ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/22 10:55 صبح
1. از آشنایان تشکر کردم که "بروید" غریبه هستند!
2. پیادهها زودتر از سوارهها به مقصد میرسند!
3. در هر جمعهی نو، داغ کهنهام تازه میشود!
4. گرگها گاه برای گوسفندها آواز میخوانند!
5. پشت سر هر مرد موفقی، گریههای زنی بر زمین ریخته است!
6. دیشب صلح به جنگ هدیهی تولد داد!
7. آفتاب دربدر دنبال سایهای میگشت!
8. از بام آسمانخراش به زمین افتاد ولی زنده ماند. مرگ نجاتش داده بود!
9. جیبهای خالیاش، پر از خواهش دستهای کودکانش بود!
10. خاک بر سرشان! دست به دست هم دادهاند تا غزّه را از پای درآورند!
_________________________________________________________
(1) به جان مادرم جملههای بالا، همه از خودمه. مگر من چمه!؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/18 12:19 عصر
دوستان عزیز سلام. مقاله ی امام خمینی (ره) و شوخ طبعیهایش در کمال ناباوری (اسم پسر خالهی دایی مادربزرگ همسایهی ما) چاپ شد. ماهنامه پرسمان، شمارهی 89، این نشریه توزیع عمومی ندارد فقط مخصوص خواص است! ولی وقتی گریهی سوزناک بنده را دیدند، فرمودند که برای دوستان بنده که جزء خواص هستند میتوانند نشریه را بفرستند. (دیگه چی کار کنم برای شما!) پس با ایمیل نشریه تماس بگیر. وقتی تماس گرفتی اول سلام کن. بعد بگو که من را فلانی که من! باشم فرستاده. لطفا دو من نشریه برایم بفرستید. البته اسرار دیگری هم هست که دفعهی بعد که خدمتت رسیدم، عرض می کنم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/15 12:58 عصر
مهمانها هنوز نرسیده بودند. بستنیهایی که پدر خریده بود، یکی کم بودند. معلوم نبود کار کدام یک از بچهها بود. بالاخره مادر از اتاق پسر پنجسالهشان بیرون آمد و کنار پدر روی مبل نشست و به آرامی گفت: کار خودش است. لیوان خالی را زیر تختش پیدا کردم. پدر در سکوت به همسرش نگاه کرد. مادر به پسرش که آن طرفتر با ماشین پلیسش بازی میکرد زل زد و با لبخندی غمگین زیر لب گفت: به ما دروغ گفت... بچهام دارد بزرگ میشود!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/8 6:39 عصر
با ناصر رفته بودم تهران. آن طور که میگفت، پنج- شش سالی از آخرین باری که آمده بود تهران، میگذشت. توی نیم ساعتی که از خیابان انقلاب و بعد میدان ولیعصر (ع) گذشتیم، صندوق صدقهای نبود که ناصر چیزی در آن نیندازد. گفتم: بیا و عابر کارتت رو با رمزش بذار تو کیفِ کارتت و بنداز تو صندوق صدقه و خیال خودت و ما رو راحت کن.
ناصر لبخند تلخی زد و گفت: محمد این حدیث رو شنیدی که سوسوا ایمانکم بالصدقه؟
- آره. منظور؟... اتفاقا اولین بار که اونو دیدم توی تابلوی اعلانات حوزه بود. سال اول بودم. وقتی دیدمش از کلمهی اولش خندهام گرفت، فکر کردم اشتباه تایپی شده که اینجوری نوشتنش. ولی رفتم دنبالش دیدم نه درسته...
- به نظر تو آدم تو تهران روزی چند تومن باید صدقه بده تا ایمانش حفظ بشه؟
لبخند شیرینی! زدم و گفتم: راستش نرخهای خدا دستم نیست و عقل ما هم خیلی به حساب و کتاباش (قربونش برم) قد نمیده. ولی اگه دست من بود، با این اوضاعی که تهران داره، کمتر از صد هزار تومن، واسه یه روز، قبول نمیکردم اونم جرینگی!
- پس خدا رحم کرده.
- ناصر! ببین یه صندوق صدقه هم اون طرف خیابونه. بزن بریم.
...
_______________________________________________________________
(1) حکمتی از حضرت علی (ع) در نهجالبلاغه به معنای ایمان خود را با صدقه نگهداری کنید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/6 11:2 صبح
هوراس والپول (ظاهرا وضع پولی ایشان خیلی توپ بوده!) شاعر و ادیب انگلیسی (مرگ بر دولت انگلیس!) گفته:
"جهان برای آنانی که میاندیشند، کمدی است و برای آنانی که احساس میکنند، تراژدی".
و خود بنده، یک غیر شاعر غیر ادیب ایرانی (بابا تواضع!) در همین راستا میفرمایم که چون هیچ کس نیست که فقط بیندیشد یا فقط احساس کند، پس بهتر است بگوییم:
"هر کسی به هر اندازه که با جهان با اندیشهاش روبرو شود، به همان اندازه آن را کمدی مییابد و به هر اندازه که با احساسش، به همان اندازه تراژدی. و آن طرف سکه، این که آیا جهان را بیشتر کمدی مییابیم یا تراژدی، به ما میگوید که بیشتر با اندیشهمان به دنیا مینگریم یا با احساسمان."
