طراحی وب سایت مولانا - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند می فرماید : گفتگوی علمی در میان بندگانم دلهای مرده راحیات می بخشد؛ آن گاه که در آن به امر من برسند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

آیا می توان پیتزا خورد و عارف بود؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/12/10 11:46 صبح

 

ماجرا از آنجا آغاز شد که برای که برای تدریس درس ادبیات فارسی که سه واحد بود، دعوت شدم به موسسه‌ای از نوع آموزش عالی که دانشجویانش بدون کنکور پذیرفته می‌شدند و سپس اگر ترم اول را با موفقیت پاس می‌کردند، دانشجو می شدند رسما و کارشناسی می‌گرفتند.


بیشتر جمعیت کلاس مردان میانسالی بودند که شاغل و متاهل نیز و تنها دو سه نفر جوان بودند که دیپلم را گرفته بودند و آمده بودند. رشته ی آنها هم بازرگانی و من مانده بودم کجای ادبیات فارسی و با محوریت په موضوعی برای اینها مطرح کنم که برایشان تازه‌تر باشد و مفید وجذاب.


از فایده ی ادبیات شروع کردیم و کارکردهای آن. تا رسیدیم به تاثیر اخلاقی و معنوی آن و اینکه دکتر شریعتی می‌گوید دو بار مثنوی مولانا مرا از خودکشی نجات داد و...


همان وقت که برای آنها حرف می‌زدم یا سکوت می‌کردم و آنها حرف می‌زدند این سوال در ذهن من به وجود آمد که در مثنوی چه بود که نگذاشت دکتر دست به این کار بزند. مخصوصا که بار دوم که قصد کرد این کار را انجام دهد، آدمی تحصیل کرده بود در فرانسه با دانشی وسیع و تازه کسی بود که پدرش مفسر قرآن بود و کتابخانه و جلسه‌های تفسیری پدر را هم درک کرده بود  و وضعیتش از این جهت با کسی مثل صادق هدایت متفاوت بود و نیز وضعیتش مثلا که با آلبرکامو که اصلا به قرآن اعتقادی نداشت.


همیشه از خودم پرسیده‌ام که چطور می‌شود کسی که مسلمان است و قرآن را می‌خواند، خودکشی کند. البته تا اینجا چند چیز مسلم است.

اول آنکه روایت داریم کسی که گناه می‌کند، در ضمن انجام گناه ایمان ندارد. حتی اگر این حدیث هم نبود، قابل درک است که اگر ایمان که دست کم بیانگر اعتقاد قلبی به خدا است، باشد، آدم گناه نمی‌کند. بلکه یا ضعیف می‌شود یا پوشیده می‌شود یا هر تعبیر دیگری.


سوال من درباره ی تصمیم است. حال اگر او جوانی باشد صرفا مسلمان شناسنامه‌ای است و از دین و قرآن چیزی نمی‌داند و در حقیقت شخصیتی دینی ندارد باز هم اینکه به فکر خودکشی بیفتد، قابل فهم است؛ اما کسی مثل دکتر در چنین وضعیتی قرار بگیرد برای من تعجب‌آور است.


بگذارید مورد دیگری را هم مثال بیاورم تا شاید با من همدل‌تر شور در این ابراز شگفتی‌ام. استاد بهاء الدین خرمشاهی در کتاب فرار از فلسفه که زندگی خودنوشت ایشان است، می نویسد از پدرش که روحانی بوده و یک بار به خاطر مشکلات معیشتی و اینکه مهمان برایشان می‌آید و او پولی ندارد تا حتی پذیرایی حداقلی از او بکند، به قصد خودکشی و رها کردن خود از این وضعیت اسف‌بار از پله‌های سرداب پایین می‌رود و چیزی نمانده که کار بدهد دست خودش که همسرش سر می‌رسد و بر او نهیب می‌زند و او منصرف می‌شود و برمی‌گردد. البته الان این کتاب را در اختیار ندارم که ببینم آیا در آن وقت هم روحانی بوده یا خیر ولی این طور یادم هست که بوده. طولانی نکنم.

