طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
دانش، بهترین زیبایی است . [امام علی علیه السلام]

بالاخره ثروت بهتر است یا علم؟(2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/31 12:35 عصر

 

Remember, Marion. Money can’t buy happiness, but it can stop unhappiness

ماریون! یادت باشد. پول نمی‌تواند باعث خوشبختی شود، اما می‌تواند جلوی بدبختی را بگیرد.

جمله‌ی "کسیدی"، پیرمردی ثروتمند و آزمند به ماریون، در سکانسی از فیلم روانی Psycho ساخته‌ی آلفرد هیچکاک.
به نظر بنده این حرف درست است البته باید چیزی به آن اضافه کرد و آن این است که پول می‌تواند باعث بدبختی هم بشود. یعنی دقیقا همان سرنوشتی که ماریون کرین به آن دچار می‌شود؛ او که به دلیل فقر، تا سه سال دیگر، نمی‌توانست با نامزدش ازدواج کند، پول هنگفتی از رئیسش می‌دزدد و پس از آن ماجراهایی برایش پیش می‌آید که در نهایت به مرگ وحشتنناک او منجر می‌شود. دختر بیچاره!


البته ممکن است کسی بگوید هردوانه! چون از یکی پرسیدند خربزه می‌خوری یا هندوانه؟ گفت هردوانه. و حتی خود بنده هم از آمادگی هر گونه همکاری را در این زمینه دارم. در این باره بحثی نیست. سوال این است: بین پولدار شدن از راه حلال و عالم شدن (همراه با میزان متوسطی از ثروت) کدام بهترتر است؟





کلمات کلیدی :

بالاخره علم بهتر است یا ثروت؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/29 2:14 عصر


                                                     به نام خدا

                                 موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت؟


پدرم  می‌گوید ثروت بهتر است. مادرم می‌گوید: هر دو تا بهتر است. مادربزرگم می‌گوید: علم بهتر است. دایی‌‌ام می‌گوید: ثروت بهتر است. پسرخاله‌ام می‌گوید: علم بهتر است. زن داداشم  می‌گوید: ثروت بهتر است. پسر عموی پدرم می‌گوید: ...

(سکانسی از فیلمی سینمایی که اسمش یادم نیست و چند سال پیش از تلویزیون پخش شد).


بنده بعید می‌دانم در طول تاریخ و حتی قبل از آن؛ یعنی زمانی که آدم‌ها به صورت باگومبا باگومبا با هم حرف می‌زدند، کسی وجود داشته که حداقل یک بار (و حداکثر 96 بار) درباره‌ی این موضوع انشا ننوشته باشد. جالب‌انگیزناک‌تر این که تا حالا فکر می‌کردم این مسئله فقط در ایران است ولی امروز فهمیدم نه خیر جانم، بین‌المللی است. چون وقتی سر کلاس از بعضی بچه‌ها که هر کدام از جایی بودند؛ هندوستان، پاکستان، آذربایجان، ترکیه، افغانستان و… پرسیدم، دیدم بــــــــــــــعله، صابون این موضوع به تن آنها هم خورده بدجور.

کسی نیست بپرسد (خوشبختانه همین الان پیدا شد و پرسید!) آخر این (ما)‏بچه‌های نیم‌وجبی، چگونه می‌توانند (می‌توانیم) جواب این سوال را بدهند (بدهیم) در حالی که نه علم دارند (داریم) نه ثروت؟ تازه، چند درصد از آنها (ما) بالاخره جواب مسئله برایشان (برایمان) روشن می‌شود؟ تا جایی که بنده می‌دانم، مطلب برای بیشترشان (مان) به صورت معادله‌ی دو مجهولی باقی می‌ماند. بعد بعضی از همین (ما) بچه‌های دومجهولی! معلم می‌شوند (می‌شویم) و دوباره همین موضوع را به بچه‌ها می‌دهند (می‌دهیم) و همین طور برو جلو.




کلمات کلیدی :

اوباما روی صندلی داغ! (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/26 12:11 عصر


ک: آقای اوباما نظرتون درباره‌ی صلح چیه؟
آقای اوباما: حقیقتش را بخواهی... ببینم صدایم ضبط می‌شود؟

ک:‌ بله.
آقای اوباما: فعلا لطفا خاموش کنین.

