتم: علی جون بیا قرآن بخونیم. سوره‌ی حمد را من تکه تکه می‌خواندم و او هم تکرار می‌کرد تا این که گفتم: ایاک. گفت: ایاک. گفتم: نع. گفت: نَع. گفتم: بُدُ. مثل فنر از جا بلند شد و شروع کرد به دویدن! با تعجب گفتم: چرا می‌دوی؟ یک دفعه یادم آمد خودم به او گفتم: بدو!






کلمات کلیدی : قرآن، سوره حمد، علی کوچولو، بدو

چرا قرآن از ما رو می گیرد؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/11/9 11:32 صبح

 

پاسخ از زبان مولوی:

قرآن همچو عروسیست با آنک چادر او را کشی او روی بتو ننماید، آنک آنرا بحث می‌کنی و ترا خوشی و کشفی نمی‌شود، آنست که چادر کشیدن ترا رد کرد و با تو مکر کرد و خود را بتو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم، او قادرست بهر صورت که خواهد بنماید اما اگر چادر نکشی و رضای او را طلبی بروی کشت او را آب دهی از دور خدمتهای او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی‌آنک چادر او کشی بتو روی بنماید.(1)

________________________________________________________________________________
(1)
مولانا جلال‌الدین محمد، فیه ما فیه، ص229، با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، چاپ هفتم، تهران، 1378.




کلمات کلیدی : قرآن، علت لذت نبردن از قرآن، مولوی، فیه ما فیه

پشت به قبله و بی وضو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/11/7 1:39 عصر

 
جمله‌ای تامل برانگیز از حاج آقا قرائتی در مصاحبه‌ای خواندنی:

 قرآن را کتاب مقدس می‌دانیم، نه کتاب زندگی!

 چندی پیش استادی قرآن پژوه سخنی عجیب و شوک‌دهنده فرمود:

 یک بار هم که شده قرآن را بیوضو و پشت به قبله بخوانید!

وقتی آن را در کنار جمله‌ی پیشین بگذاری افقی تازه پیش رویت باز می شود و راهی نو که تو را به پیمودن خود دعوت می کند. و باید گفت :بدون تجوید و ترتیل و صوت خوش حتی؛ مثل یک کتاب دیگر.
و
اگر فکر می‌کنی این کار پایین آوردن شأن قرآن است پس به یاد بیاور این حکایت معروف را که صاحبدلی بر منبر رفت و گفت: مردم همه‌ی انبیا شما را به توحید دعوت کرده‌اند و من به شرک! خدا را هم در کارهایتان شریک کنید و در کنار دیگران!




کلمات کلیدی : قرآن، کتاب مقدس، کتاب زندگی، پشت به قبله، بی وضو