 

سوالم این بود مثنوی برای دکتر چه کرد و با او چه کرد که او را از خودکشی نگه داشت. پاسخی که به ذهنم رسید یا بگو فرضیه‌ام این شد که که او دچار مشکل در معنای زندگی‌اش شد و مثنوی مولانا به زندگی او معنا می‌بخشید.


منظورم از معنای زندگی این پرسش است که آیا زندگی با این همه مشکلات و دردسر ارزش زیستن دارد؟ وقتی کسی به فکر خودکشی می‌افتد که پیش از آن به این نتیجه رسیده باشد که زندگی ارزش ادامه دادن را ندارد و مردن بهتر است و مثنوی به دکتر یادآور می‌شد و او را قانع کرد که زندگی ارزش زیستن دارد.


و از اینجا پاسخ سوال دیگری هم برایم معلوم شد که سر دلبستگی ما به مثنوی است و اینکه بعد از چندصد سال هنوز کتاب زنده ای در میان ماست. البته این شاید یک عامل باشد و ماندگاری مثنوی شاید علت‌های دیگری هم داشته باشد.


سوال بعدی‌ام این بود که چگونه مثنوی این کار را کرد؟ پاسخی که به نظرم رسید این بود که برجسته‌ترین ویژگی یا بااحتیاط بیشتری بگویم یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های مثنوی که با آن مشور است، نگاه عارفانه به هستی، خدا و انسان و هر چیز دیگری است و عرفان تا جایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام و باور دارم یعنی ارتباط با خدا و پرستش او بر اساس محبت یا بگو عشق در مقابل شیوه‌های دیگر ارتباط با خدا و پرستش او شامل طمع به بهشت و ترس از جهنم.


به نظرم می‌رسد که شوق به بهشت یا ترس از جهنم عامل معنابخش بسیاری از متدینان است و خیلی هم خوب است و از حرف‌های من برداشت نشود که آنها را کم‌بها می‌دانم. ابدا. و شاید یکی از علت‌های اینکه در قرآن این همه آیه درباره ی این دو آمده، همین نقش و کارکرد آنها باشد هر چند وقتی نگاه می‌کنیم به جامعه ی امروز ایرانی می‌بینیم که این دو موضوع، در زندگی بسیاری از افراد آن، این کارکرد را ندارند. دلیلش هم رفتارهای آنها است که با دین فاصله دارد و من از این نتیجه می‌گیرم بخشی از افراد جامعه ی ما برای زندگی‌شان معنایی نمی‌شناسند یا حداقل معنایی دینی ندارد؛ یعنی اصلا از اصل زندگی و زنده‌بودن نخشنودند و آن را سزاوار ادامه نمی‌دانند یا اگر هم آن را ارزشمند می‌دانند، معنا زندگی آنها معنایی نیست که دین اسلام به زندگی آنها داده باشد و چیز دیگری است.


از موضوع اصلی‌ام دور نیفتم. به نظرم می‌رسد آن وقتی که دکتر به فکر خودکشی افتاد، زندگی‌اش از معنا تهی شده بود و شوق بهشت و ترس از دوزخ هم به زندگی او معنا نمی‌داد اما عرفان و پرستش عاشقانه که در مثنوی مولانا موج می‌زند به زندگی او معنا داد.


حالا اینکه چه می‌شود که دو شیوه ی دیگر ارتباط با خدا و پرستش او به زندگی او یا بعضی اما معنا نمی‌دهد، یا بهتر بگویم شوق به بهشت و ترس از جهنم بعضی از آدم‌ها را برنمی‌انگیزاند یا بازنمی‌دارد، شاید علت‌های گوناگونی داشته باشد اما یک عاملش ویژگی‌ای در‌ این دو است که پرستش عارفانه آن را ندارد و از این جهت بر آن دو برتری می‌یابد و آن اینکه بهشت و جهنم هر دو حواله به آینده هستند. خدا را پرستش بکن تا در جهان پس از مرگ به بهشت بروی یا به جهنم نروی اما پرستش عاشقانه نقد است. همین الان به او عشق می‌ورزی و در تب و تابی و محبت و عشق همین الان نقدا در وجود تو هست. لذا تعجبی ندارد که آن دو شیوه ی معنادهی در کسی بی‌اثر باشند ولی شیوه ی سوم به زندگی او معنا بدهد و او را درگیر کند و به او بقبولاند که زندگی ارزش زیستن دارد.


