طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
از خرد تو را این باید که راه گمراهى‏ات را از راه رستگاریت ، نماید . [نهج البلاغه]

فیلم و صدای جلال آل احمد

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/25 5:5 عصر




امروز به یکی از آرزوهایم رسیدم؛ دیدن و شنیدن
فیلم و صدای جلال. نویسنده و روشنفکری که مقام معظم رهبری (حفظه الله) درباره‌ی او در جایی نوشته‌اند:

با تشکر از انتشارات رواق، اولا به خاطر احیاء نام جلال آل احمد و از غربت درآوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد، و ثانیا به خاطر نظرخواهی از من که بهترین سالهای جوانیم با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است...(1)

برای پیدا کردن چنین چیزی ساعت‌ها در اینترنت گشته‌ام و از بعضی از دوستانم صدا و سیما هم خواسته بودم سری به آرشیو آنجا بزنند تا بالاخره امروز، یعنی همین الان، این فایل را از اینترنت گیر آوردم. این را عرض کردم که حجم عرقی را که ریخته‌ام و قدر آن را بدانی. برو حالش را ببر.


بعضی دیگر از دیدگاه‌های مقام عظمای ولایت درباره‌ی جلال آل احمد و افکارش.



__________________________________________________________
(1) لازم به ذکر است که هیچ انسانی از جمله جلال، معصوم نیست الا آن انسان‌هایی که معصومند!




کلمات کلیدی : آرزو، فیلم، ‏صدا، جلال آل احمد، نویسنده، روشنفکر، مقام معظم رهبری

دختر خوبی هستم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/21 11:20 صبح



در خانه را قفل کردم و به طرف اتومبیل رفتم. خانم و بچه‌هایم قبل از من سوار شده بودند. وقتی رسیدیم مقصد، محمد‌مهدی گفت: بابا شنیدی زهرا به راننده‌‌‌ی آژانس چی گفت!گفتم: کی؟
- وقتی داشتی در خونه رو می‌بستی.
- نه. مگه چی گفت؟
- وقتی سوار شد گفت: سلام. من دختر خوبی هستم.

من و خانمم ‌خنده‌امان گرفته بود و محمد‌مهدی ریسه می‌‌رفت و زهرا هم به ما نگاه می‌کرد و زورکی می‌خندید. گفتم: نیست بعضی وقتا، کار خوبی که می‌کنه بهش می‌گیم آفرین دختر خوب...

بعد با خودم فکر کردم دیدم خیلی از حرف‌ها و حرکات و سکنات ما آدم‌ها تو زندگی، چیزی نیست جز ترجمه‌‌‌ی دست و پا شکسته‌‌‌ی همان چیزی که زهرای سه ساله‌‌‌ی من با معصومیت کودکانه‌اش به زبان آورد. و اگر ما همین پروژه را در برابر خدا اجرا می‌کردیم به کجاها که نمی‌رسیدیم...

خدای عزیز کمکم کن تو این ماه رمضان و یازده ماه بعدش به تو، فقط به تو، ثابت کنم که بچه‌ی خوبی هستم! ممنون.

 

 




کلمات کلیدی : دختر خوب، معصومیت کودکان، ماه رمضان

فایل سرّی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/18 11:47 صبح


خدا را شکر جلسه‌ی اول وبلاگ نویسی به خوبی و خوشی و بدون هیچ تلفاتی ختم به خیر شد. قرار شد سر فصل‌هایی را که قرار است تا آخر این ده جلسه، سر کلاس درباره‌ی آن گفتگو بشود، در اینجا بگذارم تا دوستان کلاس از همین اول ببینند. چون جنگ اول به از جنگ آخر! و اگر نظری، پیشنهادی، انتقادی و ... داشتند بیان کنند تا تکمیل بشود. و یک عذر خواهی از بقیه‌ی دوستان بابت این که این فایل فعلا فقط برای دوستان کلاس قابل دسترسی است. روم به دیفال.


 




کلمات کلیدی : وبلاگ نویسی، جلسه اول، سر فصل ها

سه هفته سرکاری!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/16 11:14 صبح


سه هفته است سرکارم. ببینم... بله سه هفته و سه روز. یعنی از وقتی که قرعه‌ی کلاس آموزش وبلاگ‌نویسی را به نام من دیوانه (بابا تواضع!) زدند. تو این مدت به هر سوراخ، سنبه‌ای که به عقل جن می‌رسید! سرک کشیده‌ام. کتاب، مجله، روزنامه، خبرگزاری، سایت، وبلاگ، تلفن به بعضی استادان و وب‌پژوهان. در کنار این‌ها نشسته‌ام تجربه‌های خودم (آخ که چقدر یخ حوض شکستم!) در این چهار، پنج سال را مرور و مرتب کرده‌ام. خواسته‌ام این کلاس چیزی بشود که چهار، پنج سال پیش، خودم آرزویش را داشتم و جوان ناکام ماندم.

