طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
تدبیر پیر را از دلیرى جوان دوست‏تر مى‏دارم . [ و در روایتى است ] از حاضر و آماده بودن جوان براى کارزار . [نهج البلاغه]

قوی ترین مرد جهان!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/8/27 4:44 عصر

             


                                                


قوی‌ترین مرد جهان معرفی شد. بر پایه‌ی این گزارش آقای باراک اوباما قوی‌ترین مرد جهان معرفی شد. از سوی دیگر بعضی گزارش‌‌‌ها حاکی از آن است که انجمن حمایت از حقوق حیوانات به این انتخاب اعتراض نموده است. بر پایه‌ی همین گزارش رئیس این انجمن گفته است: Black Donkey (خر مشکی) به دلایل متعددی ازآقای باراک اوباما سرتر است.

ایشان در ادامه گفتند: من نمی‌دانم انتخاب کنندگان برای این کار چه معیاری داشته‌اند؟ اگر از نظر عضلانی و هیکل ورزشی نگاه کنیم که که دانکی بر اوباما ترجیح دارد. اگر معیار، میزان حمل بار باشد باز هم دانکی برتر از اوست و اگر طول مدت خرحمالی برای ارباب یا اربابان مبنای انتخاب باشد کاملا روشن است که دانکی عزیز از آقای باراک اوباما که تازه 9 تا 10 ماه است شروع به کار کرده اند با سابقه‌تر است.

ایشان در ادامه اعتراف کردند که البته اگر مبنای کار، میزان حماقت و زشت‌روئی باشد باید انصاف داد که انتخاب جناب پرزیدنت، درست و به‌جا بوده ولی این دو مورد اخیر که نمی‌توانند ملاک‌های مناسبی برای انتخاب کسی به عنوان قوی‌ترین باشد. از سوی دیگر یک منبع رسمی که نخواست نامش فاش شود اظهار داشته که که کاخ سفید مدارک مربوط به نر بودن دانکی را از انجمن مطالبه کرده است و رایزنی‌ها درباره‌ی انتخاب اوباما یا دانکی پشت درهای بسته ادامه دارد.

عکس اختصاصی از Black Donkey:
 

 

                                                  

عکسی از دوران دانشجویی ایشان:

                                               



کلمات کلیدی :

عجیب ترین کتابخانه ایران!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/8/21 12:54 عصر



تابستان رفته بودم دزفول. قرار شده بود برای بعضی طلبه‌ها چند جلسه‌ درباره‌ی شعر و عناصر آن صحبت کنم. یکی از کتاب‌های "دکتر شفیعی کدکنی" را لازم داشتم. "ادوار شعر فارسی". برای پیدا کردنش به هر دری زدم ولی فایده نداشت. تحقیقات محلی وسیعی را شروع کردم. از دوستان ادبیاتی تا دبیران و استادان ادبیات و کتابخانه‌های عمومی و کتابفروشی‌ها. آخرین جایی که احتمال می‌دادم داشته باشد. کتابخانه‌ی امور تربیتی بود.

تلفن زدم. خانم محترمی گوشی را برداشت. در کمال ناباوری گفت: داریم تشریف بیاورید. وقتی رفتم خانم کتاب‌دار رفت داخل مخزن کتاب. توی دل من عروسی بود. طولی نکشید برگشت ولی کتابی دستش نبود. رفت سراغ برگه‌دان‌هایی که کارت‌ها اعضایی که کتاب برده بودند در آن بود کاشف به عمل آمد که یکی از پرسنل اداره کتاب را برده. . آه از نهادم برآمد. به او تلفن کرد و معلوم شد که در بهترین حالت فردا می‌تواند آن را بیاورد. من هم فردا صبح علی‌الطلوع کلاس داشتم و منبع اصلی‌ام هم همین کتاب بود. عروسی تبدیل به عزا شد.