(در این جا مجبور شدم ام پی تری را خاموش کردم و این قسمت رو ما یواشکی با گیرنده‌ی کوچک و مخفی که سر خودکار جاسازی شده بود گرفتیم).

اوباما: حقیقتش را بخواهید من همیشه دوست داشته‌ام درباره‌ی این کلمه یک تحقیقی انجام بدهم. نه که فکر کنی تازه به این فکر افتاده‌ام نه به جان سگم. از همان دوران دانشجویی. آخر می‌دیدم که این کلمه این طرف و آن طرف خیلی به کار می‌رود ولی متاسفانه تا حالا فرصت نکردم. ولی این قدر می‌دانم که خیلی چیز خوبی است. مخصوصا از وقتی که جایزه‌اش را هم به ما داده‌اند که دیگر خیلی انگیزه‌ام قوی‌تر شده که درباره‌اش مطالعه کنم. یعنی یک جور احساس دین می‌کنم نسبت به این واژه. هر چی نباشه خیرش به ما که رسیده. یک چیزی بگویم بین خودمان می‌ماند؟

ک:‌ مطمئن باشید آقای رئیس جمهور.
آقای اوباما: آن روزی که رفته بودم جایزه را بگیرم. فیلمش را که حتما دیده‌ای؟

ک: بله.
آقای اوباما: همه‌اش نگران این بودم که یک دفعه مجری یا خبرنگاری معنی این کلمه را از من بپرسد که ضایع می‌شدم بدجور. ولی خوشبختانه به خیر گذشت.

ک: آقای رئیس جمهور ببخشید...
آقای اوباما: بازم می‌خوای سوال بپرسید؟

ک: ‌با اجازه‌ی شما.
آقای اوباما: ول کن بابا. قهوه‌ات را بخور. سرد می‌شود از دهان می‌افتد. بقیه‌اش را بگذار برای یک وقت دیگر. از طرفی، با بچه‌ها قرار دارم. می‌خواهیم امروز برویم ماهیگیری.

ک: اگر اجازه بدهید این سوال آخرم هست. (این را که گفتم آقای اوباما از بازویم نیشگونی گرفت و گفت: بنال ببینم). درباره‌ی مناسبات آمریکا و ایران می‌خواستم بپرسم و این که ...

آقای اوباما: بس کن! تو را به جان هر کسی که دوست داری بس کن. آخ که سر این زخم رو باز کردی. کل روزم را خراب کردی.

ک: ببخشید آقای رئیس جمهور نمی‌خواستم شما را ناراحت کنم.
آقای اوباما: می‌دانم. نمی‌خواستی ولی کردی. اگر می‌دانستم، نمی‌گذاشتم سوال کنی. چند روز بود که سعی می‌کردم کمتر به این موضوع فکر کنم. تو دوباره به یادم آوردی.

ک: معذرت می‌خواهم آقای رئیس جمهور فکر نمی‌کردم این موضوع این قدر ناراحت و مکدرتان بکند.
آقای اوباما: کاریش نمی‌شود کرد. کاری‌ است که شده...

ک: اجازه می‌دهید ضبط صوت را روشن کنم.
آقای اوباما: اصلا. بگذار خاموش بماند.

ک: ‌بله.
آقای اوباما: راستش خودم هم درمانده‌ شده‌ام. دیگر نمی‌دانم چه کار باید بکنم. شب‌ها خواب راحت ندارم. من که هیچی گنده‌تر از من هم در مانده‌اند که با این ایران چه کار بکنند.اول به من گفتند: روی خوش به ایران نشان بده و بگو مناسبات ما تغییر می‌کند. بلانسبت خواستیم خرشون کنیم. ولی دیدیم نشد. روی پرونده‌ی هسته‌ای خواستیم حالشان را بگیریم که باز هم نقشه‌امان نگرفت. حالا هم که انگار کک افتاده نوی تنبانشان که هی به من می‌گویند باید ایران را تهدید هسته‌ای کنی. که این هم کارشناسان می‌گویند امیدی به آن نیست. بلانسبت مثل خر تو گل گیر کرده‌ایم.