عصر هفدهم همین ماه، اولین جلسه و قرار است ده جلسه برگزار شود. خدا کند که از قضا سرکنگبین صفرا نیافزاید (روغن بادام هم که جای خود دارد) و اهالی بی‌چاره‌ی کلاس اگر از هر چه وبلاگ و وبلاگ‌نویسی است سیر نشوند و اگر هم شدند لااقل از جان و زندگی سیر نشوند. (این دیگه تواضع نیست، خودزنیه!)  تو هم برای من دعا کن! ثواب دارد بخدا!






کلمات کلیدی : آموزش، کلاس، تحقیق، وبلاگ نویسی

ای سرطان شریف عزلت!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/10 9:15 عصر


نثار شب‌های بی‌خواب و پر درد پدرم که این روزها رو در روی سرطان ایستاده است! اللهمّ اشف کلّ مریض.

 

آه، در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد...

 

بخشی از شعر تا نبض صبح، اثر سهراب سپهری که به سرطان خون، عطای دنیا را به لقایش بخشید.




کلمات کلیدی : پدر، سرطان، شعر، سهراب سپهری

عروسی

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/31 12:39 عصر

 

 

                          

 

قند تو دل پانته‌آ آب می‌شد. وای که چه قدر منتظر چنین روزی بود. از خودش بدش آمد که به مهرداد شک کرده بود. لای دفترچه‌ی خاطراتش را باز کرد و دوباره به عکس او نگاه کرد. چقدر از مژه‌های بلند و موهای خوش‌حالت او خوشش می‌آمد. تو دلش قربان صدقه‌اش رفت. یاد حرف‌های آخونده افتاد که آن روز آمده بود دبیرستانشان. چقدر از بدی رابطه با پسرها گفته بود و آنها را ترسانده بود. تو دلش گفت: حاج‌آقا کجایی که ببینی دارم عروس دوست پسرم می‌شم. باز به عکس مهرداد نگاه کرد و آن را بوسید و گذاشت روی قلبش. چقدر دلش می‌خواست برود تو هال و همه‌ی حرف‌هایشان را بشنود ولی مادر به او گفته بود که وقتی خواستگار می‌آید نباید برود تا او صدایش کند. تو ذهنش داشت حرف‌های مادر مهرداد را حدس می‌زد...

روی تخت دراز کشید. خاطراتش با مهرداد. هزار بار آنها را مرور کرده بود. تصمیم گرفت بین خاطراتش مسابقه بگذارد. شیرین‌ترین سه خاطره. شروع به گشتن کرد. کار آسانی نبود. یک سالی بود که همدیگر را می‌شناختند... بالاخره پیدا کرد. مقام اول: آن روز که سوار تاکسی دربست شدند و رفتند زیباترین و دنج‌ترین محله‌ی شهر را دید زدند تا بهتر بتوانند تصمیم بگیرند بعد از عروسی کجا خانه اجاره کنند. مقام دوم: آن روز تو پارک که درباره‌ی تعداد بچه‌های آینده‌شان دعوای زرگری کردند بعد او شال گردن مهرداد که روی چمن‌ها دراز کشیده جر داده بود که یعنی خفه‌ات می‌کنم. مقام سوم: آن روز که وقتی خداحافظی کرد و از کنار مهرداد رد شد گونه‌ی راستش داغ شد.

از بازی اختراعی‌ خودش خوشش آمد. فعلا هم که بیکار بود. شروع کرد به جر زنی با خودش! "نه قبول نیست از اول"... در همین فکرها بود که متوجه شد صداها کمی بلندتر شده و انگار مادر مهرداد دارد خداحافظی می‌کند. تعجب کرد. چقدر زود!؟ چرا مامان صدایش نکرده بود؟ ولی به خودش گفت: خب شاید لازم نبوده. مامان مهرداد که همسایه‌س و تا حالا شصت هزار بار اونو دیده.