بنده خدا خیلی عذرخواهی کرد و گفت: فردا تشریف بیاورید حتما تقدیم می‌کنیم. گفتم: فردا می‌شود نوشدارو بعد از مرگ سهراب. انگار این جمله کار خودش را کرد گفت: صبر کنید ببینم جای دیگری آن را ندارند. به روان پاک فردوسی پاکزاد درود فرستادم. شعله‌ی کوچکی از امید در دلم روشن شد. چند جا تلفن زد. کتابخانه‌های عمومی و کتابفروشی‌ها. بالاخره یکی از کتابفروشی‌ها که تو کار کتاب‌های دست دوم بود گفت که آن را دارد. سه نسخه.

خانم کتاب‌دار همکارش را که پسر جوانی بود صدا زد و از توی کیف زنانه‌ی مشکی‌اش پول درآورد و به او داد و گفت: می‌روی هر سه نسخه را می‌خری و یکی را هم می‌دهی به حاج‌آقا.

اولش فکر کردم "رؤیای یک نیمه شب تابستان" شکسپیر را می‌بینم ولی نه واقعیت داشت. در تمام عمرم چنین چیزی را نه دیده بودم و نه شنیده. البته کتابخانه‌های زیادی رفته بودم که لیستی را در اختیار مراجعان می‌گذاشتند که هر کتابی را که لازم دارید اسمش را اینجا بنویسید ولی سه سال دیگر هم ب‌روی می‌بینی هنوز خبری نیست.

کارت شناسایی گرو گذاشتم و با پراید جوانک که در آن حال پرادو به نظرم می‌آمد رفتیم و بقیه‌ی ماجرا هم که معلوم است. 





کلمات کلیدی :

گل احمق!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/8/11 11:2 صبح



ابرهای خاکستری و سیاه کیپ تا کیپ در آسمان نشسته بودند و سر به سر همدیگر می‌گذاشتند و گاهی سر همدیگر فریادی هم می‌زدند و اشکی از گوشه‌ی چشم ابر دل‌نازک‌تری می‌غلتید و سر عابری می‌افتاد. پیاده داشتم می‌رفتم زهرا دخترم را از مهد کودک بیاورم و به این فکر می‌کردم که چرا چتر نیاوردم تا اگر باران شروع شد لااقل زهرا خیس نشود ولی دیگر فایده نداشت. از خانه دور شده بودم. قدم‌هایم را تندتر کردم تا قبل از شروع باران به خانه برسیم.

چند متر جلوتر و از روبرو، مردی و خانمی داشتند می‌آمدند. مرد حدودا چهل‌‌ساله که گشاد گشاد راه می‌رفت با ریشی از ته تراشیده و سبیلی پرپشت و شکمی گرد و برآمده. خانم که جای خواهرم باشد حدودا بیست و دو سه ساله با چادر و مانتو و مقنعه‌ی مشکی. چادرش باز مانده بود و در حالی که به زمین نگاه می‌کرد آرام و سنگین می‌آمد و مرد هم که به نظر می‌آمد پدرش باشد کنار او راه می‌رفت ولی دائم به سمت او می‌چرخید و چیزهایی می‌گفت. چیزی از حرف‌هایش نمی‌شنیدم ولی از حرکات دستش که تند تند بالا و پایین می‌رفت پیدا بود که حسابی عصبانی است.

یکی دو متر مانده که به هم برسیم، پیچیدند داخل کوچه‌ی نسبتا عریضی که بین من و آنها بود. داشتم رد می‌شدم یکدفعه کسی گفت: احمق! بی‌اختیار به داخل کوچه نگاه کردم خانم داشت غم‌زده و سر به زیر می‌رفت. اما یک دفعه برگشت و به پشت سر نگاه کرد. لابد برای این که ببیند کسی هم شنیده که مرد به او چه گفته یا نه؟ مرا دید که دارم نگاه می‌کنم. زود سرم را برگرداندم و رد شدم. می‌توانستم درک کنم چقدر شرمنده شده. شاید بیش‌تر از تمام حرف‌هایی که مرد به او زده بود. قلبم فشرده شد. خودم را لعنت کردم که چرا نگاه کرده بودم. اولین باری بود که می‌دیدم کسی جلوی دیگران به یک گل (1) می‌گفت: احمق!

- "یعنی ممکن است یک روز من هم به دخترم چنین چیزی بگویم؟!"