ک: آقای خر (ببخشید، معذرت می‌خواهم آقای رئیس جمهور) خیلی ممنون که در گفتگوی ما شرکت کردید و عذر خواهی می‌کنم که مزاحم وقتتان شدم. و ممنون که با حوصله به پرسش‌های بنده پاسخ دادید. با اجازتون بنده دیگر مرخص می‌شوم تا شما هم به برنامه‌ی ماهیگیریتان برسید.

آقای اوباما: خدا بگویم چی کارتان بکند. ماهیگیری چیه!؟ اسم ایران که می‌آید دیگر حالی برای من نمی‌ماند که بخواهم بروم ماهیگیری. همین الان سرم از درد دارد می‌ترکد. باید بروم یک قرصی، چیزی کوفت کنم و کمی بخوابم شاید دردش کمتر بشود.

ک: باز هم عذر خواهی می‌کنم. با اجازتون...
اوباما: برو. در را هم پشت سرتان ببند. دیگر هم این طرف‌ها پیدایت نشود. آی. مُردم از این سردرد لعنتی. آخ...

 




کلمات کلیدی :

اوباما روی صندلی داغ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/24 12:47 عصر


گفتگویی صمیمانه و منتشر نشده با آقای باراک اوباما.

پس از گذشت نزدیک به یک سال از آغاز ریاست جمهوری جناب آقای جرج دبلیو اوباما، برای نخستین بار ایشان در نشستی صمیمانه به پرسش‌های خبرنگار ما به صورت صریح و شفاف پاسخ دادند و دیدگاه‌های خود را نسبت به مهمترین مسائل آمریکا و جهان ابراز کردند. در ادامه، خلاصه‌‌ای از این گفتگو را برای خوانندگان محترم گزارش می‌کنیم.
 کامران نجف پور. واحد غیر مرکزی خبر.

ک:‌ آقای رئیس جمهور نظرتان درباره‌ی کار ریاست جمهوری و وظایف آن چیست؟

جناب اوباما: راستش من تا قبل از این که انتخاب بشوم فکر می‌کردم کار سختی باشد و خیلی نگران بودم که آیا از عهده‌ی آن بر می‌آیم یا خیر؟ ولی بعد از انتخابات فهمیدم که نه نگرانی من بی‌مورد بوده. چون هر روز صبح وقتی صبحانه‌ام تمام می‌شود چند تا کاغذ روی میز صبحانه‌ام هست که از طرف بر و بچ حزب برایم فرستاده شده و همة تصمیماتی که باید آن روز بگیرم، جاهایی که باید بروم، و همه‌ی دیالوگ‌هایم در آن نوشته شده و تنها کاری که باید بکنم این است که آنها را خوب از بر کنم که این کار هم بیش‌تر از نیم ساعت طول نمی‌کشد. و موقعی که من در مدرسه همیشه درس‌های حفظی‌ام را  20 گرفته‌ام.

خوبی‌اش هم این است که دوستان مایه‌دار اسرائیلی هم زیر این برگه‌ها را زحمت کشیده‌اند امضا کرده‌اند و دیگر خیالم از هر جهت راحت است. دیگر می‌ماند چند تا امضا که سر راه که می‌روم زمین گلف پشت خانه‌امان، اول می‌روم اتاق کارم، آنها را امضا می‌کنم بعد می‌روم با چند تا از رفقا تا آخر وقت اداری گلف می‌زنیم. بعد از ظهرها هم که با خانم بچه‌ها می‌رویم خرید. شب‌ها هم که می‌نشینیم سریال Lost و Prison Break را می‌بینیم.


