ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/22 10:17 صبح
روز اولی که وبلاگ زدم، اون بغل نوشتم "کمحرف" هنوز هم هست (حالا شاید عوضش کردم). ولی منظورم تو بیرون از وبلاگ بود. باور نمیکنی، از دوستام بپرس. شاید علت پرحرفی من توی وبلاگ همین باشه. چون آدمیزاد تا حدی میتونه حرفهاش رو تو دلش نگه داره. بعد از اون میترکه حالا یا از درد یا از خنده.
آره حق با توهه! آدم خیلی که حرف بزنه خودش سبک میشه،حرفش هم، همین طور!
خودم هم اینو قبول دارم یه خرده بیکلاسیه. تو هفته دو سه پست هوار کنی.
از اینا که بگذریم فکر میکنم به بعضیا هم بر میخوره. یه جورایی لجشون میگیره.
بعدشم آدم که تندتند یادداشت از خودش در بکنه، بعضیا بر چسب از خود مچکری به نافش میچسبونن (ببخشید) میبندن.
خلاصه باور کن دوسه بار تصمیم گرفتم یه ذره سنگین -رنگین باشم. یه نمه باکلاس باشم. آقا هر دو سه هفته یه پست. ولی خب گفتم که، از انفجار میترسم. ولی باشه به خاطر حرف شما هم که شده سعی میکنم این دفعه این کار را بکنم. ولی قول نمیدم. خدا را چه دیدی. یه فکرایی دارم. اگه مثل بعضیها یه جای آبرومندتر از وبلاگ برای حرف زدن پیدا کنم. این آلونک دیجیتالی را تخلیه که میکنم هیچ، آتیشش میزنم (همان حذف کردن خودمان) بعد خاکسترش را به باد میدهم (البته بستگی به پهنای باند داره). شایدم مثل بعضیا یه گلپسری، گلمرادی، چیزی (تو مایههای گل...)پیدا شد و امتیاز نداشتهی وبلاگ را به اون واگذار کردم.(بچهی خوبی باشی شاید به تو رسید).
ولی خب، میدونین، آدمیزاده و هزار فکر وخیال. یکهو دیدی ترکوندم و نه که هر دو سه هفته یه پست، که هر یه روز دو سه پست تحویل جامعه دادم. هر کی هر چی میخواد بگه. چهاردیواری اختیاری. بیخیال.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/15 11:8 صبح
...پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند... پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت!
پرنده رو به هوا... و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را دیوانهوار تجربه میکرد
پرنده ... آه فقط یک پرنده بود.
فروغ.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/13 1:34 عصر
گفت: از مو باریکتر و از شمشیر باریکتره
گفتم: خب صاف بگو راه نیست! چرا خودتو اذیت میکنی؟
گفت: نه، راه هست ولی به قول خواجه:هزار نکته ی باریکتر زمو اینجاست... مثلا این خانمو که مثل خواهرمه ببین داره میاد. کاملا مراقبه یه ذره چادر و مقنعهاش کنار نره. خب؟ ...
باور نمیکنی، بعضیاشم کاملا مراقبن یه ذره روسری (یا چیزی شبیه اون) از وسط سرشون یه ذره جلوتر نره! آره داداش بحث روی همین یه ذرهاس.
بعد زیر لب گفت: همین مو که چیزی ازش باریکتر نیست، روز قیامت میشه شمشیر عذاب. واسه دخترش یه جور پسرش یه جور.
دیگه رسیده بودیم چهار راه شمشیری. گفتم: اونجاست.
-"آرایشگاه بزک!؟" اون که نوشته ورود آقایان ممنوع!
- اون، نه. اونطرفتر. بعدِ ساندویچی رو میگم.
- آهان...
- تازه به نظر من بعضی از پسراش، واجد شرایط ورود به اونجا هم هستند!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/8 1:7 عصر
لطفا به سوالات تشریحی زیر پاسخ دهید.
1. مادر سارا خیاطی میکرد. او روزی 3 پیراهن میدوخت و برای هر پیراهن 8 دکمه به کار میبرد و به مغازهدار داخل پاساژ میفروخت. از وقتی که پدر سارا مرده، مادرش نمیتواند پارچه بخرد و پیراهن بدوزد. برای همین هم قرار است آخر این ماه صاحبخانه آنها را به همراه اسباب و اثاثیهاشان به گردش بفرستد. سارا گردش را خیلی دوست دارد. حالا حساب کنید مادر سارا با تنها 32 دکمه چه خاکی و به چه میزان باید روی سر خودش بریزد؟ (2نمره)
2. پدر امین شغل آزاد داشت. او مدتی است که سرطان گرفته است و دیگر نمیتواند کار کند. پدر امین نیاز به شیمیدرمانی دارد. نمرهی شیمی امین در سه سال دبیرستان 20 بوده است. از اول سال تحصیلی، امین هر روز از خروسخوان تا بوق سگ به نانواییِ کنار پیشدانشگاهی ابوریحان میرود.