_______________________________________________________________________
(1) علی (ع): ان المرأه ریحانه لیست بقهرمانه (نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص 939، نامه 31)






کلمات کلیدی :

تا قلبم آروم بگیره!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/8/6 4:34 عصر

 

 

                                


سلام. قربونت برم آقا. خدا می‌دونه چقدر دوستت دارم. خودت هم می‌دونی. اگه قرار باشه تو دنیای به این بزرگی یه جا برم (با همه‌ی علاقه و ارادتی که به مکه و مدینه و کربلا و نجف و صاحباشون دارم) ولی به خدا اونجا مشهد توهه. هر کی هر چی می‌خواد بگه.

آقا به بعضی حرفام و کارام نگا نکن. می‌دونم تاوانش رو باید یه روزی بدم مگه خدا منو ببخشه، به قلبم که نگاه می‌کنم پر اسم "رضا"ست. تو "رضا" هستی ولی مطمئن نیستم که از من راضی هستی بهتره بگم مطمئنم از من خیلی راضی نیستی روم سیاه. ولی به یه چیز دلم قرصه. بگم؟ به این که (با این که قابل نیستم) منو دوست داری. این جوری نیست!؟ حاضرم قسم بخورم. مگه این که دروغ باشه که می‌گن دل به دل راه داره! اسمت که می‌آد دلم می‌لرزه. کسی که از تو بخونه نمی‌تونم جلو اشکامو بگیرم. همون طور که الان نمی‌تونم بگیرم. دست خودم که نیست!


روبروت بی‌اختیار دوباره زانو بزنم
میون گریه بگم غریب و دربدر منم

                               تو رو شاهد بگیرم که با خدا حرف بزنی
                           می‌دونم که دست رد به سینه‌ام نمی‌زنی

می‌دونم شفاعتت بی‌منته زبونزده
به همین امید دلم به مشهده تو اومده

                         دست خالی هیچ کسی از در خونَت نمیره
                                  یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره

آقاجون. فدات بشم. ازت می‌خوام یه بار دیگه دعوتم کنی بیام... دم غروبی تو ایوون طلات جلوی یکی از حجره‌ها بایستم، تکیه کنم به دیوار و کاشی‌های آبیش، از پشت اشک‌هام زل بزنم به گنبدت تا اذون بگن. همین.




کلمات کلیدی :

راز چای آن روزها!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/29 4:34 عصر


سال اول حوزه بودیم. بعد از ظهرها که دیگر کلاس نداشتیم بساط چای را آماده می‌کردیم و تو حجره می‌خوردیم و کیفی داشت که به جهانداری عالم نمی‌دادیمش. حجره ‌‌های مدرسه وسط زمین درندشت حوزه ساخته شده بود. روی اضلاع مستطیلی که وسط یک ضلع در خروجی از محوطه‌ی ساختمانی بود. و هر حجره‌ای دو در داشت.

نکته‌ی مهم این که مراسم چای‌خوری بایستی در کمال سکوت و خفا انجام می‌شد و گرنه طلبه‌های دیگر حجره‌ها مثل قوم مغول حمله می کردند و تهِ قوری و فلاسک و قنددان شما را عجیب در می‌آوردند. لذا مجبور بودیم هم برای شستن اسباب چای و هم گذاشتن مر قوری را بر سر گاز، از در پشتی حجره بیرون برویم و در صورت لزوم آیه‌ی "وجعلنا..." را نیز بخوانیم. گاهی هم برای احتیاط عبا می‌زدیم تا قوری و استکان‌ها را زیر آن مخفی کنیم.

با تمام این تدابیر شدید امنیتی که اتخاذ می‌کردیم یکی از بچه‌ها بود "هادی" که به محض ریختن اولین چای در اولین استکان تق تق تق در حجره را می‌زد و یا الله گویان وارد می‌شد و ما می‌شدیم چهارنفر. دفعه‌‌های اول زیاد جدی نگرفتیم ولی دیدیم نه، کار همیشه‌اش است. یعنی دروغ نباشد از هر ده بار نه بارش مهمان ناخوانده‌ی ما بود. اول فکر کردیم زاغ سیاه ما را چوب می‌زند ولی چند بار سه نفری کمین کردیم دیدم نه بابا بنده‌خدا سرش به کار خودش است.