(خودمانیم حرفهای مهم زدن عجب حالی دارد! توپ!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/2 12:47 عصر
خواهر خانم داداشم که در دانشگاه سمای یکی از شهرستانها درس میخواند، به داداشم گفته بوده که نمایشگاه کتابی در دانشگاهشان برگزار شده بوده و او هم در ضمن بازدید، برای رفع خستگی آمده بوده، آرنجش را روی کتابی گذاشته و تکیه داده بوده، بعد یک دفعه فامیل بنده را که همان فامیل شوهر خواهر ایشان هم هست میبینه بوده، بعد با عجله دستش را بر میداره بوده و اسم کوچک این الاحقر را هم میبینه بوده و خدا میداند چقدر تعجب میکنه بوده. بعدا ماجرا را برای داداشم تعریف میکرده بوده و ایشان هم گفته بوده که بعله، داداش ما دیگر بوده بوده!
وقتی داداشم این ماجرای را به بنده گفته بوده، با خودم گفته کردم بوده: خدا را شکر که بالاخره کتاب ما به یک دردی خورد بوده. اگر قبلا من دانسته بوده، میداده بوده به این مغازههای تودوزی ماشین یا رویهکوبی مبل و یک لایهی خوشگل و راحت روی آن میدوخته بوده تا عزیزان بازدیدکننده استراحت خوبی روی آن داشته بوده باشند!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/1 12:47 عصر
رسم بر این است که وقتی کسی مقالهاش چاپ شد به اطلاع همگان برساند ولی از آن جایی که گاهی حوصلهی یکی از این "کسی"ها سر میرود، و بروز نشدن وبلاگش هم حوصلهی بعضی از دوستانش را سر میبرد، لذا تصمیم میگیرد که پیش پیش خبرش را بدهد.
مقالهی کوتاهی نوشتهام به نام امام خمینی (ره) و شوخطبعیهایش برای یکی نشریهها. گفتهاند در شمارهی خرداد چاپ میشود. حالا چاپ شد اسم و رسم نشریه را عرض میکنم.
نقد حال بنده تا اطلاع ثانوی
نویسندهای پس از حدود دو ساعت که از خودش و کارهایش برای دوستش تعریف میکرد، بالاخره مکثی کرد و گفت:
- ببخشید من همهاش از خودم حرف زدم. خب حالا نوبت توهه. از خودت بگو. از کتاب آخرم خوشت اومد؟!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/2/24 7:7 عصر
(از خاطرات یک آخوند)
- سلام حاجآقا
- علیکم السلام و رحمه الله. بفرمایید.
- یه سوال داشتم. میتونم بپرسم؟
- خواهش میکنم بفرمایید.
- اسم یکی از سه فرقهی شیطانپرستی رو میخواستم.
- بله. در ابتدا یه کم از تاریخجهی این مکتب منحرف رو عرض کنم تا برسیم به سوال شما.
- ممنون. فقط حاجآقا اینو بگم که پنج حرفه.
- چی خانم؟!
- همین سوال.
- منظورتون چیه؟
- حاجآقا سوالش اینه: یکی از سه فرقهی شیطانپرستی. پنج حرفه.
- خانم ببخشید ما ننشستیم اینجا که به شما در حل جدول کمک کنیم.
- نه. سوال خودم هم هست. حرف دومش هم دراومده. میمه.
- التماس دعا.
...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/2/22 1:1 صبح
زن دادشم می گفت چند روز پیش رفته خانه ی همسایه. در ضمن گفتمانشان با زن همسایه، سخن به اینجا می رسد که بله برادر شوهر من (که بنده باشم) هم یک کتاب ازش چاپ شده به اسم فلان. دختر کلاس پنجمی همسایه که کمی آن طرف تر نشسته بوده یک دفعه می گوید: آره. یک نفرم اونو هدیه کرده به کتابخونه ی مدرسه ی ما. من خوندمش خیلی خوبه.
من که هم تعجب کرده بودم و هم خنده ام گرفته بود و هم خوشحال شده بودم و هم کلی احساسات دیگه که بعضی هاشون هنوز هم برای خودم ناشناخته است، به زن داداشم گفتم: اصلا مخاطب من تو این کتاب دیپلم به بالا بوده. بعد گفتم: با این حساب بهتون قول می دم تا چند سال آینده این کتاب جزء کتاب های درسی مهد کودک ها میشه. از بس که طیف مخاطبان بنده وسیع شده ماشاء الله، بزنم به تخته، و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم ... هوف هوف هوف (صدای فوت نویسنده به اطراف و اکناف!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/2/11 11:28 صبح
دیروز، جمعه، یکی از دوستان این پیامک را برایم فرستاد:
شاید آن روز که سهراب نوشت:
"تا شقایق هست، زندگی باید کرد"،
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید این جور نوشت:
هر گلی هم باشد؛ چه شقایق، چه گل پیچک و یاس،
تا نیاید مهدی (ع)، زندگی دشوار است.
بنده هم در جواب نوشتم:
اتفاقا سهراب
خبرش بود ز درد دل یاس
که بپرسید سحر:
"خانهی دوست کجاست؟"
آری آری
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
ولی آن گونه که احساس کنیم
که خدایی است در این نزدیکی؛
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
...
کلمات کلیدی :