چند دقیقه بعد صدای در خانه را شنید که بسته شد. با احتیاط آمد توی هال سرک کشید. کسی نبود. مامان برگشت و به طرف آشپزخانه ‌رفت. پانته‌آ توی هال، این طرف اپن آشپزخانه ایستاد و در حالی که وانمود می‌کرد و بی‌خبر و بی‌خیال است، گفت: چی کار داشت؟

مامان که داشت مرغ یخ‌زده‌ای را از تو فریزر در می‌آورد گفت: هیچی. عروسی پسرشه ما رو هم دعوت کرده.
پانته‌آ دلش هری ریخت. با همان لحن بی‌خیال که البته الان دیگر کمی می‌لرزید گفت: کدوم پسرش؟
- نمی‌دونم مهرام گفت یا مهرداد. کارتش رو میزه کنار میوه‌هاست. یه نگا بنداز ببین آدرس رستورانه کجاست. خدا کنه زیاد دور نباشه.

پانته‌آ با دست راست پاکت را بلند کرد. قلبش تند تند می‌زد. کارت را کمی بیرون کشید: بالای کارت نوشته بود آقای مهرداد ... دیگر چیزی نمی‌دید. چشمش تار می‌دید. گوشش‌هایش به زحمت می‌شنید
- دخترم بیا این مرغ یخ زده را راست و ریس کن من باید برم خرید...

توی ذهنش تکرار می‌شد یخ‌زده، یخ زده... احساس می‌کرد دستش یخ زده، پایش، صورتش، قلبش...





کلمات کلیدی :

آموزش وبلاگنویسی، بدو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/28 11:20 صبح



ای وبلاگ که وَگفتی ای‌ی‌ی‌ی  یعنی‌ی‌ی‌ی چه؟... اِییَه.


انجمن قلم برای آموزش وبلاگ‌نویسی ثبت‌نام می‌کند. 

مهلت ثبت‌نام تا 30/4/89 هر روز از ساعت 10 تا 12.

شروع کلاس‌ها 17/5/89

تلفن: 2921314


فقط ازم نخواه که بگم مدرسّ کیه، چون می‌ترسم ریا بشه!






کلمات کلیدی :

پست جدید، ماکو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/23 5:20 عصر

سلام. عذرخواهی بابت غیبت چند روزه و اما گزارش هیئت مدیره:


1. بیماری شدید پدر و به دنبال آن دکتر و بیمارستان و داروخانه... (محتاج دعای دوستان شدیدا)
2. رفتن به شهرستان به دلیل سابق برای چند روز.
3. سفر چند روزه به مشهد که نایب ‌الزیاره‌ی همه‌ی دوستان جانی (به معنای مثبت کلمه) خودم بودم.
4. دل و دماغ نوشتن، ماکو. (1)
5. سوژه‌ی به درد خور، ماکو.
6. دسترسی به اینترنت درست و درمان، ماکو.
7. وقت، به مقدار لازم، ماکو.
8. احوالپرسی دوستان از ما و احیانا حال دادن به ما -طبق معمول- ماکو!

در نتیجه پست جدید هم ماکو.

__________________________________________________
(1) ماکو: چیزی تو مایه‌های "ماموجود" عربی و "یوخدی" آذری است.





کلمات کلیدی :

0000000000 !

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/3 11:10 صبح

عروسی خانوم خورشید!


یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری توی یه جنگل دور و زیبا. یه خانم خرگوش کوچولو بود به اسم خورشید که با بابا و مامانش  به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد. یه روز که توی خونه داشت تو کارای خونه به مامانش کمک می‌کرد. صدای در اومد. زود اومد در رو باز کرد. یه خانم خرگوشه‌ی همسن مامانش پشت در بود که تا خورشید خانوم قصه‌ی ما در رو باز کرد، خانومه اونو بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردنش. خورشید خانوم از خجالت سرخ شده بود. گفت بفرمایید: خانمه گفت: مامانت خونه‌س؟
- آره بفرمایید.

خانمه اومد تو و خورشید رفت تو اتاق خودش. خانمه با مامان کلی حرف زد و بعد خداحافظی کرد و رفت. بعد مامان اومد تو اتاق و اونو بغل کرد. و پیشونیش رو بوسید و بعد دستاش تو دستاش گرفت و کمی عقب‌تر ایستاد و قد و قوارشو رو ورانداز کرد و گفت: مامان قربونت بره. یادم رفته بود چقدر بزرگ شدی. خانوم شدی.  و دوباره اونو بغل کرد.
خانوم خورشید یه بوهایی بوده بود و احساس می‌کرد کمی شکمش درد می‌کنه. بالاخره شب شد و بابا اومد خونه. وقتی شام خوردند، زود رفت تو اتاقش ولی در رو باز گذاشت. صدای مامان رو شنید که به بابا گفت"
- امروز واسه خورشید خواستگار اومده. خانواده اصل و نسب داری بودن. پسره هم وضعش خوب بود. یه هویج فروش دو نبش توی وسط جنگل داره. سربازیش رو هم رفته.