خودش که می‌گفت اتفاقی است ولی تو کت ما نمی‌رفت. اما بالاخره بعد از تحقیقات میدانی متعدد به این نتیجه رسیدیم که طفلک راست می گوید. با این حال عجیب بود که این ماجرا همچنان ادامه داشت. به طوری که مثلا یک بار پیش آمد که یکی دو هفته‌ای به حجره‌ی ما نیامد و وقتی آمد موقعی بود که ما چای درست کرده بودیم. خوب که فکر کردیم دیدیم تو این یکی دو هفته هم که او نیامده ما اساسا چای درست نکرده‌ بودیم. چون چای و قندمان تمام شده بود.

هنوز که هنوز است راز این پدیده‌ی اسرارآمیز بر من اشکار نشده است! شما چی فکر می‌کنید؟





کلمات کلیدی :

غارت بعد بخشش!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/17 7:18 عصر

 

 

                                    


گفتم پسته می‌خوای؟ گفت: آله!
- دهنت رو باز کن! آهـــــــــــــان. عزیز بابا!
نگاهی به دستم کرد که پر پسته بود... وروجک همه را می‌خواست آن هم به زور. هر کاری کردم که کمی هم برای خودم بماند نشد. حوصله‌ی گریه‌اش را نداشتم. ولی همه که تو یک دستش جا نمی‌شد. عروسکش را هم زمین انداخت. حالا هر دو دستش پر بود. داشت عقب‌عقب از من فاصله می‌گرفت. گفتم: زهرا جان یه کم به بابا می‌دی؟
منتظر عکس‌العملش شدم. جلو آمد و یک مشتش را تو کف دستم خالی کرد.
خانمم که داشت صحنه را نگاه می‌کرد خنده‌اش گرفت. گفت: نه به اون غارت کردن نه به این بذل و بخشش!
گفتم: غارت از روی خود محوری کودکانه بود و بخشش از روی عاطفه‌‌ی دخترانه. حالا اگه پسر باشه عمرا حتی یه دونه از اونا رو هم برگردونه...





کلمات کلیدی :

بستنی پژوهی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/15 1:8 عصر


                                         


اگر قرار بود بستنی‌خورهای نمونه‌ی کشور را انتخاب کنند، به ضرس قاطع عرض می‌کنم که بنده یکی از تاپ تِن (1) بستنی خورهای ایران بودم. البته به علت کمبود امکانات معمولا بستنی‌های معمولی را خریداری کرده، پس از باز کردن آن بستن‌ی، شدیدا مصرفش می‌نمایم.

اما دیگر به اینجایم رسیده. آخر تا کی باید بستنی 150تومانی خورد. به همین علت یک پروژه‌ی بستنی‌پژوهی را کلید زده‌ام که در طی آن هزینه‌ی چند بستنی در پیتی را کنار گذاشته، پس‌انداز نموده و در زمان مقتضی یک بستنی باکلاس را خریداری می‌کنم. آن هم هر بار یک جورش را. امروز اولی‌اش را خریدم که بستنی میهن 500 تومانی بود که عجب مزه‌ای داشت لاکردار. ولی شما که غریبه نیستید همین طور که در حال خوردن بودم و تمام مری و نای و معده و روده‌ داشت یخ می‌زد به صورت همزمان دود از کله‌‌ام بلند می‌شد که آخه این چه کاریه!؟ 500 تومن پول بی‌زبون دادی بستنی بخوری. می‌خوام نخوری. کوفتت بشه الهی!...

امیدوارم که این پژوهش به انجام برسد و در پایان توانسته باشم از تمام بستنی‌‌های موجود در بازار ایران نمونه‌برداری (ببخشید نمونه‌خوری) بنمایم. البته عذاب وجدان اگر بگذارد...
-------------------------------------------------
(1) Top Ten





کلمات کلیدی :

داستان رستم و شیر یارانه ای!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/12 9:25 صبح




رزم رستم با دیو و به چنگ آوردن رستم مر شیر یارانه‌ای را!

