ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/10/21 12:40 عصر
سرش را از پشت مانیتور رایانهاش بالا آورد، طوری که ما هم بشنویم گفت: خدا به دادمون برسه! لبخندی زدم و گفتم چی شده؟ باز قیمت نفت پایین اومده؟
از پشت میزش بلند شد و طبق عادت همیشگیاش دو دستش را کرد در جیبهای شلوارش و در فضای کوچک بین میزش و دیوار اتاق شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت: ای کاش قیمت نفت بود.
من هم که داشتم تایپ میکردم، دست از تایپ کشیدم و نگاهش کردم و منتظر ادامهی حرفش که گفت. داشتم یه گزارشی رو میخوندم دربارهی باب شدن ازدواج سفید در ایران.
- آره منم یه چیزایی خوندم.
- معلوم نیست داریم کجا میریم!
- علیرضا هم که تا حالا ساکت بود. گفت: داداش مهران در اتاق رو ببند میخوام یه چیزی بگم.
- خب بگو.
- باشه. ولی تو اول در رو ببند.
مهران در را بست. من گفتم: خدا بخیر کنه. چی میخواد بگه!
- اینی که میگم نه اینکه ازدواج سفید رو قبول دارم. ما سه تامون طلبه ایم و میدونیم این جور ارتباط و زندگی چند تا کار حرام توش هست.
- خب
- ولی اینم هست که ما اگه بخوایم یه مشکلی رو حل کنیم باید اول خوب درکش کنیم. ببخشید مهران اینو میگم. بهت بر نخوره. با تف و لعنت و ناراحتی چیزی درست نمیشه. ما باید ببینیم چی شده که جوان ایرانی مسلمان با اینکه میدونه کارش شرعی نیست ولی به سمت همچین کاری میره.
- خب
- خودت رو بذار جای یه جوون مثلا 25 ساله. مثلا داره کارشناسی ارشد دانشگاه میخونه حالا یا کاری تازه پیدا کرده یا میخواد پیدا کنه. سربازیش رو هم رفته یا نرفته. خب.
از 15 سالگی بالغ بوده و توی تمام این سال ها خودش رو نگه داشته ولی الان کم اورده. نیازهای عاطفی و جسمی و جنسی اش امونش رو بریده. نمی خواد هم مثل بعضیا با هر کسی و هرجایی خودش رو ارضا کنه. میخواد با یه کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشه و یه سری معیارها رو داشته باشه مثلا اونم تحصیل کرده باشه، هرزه نباشه و...
چی کار باید بکنه؟
- خب خدا که راه رو باز کرده. بره ازدواج کنه.
- آهان. موضوع به همین سادگی ها هم که فکر میکنی نیست. خودت رو بذار جای اون. اولا ازدواج دائم که پیش نیازهاش زیاده و تعهداتش هم همین طور. از شغل و درآمد و سربازی و مهریه و رسم و رسومات و موافقت های خانواده های طرفین گرفته تا آزمایش خون و...
حالا همهی اینا به کنار. تو قراره با یه نفر یه عمر زندگی کنی؟ چقدر زمان لازمه تا اون قدری همدیگر رو بشناسین که مطمئن باشین به درد همدیگه میخورین یا نه. مثلا الان طرف از زمانی که رفته خواستگاری تا موقعی که ازدواج کردن کلا چهارماه طول کشیده. به نظر تو آدم توی چهار ماه که اون خونهی خودشه و تو هم خونهی خودت و گاهی همدیگر رو دیدین، چقدر با شخصیت و خلق و خوی همدیگه آشنا شدین که بتونین تصمیم بگیرین مثلا 40 سال زیر یه سقف با هم زندگی کنین بعد تازه بچه دار هم بشین و...
فکر نمی کنی یکی از علت های آمار بالای طلاق همین باشه. حالا بگذریم.
خب ازدواج دائم که برای خیلی ها منتفیه. حالا بریم ازدواج موقت. اولا که تو عرف ما ببخشیدهان طوری شده طرف بهش بگن فلان براش خیلی راحت تره تا بهش بگن صیغهای. حالا گیرم طرف مقابلت هم پذیرفت که عقد موقت بشین، خب برای این کار اجازهی پدر دختر هم شرطه. حالا کدوم پدر رو شما سراغ دارین تو ایران که حاضر بشه دختر باکرهی خودش رو بهش اجازه بده که با یه نفر زیر یه سقف زندگی کنند تازه معلوم هم نیست که بعدا بخوان با هم زن و شوهر دائم بشن یا نه؟
خب فرض کن، تویی و ازدواج دائم نمی تونی بکنی چون شرایطش رو نداری، ازدواج موقت هم که خدا اجازه داده بندهی خدا اجازه نمیده، با هر کس و ناکسی هم نمی خوای باشی. چه گزینه ای برات میمونه
طرف مقابلت رو پیدا میکنی، با هم صحبت های اولیه رو میکنین. اگه او هم تو رو پسندید میرین زیر یک سقف با هم زندگی میکنین. نه مشکلات و تعهدات سنگین ازدواج دائم رو دارین نه موانع ازدواج موقت رو، هرزه گردی هم نکردین، عاشقانه دارین با هم زندگی میکنین. بچه دار هم قرار نیست بشین و نمی شین. هر وقت هم از هم دلزده شدین یا دیدین به درد هم نمی خورین به همش میزنین و هر کدوم میرین سی خودتون. حالا شاید هم تصمیم گرفتین که بعدا با هم دائم زن و شوهر بشین. الان هم خرج زندگی با هر دوتونه. دیگه چه میخوان؟ نیازهای عاطفی و جسمی شون هم برطرف میشه،بی دردسر بی مشکل.
