طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
اساس حکمت، مدارا کردن با مردم است . [امام علی علیه السلام]

سه مداد رنگی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/1/8 6:21 عصر


بیشتر ما آدمها عادت داریم همه چیز را یا سفید ببینیم یا سیاه. مثلا در روابط اجتماعی یا کسی را صددرصد قبول داریم یا به هیچ وجه قبولش نداریم. آدمیزاده از نظر ما تقسیم می شود به کاملا خوب و کاملا بد. خدا نکند اشتباهی و خطایی از کسی سر بزند. دیگر تمام شد. تمام خوبی هایی که در حق ما کرده است فراموش می شود و تمام خاطرات خوبی که از او داریم کابوس.

به نظر منِ بنده و دیگر صاحب نظران (از جمله خود شما. آره جانم با شمام. یه خرده اعتماد بنفس داشته باش. آهان حالا خوب شد!) یکی از نشانه های رشد و توسعه نیافتگیِ اجتماعی همین است. این که نتوانیم عیب ها و خوبی های کسی را با هم ببینیم. از خوبی هایش استفاده کنیم و از بدی هایش دوری. یعنی در جعبه ی مداد رنگی ما تنها مداد سیاه و سفید باشد و مداد خاکستری گم شده باشد!

در عالم فکر و اندیشه و مذهب هم همین طور است. مثلا مولانا؛ کسانی او را تا پایه ی پیغمبری معصوم بالا می برند و سخنش را وحی منزَل می دانند و کسانی هم پشیزی (1) برایش ارزش قائل نیستند. 

----------------------------------------------------------------------------------------------------
پاوبی:
(1) پشیزپول فلزی کم بها. 2 ـ خردترین سکه عهد ساسانیان ، بشیز. 3 ـ سکه قلب پول. در زمان ما معادل بهای سیم کارت اعتباری جایزه ی ایرانسل!




کلمات کلیدی :

نوروز و حرف های نو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/1/1 11:3 عصر

 
سلام. سال نو مبارک. همیشه توی عیدها. صدسال به این سالها. یا به قول پدرم همیشه توی سالها (ترکیبی از دو جمله ی قبلی)...
امسال خواستم غیر از حرف های تکراری که توی این موقع ها ردوبدل می شود چیزی بگویم. بعد از کلی تَش تَقّلا گفتم:
عید است و نوبهار و جهان را جوانی ای  / هر مرغ را به وصل گلی شادمانی ای
ولی افسوس که دیدم قبل ازما سعدی شیرین سخن این را فرموده است.
خواستم بگویم:

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین/ کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
دیدم دیدم جناب حافظ قبل از ما این را گفته.
این دیر به دنیا آمدن هم مایه ی دردسر است. تا می آیی یک حرف درست و حسابی بزنی. می بینی که یکی قبل از تو آن را گفته. ولی خب دیگر نمی شود کاری کرد.
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم.
تو رو خدا ببینید همین را هم قبل از بنده جناب حافظ فرموده...





کلمات کلیدی :

از اصول روشنفکری!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/12/23 12:11 عصر


از منبعی موثق (حدودا دویست لیتری) شنفته‌ام که بعضی از دوستان عزیزی که ارادت خدمتشان داشته و دارم و بالعکس، از یادداشت روشنفکری و پس‌گردنی خاطر نازکشان اندکی رنجیده شده است و فرموده‌ اند:

«ما فلانی را روشنفکر می دانستیم و در چنین مقوله‌ای، این چنین مقالی از ایشان دور از انتظار است. پس غلط بود آنچه می‌پنداشتیم.»
عزیزان دل برادر، بنده هنوز هم خود را یک پا (نه جفت پا) روشنفکر می‌دانم. و فکر نمی کنم، از چارچوب روشنفکری بیرون نرفته ام. اگر از من نمی‌پذیرید از مرحوم دکتر شریعتی که می‌پذیرید که فرمود:

«خدایا:رشدعقلی وعلمی، مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.» (
نیایش)




کلمات کلیدی :

فواید از بزرگان نبودن!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/12/20 5:30 عصر


بیشتر آدم‌ها ( و یکیش هم خود اینجانب) از زمان آدم ابوالبشر دوست داشته و دارند که "از بزرگان" باشند. برای همین همیشه سعی می‌کنند با بزرگان رفت وآمد کنند، نشست و برخاست کنند وعروس و داماد شوند... خلاصه، رفیقِ استخرِ(گرمابه) و گلستانِ بزرگان شوند.