شاید بپرسی که مثنوی از پرستش عاشقانه ی خدا سخن می‌گوید و کتاب خدا قرآن است چرا قرآن او را از خودکش نجات نداد ولی مثنوی بر او این تاثیر را گذاشت. مخصوصا که توجه کنیم آیات فراوانی از قرآن در مثنوی به کار رفته است و مولانا درباره ی آنه سخن گفته و مثنوی را تقریبا تفسیری بر قرآن می‌دانند.


یک پاسخ سرراست ممی‌دهم و یکی باریک‌تر.


اینکه مثنوی فارسی است و سخن بشر و همزبانی و همدلی با آن از جهاتی (می‌گویم از جهاتی) برای ما آسان‌تر است.

پاسخ بعدی اینکه در قرآن این شیوه ی پرستش در کنار سایر راه‌ها مطرح شده و اتفاقا کمتر به نگاه ما می‌آید. یعنی خود ما وتی قرآن می‌خوانیم یعنی بیشتر ما در بهترین حالت آنچه ما را درگیر می‌کند و در ذهن ما پس از بستن قرآن می‌ماند و احیانا به حرکت وامی‌دارد محبت و عشق نیست بلکه شوق بهشت است یا ترس از جهنم نه محبت و عشق حالا چرا این طور است پاسخش را دقیقا نمی‌دانم؛ آیا خود خدای عزیز چنین تدبیر کرده یا اینکه جریان غالب تفسیر این کتاب عزیز راه دیگری را رفته و این جنبه کمتر مورد نظر واقع شده یا حداقل کمتر برای ما نوشته و گفته شده یا ما کم‌کاری کرده‌ایم و تلاش نکرده‌ایم تا قرآن را آن‌گونه که هست بشناسیم یا سبب و اسباب دیگری دارد؟


این را که گفتم یاد جمله‌ای از شهید مطهری افتادم در مقدمه ی کتاب سیری از نهج‌البلاغه که حی شعف و شادمانی خودش را می گوید از اینکه کسی مثل استادش مرحوم پیدا کرده که او را با نهج‌البلاغه آشنا کند و همان جا آروز می‌کند که کسی پیدا شود و او را با قرآن هم آشنا کند.

"در تابستان سال هزار و سیصد و بیست پس از پنج سال که‏ در قم اقامت داشتم ، برای فرار از گرمای قم به اصفهان رفتم. تصادف‏ کوچکی مرا با فردی آشنا با نهج البلاغه آشنا کرد ، او دست مرا گرفت و اندکی وارد دنیای نهج البلاغه کرد ، آنوقت بود که عمیقا احساس کردم این‏ کتاب را نمی‏شناختم و بعدها مکرر آرزو کردم که ای کاش کسی پیدا شود و مرا با دنیای قرآن نیز آشنا سازد..."

 

اینجا که رسیدم یاد مقاله‌ای از دکتر نصرالله پورجوادی افتادم با نام "انسان، بنده یا عاشق خدا" و یاد نیز بخش‌های اول کتاب "ع‍رف‍ان‌ و رن‍دی‌ در ش‍ع‍ر ح‍اف‍ظ نوشته ی داری‍وش‌ آش‍وری‌".


حالا باید خبری را به تو خواننده ی عزیز بدهم که خوب و بدش را زیاد مطمئن نیستم. با خودت. بعد از این سفر ذهنی بود که به این سوال رسیدم که این است انسان مدرن امروز می‌تواند عارف شود به همان معنایی که برای عرفان ناب اسلامی می شناسیم؟

 