ک: آقای رئیس جمهور شما از انتخابات شعار اصلی شما تغییر بود. برای تحقق این شعار کلیدی‌اتان چه اقداماتی انجام داده‌اید؟
(در این جا جناب آقای اوباما که بسیار شوخ طبع هستند با دو انگشت لپ بنده را گرفتند و تکان دادند بعد فرمودند: آفرین خوشم اومد سوال خوبی کردی بعد ادامه دادند):

جناب اوباما: من در همه‌ی چیزهای بنیادین تغییر ایجاد کرده‌ام. از خرید سگ‌های جدید برای دخترهای نازم گرفته تا تعویض النگوها و گردنبندهای خانمم، تا لباس‌های خودم. همچنین دکوراسیون و پرده‌ها و آینه‌کاری‌های دسشتویی و حمام کاخ سفید را کلا تغییر دادم... و ماشین و دمپایی‌های روفرشی‌ام و خلاصه هر چه شما فکرش را بکنید فقط در بعضی مسائل جزئی مثل سیاست خارجی، بحران افغانستان و عراق، مسئله‌ی فلسطین، رکود اقتصادی آمریکا و چند مسئله‌ی کوچک دیگر به پیشنهاد دوستان صهیونیست عزیزم که همیشه یاور و همراه من هستند، صلاح دیدم به همون سبک و سیاق گذشته عمل کنیم. چون هم اگر بخواهیم در آنها تغییری ایجاد کنیم، دیگر وقت زیادی برای گلف و استخر که من خیلی علاقه دارم  باقی نمی‌ماند. همچنین باید شونصد نفر از بر و بچ حزب و کنگره و کارخانه‌داران و ... را یکی یکی باهاشون صحبت کنم تا همه راضی باشند. من هم که حوصله‌ی این دردسرها را ندارم. تازه همین جوری هم کلی پول و نفت و این‌ها گیر ما می‌آید، خرج سربازهایمان را از کشورها مختلف می‌گیریم، کلی اسلحه می‌فروشیم. و همه‌اش هم توی تلویزیون هستم. که مادرم خیلی از این مسئله خوشش می‌آید و همیشه قربان صدقه‌ام می‌رود و به فامیل زنگ می‌زند که بروند روی کانالی که دارد من را نشان می‌دهد. و بین خودما بماند پوز پسر بچه‌ها عمو و خاله‌ام را زده‌ام خفن. آخر از بچگی با هم کَل داشته‌ایم اساسی.


ک: آقای رئیس جمهور نظرتون درباره‌ی صلح چیه؟
جناب اوباما: حقیقتش را بخواهی... ببینم صدایم ضبط می‌شود؟

(ادامه دارد)





کلمات کلیدی :

حاج آقا! مسئلةٌ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/22 2:7 عصر


مرتضی و من و یک آخوند دیگر، روی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم و به طرف حرم می‌رفتیم. توی راه، بعد از میدان امام، راننده نگه داشت و دختر جوانی که چادر ملی به سر داشت سوار شد. خیابان شلوغ بود و ماشین ما، پشت سر تاکسی دیگری که مشغول سوار کردن مسافر بود متوقف شده بود و منتظر حرکت کردن آن بودیم. در همین فاصله دو پسر، حدودا سوم دبیرستانی، با موتور از سمت راست به در جلویی تاکسی، جایی که دختر نشسته بود، نزدیک شدند. نفر جلویی سرش را به شیشه‌ی ماشین که کاملا پایین بود، نزدیک کرد و در حالی که به ما نگاه می‌کرد با صدای بلند گفت: حاج‌آقا حالا اشکال شرعی نداره این (و با سرش به دختر اشاره کرد) جلو نشسته؟ و لبخند تمسخر آمیزی زد و  گازش را گرفت و داشت جیم می‌شد که معطلش نکردم، گفتم: "به تو ربطی نداره".

آخوندی که کنار مرتضی نشسته بود هم چیزی زیر لب گفت که تو سر و صدای ماشین‌ها و بوق‌های ممتد آنها، درست نشنیدم. مرتضی هم که فقط خندید. پسرها به سرعت از لابلای ماشین‌ها لایی کشیدند و رفتند. کمی بعد به خودم گفتم: قربونت برم این چه جور جواب دادن به مسئله‌ی شرعی بود!؟ "به تو ربطی نداره"! ولی دوباره به خودم حق دادم که "نه، رفتارت درست بود. چون آنها واقعا نمی‌خواستند مسئله‌ی شرعی بپرسند. بیشتر برای متلک‌زدن به دختر و ضایع کردن او جلوی ما بود".