مدتی پیش متوجه شدم ‌این جواد دیگر مثل گذشته دور و بر ما نمی‌پلکد، زیاد تحویل نمی‌گیرد کارهای منزل ما را انجام نمی‌دهد چیزی از فضایل ما را یادآوری نمی‌کند نه به خودم (چون گاهی وقت‌ها خودم هم فضایلم یادم می‌رود) و نه به دیگران. یک‌ روز به او گفتم مگر نشنیده‌ای که بزرگان گفته‌اند: "با بزرگان باش تا بزرگ شوی؟" چیزی نگفت. زل زدم به چشمهایش تا از کم بیاورد و چیزی بگوید تا به مودبانه‌ترین شکل ممکن، دخلش را بیاورم.‌ اما بر خلاف انتظار چیزی گفت که انگار یک کُلمن آب یخ ریختند روی سرم.

گفت: "راستش دیگه نمیخوام از بزرگان بشم."
من که حسابی خلع سلاح شده بودم گفتم: "آخه چرا؟ تو جوان با استعدادی هستی؟ تازه هم ازدواج کردی؟ تو الان نمی‌فهمی؟ زندگی خرج دارد..."
- آخه  فکرش را کردم دیدم "از بزرگان نبودن اگه فایدش از بودن بیشتر نباشد کمتر نیس."
- مثلا؟
- " اولا وقتی نخوای از بزرگان که باشی، نوکر خودتی و آقای خودت. دوما مجبور نیستی واسه این که از بزرگان بودن نیفتی، دائم قیافه و رخت و لباس و  فکر و حتی احساست رو به سلیقه‌ی دور و برت کوک کنی."

کمی ساکت شد، نگاهش رو از روی شانه‌ام عبور داد به به پشت سرم خیره شد و ادامه داد:
"دیگه عالم وآدم به همه‌ی سوراخ سنبه‌های زندگی‌ات سرک نمیکشن واسه این که مدرک جمع کنن که بعله فلانی همونیه که ... بعدشم اگر اشتباهی، خطایی کردی، اولا گندش همه جا رو بر نمی‌داره ثانیا خودت و فوقش دو سه نفر دیگه بیچاره میشن دیگه آتیش به جامعه ات نمی‌زنی.
یکی دیگه این که از بزرگان که نباشی هر حرفی می‌زنی باید براش دلیل بیاری، واسه همین هم بیشتر مواظبی چی میگی..."

هنوز داشت فایده ردیف می‌کرد ولی من دیگر از چیزی نمی‌شنیدم. با خودم گفتم: " ما عجب غلطی کردیم می‌خواستیم از بزرگان بشیم!" حسابی پیش خودم کِنِفت شده بودم که چرا ‌این‌ها قبلا به ذهن خودم نرسیده بود؟ ولی خدا را شکر کردم که هنوز خیلی از بزرگان نشده‌ام و راه برگشت هست. بابا نخواستیم!


 




کلمات کلیدی :

روشنفکری و پس‌گردنی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/12/15 11:16 صبح

 مدّتی پیش با‌یکی از دوستان صحبت از این بنده خدا (البته نمی‌دانم تا چه حد این کلمه درباه‌ی ایشان صادق است) و آخرین سفرشان به قم شد و این که عده‌ای جمع شده بودند دم درِ منزلی که ایشان سخنرانی می‌کردند و جار وجنجال.

می‌گفت فیلمش را دیده است. می‌‌گفت موقعی که جناب دکتر می‌خواستند سوار ماشین بشوند،‌ یک نفر از معترضین پس‌گردنیِ محکمی (حدود 1000000 پاسکال) به ایشان چسباند.

آدم وقتی چنین چیزی را می‌شنود دلش می‌سوزد و غصه‌ی او و توهینی که به وی شده را می‌خورد ولی اگر‌یک کم فکر کند و چرت و پرت‌های عالمانه‌ای! را که گاهی بی‌آنکه غربال کند، بلغور می‌کند و نسبت‌هایی را که به پیامبر‌اکرم (ص) و قرآن کریم می‌دهد، به این نتیجه می‌رسد که پیوند وثیقی میان روشنفکری از یک سو و پس گردنی از سوی دیگر وجود دارد که اولی گاه مقتضی دومی است. البته این مقوله (مقوله‌ی گردن و پسِ آن)هیچ منافاتی با مقوله‌ی بحث و مناظره‌ی علمی ندارد، می‌توان از هر دو توامان استفاده کرد. حال تقدم و تاخر هر کدام بستگی به شرایط و مقتضیات زمان و مکان دارد اما نکته‌ی مهم این که هیچ کدام از این دو ما را از دیگری بی‌نیاز نمی‌کند. 