الف) اگر امین روزی 7000 هزار تومان مزد بگیرد و مادرش 4000 تومان آن را پس انداز کند، حساب کنید، امین و مادرش بعد از چند روز میتوانند 15000000تومان هزینهی درمان پدر را تهیه کنند؟ (1)
ب) امین قبلا 65 کیلو وزن داشت ولی الان 57 کیلو وزن دارد چند کیلو وزن کم کرده است و چند کیلوی دیگر برای او باقیمانده است؟ (1نمره)
3. ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/6 1:46 عصر
در مقالهی جذابیت سینما از شهید آوینی میخواندم: قبلهی سینمای تجاری گیشه است. و این سینما با تکیه بر ضعفهای بشری و با تحریک وهم و شهوت و خشم تماشاگر، او را مجذوب خود میکند. بعد جملهای دارد:
"در وجود انسان ضعفهای بسیاری وجود دارد که میتوان نوک پیکان جذابیت را بدانجا متوجه داشت. از طریق چشمها میتوان بر همهی وجود این اسفندیار رویینتن غلبه یافت..."

به اعتقاد من این جمله خودش به تنهایی یک مقاله است.
داستان اسفندیار را که میدانی. آنچه آوینی گفت، تازه در صورتی است که کسی اسفندیار باشد ولی کو اسفندیاری؟ تا جایی که من میبینم و میدانم بیشتر ما آدمها نه اسفندیار رویینتن که بیشتر شبیه پینوکیو هستیم و چوبینتن! بیچاره پدر ژپتو!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/6 10:31 صبح
به نظر من این درست است که یک نویسنده، مادرزادی نویسنده است،
ولی باید این را هم در نظر گرفت که پدرش در میآید تا نویسنده بشود!
به نظر شما این طور نیست؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/4 1:13 عصر
رمان بیوتن، کار جدید رضا امیرخانی را حتما شنیدهاید چاپ شده. عجب وُرد اُردری دارد این جمله.(1)
محاسن این رمان همانند محاسن ارمیا کم نیست. کمترین حسن خواندن آن، آموزش زبان انگلیسی به صورت سرپایی و بدون درد و خونریزی است.
چرا که کل کتاب 480 صفحه است تو بگو 400 صفحه که در هر صفحهی آن به طور متوسط 3 کلمه (یا ترکیب و جملهی کاربردی روزمره) آن هم با تلفظ اَمِریکَن(2) البته با رسمالخط وطنی، با ترجمهی سلیس فارسی به کار رفته که سر جمع میشود چیزی حدود 1200 کلمه و متخصصان آموزش زبان میگویند کسی که 1500کلمه از زبانی را بلد باشد میتواند به آن زبان اِسپیک(3) کند. یعنی رمان را که تمام کردی دستبالا یک وجب با مثل بلبل به انگلیسی چهچه کردن فاصله داری.
البته جا داشت که نویسندهی محترم کلیاتی از گرامر را نیز به صورت ضمیمه میآوردند تا فیض تام و تمام شود و همین جا اظهار امیدواری میکنیم که این اشکال کوچولو در چاپهای بعدی برطرف شود به امید آن روز.
________________________________________________________________________
(1)Word Order: ترتیب کلمات
(2)American: آمریکایی
(3)speak: صحبت کردن
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/4 10:41 صبح
یا فاطمه بنت نبی،
ای همدل و جان علی
ای تاج نور دنیا؛ یا زهرا
یا فاطمه سر خدا، ای گوهر تاج وفا
ای باشکوه ای والا؛ یا زهرا
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/4/2 8:1 عصر
...
- میدونی نگرانی من از چیه؟
همان طور که بین انبوه تسبیحهای رنگارنگ دنبال یک تسبیح گِلی میگشتم گفتم:
- از چی؟
- توی مثنوی حتما این داستان را دیدی که دبّاغی از بازار عطاران رد میشه و بیهوش میشه. هر کاری که واسه به هوش اومدنش میکنن بیفایدهس. به قوم و خویشاش خبر میدن. اون یارو که غش کرده برادری داره که خیلی تیزه، سریع خودش رو میرسونه اونجا و یه کم (جسارتا)ً سرگین سگ را جلوی بینیش میگیره، طرف به هوش میاد. بعد مولانا میگه:
هم از آن سرگین سگ داروی اوست / که بدان او را همی معتاد و خوست
- خب منظور؟
- با این عادتها و رسمها و روش زندگیایی که ما داریم، میترسم بعد از ظهور آقا (ع) بلایی که بر سر اون دبّاغ اومد سر ما هم بیاد.