آن شب گذشت و رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد. همه راضی بودند الا خانوم خورشید. آخه اون پسر دایی‌‌اش، گوش سیاهو دوست داشت. توی این روزها هم یه بار مادرش اومده بود و با بابا صحبت کرده بود ولی گریه‌اش گرفته و زود رفته بود. خانوم خورشید می‌دونست نظر بابا و مامان چیه. گوش سیاه عیبش این بود که وضع مالیش خوب نبود. یه شاگرد کلم فروشی ساده بود. و بعد از این که شکارچیا  باباش رو با تیر زده بودند خرجی مادرش هم با اون بود...

فردا روز عقد خانوم خورشید بود. همه‌ی حیوونای جنگل دعوت بودن. حتی خانواده‌ی سنجاب که مدتی با اونا قهر بودن. خانواده‌ی میمونا هم قرار بود نمایش اجرا کنند. همه‌ی جنگل و اهالی اون خوشحال بودند. آخه خانوم خورشید خیلی خانوم بود و همه دوستش داشتن.
اما از خانوم  خورشید بگم که از بس بغض کرده بود نمی‌تونست حرف بزنه. همش می‌اومد پشت پنجره و به بیرون نگاه می‌کرد. یه بار هم لابلای بوته‌ها گوش سیاه رو دید که داره به پنجره نگاه می‌کنه. دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر گریه...
خانوم خورشید تصمیم خودش رو گرفته بود. رفت سراغ انباری و توی وسایل بابا گشت تا پیداش کرد. زیر لباسش قایمش کرد و گرفت خوابید. یک بار هم گوشیش رو گرفت، خواست به گوش سیاه تلفن کند ولی دوباره پشیمون شد... فردا صبح مادر خانوم خورشید در حالی که آواز می‌خوند اومد و  خانوم خورشید رو صدا کرد:
- خورشیدم... خانوم خورشیدم... خانمی... ای کلک خودتو زدی به خواب ؟... بلند شو امروز خیلی کار داریم.
ولی خانوم خورشید انگار نه انگار. مامان خانوم خورشید دست گذاشت روی بازوی خانوم خورشید که به پهلو خوابیده بود و پشتش طرف مامانش بود و برش گردوند که یک دفعه مامان خورشید جیغی زد و بیهوش شد... قوطی سبز رنگ مرگ موش قل خورد و قل خورد تا از روی تخت افتاد پایین...






کلمات کلیدی :

تیز و هیاهو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/29 9:36 صبح


داشتم روزنامه می‌خواندم. آمریکا باز هم برای ایران خط و نشان کشیده و کلی هارت و پورت کرده بود. خنده‌ام گرفت. گفت: واسه چی می‌خندی؟ و سرک کشید به روزنامه و جایی که مطالعه می‌کردم. با تعجب گفت: به این می‌خندی؟ من وقتی یه خبر این جوری می‌‌خونم. موهای بدنم سیخ میشه.
بیشتر خنده‌ام گرفت.
گفت: خب حالا کجاش خنده‌داره. بگو ما هم...
گفتم: داشتم اینو می‌خوندم لطیفه‌ای یادم اومد، زود واسه خودم تعریفش کردم خنده‌ام گرفت.
- خب چی بود؟
- یه خرده بی‌ادبی داره.
- یه خرده یعنی چقدر؟
- زیاد نیست.
- اشکال نداره بگو.

- یه روز یکی تو جنگل یهو با یه شیر رو به رو میشه. شروع می‌کنه به داد و هوار کردن و همزمان و پشت سر هم تیز می‌ده. یه نفر اونو می‌بینه میگه واسه چی داد و فریاد می‌کنی؟ میگه واسه این که شیر بترسه. میگه خب واسه چی تیز می‌دی؟ می‌‌گه آخه خودم هم می‌ترسم!

- وقتی نگاهش کردم دستش روی شکمش بود و از خنده موهایش سیخ شده بود!





کلمات کلیدی :

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >