ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/9/17 1:15 عصر
اگر دیدی زندگی تو را در جای تاریکی قرار داده،
بدان که میخواهد
عکس زیبایی
از تو ظاهر کند.
البته به شرطی که...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/9/12 10:29 صبح
1. یک قوطی شیر خشک هامانا.
2. یک دفترمشق چهلبرگ.
3.ده تا نان تافتون.
4. جلد اولِ Practice Tests For Ielts
5. یک کیلو و نیم سیب زمینی.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/9/7 6:4 عصر
...مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟...

کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/9/3 7:43 عصر
صبح یکی از روزهای سرد پاییری بود. خداییش روی زمستان را کم کرده بود. نه چهچه ی بلبلی، نه رایحه ی گلی، و خورشید هم قربانش بشوم، انگار نه انگار.
در چنین روزی که به قول گفتنی (بلا نسبت حضرتعالی) سگ را با نانچکو میزدی از لانهاش بیرون نمیرفت، در گوشهای از این مرز پرگهر، و در راستای جنبش نرم افزاری علمی، درحال کیف کردن از فراغت بین پایان کلاس قبل و آغاز کلاس بعد بودیم و ادعیه ی زاکیه ی بروبچس و خود ما نیز در جهت تعطیل شدن کلاس به آسمان بلند بود. در همین هیروویری بود که قامت رعنای استاد از دور پیدا شد که آه از نهاد ما برآمد برآمدنی.
استاد با رویت لب و لوچه ی آویزان ما (که تمام تلاشهای ما در جهت دربالا کشیدن آن بیثمر بود)، فرمود: "خیالی نیست. ما هم از این دعاها زیاد کردهایم و مستجاب نشده است.چرا که به فرموده ی پیران طریقت اگر دعای شاگرد (انی چون شما) مستجاب شدی، هیچ معلم و استادی زنده نماندی..."
حالگیری سرمای بی پیر (به نحو سخت افزاری) کم بود، حالگیری استاد (به نحو نرمافزاری) نیز به آن افزوده گردیده شده همی بود.(گریه ی شدید حضار)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/30 10:33 صبح
سلام و تبریک به مناسبت تولد حضرت علی بن موسی الرضا (ع) خدمت همه ی دوستان عزیزم که وبلاگشان را می خوانم حتی اگر چیزی برایشان ننویسم و دوستشان دارم شدیدا حتی اگر به زبان نیاورم!
اگر دوست داشتید یادداشت تصادفِ آن روز را که به مناسبت این روز بزرگ نوشته ام بخوانید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/29 6:33 عصر
من سال اول بودم، سید مجید سال سوم. قدبلند، قوی بنیه، از نظر درسی متوسط، عبای سیاه میزد و دعای سر صف نماز را میخواند و ...خلاصه توی حوزه ابهتی داشت.
یک روز بین نماز مغرب و عشا گفت: "برادرا یه مریضی روی تخت بیمارستان افتاده، التماس دعا داره. برای سلامتیش همه با هم پنج بار آیۀ امٌن یجیب را قرائت میکنیم."
همه خواندیم. دو سه روز بعد خبر رسید که آن بندۀ خدا فوت کرده. یک بار دیگر هم این اتفاق افتاد یعنی سید برای مریضی، امٌن یجیب خواند و ما را هم به همراهی فراخواند و... بعد از چند روز خبر آوردند که بله طرف، غزل را خوانده است.
بعد از شنیدن خبر، ما که از خنده روده بُر شده بودیم (خدا ما را ببخشد) به سید گفتیم: "سید خون اینها گردن توهه. تو اونا رو کُشتی."
از آن روز به بعد اگر کسی از بچهها اذیتش میکرد (یعنی به حرفش گوش نمیداد!) تهدیدش میکرد که "برات یه امٌن یجیب میخونم هان"
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/27 8:49 صبح
با بیان خاطرات، آدمی میکوشد عرض عمرش را طولانی کند! (از کلمات قصار خود بنده به تنهایی)
سال اول طلبگی. یک روز تازه تکبیره الاحرام نماز ظهر را گفته بودیم و امام جماعت که مدیر مدرسه هم بود حمد و سوره را چنان که باید، آهسته میخواند که یک دفعه فریاد کشدار نَــــــــــــــــه و بعد صدای به آب افتادنی شبیه به آب انداختن یک کشتی تازهساز، رشتۀ افکار مرا که پاره کرد هیچ، نزدیک بود بند دلم را نیز پوره کند. دل توی دلم (و بعدا فهمیدم دل بقیۀ بچهها) نبود. خدایا یعنی چی شده؟ (5 دقیقه و 43 ثانیه پیام بازرگانی) ...
بعد از نماز کاشف به عمل آمد که دو تا از بچهها کنار حوض داشتهاند وضو میگرفتهاند. یکی از آنها به شوخی کمی آب به طرف دیگری پرت کرده بود. دیگری هم نامردی نکرده بود و پارچ خالیِ روی لبۀ حوض را برداشته بود و توی یخۀ او ریخته بود و الفرار. آقا دور حیاط مدرسه این بُدو اون بُدو، تا بالاخره فرد پارچ خورده! ضارب را دستگیر و به صورت پیروزمندانهای بغل کرده و به طرف حوض آورده بود و آمده بود که او را پرت کند داخل حوض، طرف هم زرنگی کرده بود یخۀ پیراهن او را چسبیده بود و کشیده بود و هر دو با صدایی که عرض شد داخل حوض افتاده بودند.
مطمئن بودیم هر دو اخراجند. ولی بنده خدا، مدیر چیزی به آنها نگفت.
(لطفا در این داستان، دنبال پیام اخلاقی نگردید، چون یافت مینشود، گشتهایم ما!)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/24 10:45 صبح
به یاد مولای مهربانی که حقوق ادا نشدۀ بسیاری به گردن ما دارد.
با یادت ای سپیده چه شبها که داشتیم
در باغت ای امید چه گلها که داشتیم
عمری در آرزوی تو بودیم و پیر شد
آن طفلِ انتظار که بر در گماشتیم
بر دفتر زمانه به عنوان خاطرات
هر صفحه را به خون شهیدی نگاشتیم
از تیغ حادثات چه سرها که شد به باد
هر جا به یاد قامت تو قد فراشتیم
میآیی ای عزیز سفرکرده، ای دریغ
شایستۀ نگاه تو، چشمی نداشتیم
زادیم بر ولای تو، مردیم با غمت
میراث آرزو به جوانان گذاشتیم
اگر "ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم..." (مرحوم سلمان هراتی) را ندیده بودم، میگفتم این غزل زیباترین شعر سنتی است که دربارۀ انتظار خواندهام و شنیدهام.
استاد حمید سبزواری. با آن که از کودکی نامش را شنیده بودم؛ در کتابهای درسی، صدا و سیما و از زبان استادانم و... اما اعتراف میکنم هیچ وقت به فهرست Favorites ذهن و زبانم Add نشده بود. اما این غزل دچارم کرد.
شعری سر تا به پا نمک و ملاحت و ناز و شیرینی. بارها و بارها آن را خواندهام و هنوز انگار بار اول است. اگر راست باشد که گفتهاند: شعر خوب، شبیهترین چیز به تابلوی نقاشی است. این شعر، باید لبخند ژوکوند باشد. تصویرها و رنگآمیزیهای شگرفی که دهان از دیدنش باز و چشم از شنیدنش بسته میماند! بار دیگر این ابیات را (که بیت شاعرش هماره آباد باد) بخوانیم و در تصویرها و مناظرش تفرٌجی بکنیم.
تصویرها:
سپیده، باغ امید، پیر شدنِ طفل انتظار، دفتر زمانه، خاطرات ، تیغ حادثات، میراث آرزو.
رنگ آمیزیها:
تضاد: سپیده و شب ، پیر و طفل، زادن و مردن.
تناسب: باغ و گل، عمر و پیر و طفل، دفتر و خاطره و صفحه و نگاشتن، تیغ و سر، قامت و قد، نگاه و چشم، ولا و غم (هردو تا از احوال عاشقی).
و به این فهرست ناتمام بیافزایید انعکاس رخدادهای اجتماعی (انقلاب و دفاع مقدس) در آن و نیز گوشۀ چشمی به فرهنگ عامیانه (آرزو به جوانان عیب نیست) و بوی سخن حافظ که در بیت پنجم شامٌه را می نوازد. (آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...)
و ناز و نمک های دیگری که مجال بازگفتن آنها نیست.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/21 11:40 صبح
- پرش ضمیردیگر چه صیغه ای است؟
نقدا همین قدر عرض کنم که این پرش با دیگر پرش ها، از قبیل طول و عرض و ارتفاع و پرش با اسب و نیزه و پرش پلک چشم کمی فرق دارد. ظاهرا این نام را مرحوم فروزانفر روی این کوچولوی شیطان گذاشته. این نازدانه دو اسم دیگر هم دارد که توی خانه با آنها صدایش می زنند که عبارتند از جهش ضمیر و رقص (همان حرکات موزون خودمان!) ضمیر.
خب حالا چی هست این پرش عجیب؟ این است که در یک مصرع، ضمیر سر جای خودش ننشیند و جا به جا شود.
چند دانه مثال:
1- بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد / باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
= باد غیرت به صد خار پریشان دلش کرد
2- عشقت رسد به فریاد، ار خود بسان حافظ / قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
= عشق به فریادت رسد...
3- صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت / عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
= عشق به روی دلش در معنی را فراز کرد (یعنی بست)
4- باغبانا ز خزان بیخبرت می بینم / آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
= آه از آن روز که باد گل رعنایت را ببرد
5- طوطیی را به خیال شکری دل خوش بود / ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
= ناگه سیل فنا نقش املش را باطل کرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/8/20 10:7 صبح
گفت: اولین بوسه را که بر ضریح حضرت معصومه (س) میزنم به خودم میگویم:
« با این بوسه به صد چیز اعتراف کردی. به این که خدایی هست. پیغمبری بوده. امامی بوده و هست. مرگی و قیامتی هست. حساب و کتابی هست.توسل درست است. اهل بیت (ع) مظلوم بودهاند. اینها مقربانند و حق و حقوقی گردن ما دارند و ...
خدا هم میداند چطوری با ما تا کند. اولش ما را میکشاند اینجا حاجتهایمان را بگیریم، بعد این همه اعتراف از ما میگیرد. آن وقت فکر می کنیم ما زرنگ هستیم. به خودمان میگوییم: میرویم یک اظهار ارادتی و تواضعی و اشکی، تا هم، کنکور قبول شویم، هم مشکل ازدواجمان حل بشود، هم کار و بارمان، راست و ریس، هم واممان درست و هم ترفیع و اضافه حقوق و مزایا بگیریم، هم یک ماشین مدل بالا و ...
بعدشم کی به کیه؟ هر طوری که خودمان دوست داریم زندگی میکنیم. تا باز جایی کم بیاوریم و بیاییم حرم حضرت معصومه (س) و اشکی و آهی و...»
گفتم: « ما با خدا و حضرت معصومه (س) این حرفها را نداریم. خودشان می دانند، دربست مخلصیم. یواش یواش هم آدم می شویم. اگر خودش بخواهد و ما هم...»
شما چه می گویید؟...
کلمات کلیدی :