به حق حرف های نشنیده!
مدتی است برای نشریه پرسمان مطلبی می نویسم به نام "به حق حرف های نشنیده". از جمله در شماره 98 نشریه که فایل پی دی افش را اینجا گذاشته ام. امیدوارم خوشت بیاید.
کلمات کلیدی : پرسمان، کاریکلماتور
مدتی است برای نشریه پرسمان مطلبی می نویسم به نام "به حق حرف های نشنیده". از جمله در شماره 98 نشریه که فایل پی دی افش را اینجا گذاشته ام. امیدوارم خوشت بیاید.
خانواده ای که پس از مدت ها دوندگی توانستند وام خرید خودرو جور کنند، پس از مراجعه به نمایندگی ایران خودرو، برای خرید پژو روآ، وقتی فهمیدند که شرکت به آنها به ده میلیون و دویست تومان می فروشد در حالی که در بازار به نه میلیون هم به زور خرید و فروش می شود و تازه بانک هم حداکثر هفت میلیون آن را به آنها می دهد و آنها هم چشمشان کور و دندشان نرم باید سه میلیون و دویست هزار تومان دیگر را از جای دیگری گدایی کنند و تازه بعد از همه ی این ها حدود دو نیم میلیون تومان هم باید سود بانک را بدهند؛ چند تا بد و بیراه بهداشتی به خودشان دادند که هوس خرید خودرو کرده اند و مقدار معتنابهی هم درود و سلام نثار بانک ملی ایران و ایران خودرو کردند و بعد به کشور خود برگشتند! و در اقدامی غیر نمادین اعتراض شدید خود را این گونه نشان دادند:
معلّم که باشی پدیدههای شگفت و شگرفی را تجربه میکنی. یکی از آنها مشاهدهی مستقیم و برخط (آنلاین) پرواز روح است! مثلا در حال درس دادن هستی و داری به یک نفر که دارد به تو نگاه میکند، نگاه میکنی که یک دفعه به قول سپهری: و تو را ترسی شفاف میگیرد. چون میبینی سیاهی تخم چشم او به سمت پشت پلک بالا رهسپار شد و در پی آن، سفیدیاش تمام فضای بین دو پلک را که اکنون به صورت نیمهباز در آمده است، پر کرد. آری روح او از سوی ملکوتیان دریافت شد و او به خواب رفت. و تو به گوش جان ندایی غیبی را میشنوی که میگوید: مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد!
از آن دانشجو/ طلبه ناامید میشوی و به سمت دیگری از کلاس روی میآوری. جایی که هنوز ارواح در قفسهای تن قرار دارند اما طولی نمیکشد که نظارهگر پرواز دیگری میشوی و باز تویی که نگاه نگرانت سمتی دیگر از کلاس را در جستجوی چشمی باز و گوشی شنوا می کاود. در این میان چه بسا مرغ جان یکی، دوباره به آشیانه بازگردد و به جای آن مرغ جان بغلدستیاش، پر کشیده باشد.
این قصه تا پایان وقت کلاس ادامه دارد. بالاخص اگر با فاصلهی اندکی از ناهار تشکیل شده باشد و بالاخصتر که ماست یا دوغ هم در کنارش ارائه شده باشد. در این صورت با ترافیک سنگینی از پروازها و فرودهای ارواح طیبه روبرو میشوی که البته توجیه عرفانی نیز دارد. به قول خواجه حافظ کرمانی: باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / و به زوری به خدا من به کلاس آمدهام. و تو گاه هوس میکنی با کاری؛ مثل زدن بر تخته وایتبرد، یا بلند کردن ناگهانی صدایت یا بردن اسم کسی به هوای درس پرسیدن، ارواحی را مجبور به سقوط آزاد کنی.
و آنچه که مشاهدهی این پدیدهای فرازمینی را جذابتر و پرهیجانتر میکند، حالتهای متعدد و متنوع بدنها، پس از مفارقت ارواح از آنها است؛ یکی سرش به عقب میافتد انگار از جلو با وینچستر، هدف قرار گرفته است و دیگری سرش به جلو، روی سینه، گویی که از پشت سر کلت 9 میلیمتری برتا (92 S با خشاب 15تیر ) به مغزش شلیک شده است و یکی گردنش به سمت راست کج میشود و یکی دیگر به سمت چپ و از همه دیدنیتر کسی است که یک طرف سر را بر روی دستهی صندلی گذاشته و رسما در زمرهی اصحاب پارهوقت ملکالموت در آمده است و در معیت او در عوالم ماورایی سیر و تفرج میکند.
اینها همه ادامه دارد تا زنگ پایان کلاس، همچون نفخ صور، همهی ارواح را به کالبدهایشان فرا بخواند. تا کلاسی دیگر و درسی دیگر.
دیروز بعد دو سال کفش نو خریدم ولی راستش دلم نیامد بپوشم. به هر زوری بود امروز دل به دریا زدم و پوشیدم. آدم وقتی کفش نو میپوشد عجیب خیالاتی به سرش میزند؛
همهاش دوست دارد زنگ بزند به شهرداری و بگوید بیایند این خاک و خلهایی را که کنار خیابان کندهاند، جمع کنند. تا هی کفشهایش خاکی نشود و بخواهد دستمال بکشد.
همهاش دوست دارد زنگ بزند به اتوبوسرانی و بگوید اتوبوسهایشان را کمی بیشتر کنند تا وقتی وسط اتوبوس سر پا ایستاده و شونصد نفر که میخواهند سوار شوند، پیاده شوند، بنشینند، بلند شوند، هی این کفشهای صاحاب زندهاش را لگدمال نکنند.
همهاش دوست دارد باران بیاید و آب توی چاله، چولههای خیابان جمع شود و او هم با جسارت تمام، هی بزند از وسطشان برود. بدون آن که ذرهای نگران باشد که سوراخهای پیدا و پنهان کفشهایش، آب را به سمت جورابهایش راهنمایی کنند.
همهاش دوست دارد توی خیابان مثل نفر اول رژهی ارتش که کفشهایش را تا مقابل صورتش بالا میآورد، راه برود. تا همه ببینند کفشهای نوی او را. مخصوصا کسانی که کفشهای کهنهاش از خجالت سیاه میشدند با دیدن کفشهای نو و واکسزدهی آنها.
دوست دارد کفشهای کهنهی دیروزی را بگذارد داخل کیفش و همه جا با خودش ببرد تا وقتی کفش کهنه و پارهای پای کسی دید، آنها را به او نشان بدهد و بگوید درکت میکنم. تا دیروز کفشهای من هم این بود و نشان بدهد.
همهاش دوست دارد چپ و راست و همین طور الکی به کفشدوزها و واکسیهای کنار خیابان سلام کند و احوالشان را بپرسد.
چند وقت پیش، برای داوری کتاب در یکی از جشنوارههای کشوری به همکاری دعوت شدم. در جلسهای که کتابهایی به بنده تحویل داده شد، ارزیابان دیگری هم حضور داشتند. از جمله دوستی که تجربهی چند دورهی قبل را هم در چنته داشت. خواستم از تجربههایش استفاده کنم، گفتم: شما یک کتاب را چه طور ارزیابی میکنید؟ گفت: کاری ندارد؛ این طور. بعد کف دست راستش را به حالت کفهی ترازو در آورد و یک کتاب را گذاشت روی آن و کمی بالا و پایین برد و گفت: به همین راحتی، اگر سنگین بود، میگویم خوب است اگر سبک بود، میگذارم کنار. آن روز، همه از شوخی بامزهاش رودهبر شدیم.
این ماجرا گذشت تا چند روز پیش که گذرم افتاد به سایت انجمن قلم ایران. گشتی توی آن زدم و هوای عضویت در آن زد به سرم. رفتم به بخش عضویت. نوشته بود حداقل باید یک کتاب ارزشمند چاپ شده داشته باشید. بعد کتاب را به دفتر انجمن بفرستید و کمیسیون بررسی درخواستهای عضویت، هر سه ماه یک بار تشکیل میشود. برای کسب اطلاعات بیشتر و دادن آدرس برای دریافت فرم عضویت و آدرسی که باید فرم و کتابتان را بفرستید به فلان شماره زنگ بزنید.
دیروز صبح زنگ زدم. صدایی آرام و متین و پخته مثل صدای تولستوی! (البته به زبان شیرین فارسی دری) گفت: بفرمایید. بهترین سلامی که به عمرم به کسی داده بودم، تقدیم ایشان کردم و ماوقع و مایتوقّع را گفتم. فرمود: شما در چه زمینهای فعالیت دارید؟
- یه مجموعه داستان کوتاه کوتاه از بنده چاپ شده.
- چند صفحهس؟
- جان؟
- کتاب شما چند صفحهس؟
- حدود پنجاه صفحه.
توی دلم خدا خدا میکردم نگوید چند گِرَم است که جوابی نداشتم و در همان قدم اول کم میآوردم. فرمود: خب ببینین پنجاه صفحه چیزی نیست. مخصوصا که الان در انتخاب اعضا دقت بیشتری میکنند.
- البته یک کتاب طنز هم زیر چاپ دارم که مجوز ارشاد گرفته و الان کارهای طراحی و اینا داره انجام میشه.
- میدونین که اینا آدمای جدیای هستن. طنز چندان جایگاهی پیششون نداره. با این حال شما صبر کنین اون کتابتون هم چاپ بشه بعد زنگ بزنید آدرس میدیم، واسمون بفرستید.
- با این حساب دیگه فکر نکنم فایدهای داشته باشه. ممنون.
از ایشان تشکر کردم بابت توضیحاتشان و خیلی خوشحال شدم از این که فهمیدم منظور از واژهی "ارزشمند" وقتی که وصف کتاب باشد چیست؟ و همان جا عزمم را جزم کردم که تا قبل از سال تحویلی، لااقل ده کیلو کتاب جدی بنویسم تا بتوانم به عضویت این انجمن فاخر، مفتخر بشوم. به امید آن روز!
میگفت رفته بودم بشاگرد برای تبلیغ. محل اسکان من یک کپر بود. یک شب مرثیهای غرّا و جانسوز را آماده کرده بودم با اشعار کاملا متناسب با مرثیهای آن شب. نوشتم، گذاشم زیر بالشم و بعد از ظهر رفتم بیرون که وضو بگیرم. وضویی گرفتم و کمی هم با دو سه نفر از اهالی که آن طرفها بودند گپ زدم و برگشتم. دم غروبی شد و لباس پوشیدم که بروم برای نماز. دست بردم زیر بالش برای کاغذ. اما کاغذ آنجا نبود. اول فکر کردم آن طرف بالش گذاشتهام ولی آنجا هم نبود. آه از نهاد و دود از کلهام بلند شد.
شک بردم به پسر کوچک صاحبخانه که گاهی هم میآمد تو کپر من و برایش داستان میگفتم. آمدم پیش پدرش و گفتم: محمد کوچولو رو ندیدی یه برگه کاغذ دستش باشه؟ تا ته حرفم را خواند. بدون آن که چیزی بگوید محمد را چند بار صدا زد و بالاخره سر و کلهاش پیدا شد. تا آمد نزدیک یکی کوبید پس کلهاش گفت: مگر نگفتم دست به وسایل حاجآقا نزنی کاغذ حاجآقا را تو برداشتی؟ محمد چیزی نگفت: یکی دیگر زد پس کلهاش که من دلم سوخت و خودم را لعنت کردم که باعث شدم این طفلکی کتک بخورد. او هم چیزی نگفت و بالاخره گفتم: اشکالی نداره چیز مهمی هم تویش نبود. البته واقعا برایم خیلی مهم بود. یک جور دروغ مصلحتی گفتم که در آن شرایط برای نجات جان یک انسان واجب بود!
خلاصه آن شب را با هر والذاریاتی بود مرثیه خواندم ولی داغ آن شعرهای ناب ماند به دلم. بعد از منبر دو سه تا از جوانها که باهاشون ایاغ شده بودم، آمدند و گفتند: حاجآقا امشب مرثیهتون مثل دیشب نبود دیشب بهتر بود. جریان را گفتم. بچهها زدند زیر خنده. یکیشون گفت: حاجآقا کار محمد نبوده. بز خورددش. چشمانم گرد شد. تعجب من را که دید گفت: حاجی این زبون بستهها که علف ملف درست حسابی گیرشون نمیآد بخورن. عادت کردن به خوردن کاغذ. من خودم تصدیق پنجمم (مدرک اتمام کلاس پنجم) رو بز خورد واسه همین دیگه ثبت نام نکردم مدرسه! ...
واعلم ایدک الله تعالی که الفروشنده علی اقسام:
القسم الاول و هو الذی یکون کالبرج الزهرمار. لایجیب سلامک و لایدخلک فی الآدمیزاد ابدا و عنده انت کالگدا (بلا نسبت).
القسم الدوم و هو الذی یکون ملوسا و تحویل میگیرد انت را بدجورا و فی تمام المدت الذی یتکلم مع انت، انگاری یتقلقلک (قلقلک میدهد تو را) و انت میشوی کیفورا. فهو ماهر فی وضع الکلاه علی سرک او رفعه منه.
القسم السوم و هی التی اذا رایتها، میآید قلبک فی دهانک. لانها دختر بیوتیفول تکون موهاها بیرونا و کرده است آرایشا غلیظا. فهی تتخندد (میخندد) فی صورتک دائما و یتکشکش (کش میدهد) صوتها اللطیف بصوره دلنشینا. فلذا آلادم یصیر بسرعه خرا (اجلکم الله) و میخرد از او جنسا آشغالا.
القسم الچهارم و هو نادر الوجود جدا. فهو الذی یکون آدما حسابیا. لایکون جنسه بنجلا و لایگلد (لگد نمیکند) شخصیتک و لایکاله (کلاه نمیگذارد) علی سرک ولایپاره (پاره نمیکند) جیبک و لا یدزد (نمیدزدد) ایمانک. فهو ولی من اولیاء الله. حفظ الله تعالی من الآفات و البلیات.
میخواهی از عرض خیابان رد شوی. چند دقیقه منتظر میمانی تا کمی خلوت شود. میآیی روی خط عابر پیاده میایستی تا دیگر بهانهای نباشد. اما گویی قرار نیست کسی به تو راه بدهد. دو سه بار، چند قدمی، جلو میروی ولی از سرعت اتومبیلهایی که به طرفت میآیند وحشت و عقبنشینی میکنی. بالاخره کمی خلوتتر میشود. به خودت میگویی: حالا وقتشه.
با شتاب جلو میروی ولی اتومبیلی از دور برایت چراغ میزند و تو چون شتاب صفر تا صدش را نمیدانی، نمیتوانی برنامه ریزی کنی و سرعت خودت را با او تنظیم کنی. یک لحظه یاد شادی دختر و پسرت میافتی وقتی زنگ خانه را میزنی. دلت برای آنها میسوزد همه چیز به تصمیم تو بستگی دارد. یتیمی بد دردی است. دوباره بر میگردی.
تمام فحشهایی که در طول عمرت شنیدهای به ذهنت هجوم میآورد، ولیشیطان را لعنت میکنی. ولت نمیکنند دیگر رسیدهاند به نک زبانت، کاریش نمیشود کرد، بالاخره مجبور میشوی آنها را خرج یزید (از قدما) و صدام (معاصران) و دو سه تا همردیف آنها کنی.
چند نفس عمیق. چند دقیقه باید بگذرد تا اعصابت آرامتر شود و بتوانی جرئت ریسک دیگری پیدا کنی.
از پیاده رو خارج میشوی و میآیی کنار خیابان. دل به دریا میزنی و شهادتین را میخوانی. حالا دیگر تا نیمهی خیابان رسیدهای، داری رد میشوی که یک دفعه اتومبیلی با سرعت هزار به طرفت میآید. دستپاچه میشوی. سرعتت را بیشتر میکنی. طرف میبیندت و تو هم او را. انگار از هول کردن تو کیف میکند چون لبخند تمسخر باری را گوشهی لبش میبینی. دیگر نزدیک پیادهرو رسیدهای که گویی از عمد فرمان را کمی به طرف تو کج میکند. باید بدوی، بپر!... چیزی نمانده بود که...