دختر در تمام مدت ساکت بود و به جلو نگاه می‌کرد. ای کاش می‌دانستم درباره‌ی کار من چه فکری می‌کرد؟ یعنی از دفاع مشروع! من خوشحال شده بود؟ راننده تاکسی چه قضاوتی کرد؟ از همه مهم‌تر نظر خدای عزیز چه بود؟ دوست آخوند ما هم اظهار نظری نکرد. فقط مرتضی سرش را به من نزدیک کرد و گفت: خوشم اومد. خوب حالشونو گرفتی. حرف او کمی حالم را بهتر کرد. گفتم: عجب پسرای تخسی بودن!

 




کلمات کلیدی :

آنچه درباره ی یک آخوند باید بدانیم! (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/19 6:21 عصر

 

آخوند را زود محکوم نکنیم!

 

می‌گفت وارد مسجد شدم برای نماز ظهر و عصر. همیشه برای نماز معمولا دو سه صف تشکیل می‌شد. چیزی در حدود 40نفر ولی آن روز هیچ کس نیامده بود الا یک نفر از مغازه‌دارهای کنار مسجد. تازه او هم گوشه‌ای از مسجد ایستاده بود و نمازش را فرادی می‌خواند. اول فکر کردم شاید من دیر آمده‌ام ولی بعد یادم آمد که اذان تازه تمام شده. منتظر شدم تا نمازش تمام شد. سلام کردم و گفتم: خبری شده؟ چرا امروز مسجد این قدر خلوته!؟ او که انگار منتظر این سوال من بود بلافاصله گفت: حاج‌آقا ببخشید اینو میگم ولی تقصیر خودتونه. گفتم: چطور؟ مگه من چیکار کردم؟ گفت: حاج تقی یه چیزی درباره‌ی شما گفته. گفتم دو نمازت را خوانده‌ای گفت: نه یکی رو. گفتم: پس بعد از نمازت یه کم صبر کن منم دو نمازم رو بخونم، بریم پیش حاجی ببینم چی کار کردم؟...


حاج تقی گفت: حاج‌آقا راستش من دیروز ظهر دیدم شما بدون وضو نماز خوندین!
- من بدون وضو نماز خوندم!؟
- اگه با چشمای خودم ندیده بودم محال بود باور کنم.
- دلیلت چیه که من بی‌وضو نماز خوندم؟
- من توی وضوخانه‌ی مسجد داشتم وضو می‌گرفتم. شما اومدین (گلاب به روتون) رفتین دستشویی. خودم صدای آب رو هم شنیدم که باز کرده بودین. بعد که اومدین بیرون دیگه وضو نگرفتین و رفتین نماز خوندین.

می‌گفت: حرف حاج تقی که به اینجا رسید هم خنده‌ام گرفته بود و هم ناراحت شده بودم. گفتم: مرد مومن بهتر نبود قبل از همه از خودم می‌پرسیدی، بعد اعلامیه می‌زدی؟
ساکت بود. گفتم بنده‌ی خدا قبل از این که بیام مسجد رفته بودم درمانگاه، آمپول زدم. و تزریقاتچی روی جای آمپول، پنبه‌ای رو چسبونده بود که جلوی خونو بگیره. من وقتی وارد وضوخانه‌ی‌ مسجد شدم، وضو داشتم. یعنی خونه وضو گرفته بودم. اینجا فقط رفتم دستشویی و پنبه را برداشتم و جاش رو شستم تا اگر خون اومده باشه، بشورمش که واسه‌ی نماز بدنم پاک باشه.



درباره‌ی هیچ کس نباید زود قضاوت کرد چه آخوند و چه غیر آخوند ولی از دو جهت این مسئله درباره‌ی آخوند تاکید بیشتری دارد؛ اول این که آخوند، عالم است و ممکن است گاهی کارهایی انجام بدهد که حکمتش بر کسی که اطلاعات کمتری از دین دارد پوشیده باشد. دوم این که آخوند در جامعه موقعیت خاصی دارد و خدشه وارد شدن به حیثیت او (در مقایسه با یک فرد عادی) آثار منفی گسترده‌تری برای جامعه دارد.