 آیا ما آدم‌های معمولی سال 2015 که پیتزای می‌خوریم و جان سخت 4 می‌بینیم و نمی‌توانیم زن و زندگی را رها کنیم و به غاری پناه ببریم و نمی‌خواهیم  و نمی‌توانیم به گونه‌ای چندان متفاوت از مردم زندگی کنیم آن‌گونه که در احوالات بعضی از عارفان ‌زمان خودمان می‌بینیم نه طاقت ریاضت‌های شرعی فوق‌العاده و فوق برنامه را داریم، نه دسترسی به استاد اخلاق و عرفان مطمئن آنچنان که مثال حضرت امام خمینی (ره) یا حضرت آیت الله العظمی بهجت داشته، فرصتی طلایی مثل جبهه را هم برای جدا شدن از زرق و برق‌های دنیا نداریم چنان که رزمندگان و شهدای ما داشتند، از طرفی نمی‌خواهیم هم به اون اوج عرفان برسیم همان درجات پایینش هم کافی است برای ما، کرامات و مرید و طی الارض و... نمی‌خواهیم، آیا با تمام این شرایط آیا می‌توانیم هر مقدار که دیندار هستیم و در هر درجه‌ای که هستیم، باز عارف باشیم، یعنی این واژه بر ما به معنای دقیق کلمه صادق باشد؟

این چیزی است که دارم به آن فکر می‌کنم و می‌خواهم درباره‌اش مطالعه کنم. اگر جوابی داری ممنون می‌شوم برایم بنویسی.






کلمات کلیدی : عرفان، دکتر شریعتی، معنای زندگی، مولانا، مثنوی، قرآن، خودکشی، پیتزا، مدرنتیه

راز طنزآوری شگرف شعر حافظ

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/11/18 2:41 صبح


یکی از کارکردهای وبلاگ که باعث شده با تمام فراز و فرودی که در این سال‌ها از آغاز تا اکنون داشته‌ام نه تعطیلش کنم و نه به سایت تبدیلش کنم، این است که وبلاگ برای من گاه حکم دفتر یادداشتی را دارد که چیزهای عزیزی را که هر جای دیگری بنویسم ااحتمال آنکه یادم برود کجا نوشه‌ام زیاد است و از طرفی آن قدر هم فرم پیدا نکرده‌اند که در جایی رسمی منتشرش کنم، اینجا می نویسم.


ببخشید شلخته می‌نویسم. بس که ذوق کرده‌ام، بی‌ویرایش اینجا می نویسم. الان جز در حمام نبودن و در آپارتمان نشسته بودن، فرقی با ارشمیدس ندارم که فریاد می‌زد اورکا.


یکی از چیزهایی که هم حافظ‌پژوهان و هم طنزشناسان و به تعبیر بهتر حافظ‌پژوهان طنزشناس یا طنزپژوهان حافظ‌شناس (حالت‌های دیگری هم این بازی زبانی دارد) بر آن هم‌رای هستند، طنز شگرف و وحشتناک حافظ است. وحشتناک اینجا قید است نه صفت یعنی شعر حافظ به طرز وحشتناکی طنزآمیز است که البته به تعبیر امروز زیرپوستی و ظریف است ولی اگر درکش کنی خنده‌‌ای که در تو ایجاد می‌کند شبیه عطسه است. یعنی ناگهانی و تکان‌دهنده و فراگیرنده‌ی سرتاپایت و البته کوتاه چون هر چه به تعبیر فرویدی انرژی داری یک دفعه از تو می‌گیرد و خالی می‌کند شبیه اینکه چاقویی بلند در تایر پرایدی برود و یک‌دفعه بادش را تخلیه کند.


به نظرم دو سالی است که به این فکر کرده‌ام که حافظ چطور توانسته است این حجم عظیم طنز را که در گوشت و پوست و خون شعرش جاری کند. نمی‌فهمیدم چرا؟


البته این اواخر به این نتیجه‌ای با احتمال 90 درصد درستی رسیدم که حافظ مثل ما طنزنویسان امروز نبوده که ذره ذره و آجر آجر طنز تولید کند و بعد دفتر فراهم کند و پاره‌های را به فندی یا ترفندی کنار هم بگذارد و چاپ کند بلکه هر چه کرده یک‌باره کرده. یعنی یک کار کرده که با آن یک‌دفعه انگار که لوله‌ای با قطر بزرگ (مثل لوله‌های زیر زمین انتقال آب از سرچشمه‌های دز به قم که تلویزیون نشان می‌دهد کامیون می‌رود داخل آنها ) را به مخزن شعرش وصل کرده و بعد با خیال راحت رفته کنار و در سایه‌ای نشسته و مثل راننده‌ی کامیون سیگاری آتش زده و خاطر جمع که از این نظر دیگر لازم نیست کاری انجام بدهد، مخزن شعرش از طنز پر خواهد شد.