کلمات کلیدی :

سخت‌گیری یا حالگیری

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/12/4 11:29 صبح

با آب وتاب می‌گفت توی دانشگاهِ فلان، استادی دارند که تا حالا کسی نتوانسته از درسش بالاتر از 13 بگیرد. و چه و چه...

با شنیدن این حرف‌ها خاطرات متعددی از خودم و دوستانم از سخت‌گیری‌های این‌چنینی توی سرم شروع کرد به رژه رفتن و من هم داشتم از آنها سان می‌دیدم.

گفتم: "عزیز دل برادر ببین، به نظر من اینی که گفتی بر همه چیز ممکنه دلالت کنه، الاّ این که استاد خوبی باشد. اصلا هدف از تشکیل یه کلاس چیه؟ مگر نه اینه که خیر سرش در طول یک ترم، به چند دانشجو و طلبه ی مسکینا و یتیما و اسیرا یه چیزی رو یاد بده. خب وقتی توی امتحان پایان ترم حتی یه نفر هم از اون ننه‌مرده‌ها (جده ی دوم) نمی‌تونه نمره ی الف بیاره، این چه معنایی داره؟

البته قبول دارم از نظر روان‌شناختی ممکن است این جور درس دادن و امتحان گرفتن و نمره دادن تاثیرات مثبتی واسه بعضی از اوسّاها داشته باشه. ولی فکر کنم، از نظر آموزشی، باید در توانایی و صلاحیت استادای این‌جوری شک کرد. از هفت حالت! خارج نیست 1. (خیلی ببخشید!) بی‌سواده 2. شیوه ی تدریسش غلطه 3. روش ارزشیابی‌اش4. گزینه ی الف و ب هر دو صحیح است 5. ب و ج صحیح است 6. الف و ج صحیح است 7. هر سه صحیح است 8. غیره!

خب سخت‌گیری هم بعضی وقتا تا حدودی لازمه اما نه حالگیری (اونم شاید بعضی وقتا لازم باشه) نه له‌‌ولورده کردن اعتماد بنفس چند تا جوان بیچاره، اونم به قیمت احداث چندتایی عقده ی روانی، نه هدر دادن استعدادها و سرمایه‌های ملی، و ذخایر ارزی به جای بهره‌وری و استفاده ی بهینه برای تولید علم در چارچوب سند چشم‌انداز بیست‌ساله!"

بین خودمان بماند وقتی این جوری حرف می‌زنم خیلی از خودم خوشم می‌آید، به خودم امیدوارم می‌شوم. مخصوصا از موقعی که مصرف ترشی را به مقدار قابل ملاحظه‌‌ای کاهش روزافزون داده‌ام.

کاشکی اونجا می‌بودید و قیافه ی این رفیقم را بعد از اتمام سخن‌رانی بنده، (مخصوصا این آخراش) می‌دیدید! مثل پراید توی گِل گیر کرده بود. نمی‌دانست چه بگوید. حسابی کم آورده بود...

 




کلمات کلیدی :

نامه ای از پاریس

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/11/24 5:43 عصر

 
 نامه ای از سهراب، آن وارث آب و خرد و روشنی.           

                                        

                                                             
Parisl  - 16 شوال 1973
پغی (پری سابق)    Bonjour 
شما حال خوب هست؟ شما شوهر خوب؟ طفلان خوب؟من خوب هست.
اشعار نوشت. نکاشی نکرد. من این جا تنها که بود آشپز پخت. اتاق جاغو کرد.
من آشپزی آهسته کرد. امروز ظهر غذا مهم پخت. مزه chien داد.آدم تنها شد،
زهر ماغ هم خورد؛ ولی برا شما یک غذا دستور نوشت: سیخ زمینی گرفته سرخ
کرد، ولی نه مهم. بلغم را رنده کرد، ولی نه لاغر. گوش را تو سرکه لالا کرد، ولی نه
تا همیشه. بعد این ها جوشش کرد در یک قابلمه. گَرد چماق لازم شما ریخت. این
غذا لازم به شوهر داد. محبت شوهر فراوان شد. آکا جواد خوب نه عهد می کرد،
وفا لازم کرده بوده باشد. ولی من آکا جواد دوست هست. شما به او چیز رسانید
(چه گفت شما در فارسی؟) سلام رسانید. به فاطی، مغ یم، جلال، جمیله و هاجغ
هم لازم همان را رسانید.