اشتباه نشود منظورم این نیست که نباید از آخوند انتقاد کرد و همه‌ی کارهای او را (مخصوصا کاری را به نظر ما اشتباه می‌آید) حمل بر صحت کرد. نه. اشکال ندارد. آخوند هم گاهی ممکن است اشتباه بکند. ولی قبل از این بخشنامه صادر کنیم اول برویم از خودش بپرسیم شاید کار عجیب او از نظر ما، تبیین درست و محکمه پسندی داشته باشد. والسلام.

 




کلمات کلیدی :

آنچه درباره ی یک آخوند باید بدانیم! (6)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/17 12:7 عصر

 

آخوند هم قسط می‌دهد!

 

1. آخوند قسط می‌دهد.
2. آخوند قسط‌هایش عقب می‌افتد.
3. آخوند به ضامنش بانک زنگ می‌زند.

4. آخوند قبض آب می‌دهد.
5. آخوند قبض برق می‌دهد.
6. آخوند قبض گاز می‌دهد.
7. آخوند قبض تلفن می‌دهد.
9. آخوند پرداخت قبض‌هایش عقب می‌افتد.
10. آخوند اخطاریه می‌گیرد.
11. آخوند تلفنش یک‌طرفه می‌شود.
12.  آخوند تلفنش قطع می‌شود.

13. آخوند خانه ندارد.
14. آخوند اجاره‌خانه می‌دهد.
15. آخوند صاحبخانه جوابش می‌کند. باور کن!

16. آخوند کرایه تاکسی می‌دهد.
17. آخوند بلیط قطار می‌خرد.

18. آخوند جهیزیه باید بخرد.
19. آخوند بچه‌ی دانشگاهی دارد.
20. آخوند شهریه‌ی دانشگاه آزاد می‌دهد.
21. آخوند برای خرج عروسی دختر و پسرش قرض می‌کند.

22. آخوند مریض می‌شود.
23. همسر آخوند مریض می‌شود.
24. بچه‌ی آخوند مریض می‌شود.

25. آخوند پول ویزیت و آزمایشگاه و رادیولوژی می‌دهد.
26. آخوند دارو می‌خرد.

27. آخوند... مثل همه.





کلمات کلیدی :

آنچه درباره ی یک آخوند باید بدانیم! (5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/10 12:6 عصر



آخوند با انرژی خورشیدی کار نمی کند. متاسفانه!

 

 استادی با فرارسیدن ایام محرم، به شاگردان طلبه‌اش گفت: وقتی برای تبلیغ و منبر به منطقه‌ای می‌روید، شما به مردم نگویید چیزی به شما بدهند.
... یکی از شاگردان وقتی اولین مجلسش تمام شد، خداحافظی کرد و صاحب مجلس هم چیزی به او نداد. مجلس دوم هم به همین صورت تمام شد و مجلس سوم و چهارم و پنجم همین طور. روزها و مجالس پشت سر هم می آمد و می‌رفت ولی خبری نبود که نبود. آخوند بیچاره هم دیگر ته جیبش در آمده بود دیگر حتی کرایه‌ی برگشتن به قم را هم نداشت. بالاخره  کاسه‌ی صبرش سرریز شد و به مردم گفت: به ما گفته‌اند چیزی به شما نگوییم، به شما هم گفته‌اند چیزی به ما ندهید!

____

حاج آقا محسن قرائتی در جلسه‌ای تعریف می‌کرد که یک روز رفتم پیش یکی از علما که مسئولیت بزرگی در امور روحانیت داشت. از او خواستم که مبلغی را که به عنوان هزینه‌ی ایاب و ذهاب می‌دهند به روحانیونی که برای اقامه‌ی نماز جماعت و بیان احکام به مدارس می روند، کمی افزایش بدهند. اما ایشان موافق نبودند و می‌گفتند: صلاح نیست طلبه‌ها زیاد وارد دنیا و مادیات بشوند. من با ایشان بحث کردم تا این که بالاخره گفتم: آقا حضرت عباس برای خدا شمشیر می‌زد ولی بالاخره اسبش که جو می‌خواست!

____

بله آخوند مسجد را اداره می کند برای خدا، مسائل دینی را بیان می‌کند برای خدا، صیغه‌ی عقد ازدواج و نماز میت می‌خواند برای خدا، منبر می‌رود و روضه‌ی حضرت اباعبدالله می‌خواند برای خدا و... ولی بالاخره اسبش که جو می‌خواهد و این اسب لاکردار او هم که متاسفانه با انرژی خورشیدی کار نمی‌کند!





کلمات کلیدی :

آنچه درباره ی یک آخوند باید بدانیم! (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/8 12:52 صبح


آخوند بدبخت نیست!


مهرداد می‌گفت یک روز از خانه بیرون آمدم که بروم حوزه. سر کوچه که رسیدم کاوه، یکی از جوان‌های محله را دیدم که طبق معمول تیپ زده و سر کوچه ایستاده و زن و بچه‌ی مردم را دید می‌زند. دلم برایش سوخت از این که می‌دیدم دارد گوهر یک‌دانه‌ی جوانی را این طوری هدر می‌دهد. وقتی نزدیکش رسیدم به سابقه‌ی رفاقت قدیم سلام کردم و دست دادم. گفت مهرداد یه چیزی می‌خوام بهت بگم ناراحت نمی‌شی. گفتم: بگو.
- دلم به حالت می‌سوزه. رفتی آخوند شدی. خودتو بدبخت کردی.
خنده‌ام گرفت. چون من هم دلم به حالش سوخته بود. ولی چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: خدا همه‌ی ما رو عاقبت به خیر کند و خداحافظی کردم و رفتم.


چند ماهی از ازدواجم گذشته بود. شبی از خانه‌ی پدرم خانمم به طرف خانه‌ی خودمان بر می‌گشتیم. خیابان فرعی خلوتی بود و کنارآسفالت راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم در حالی که دل‌هایمان پر از شکر و شادی بود و با تمام وجود تمام خوشبختی را تا جایی که در زندگی دنیایی ممکن بود حس می‌کردیم.

از روبرو سه تا خانم که یک چادری که مسن‌تر به نظر می‌رسید و دو مانتویی که من حدس زدم دختران آن خانم هستند داشتند می‌آمدند. وقتی به ما نزدیک‌تر شدند و متوجه‌ی ما شدند – یک آخوند با همسرش-  یکی از آنها چیزی در گوش دیگری گفت و هر دو خندیدند. وقتی رد شدیم به خانمم گفتم: فکر می‌کنم خیلی از خانم‌ها وقتی تو را با من می‌بینند دلشان به حالت می‌سوزد از این که بدبخت شده‌ای از این که با من ازدواج کرده‌ای و با خودشان می‌گویند: چه حوصله‌ای داره که می‌تونه با یه آخوند زندگی کنه. خانمم گفت: اتفاقا بعضی هم همین‌ها را به من گفته‌اند.


در زندگی آخوندها هم به اندازه‌ی دیگران مایه‌های لذت و شادی هست. تازه به سبب وجود مکانیسم‌های پیشرفته‌ای چون شکر، صبر، قناعت، ساده‌زیستی، توکل و ... حتی می‌توان گفت غالبا زندگی شادتر و پرطراوت‌تری دارند. ولی خوب گاهی نوع تفریح‌ها و طرب‌هایشان ممکن است با بقیه‌ی مردم کمی فرق کند در عین حالی که در بسیاری از آنها با بقیه‌ مشترک هستند.
به هرحال گفتم که بدانی آخوندها بدبخت نیستند.

 




کلمات کلیدی :

خودم می دونم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/1 12:0 صبح

                                 

 

                                              


دوست عزیزم سلام. سال نو مبارک. جدی می‌گم! چون به یکی گفتند: عیدت مبارک. گفت: خودم می‌دونم!
خیلی خوب باشه. هر چی دعای خوب بلدم خدا اول واسه‌ی تو بعد هم واسه‌ی من اجابت کنه. حالا راضی شدی؟ خوش باشی.





کلمات کلیدی :

<   <<   66   67   68   69   70   >>   >