امشب راز کار حافظ والبته راز تکرار ناپذیری آن را (نمی‌دانم شاید هم بشود به نوع دیگری آن را تکرار کرد) فهمیدم.


حافظ واژه‌‌های خراباتی را به پشتوانه‌ی حکمتی ذوقی، واژ‌ه‌هایی را که در زبان طبیعی ارزش منفی دارند، ارزش مثبت داد و این ایجاد تضادی می‌کند که بنیاد طنز است. و همچنین از اینجا پیدا می‌شود که چرا اساسا طنز در تمام شعر عرفانی پیش از حافظ مثلا در آثار عطار، سعدی، مولانا و... حضور جدی دارد که البته مثل بسیاری چیزهای دیگر در شعر حافظ به اوج رسید.

اگر اصلی‌ترین بخش این نوشته را که بند آخر آن است، درست درک نکردی، خیالی نیست. این چکیده‌ی یکی مقاله‌ی دو بخشی از حافظ‌شناس برجسته‌ی روزگار ما دکتر نصر الله پور جوادی است که پیوند دریافت آن را این پایین می‌گذارم. با یادکرد این نکته که او یک در این مقاله چیزی از طنز نگفته، کشف من از من (البته به لطف خدا) و البته بر پایه‌ی نکاتی است که ایشان در این مقاله آورده‌اند.

بخش اول  - بخش دوم


البته بهتر است راه را نبندم شاید این یکی از رازهای کار او باشد و رازهای دیگری هم در کار باشد. 

 


 




کلمات کلیدی : طنز، سعدی، حافظ، مولانا، عطار، رندی، نصر الله پور جوادی، شعر عرفانی

سرّ خودستایی هنرمند

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/12 1:56 صبح

 

یکی از پرسش‌های دیرینه‌ام که این روزها دوباره در ذهنم پرونده‌اش به جریان افتاده، این است که چرا هنرمندان درجه یک و حتی درجه دو با پایین‌تر کم و بیش خودستایی کرده و می‌کنند؟ برای مثال ببینید:

 

حافظ

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ           که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا

 

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ                           سرود زهره به رقص آورد مسیحا

 

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید                          که گفته سخنت می‌برند دست به

 

حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو               کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است

 

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ                        بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش                زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

 

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی                               هیچش هنر نبود و خبر نیز هم

 

 حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت                   تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

 

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد                         حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ                    قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 

چه رشک می‌بری ای سست نظم بر حافظ          قبول خاطر و حسن سخن خداداد است

 

سعدی

 

عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی      ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد

 

سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد                     تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای

شعرش چو آب در همه عالم چنان شده             کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

 

زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی                 سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت           نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست

 

گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند

 

بچه کار آیدت ز گل طبقی                                    از گلستان من ببر ورقی

 گل همین پنج روز و شش باشد               وین گلستان همیشه خوش باشد

 

فردوسی

 

چواین نامور نامه آمد ببن                ز من روی کشور شود پرسخن

 

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام            که تخم سخن من پراگنده‌ام

 

هر آنکس که دارد هش و رای و دین     پس از مرگ بر من کند آفرین

 

اگر در کلام مولانا هم جستجویی شود حتما مواردی یافت می‌شود در دیوان سایر شاعران هم همین طور برای مثال خاقانی که داد همه را دیگر در آورده است. در نوشته‌ها و گفتگوها و مصاحبه‌ها هنرمندان دیگر و غیر شاعر نیز کم و بیش ستایش خود و اثر خود دیده می‌شود. آیا این خودشیفتگی است؟ آیا ناشی از عقده‌ی حقارت است؟ به طوری کلی آیا چیز بدی است؟ یا خوبی است؟ یا نه خوب است و نه بد؟...