                                                                    دوستداغ شما
                                                                        سهغاب
-----------------------------------------------------------------------------------------
توضیح: در زبان فرانسه r ، غ تلفظ می شود.     
                  




کلمات کلیدی :

حکایت جو و الاغ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/11/17 11:30 صبح



خیلی وقت بود هی جواد می‌گفت: "یه وقتی بریم دهات پیش پدربزرگم. جای باصفاییه و پدربزرگ هم آدم خیلی باحالیه. خلاصه مدتی پیش جور شد و علیرضا هم آمد و سه نفری رفتیم.
 وقتی رسیدیم درِِِِ خانه باز بود ولی کسی پیدا نبود. یاالله گویان وارد شدیم. جواد سری به اتاق‌ها و هال و غیره زد و آن را خالی از سکنه دید. گفتم: "فکر کنم تو پینوکیویی و پدر ژپتو هم الان معلوم نیست توی شکم کدوم نهنگ داره واسه خودش هضم میشه."
- بچه‌ها بیاین می‌دونم کجاس؟" رفتیم. آره توی طویله بود. سلام که کردیم، پیرمرد برگشت. از اون مردهای قدیمی اورجینال که این روزها خیلی باید دنبالش بگردی تا لنگه اش را پیدا کنی.
معلوم بود کمی کلافه است. جواد گفت بابایی (اینم از اصطلاحات خاص جواد است) چی شده؟
- نمی‌دونم این الاغه چش شده. رفتم جو اعلا واسش گرفتم، ریختم جلوش ولی نمی‌خوره تا جایی هم که عقل من قَد میده هیچ عیب وایرادی ندارند. هم تازه هستند هم خوش عطر و بو!
علیرضا سرش را آورد دم گوش من یواشکی گفت: "عجب الاغ خریه! بدبخت خبر نداره همین جویی را که او مثل گاو بهش پشت کرده و محل سگ بهش نمیذاره، بعضی از بچه مسلموناش، آبش (یا مشابهش) رو با منّت از دست هم می‌گیرن و می‌خورن تا عَرَق می‌کنن!"
پدربزرگ که چشمش به ما بود لبخندی زد و پرسید چی به هم میگین؟
حرف علیرضا را برایش گفتم. ما سه نفر خندیدیم و پیرمرد گریه کرد!

 


 




کلمات کلیدی :

آه غزّه! نفرین بر دشمنان تو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/11/10 2:50 عصر


به شمار اشک‌های کودکان گرسنه‌ات
                                                       نفرین بر دشمنان تو
به عدد دانه‌های عرق کودکان تَبدارت
                                                      نفرین بر دشمنان تو
و به تعداد موهای پریشان دختر‌کانت 
                                                      نفرین بر دشمنان تو
                                                                          نفرین بر دشمنان تو...


                                                                


کلمات کلیدی :

جهت اطلاع!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 86/11/7 5:44 عصر


سلام.
از خدا که پنهان نیست از شما دوست عزیزم چه پنهان که مدت ها بود می‌خواستم یک باب وبلاگ دو نبش راه بیاندازم برای دغدغه‌های و یادداشت‌ های منطقی‌ام. تا هم انگیزه ای باشد برای نوشتن آنچه گاهی مثل جرقه‌ای به ذهنم می آید و به سرعت فراموش می‌‌شود و من می‌مانم حسرت ننوشتن و عذاب وجدان از تنبلی در نوشتن.
حالا این نوشتن ها چقدر طالب دارد چندان برایم فرقی نمی‌کند با این که مثل هر بلاگری آرزویم آن است که نوشته‌هایم خوانده شوند و خدا را چه دیدی شاید به کار کسی آمد.
اما چرا در بلاگفا؟ عرض کنم خدمتت که علتش یک خرده سلیقه‌ای است. شخصا با شنیدن پارسی بلاگ یاد وبلاگ‌هایی می افتم که دغدغه‌ی دینی دارند و خانه‌ی اول من هم پارسی بلاگ است. با شنیدن نام پرشین بلاگ یاد وبلاگ‌های ادبی و شاعرانه می‌افتم و با بلاگفا یاد وبلاگ‌های تخصصی و علمی. شاید هم این حس من کاملا مطابق با واقع نباشد. خب بگذریم.

به هرحال خواستم مطلع باشی بعدا از جای دیگری نشنوی، بگویی چرا خبرش را بهت نداده ام.

 




کلمات کلیدی :

<   <<   81   82   83   84   85   >>   >