دوباره ذهنت پر دشنام میشود و... وحشتزده و شگفتزده میشوی از این که چطور در یک لحظه پیه کشتن یا ناکار کردن تو را به تنش مالید و به چه سرعتی انگیزه و نقشهی قتل تو را کشید...
جلسهی اول درس فلسفه اسلامی بود حوزهی خواهران. بعد از تعریف فلسفه، رسیدیم به فواید و کاربردهای آن. بعد از بیان چند فایده گفتم:
... فلسفه حتی در مسائل خانوادگی هم کاربرد داره و تکلیف بعضی چیزا رو روشن میکنه. از جمله این که یه قاعده هست که میگه:
1. کُلُّ مُجَرَّدٍ عاقِلٌ
یعنی هر مجردی عاقله. که عکسنقیض موافقش میشه:
2. هر غیرعاقلی غیرمجرده
"غیرعاقل" که میشه "دیوونه"، "غیرمجرد" هم که میشه "متاهل"، پس این جوری میشه:
3. هر دیوونهای متاهله.
که عکس مستوی، خود این قضیه ، میشه
4. بعضی متاهلا دیوونه هستند.
این جا بود که دیگر صدای بعضی از خواهران در آمد که استاد جدی میفرمایید!؟ من که به زحمت جلوی خودم را میگرفتم، کم نیاوردم، گفتم: علتش این است که در مراحل گوناگون زندگی، زن و شوهر، فرایند تو سر و کلهی هم زدن را چه به صورت گُفتمان و چه به صورت کُفتمان، اون قدر ادامه میدن که متاسفانه همدیگر را دیوونه میکنن. پس نتیجه این که از نظر فلسفی هر مجردی عاقله ولی تنها بعضی متاهلها عاقل هستند.
دیگر نمیتوانستم خودم رو کنترل کنم ولی هنوز وقتش نرسیده بود. شروع کردم به پاک کردن تخته که بچهها قیافهی از زورِ خنده مثل لبو شدهی من را نبینند. پچپچی افتاده بود بین خواهران که بعضی از آنها به گوش من میرسید مثلا:
- نه بابا سر کاریه.
- با این پسرایی که من میبینم به نظر من درست میگه آدم باید دیوونه باشد ازدواج بکنه.
- بچهها دیوونه شدیم رفت پی کارش.
- خوش به حال ما عاقلا.
برگشتم گفتم: خواهران محترم جدی نگیرید. شوخی کردم. "مجرد" در این قاعده مقابل "مادی" است نه "متاهل"و جمعش میشود "مجردات" مثلا میگوییم: "عالم مجردات". یکی از خواهران خیلی جدی، با حالتی واقعی و طبیعی و ساده و معصومانه گفت: آهـــــــــــان. و نفس بلندی کشید. یعنی خیالش راحت شده بود... کلاس دیگر کلّا ترکید.
به یک نفر آرایشگر دارای مدرک دکتری کشاورزی و دارای سابقهی کاری مفید جهت اصلاح موهای خدای عزیز نیازمندیم.
مزایا:
1. دریافت حقوق به دلار
2. هر سال یک وعده ناهار با رئیس جمهور آمریکا و اسرائیل
3. سهمیهی ماهیانه دشداشه
انجمن حمایت از حقوق خداوند، مستقر در مرکز سلفی های نیویورک (ببخشید ریاض)
خبر مرتبط:
حجتالاسلام و المسلمین نجمالدین طبسی، در نشست تخصصی مهدویت که صبح امروز در مرکز تخصصی مهدویت با حضور طلاب و فضلای حوزه برگزار شد، اظهار داشت: توحید وهابیت مملو از انحرافات و خرافات است و جای جای آن می توان مطالب غیر عقلانی و غیر منطقی را مشاهده کرد؛ این توحید انحرافی به عقاید دیگر آنها نیز سرایت کرده و مطالب ضد و نقیض و کاملا غیر عقلانی درباره دجال مطرح کردهاند.
عقیدهی انحرافی و پوشالی وهابیت تا بدان جا پیش رفته که در کتب معتبر و دسته اول علمای وهابی به روشنی تصریح شده که خداوند جوانی است که صورتش مو ندارد و موهای سرش فرفری و مُجَعّد است!