کنون ای سخنگوی بیدار مغز               یکی داستانی بیارای نغز
ز گفتار دهقان کنون داستان          تو برخوان و برگوی با راستان

بامداد تهمتن چو از خواب نوشین برخاست، سودابه آواز در داد: "بلند شو برو شیر بخر تن لش!"

تهمتن بسان شیر ژیان بر پای ایستاد و خفتان رزم پوشید و بر رخش هندلی زد و به سوی سوپر رهسپار شد. گروهی از پارسیان‌ پاک نهاد پیش از وی آن جا گرد آمده بودند. شمار ایشان چندان بود که آه از نهاد رستم برآمد. سرانجام ارابه‌ای که شیرها را بر دوش داشت رسید و ولوله در پارسیان فتاد. در این میان دیوی آهنگ آن کرد که بر او پیشی گیرد. پس دیو به رستم بگفت: من جلوی شما هستم داش!

تهمتن چو بشنید گفتار دیو              بر آورد چون شیر جنگی غریو
ز فتراک بگشاد پیچان کمند                 بیفکند و آمد میانش به بند

رستم زال، سپس با چک و لگد او را به ته صف فرستاد و در فرجام کار چونان پیل مست هر دو پاکت شیر یارانه‌ای را به دست گرفت و در خورجین رخش نهاد و به سوی سرای خویش روان گشت.

همی خواند بر کردگار آفرین                    کزو بود پیروزی و زور کین
تو مر دیو را مردم بد شناس            کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

 




کلمات کلیدی :

سروده ای تازه از مقام معظم رهبری

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/11 10:7 صبح



 

             



                                            مناجات

ما خیل بندگانیم، ما را تو می‌شناسی

هر چند بی‌زبانیم، ما را تو می‌شناسی

                                                    ویرانه‌‌ایم و در دل گنجی ز راز داریم

                                            با آن‌که بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر کسی نگوئیم راز خموشی خویش

بیگانه با کسانیم، ما را تو می‌شناسی

                                               آئینه‌ایم و هر چند لب بسته‌ایم از خلق

                                            بس رازها که دانیم، ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را

فارغ از این و آنیم، ما را تو می‌شناسی

                                          از ظن خویش هر کس، از ما فسانه‌ها گفت

                                            چون نای بی‌زبانیم، ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو

گلزار بی‌خزانیم، ما را تو می‌شناسی

                                                     آئینه‌سان برابر گوئیم هر چه گوئیم

                                                یکرو و یک زبانیم، ما را تو می‌شناسی

خطّ نگه نویسد حال درون ما را

در چشم خود نهانیم، ما را تو می‌شناسی

                                   لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم

                                            هم پیر و هم جوانیم، ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم

ما دُرد غم کشانیم، ما را تو می‌شناسی

                                              از وادی خموشی راهی به نیکروزی است

                                                  ما روز به از آنیم، ما را تو می‌شناسی

کس راز غیر از ما نشنید بس «امینیم»

بهر کسان امانیم، ما را تو می‌شناسی





کلمات کلیدی :

چند اتفاق عجیب!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/7/9 4:39 عصر




امروز خورشید به محض طلوع به همه سلام کرد ولی هیچ کس جوابش نداد. خجالت کشید و پشت ابر قایم شد.

امروز صبح پرنده‌ها مثل همیشه شروع کردند به خواندن بهترین آوازها و تصنیف‌هاشان ولی کسی صدایشان را نشنید. بیچاره قناری که گلویش گرفت.

اول صبح گل‌ها تا توانستند به خودشان عطر زدند ولی هیچ عابری به آنها توجه نکرد انگار نه انگار. بیچاره شقایق که خیلی دلش سوخت.

کلی بچه امروز به دنیا آمدند مادر و پدر می‌خندیدند ولی کسی نفهمید چرا آنها گریه می‌کردند.

جمع کثیری از ساکنان زمین به آسمان رفتند امروز ولی تشییع کنندگان همه به خاک چشم دوخته بودند.






کلمات کلیدی :

<   <<   66   67   68   69   70   >>   >