 

 

مرزبندی چالشگاه (تحریر محل نزاع)

(این اصطلاح فارسی بر ساختهی خود بنده است)


چیزی که من دنبالش هستم این است که آیا می‌توان برای سخنان خودستایانه‌ی گاه‌گاهی  هنرمندان توجیهی یافت که از نظر روان‌شناختی و اخلاقی پذیرفتنی باشد؟


اقسام خودستایی:


الف) گاهی هنرمند چیزی را که واقعا دارد می‌ستاید و گاهی ممکن است چیزی را واقعا ندارد ولی خیال می‌کند دارد بستاید. من کاری به نوع دومش ندارم.


ب) بعضی از خودستایی‌ها همراه با تحقیر صریح یا ضمنی دیگران و احیانا توهین به آنهاست به تعبیری اثبات خود همراه با نفی دیگران و گاهی صرفا ستایش خود است بی‌آنکه تعریضی یا توهینی به دیگران باشد. من کاری به نوع اول ندارم.



در پی پاسخ:


در پژوهش‌هایی که تاکنون شده و بعضی از دوستان هم در نظرات این یادداشت اشاره کردند علت‌های متعددی برای این پدیده بیان شده از جمله:


1.    ناهنجاری روانی خودشیفتگی و عقده‌ی حقارت؛


2.    واکنش به ستیزه‌جویی‌ها همکاران؛


3.    تلاش برای به دست آوردن موقعیتی بهتر نسبت به همکاران؛


4.    طبع‌آزمایی در گونه‌ای از اقسام رایج شعر (مفاخره) در آن روزگار؛


5.    واکنش نسبت به ناقدردانی مردم روزگار و نادیده گرفته شدن خود و هنر خود؛


6.    کوشش برای معرفی خود و در آمدن از گمنامی؛


7.    آگاهی از جایگاه والای خود و هنر خود و شیفتگی نسبت به آن، چنان که گویی ارزش هنر شخص دیگری غیر از خود را دریافته‌اند.




هر کدام از این عوامل یا مجموعه‌ای از آنها می‌تواند رفتار نازشمندانه‌‌‌ی بعضی از هنرمندان را تبیین کند. علت‌های بالا را می توان به سه دسته تقسیم کرد:


1.    علت‌های درونی (=روان‌شناختی) بیمارگونه (یک)؛


2.    علت‌های بیرونی تا حدودی پذیرفتنی و البته قابل چون و چرا (دو تا شش)؛


3.    علت درونی غیر بیمارگونه (هفت)؛



پاسخ:


علت شماره‌ی هفت چیزی است که من در پی آن بودم؛ به این معنا که معتقدم دست کم بعضی از ستایش‌های هنرمندان نیک‌خو و معتدلی مثل حافظ را می‌توان پدید آمده از این سبب دانست؛ هر چند هنوز نمی‌دانم که به لحاظ اخلاقی این کار چقدر قابل دفاع است.


این پاسخ به همراه نکته‌های دلپذیر دیگری در مقاله‌ی خودستایی شاعران آمده است.

 

نکته‌ی جالب این مقاله این است که وقتی این مقاله چاپ شده من  یک‌ساله بوده‌ام. و این جادوی نوشتن است  که من را شیفته‌ی خودش کرده است. اینکه باعث می‌شود دو نفر از پشت 38 دیوار بلند و ستبر همسخن بشوند و احساس کنم که چقدر به ذهن و زبان این مرد نزدیک هستم.

 

به قول سهراب: روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره‌ی من پیداست. 

 

و از همین جا به کودکان یک‌ساله‌ای که خوانندگان احتمالی من هستند، درود می‌فرستم!


 




کلمات کلیدی : سعدی، حافظ، مولانا، هنرمن، خودستایی، خودشیفتگی، عقده حقارت، خاقانی

شادی با شعر غمگین!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/11 5:19 عصر

 

روزی دوستی لینکی به یارانه، نه رایانامه‌ام فرستاد که در آن نوشته بود: فقط یه ایرانی می‌تونه با آهنگِ باز منو کاشتی رفتی/ تنها گذاشتی رفتی/ دروغ نگم به جز من/ یکی دیگه داشتی رفتی... بندری برقصه! 