این را گفت و به طرف داخل مسجد حرکت کرد در حال رفتن گفت: یک ساعت دیگه همین جا بینمت خوبه؟
هنگ کرده بودم، فقط نگاهش کردم...
- سلام!
پیرمردی بود با چهرهای آفتابسوخته و نگاهی مهربان...
- علیکم السلام!
- ببخشید نماز امام زمان (ع) چطوریه؟
- ببخشید میتونید بخونید، منظورم اینه که سواد دارین؟
- آره.
- خب. ببینین داخل سالن مسجد که برین، بزرگ نوشتن. هم نماز تحیّت مسجد رو هم نماز امام زمان (ع) رو.
- ممنون
- التماس دعا.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/29 8:1 عصر
"شام امشب یادت نره گربه نره!"
اسمس جواد بود. برایش شکلکی را که زبان کشیده فرستادم.
ابراهیم خانه خریده بود و امشب مجردی دعوت داشتیم...
...خانه کمی قدیمی بود ولی تمیز و باصفا با یک حوض و یک باغچه. روح داشت. در و دیوارش باهات حرف میزد. وقتی رسیدیم هفت، هشت نفری از بچهها قبل از ما آمده بودند. زیاد معطل نشدیم سفره آرام آرام کشیده میشد... فسنجان که آمد دیگر دلم ضعف رفت. به جواد گفتم: زود تمام نکنی هان! من امروز ناهار درست و حسابی نخوردم، رویم نمیشود تنهایی آخری بمانم و جواد اُکی را داد... با بفرمای ابراهیم جنگ جهانی اول شروع شد...
- جواد! دارم میترکم.
- کارد بخوره به اون شکمت. تو انگاری از اتیوپی اومدی. راستش رو بگو چند روز بود غذا نخورده بودی؟
- گفتم پررو نشو دیگه. یه فکری بکن. از ابراهیم بپرس ببین اگه مشکلی نیست بریم تو حیاط یه کم قدم بزنیم.
جواد ابراهیم را صدا زد بعد تو هوا دستهایش را به هم مالید یعنی این که میخواهیم دستهایمان را بشوییم...
وقتی برگشتیم جنگ جهانی دوم شروع شده بود. نشستیم و هفدانگ حواسمان را جمع کردیم که ببینیم دعوا سر لحاف کی است؟ جواد هم هنوز به عادت بچگیهایش تو این موقعها آرنج را روی زانو و کف دست را زیر چانه گذاشت و زل زد به دهان یارو که حرف میزد.
بحث دربارهی دو تا شدن شلوار مرد و تبعات آن بود. جای صدا و سیما خالی. یک بحث کارشناسی مَشتی دو سه ساعتهی تمام عیار. هر جور نظری میخواستی، پیدا میکردی.
از بیشتر بودن تعداد دختران از پسران و بحران کمبود پسر دم بختِ جربزه دار حاضر به ازدواج و دختران دم بختِ عاشق ازدواج و زنهای جوان بیوهی بیسرپرست فقیر و زنان و دختران خیابانی و این که امروز توی جامعهی ما ازدواج مجدد یک ضرورت اجتماعی است و چیزی را که خدا حلال کرده چرا ما حرام کنیم و سخن حضرت علی (ع) که غیرت زن کفر است و نمونههای عینی از خانوادههای دو همسری که مثل گل و بلبل دارند با هم زندگی میکنند بگیر تا این که این کار تایید شهوترانی بعضی از مردان است و آدم در زندگی باید تنها عاشق یک زن و همیشه وفادار به او باشد و در قرآن به شرط اطمینان به رعایت عدالت، ازدواج مجدد اجازه داده شده و کو مردی که بتواند؟ و نمونههای عینی از کتکخوری فلکزدهی دوباره داماد شده از برادر شوهرهای گرام و کتککاری دائمی دو هوو و احیانا بچههایشان با هم و شکایت زنی از شوهرش به خاطر انجام این کار، بدون رضایت او و ششماه آب خنک خوردن شوهر بخت برگشته... خلاصه دست خالی بیرون نمیرفتی.
جواد یواش گفت: خب آخه تو هم یه اظهار نظری بکن! یه چیزی بگو! آخه ناسلامتی تو... حرفش را قطع کردم گفتم: نه تو رو خدا. بیخیال. تو هم میخوای جنگ اعراب و اسرائیل راه بیندازی و من رو مثل فلسطینیها آواره کنی و از امشب توی کوچه بخوابم؟
- چطور مگه؟
- اون جا را نگاه کن! اونو میبینی داره خیار پوست میکنه. اون برادر خانممه.
چشمهای جواد گِرد شد بعد با لحن کشداری گفت: نــــــه! جون من؟ و لبهایش را گزید.
- آره. جون تو.
بعد همانطور که زیر چشمی به او نگاه میکرد، زیر لب گفت: بد پوست میکنه هان...
کلمات کلیدی :