البته مشکلاتی هم داره یکیش مسائل شرعیشه. یکیش اگه خانواده ها بفهمن و... ولی خب تو مسائل شرعیش من با یکیشون صحبت کردم. یه حرفی زد که به نظر من قابل تأمله. نه اینکه میگم کارش رو توجیه میکنه. میگم این حرف رو باید تحلیل کرد. میگفت. وقتی تو جامعه و فرهنگ ما خدا یه چیزی رو حلال میکنه ولی مردم حرامش میکنن، باعث میشه جوونا هم راه دیگه ای پیدا کنن. همه که اون قدر ایمانشون قوی نیست که بخوان هی صبر کنن تا ببینن چی میشه. تو ببین قضیهی منی توی حج که اون اتفاق افتاد واسه زائرا، سال هاست که تو این قضیه واسه جوونای جامعهی ما اتفاق افتاده. یه راهی رو خدا باز کرده که ملت برن. وقتی تو اومدی بستیش، چی میشه یا یه راه دیگه پیدا میکنن یا همین جور رو هم میافتن تا بمیرن.
مهران حالا نشسته بود سر صندلی اش و دستش را مشت کرده بود و گذاشته بود روی گیجگاهش و آرنجش را روی میز ستون کرده بود.
- تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. با بیشتر حرفات هم موافقم. دربارهی بعضی هاشون هم فعلا نظری ندارم. فقط دو نکته به نظرم رسید یکی اینکه برای شناخت قبل از ازدواج الان تست هایی وجود داره که تا حدی میتونه کمک کنه به افراد بهتر همدیگر رو بشناسن و ضریب اطمینان زندگی شون بالاتر بره. دوم اینکه بعضی از مراجع تقلید مثلا آیت الله العظمی مکارم شیرازی تو ازدواج دختر باکره، اجازهی پدر رو فقط تا 30 سالگی شرط میدونن.
- واقعاً
- چیه نکنه میخوای ازدواج سفید بکنی؟!
- برو بابا. یعنی طبق نظر ایشون دختر بالاتر از سی سال نیاز به اجازهی پدر ندارة؟
- نه.
- نمی دونستم...
کلمات کلیدی :
ازدواج،
ازدواج موقت،
ازدواج دائم،
ازدواج سفید،
بلاهای طبیعی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/7/25 8:33 صبح
شب، بیرونی
[حسین دم در خانه ایستاده و نجمه، تازه عروسش، کمی بعد بیرون می آید و درب خانه را چفت میکند و هر دو پیاده راه می افتند. مجتبی دوست حسین و همسایه شان با ماشینش از کنار آن ها رد میشود و پنجاه متر جلوتر، دم در خانه شان می ایستد و پیاده می شود که در را باز کند و ماشین را ببرد داخل. حسین دارد با خودش کلنجار می رود که چیزی بگوید. بعد بدون اینکه به نجمه نگاه کند، می پرسد:]
- چی شد که مجتبی...
[کمی مکث میکند. انگار برایش سخت است که بپرسد. به پیاده رو نگاه می کند و ادامه می دهد:]
- ... طلاقت داد؟
[نجمه کمی ساکت می ماند و بعد می گوید:] به خاطر تو!
(هر دو برای چند دقیقه سکوت می کنند. حالا دیگر از خانه ی مجتبی رد شده اند. نجمه می گوید:]
- خواستگار واسم اومده بود. خودتم می دونی پدرم قبول نمی کرد منتظر تموم شدن سربازی تو بمونیم...
کلمات کلیدی :
ازدواج،
مینی مال،
رفاقت،
داستان کوتاه کوتاه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/13 10:6 عصر
وقتی سوار قطار میشوم. معمولا ساکت هستم و جز سلام و علیکی آغازین و ورژنی مردانه از لبخند ژوکوند، ارتباطی با همکوپهایها برقرار نمیکنم. نگاهی به روزنامه میاندازم و صفحهی جدولش را پیدا میکنم و بیمعطلی شروع میکنم با خودکار و تندتند، خانههای خالیاش را پر میکنم. هر چند تا حالا نتوانستهام حتی یک بار کاملا حلش کنم و همیشه یکی دو خانهاش همچنان خالی مانده است و من حسرت به دل...
حالا گاهی آنها خود با هم شروع به صحبت میکنند و گاهی هم نه. که در هر صورت تا وقتی از من چیزی نپرسیدهاند چیزی نمیگویم؛ هر چند وقتی هم چیزی میپرسند (که غالبا مقدمهای است برای بحثی سیاسی) معمولا جوابش را بلد نیستم یا اگر بلد هستم طوری جواب میدهم که هیچ روزنهای برای کشدادن آن باقی نمیگذارم و کمکم آنها هم متوجه میشوند نه بابا از این آخوند آبی برایشان گرم نمیشود.
نکتهی جالب این است که معمولا اول کار همکوپهایها یا اصلا من را تحویل نمیگیرند یا خیلی خشک و سرد و بااحتیاط رفتار میکنند. از حالت چهرهی بیشتر آنها میخوانم که وقتی متوجه میشوند آخوندی در کوپهی آنهاست، آه از نهادشان بلند شده است. احتمال به خودشان میگویند: "وای گاومون زایید. الان میخواهد شروع کند به هدایت ما و آیه و حدیث و..." ولی بعد وقتی میبینند نه بابا این آخونده کاریشان ندارد. تازه کلاس هم میگذارد و با آنها همکلام نمیشود، گاردشان را باز میکنند و گویی متوجه میشوند که نه بابا او هم آدمی است مثل ما، بیخطر و البته مهربان و فروتن و امروزی چون جدول حل میکند!
نتیجه آنکه ورق بر میگردد و کمکم سعی میکنند یه جوری خودشان را در دلم جا کنند. برای همین هم یا ذکری میگویند یا نوحهای از ته حافظهی گوشیشان میگذارند یا سوالی میپرسند، که اگر پیرمرد باشد از شکیات نماز، اگر جوان مجرد باشد از صیغهی دختر باکره بدون اذن پدر، اگر سوادی مذهبی داشته باشد از این که یاجوج و ماجوج جن بودهاند یا انسان و اگر هیچ سوالی به ذهنش نرسد، میگوید که مثلا شوهر خالهی داییاش روحانی است و مثلا در فلان جا امام جماعت است و... که من هم دیگر کمکم معمولا کمی نزدیکتر میشوم و حرفی و پاسخی و گاهی لطیفهای یا کنایهای میگویم.
برای نمونه همین سفر دو سه روز پیشم، جوانی بود 24 ساله و پولدار که میگفت هر ماه یک کشور میرود و خوش میگذراند. دیگر برای چه خودش را پابند ازدواج کند. دو سه تا متاهل جاافتاده در کوپه داشتیم که یک ساعتی از فواید ازدواج و ضرورت آن برای او گفتند. در نهایت گفت: که فعلا دندانهایم خراب هستند و راست میگفت. داغون بودند. سیاه و بدمنظر. گفت که از دندان مصنوعی بدش میآید اول باید آنها را درست کند. من گفتم: خب بیا یه کار بکن. یه خانم دندانپزشک بگیر که دهنت را کلا سرویس کند. (و با دست به دهانم اشاره کردم)
آقا این را گفتم، بهش چسبید. حالا دیگر نزدیک قم رسیده بودیم. گفت: حاجآقا قم که پیاده نمیشی. گفتم: چرا. گفت: آخ. من تازه فهمیدم کی هستی. حالا که پیدات کردم میخوای پیاده بشی؟ آقا رفیق شد و باید بریم رستوران با هم چایی بخوریم که من گفتم: میل ندارم و بلند شد پفک خرید از این مارپیچیها که دو تایی تمومش کردیم و...
بگذریم. این هم مثلا سفرنامه!
کلمات کلیدی :
آخوند،
ازدواج،
سفرنامه،
حل جدول،
قطار،
روابط،
سوالات دینی،
دندانپزشک
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/16 10:18 عصر
گوشهای از تاریخ معاصر ایران:
دو تا از خالهها و مادر و مادر بزرگم توی هال نشسته بودند و من توی اتاق رو به روی در بودم، طوری که اگر سرم را به طرف چپ میچرخاندم آنها را میدیدم. نشسته بودم و داشتم متنی را ویرایش میکردم. صحبتشان رسید به وضعیت بدحجابی در جامعه. خالهی بزرگم رو کرد به من و گفت: شماها که اونجا هستین [قم] چرا کاری نمیکنین؟
گفتم: خالهجان با گفتن تنها حل نمیشه و همهاش هم دست رهبر و دولت نیست. یه عاملش خود مردم هستند. الان ببین خونوادههای ما واسه ازدواج به پسرا چقدر سخت میگیرن. سربازی رفته باشی، کار نون و آبدار داشته باشی، خونه داشته باشی، ماشین داشته باشی و... اونم با مهریههای نجومی. خب تعداد پسرایی که این شرایط رو دارن کمه، پس عرضه کم میشه، تقاضا هم که بالاس، میشه بازار رقابتی، خیلی از دخترا به این نتیجه میرسن که برای برنده شدن در این مسابقه هر چه بیشتر به خودشون برسن و دلبری کنن و...
گفت: خالهجون این قبول پس این دخترای شوهر کرده و سن و سالدار چرا این طوری میان بیرون؟
پیشینهی موضوع
غیر از خالهی بنده و خود بنده، جناب مولانا (قرن هفتم هجری) نیز در این زمینه دغدغه داشته است ببینید:
... آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند... همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند... (فیه ما فیه ص 231)
[روشن است که گاهی این رو باز کردن ممکن است بیرون از چارچوب شریعت باشد که مذموم و مستوجب آتش است.]
بعضی از علتهای دیگر:
1. عادت؛
همین الان تو خیابان دختران مکلف ده، یازدهسالهی لیقدرازی (لنگدرازی) دیده میشوند که با موهای باز و بلند و گاه با شلوار یا شلوارک و تیشرت آستینکوتاه تو روز روشن این طرف و آن طرف میروند و احیانا در خانواده و خاندانی زندگی میکنند که بیشترشان این طوری هستند و اصلا محرم و نامحرم دو واژهی بیاهمیت برای آنهاست و او هم تحت تاثیر و مقلد حرکات و سکنات آنها.
خب این چنین دخترانی، همین طور که رشد کنند و شوهر هم بکنند و حتی 45 ساله هم که بشوند باز میبینی با مانتویی اندامی، و روسری رنگارنگی تا نیمهی سر و ادا و اطوار همیشگی در انظار ظاهر میشوند؛ مگر اینکه یک وقتی در مسیر زندگیشان اتفاق یا اتفاقهایی مثبتی بیفتد و تغییر روش دهند.
2. رقابت با دختران مجرد؛
(این جوابی بود که آن روز به خالهام دادم)
بیشتر ما جوری بزرگ و تربیت شدهایم که همیشه به ما گفتهاند باید نفر اول باشید، شاگرد اول باشید و همیشه با دیگران مقایسه شدهایم. "دختر فلانی رو ببین چطوره خاک تو سر تو". این روحیهی مقایسه و رقابت دائمی در همه چیز مخصوصا مسائل چشمپرکن، گاهی تا آخر عمر در بیشتر ما میماند. در نتیجه بعضی از زنهای متاهل برای اینکه از قافله عقب نیفتند مثل همچنان مثل مجردها لباس میپوشند و رفتار میکنند.
مثلا دو تا دختر 26 ساله رو در نظر بگیر که با هم دوست هستند، منتها یکی از آنها متاهل شده و یکی دیگر مجرد مانده هنوز. اینها با هم میروند خرید، هر دو یک مدل لباس میخرند، میپوشند و آرایش میکنند و رفتار میکنند تو خیابان و... دیگر این متاهل بدبخت عقلش نمیرسد که بابا! این بیچاره دارد خیلی از این کارها را میکند برای به دست آوردن چیزی که تو به دست آوردی. نه. همین طوری پا به پای او جلو میرود.
3. ترس از دست دادن شوهر؛
بعضی از خانمها وقتی از سویی سر و شکل توجهبرانگیز و رفتارهای عشوهگرانهی بعضی دختران و زنان بزککرده را در پارک و پاساژ میبینند و از سوی دیگر نگاههای دزدانه یا دریدهی همسران خود را به آنان، نگران میشوند که نکند دلباختهی کسی شود و حالا خر بیار و باقالی باز بزن.
بنابراین خود را به همان سر و شکل و گاهی بدتر در میآورند، به این امید که همسرشان با دیدن آنها اشباع شود و از نگاهی آزاردهندهاش دست بردارد؛ اما بیچاره نمیداند با این کار مشکل همسرش حل نمیشود؛ چون چشمچرانی او منشاء یا منشاءهای یا دیگری دارد که باید برای آن چارهای میاندیشیدند یا باید اکنون بیندیشند؛ از این گذشته این زن هر چقدر هم بکوشد، باز کسانی هستند که از او در این زمینه جلوترند؛ علاوه بر اینکه با این کار، خود او هم به جرگهی همان زنان و دختران پیشگفته میپیوندد که از جوانان و شوهران دیگران دلبری میکند، حتی بدون اینکه خود بداند یا بخواهد و همین طور داستان برای بعضی او و زنان شوهردار حلقهوار یا زنجیرهوار (به نحو دور یا تسلسل) ادامه دارد...
اینجاست که معنای سخن آن حکیم چینی روشن میشود که گفت:
بعضی زنان چون میترسند شوهرشان را از دست بدهند، او را از دست بدهند!
4. انتقام
(دو نکته در آغاز: 1. به احتمال زیاد این آخرین موردی باشد که من عرض میکنم. 2. موقع خواندن این بخش جسارتا حتما یک پاکت فریزی دم دست داشته باشید. با تشکر.)
گاهی دختری سرشار از عاطفه و احساس، با یک دنیا عشق و مهربانی با هزار امید و آرزو با پسری ازدواج میکند ولی بعد از چند سال و گاهی چند ماه میبیند که آن پسر مودب و سربهراه و دوستداشتنی، نه احترامی در شأنش به او میگذارد، نه دیگر اظهار علاقه و محبتی میکند، نه از او تشکری بابت کارهایی که برای او میکند و نه حتی حقوق حداقلیاش را ادا میکند، شده است یک همخانهی تنها که باید وجود یک بوفالوی بیادب از خود راضی کمعقل آروغزن خروپفکنندهی بیهنر که فقط بلد است بلمباند و فوتبال تماشا کند و پوستتخمههایش را پرت کند همه جای اتاق... آن وقت، تا چشمش به سرخاب، سفیدابی افتاد شروع میکند به خودشیرینی کردن انگار نه انگار که خودش زن دارد و...
آن وقت که گاهی این زن بیچارهی بازندهی بیتدبیر به این نتیجه میرسد که جلوهگری کند جلوی مردهای دیگر؛ برای اینکه اولا این طوری ممکن است وقتی شوهرش توجه مردان دیگر را به او دید، متوجه ارزشمندی او بشود و از روی غیرت یا حسادت هم که شده به او توجه کند، ثانیا اگر این اتفاق نیفتاد "به درک، حالا که او به تعهدات خودش نسبت به من پایبند نیست من چرا باشم؟ حیف از جوونیام نیست!؟"
و به این ترتیب دنیایش که آن طوری، آخرتش را هم این طوری میکند میرود پی کارش.
نکتهی پایانی: بر عکس این حالت هم البته با تفاوتهایی برای بعضی شوهران نسبت به زنهایشان اتفاق میافتد.
الفــــــــــــــــــــاتحه
کلمات کلیدی :
ازدواج،
دختران،
پسران،
زنان،
بدحجابی،
زنان شوهردار
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/1/24 11:32 عصر
اگر بپذیریم (اگر نپذیریم که هیچی) که به لحاظ ساختار ذهنی یا روانی یا شرایط اجتماعی یا هر چیز دیگری اساسا از خانمها فیلسوف قابلی در نمیاد و این رشته به دردشون نمیخوره این پرسش فنی پیش میاد که چرا بعضی خانمها میروند رشتهی فلسفه؟ برای پاسخ یاد خاطرهای افتادم که البته زیاد مطمئن نیستم به درد موضوع مورد بحث ما بخوره ولی خوب شنیدنش خالی از لطف نیست.
چند سال پیش چند تا از بر و بچ دور هم نشسته بودیم و حرف کشیده شد به اینجا که چرا بعضی خانمها رشتههای مردانه رو انتخاب میکنند؛ مثلا برق شاخهی قدرت، کشاورزی شاخهی مکانیک ماشینهای کشاورزی، مهندسی معدن شاخهی استخراج و...
یکی از بچهها گفت ما بچههای معماری یه چیزی بین خودمون داریم میگیم دختری که بیاد رشتهی ما، اومده که زن معمار بشه!
بذارین کامنتهای بعضی از دوستان رو حدس بزنم:
مرسی: واه واه واه. بلا به دور. بیچاره خانمای فیلسوف. شتر در خواب بیند پنبه دانه. 
بینام: استدلال شما از نظر صوری مشکل داره. چون موارد زیادی رو من خودم می شناسم از خانمهای فیلسوف که هیچ تمایلی به ازدواج با آقایان فیلسوف نداشته و با آقایانی از رشتههایی دیگر ازدواج کرده و زندگی خوبی دارند.
مروارید: استاد نادیدهی گرامی. به نظرم شما دچار مغالطهی علت جعلی شدهاید. به تازگی کتابی را دیدهام با نام "زن، ازدواج، فیلسوف" که البته باید خودم دقیقا به کتاب مذبور مراجعه کنم اما فی الحال همین را در باب امکان ازدواج نکردن این خانمها با آقایان فیلسوف بپذیرید. راستی این کتاب را از اینجا میتوانید بخوانید.
http://www.falsfeh va zan dar tool tarikh.net/fa/book/bookview/
نتیجه مطالعاتم را اعلام میکنم
زلفا: احسنتم... احسنتم...
خوشم اومد از سوالتون. هر چند جوابتون رو اصلا قبول ندارم. اقایون فیلسوف اگه پشت گوششون رو دیدن ازدواج با خانومای فیلسوف رو هم دیدن. بعدشم من تشکر میکنم از خانم خونه که لطف کردن و منت سر همهی ما گذاشتن و کامنت گذاشتن اینجا. امیدوارم که حالشون خوب باشه و سلامت باشند. سلام برسونید. خیلی خوشحال شدم. بازم تشکر میکنم از ایشون.
سید ناصر موسوی: سوال دقیقیه شما باید این مسئله را از جنبههای مختلف روانشناختی، جامعهشناختی، مردمشناختی، گیاه شناختی و... بررسی کنید. حدس: فک کنم اولش که این سوال رو مطرح کردید فکر نمیکردید این قدر عمیق باشه و مثل پراید تو گل گیر بکنید. نه؟
کلمات کلیدی :
ازدواج،
فلسفه،
زن،
معماری،
معدن،
کشاورزی،
برق
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/11/27 1:33 عصر
با هم دیپلم گرفتیم. البته تو دوران دبیرستان همدیگر را نمی شناختیم. وقتی قبول شدم دانشگاه، تو یکی از سفرها تو کوپه ی قطار با هم آشنا شدیم. لباس سربازی تنش بود. اراک خدمت می کرد و من هم که تهران درس می خواندم. هر دو متولد 53 بودیم. بچه ی دوست داشتنی ای بود. دو سه بار دیگر هم همسفر شدیم. حالا گاهی اتفاقا در یک کوپه بودیم و گاهی هم اولش دو جا بودیم ولی با صحبت کردن با هم کوپه ای هایمان بالاخره یک نفر را پیدا می کردیم که رضایت بدهد جایش را عوض کند تا ما پیش هم باشیم. بگذریم..
از آن روزها سال ها گذشت. تا مدتی پیش یک روز اتفاقی همدیگر را دیدیم. حالا کجا و چطور بماند عرضم چیز دیگری است نمی خواهم نوشته ام زیاد طول بکشد.
صحبت از ازدواج شد. گفتم که من یه پسر 16 ساله دارم و یه دختر 6 ساله. تو چی؟ گفت که هنوز ازدواج نکرده. با تعجب پرسیدم چرا؟ دلیلش شنیدنی بود. گفت: من دقت کرده ام دیدم بیشتر کسانی که ازدواج کرده اند پشیمون هستند. نه از اینکه ازدواج کرده اند نه از این که چرا این همسر فعلیشون رو انتخاب کردن. مثلا تو تا حالا تو جوکای زن و شوهری دقت کردی؟ چرا ما تو این زمینه این قدر جوک داریم که زنا از مردا بد می گن و مردا از زنا؟ یعنی این که بی تعارف بعد از ازدواج دخترای/ پسرای دیگه ای رو دیدن که به نظرشون براشون ایده آل تره و حسرت می خورن که چرا با قبلا اونو ندیدن ولی الان دیگه دیر شده. بخوان طلاقش بدن که کلی دردسر داره مخصوصا اگه بچه داشته باشن بخوان ادامه بدن که همه اش تو حسرت عشقای تازه هستن. اصلا این که الان این همه می گن طلاق عاطفی یکی از علت های اصلیش اینه. این جوری بگم هر آدمی تو ته دلش یه معشوق پنهان داره، تصویری از یک زن/ مرد آرمانی برای خودش. این مثل یه عکسه که هر کسی دنبال صاحبش عکس می گرده.
اینجا که رسید. لبخندی زدم. گفت: شاید از نظر تو این حرفا خنده دار باشه. گفتم نه خنده ام واسه یه چیز دیگه س. ساکت و منتظر شد که دلیلش رو بگم. گفتم: اتفاقا مدتی پیش تو وبلاگم این دیدگاه روانکاوانه رو درباره ی عشق نوشتم. گفت: واقعا؟ تو اولین آخوندی هستی که می بینم به این چرندیات فکر می کنه. گفتم: اولا که اولیش نیستم ثانیا این موضوع از نظر من چرندیات نیست. خب می گفتی.
گف: آره. حالا طرف می ره خواستگاری. یه دختری رو می بینه که تا حد زیادی شبیه اون عکسه ی درونیشه عاشقش میشه و باهاش ازدواج می کنه ولی متاسفانه بعدا یکی رو می بینه که به اون معشوق آرمانی اش نزدیک تره اینجاست که به قول متون قدیمی آه از نهادش بر می آد. د بیا و درستش کن.
گفتم: پس حتما تو هم منتظر موندی که نزدیک ترین یا خود صاحب عکس رو دقیق پیدا کنی و عاشقش بشی بعد باهاش ازدواج کنی که دچار سرخوردگی نشی.
لپم رو گرفت و کشید و سر انگشتان لپ گیرش را ماچ کرد و گفت: قربون آدم چیز فهم. اگه دختر بودی خودم می گرفتمت! گفتم: خجالت بکش. جلوی مردم لپ آخوند رو می کشی؟!
گفتم: ولی به نظر من اشتباه می کنی. یعنی اشتباه کردی. یعنی از حرفای گیرم درستی، نتیجه ی غلطی گرفتی.
آدم اگه اینجوری بخواد فکر کنه مثل کسی که وارد پارکینگ حرم شده.
- پارکینگ حرم!
- آره. تو بستر رودخانه ی قم که معمولا خشکه یه پارکینگ هست که ورودی اش حدود یک کیلومتر با حرم فاصله داره. و خروجی اش حدود صد متر. وقتی وارد پارکینگ می شی دوست داری بری جلو تا نزدیک در خروجی پارکینگ یه جایی گیرت بیاد. این طوری هم لازم نیست زیاد راه بری تا به حرم برسی و هم برگشتنی تا از حرم بیرون اومدی رسیدی به ماشینت و سوار می شی و میای بیرون. تو این قضیه راننده ها سه دسته می شن. بعضیا وقتی وارد پارکینگ می شن اولین جای خالی رو که می بینن پارک می کنن. بعضیا نه می رن تا تهش به امید پیدا کردن جای اون طوری که گفتم. من خودم یکی دو بار این کار رو کردم مجبور شدم بدون این که پارک کنم از اون در بروم بیرون. دسته ی سوم اولین جا پارک نمی کنن؛ میان تا وسطاش بعد از اون اولین جایی که می بینن، پارک می کنن. چون بالاخره بعضیا هم از اون جلوها قبل از ما رفتن بیرون.
حالا تو از اون دسته ی دوم راننده ها هستی. هیجان انگیزه، آرمانیه ولی ریسکش خیلی بالاست یه وقت دیدی رسیدی تهش و نشد. عمر آدم هم که دوربرگردون نداره.
از نظر اسلام هم عشق از شرایط ازدواج نیست البته گفتن آدم از طرف خوشش بیاد یا مثلا زیبا باشه و... ولی این عشق آرمانی لیلی و مجنون و... از شرایط ازدواج نیست. گفتن هم شاءن باشن و متدین و... اصلا تو کل آیات و روایات بگردی می بینی خیلی از عشق صحبت نشده. از محبت و وداد و رافت و اینها صحبت شده ولی از عشق زیاد صحبت نشده. دلیل هم داره. چون عشق رو نمی شه پیشنهاد کرد. چون راه خیلی خطرناکیه. به قول حافظ: راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست. خب تو فکرشو کن تو یه دریا هی شنا کنی ولی به ساحل نرسی، چی می شه؟ خیلی شانس بیاری یه نهنگ با کلاس بخوردت.
یهویی هم پیش بیاد باز خطرناکه؛ چون طرف که عاشق بشه خوب معلوم نیست بتونه بهش برسه؛ مثلا اومدیم و معشوق اون، مال کس دیگه ای شده بود. یا چه می دونم اون اینو نمی خواست. خب اینجا کتمان و عفت خیلی سخته.
از طرف دیگه این که تو اسلام این قدر گفتن به نامحرم نگاه نکنید یا کلی حد و حریم واسه ارتباط با نامحرم گذاشتن شاید یکی از اسرارش اینه که وقتی تو ازدواج کردی دیگه یه وقت نشه دوباره عاشق بشی و زندگی ات به هم بریزه. به قول مولانا در فیه ما فیه "شخصی گفت: در خوارزم شاهدان بسیارند؛ چون شاهدی ببینند در دل برو بندند و بعد از و بهتر بینند آن دل بر ایشان سرد شود."...
کلمات کلیدی :
ازدواج،
عشق،
روانکاوی،
اسلام
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/8/8 8:55 صبح
بچه که بودیم حتی نوجوان که بودیم حتی تا چند سال پیش، هر سال، لااقل سه یا چهار بار در مناسبتهای مختلف در خانهی آدم آش همسایه ها میآوردند. الان دیگه از این خبرها نیست یا خیلی کمتر شده. چرا؟
پاسخ:
فرضیهاصلی: کارکرد اصلی آشپزی دخترنمایی بوده که امروزه دیگر از کار افتاده است.
اثبات:
اکنون با هم کارکردهای احتمالی این نوع آشپزی را بررسی میکنیم: کسب ثواب ، ایجاد صمیمت ، دخترنمایی.
بررسی:
روشن است که آشپزی و آشبری همچنان میتواند کارکردهای اول و دوم را داشته باشد؛ پس اگر مشکلی هست مربوط به کارکرد سوم است.
توضیح:
در گذشته دخترها زیاد آفتابی نمیشدند؛ یعنی هم خودشان و هم خانوادههایشان عیب و جلفبازی میدانستند که دختر زیاد بیرون برود. از طرفی هیچ مادری دلش نمیخواست دخترش سر دستش بماند؛ پس چه باید کرد؟ اینجا بود که زیرکی و هوش سرشار مادران ایرانی به دادشان رسید و شگردی موقر و موثر ابداع کردند به نام آش نذری.
این نقشه در دو مرحله عمل میکرد: پخت و توزیع. در مرحلهی اول همسایهها دعوت میشدند (مخصوصا پسردارها) تا در پاککردن سبزی و... کمک کنند و این فرصتی بود برای نشان دادن دختر خود به آنها و چابکدستی آنها در سبزیپاککنی و تر و فرزی آنها در روشن کردن اجاق و بار گذاشتن قابلمهبزرگه و همچنین حرفشنوی از مادر و بین خودمان باشد، زیباییهای خدادادی.
موقع قلقلکردن آش هم دختران میآمدند (البته آنهایی که نمیخواستند ادامه تحصیل بدهند!) و نیت میکردند و آش را هم میزدند. گذشته از جنبههای ماورایی، این کار نوعی اعلام آمادگی به پسرداران بود که بعله، اگه خواستید ما هم هستیم. سلام برسانید.
در مرحلهی دوم کاسههای پر از آش به دست دختران داده میشد که ببرند دم در خانهها، تا اگر پسرداری از قلم افتاده یا فرصت نکرده بیاید، از فیض دیدار محروم نماند و اگر دلش خواست آشآور را هم به فهرست جستجو اضافه کند و خدا را چه دیدی شاید هم خود پسر دمبخت، در را باز کرد و خود بعینه شیر فهم میشد که آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم.
اما امروز که ماشاءالله آسفالتهای خیابان از کف کفش دختران جامعهی ما ساییده و موزاییکهای پاساژها خشدار و چمنهای پارکها لهیده شده دیگر نیازی به این کار نیست؛ تازه وقتی هم به خانه میآیند، تا سیپییو و مودم را نسوزاند، دامن چتروم و فیسبوک را رها نمیکند.
نتیجهگیری:
مهمترین کارکرد آشپزی و آشبری در گذشته دخترنمایی بوده است و چون امروز شیوههای دیگری این کار را انجام میدهند؛ کسی دیگر به پختن آش نذری رغبتی ندارد؛ مگر پیرزنی که بخواهد به قصد ثواب یا تجدید خاطرات یا هر دو و یا دلایل نامعلوم دیگری این کار را انجام بدهد. والله اعلم.
کلمات کلیدی :
ازدواج،
دختران،
پسران،
مادران،
آش نذری
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/21 2:11 صبح
لطفا قبل از مطالعه ی این یادداشت، نگاهی به این مطلب بندازین: راز عشق های ناگهانی از نگاه یک روانکاو (3)
فرض کنیم که پسر بچهای سه چهار ساله به دایهای بس مهربان در حق وی، دل بسته و سپس ناگهان در آن سنین از او جدا شده باشد. پسر وقتی به نوجوانی یا جوانسالی رسید، دیگر هرگز به فکر آن دایه نخواهد بود، وحتی اگر از او سخن به میان آید، یادش بر اثر واپسزنی، برای وی عاری از هیجان خواهد بود. فراموشی هیجان و غالبا شخص نیز وسیلهای است برای رنج کمتر بردن و نوعی مداوا در مرتبهی خودآگاهی و هشیاری است؛ اما اگر آن مرد جوانسال، روزی به زن جوانی برخورد که با دایه (با چهرهای که به هنگام از دست دادنش در ذهنش نقش بسته) مشابهتی داشته باشد و از نگاهش نوری همانند بتابد، و زنگ صدایش طنین آوای دایه را فرایاد آورد، یا حتی جزئی از جامهی وی خاطرهای را زنده کند و یا دیدار در پارکی شبیه پارکی که دایه کودک را در آن پا به پا میبرد، صورت گیرد، ناگهان در حق زن جوانسال، کشش اسرار آمیزی احساس خواهد کرد که ممکن است سرآغاز عشقی باشد.