مدتی پیش دوستی برایم گفت که از کوچه‌ای که پنجره‌ی کلاس‌اولی‌های مدرسه‌ا‌‌ی ابتدایی در آن بود، رد می‌شده که می‌شنیده بچه‌ها با دست‌زدن ریتمیک، شعرخوانی موزون خانم معلم را با صدای بلند همراهی می‌کرده‌اند! شعر این بوده:


بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

...

(مولانا)







کلمات کلیدی : شعر، مولانا، آهنگ، غم، شادی، رقص، دست

معنای جمله های عاشقانه

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/10 1:42 عصر


وقتی فرهنگ و عرف و آداب جامعه‌ای باعث شوند که نیازهای طبیعی و مشروع نیازمندان از راه‌های مشروع و قانونی ارضا نشود، هم این و هم عوامل دیگری مثل وقاحت‌نگاری‌های ضبط شده و زنده! باعث می‌شوند که علاوه بر حریم‌شکنی‌های نیازمندان، در بعضی بی‌نیازان هم خواسته‌هایی پدید آید که آنها نیز در صف نیازمندان و به روش‌های آنان در صدد برآورده‌کردن آنها برآیند و عشق معنایی غریزی پیدا کند و جمله‌های عاشقانه نیز تفسیری طبیعی!

از زبان مولانا در فیه ما فیه بشنویم:

بقّالی زنی را دوست می‌داشت. با کنیزک، خاتون را پیغام‌ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت قصه‌های دراز فرو خواند. کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: بقّال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا با تو چنین و چنان کنم. گفت به این سردی؟! گفت: او دراز گفت اما مقصود این بود.

 





کلمات کلیدی : فیه ما فیه، عشق، مولانا، غریزه، نیاز، خواسته، جمله های عاشقانه

ماجرای وحدت طولی غزل

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/4 9:54 عصر

با دو سوال شروع کنیم به نظرم بهتره:

منظور از وحدت طولی غزل چیست؟ آیا داشتن حسن است و نداشتن آن عیب؟

در غزلی که وحدت طولی نیست، هر بیت آن برای خودش ساز جداگانه‌ای می‌زند و حتی ممکن است مفهوم یک بیت با مفهوم بیت بعدی متضاد باشد.

بعضی معتقدند نداشتن وحدت طولی به خودی خود عیب نیست. این شیوه از حافظ آغاز شده و در واقع انقلاب او در غزل است. تا قبل از او (اوجش در غزل‌های سعدی و مولانا) غزل تک مضمونی بود؛ مضمون عشق و غزل‌ها وحدت طولی داشتند.

اما چرا حافظ دست به این کار زد و چه طوری این کار را کرد؟

سعدی و مولانا غزل را به اوج رساندند، سعدی در عاشقانه و مولانا در عارفانه، حافظ آمد دید چیزی برای او باقی نگذاشته‌اند، اگر کاری نکند در بهترین حالت می‌شود نسخه بدلی از سعدی یا مولانا. برای همین غزل را از تک مضمونی در آورد و حکمت و تجربه‌های عادی زندگی روزمره و انتقاد اجتماعی و... را هم وارد کار کرد و همین باعث شد که ابیات غزل به استقلال نسبی برسند. مثلا در یک غزل یک بیت عارفانه است یک بیت عاشقانه یک بیت حکمت عملی یک بیت نقد بعضی قشرهای جامعه؛ مثل صوفی و محتسب و شیخ و... یک بیت تجربه‌ی عادی زندگی و... برای همین، غزل او وحدت طولی‌اش [لااقل از حیث مضمون] را از دست داد و این برای شعر او عیب نیست بلکه سرشت آن است و حافظ آگاهانه و عمدا این کار را کرده، آن هم تحت تاثیر ساختار سوره‌های قرآن و از جمله عوامل عالمگیر شدن غزل او هم همین بوده. و همین ابتکار حافظ سر نخی بود که شاعران سبک هندی مثل صائب آن را دنبال کردند و البته بعدا به افراط رسید و لوس شد. (عین عبارت ایشان)

 

 




کلمات کلیدی : سعدی، حافظ، غزل، وحدت طولی، مولانا، عاشقانه، عارفانه، سبک هند، صائب