غالبا چنین برق کششی که به علت مشاهدهی ویژگیای بر حسب اتفاق و خصیصهای جزیی و ناپایدار جستن کند، گذراست و سحر و جادوی عشق به محض ناپدید گشتن ظواهر، زایل میگردد. بر عکس ممکن است که شناخت دقیقتر زن جوانسال و مشابهتهای دیگری با چهرههای ناخوشآیندی که مرد آنها را قبلا میشناخته مکشوف ساخته و قوای دافعه و کراهتانگیز که در ذات و جوهر به اندازهی قوای جاذبه ناخودآگاهند، به زودی زن جوانسال را کاملا منفور جلوه دهند. اما این هم ممکن است که زن جوانسال اگر بهتر شناخته شود، آشکار کنندهی شباهتهای دیگری نه با دایه بلکه با دلبستگیهای جدیدتر مرد باشد. ممکن است وی گیسوان مادر و تنومندی خاله را که در گذشته بسی مهربان و نیکوکار بوده، داشته باشد؛ ممکن است نمایشگر خصیصهای جزئی از چهرهای و حتی نقصی فیالمثل از یاری که جوان در مجلسی با او معاشرتی داشته ولی دیگر هرگز او را ندیده اما غالبا به وی اندیشیده است، باشد. بدینگونه امکانات بالقوهی عشق بر هم انباشته شده، افزایش مییابند.[1]
[1] . ر.ک: عشق، نوشته دکتر رنه آلندی، ترجمه جلال ستاری، ص 128.
لینک مرتبط: آیا ازدواج مقبره ی عشق است؟ (1)
کلمات کلیدی :
ازدواج،
عشق،
روانکاوی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/18 4:31 عصر
یا به قول انگلیسیها ?Marriage, the tomb of love
در سکانسی از فیلم سینمایی نقاب، ساختهی کاظم راستگفتار، نگار (سارا خوئینیها) به نیما (پارسا پیروزفر) پیشنهاد میدهد که با دختر خالهاش ازدواج کند. نیما قبول نمیکند و میگوید: دختر خالهات حیفه من به درد ازدواج نمیخورم. نگار میگه چرا؟
- من دربارهی عشق دیدگاه خودمو دارم. من به عشقهای اساطیری اعتقاد دارم. مجنون، فرهاد. عشقی که بیارزه آدم براش بمیره. عشقی که آخرش برسه به ازدواج، هیجانش کجاست؟ شورش کجاست؟
- پس راهش اینه که شما عاشق دختر خالهی من بشید ولی من میسپارم که بهتون ندن. (خندهی نگار)
- نیما میگه هان. شما خوب منو درک کردین.
(البته آخرش معلوم میشه که همهی حرفاش کشکه و نیما از اون هفت خطاس که دومی نداره و نیز نگار! بماند.)
آیا اگر مجنون با فرهاد (ببخشید منم قاتی کردم) لیلی و فرهاد با شیرین ازدواج میکردند، عشقشان به پایان میرسید؟ جواب شصخ بنده را اگر بخواهی این است که بستگی به توانایی مجنون و فرهاد در پرداخت اقساط وام ازدواجشان داشت که متاسفانه یا خوشبختانه تا جایی که ما خبر داریم به آنجا نرسیدند و تو مراحل اداری کار متوقف شدند...
لینک مرتبط: آیا ازدواج مقبره ی عشق است؟ (2)
کلمات کلیدی :
ازدواج،
عشق،
مقبره،
لیلی و مجنون،
شیرین و فرهاد،
وام ازدواج
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/16 12:25 صبح
چند نکته دربارهی دیدگاه دکتر آلندی دربارهی عشق در یک نگاه:
1. این نظر، نه تنها برای تبیین عشقهای ناگهانی بین دو نفر از جنس مخالف بلکه دوستیها و حتی عشقهای بین دو نفر از جنس موافق نیز کاربرد دارد. (این را عرض کردم چون در آینده دیدگاه فیلسوفی را میخواهم در این زمینه بگویم که تنها عشق بین دو ناجنس را تبیین میکند)
2. عشق گاهی یک بیماری است که باید درمان شود و درمانپذیر هم هست. (داستان زنی که آلندی تعریف و درمانش کرد) و درمان آن نیز تحلیل خاطرات گذشته به خصوص خاطرات کودکی عاشق و کشف شباهت (و گاهی تضاد) این معشوق با محبوب پنهانی دیرینهی شخص است. جالب اینجاست که در متون طبی قدیم مثل کتاب ذخیرهی خوارزمشاهی، عشق (البته نه هر عشقی را) در کنار سایر بیماریها ذکر شده و برای آن علتهایی و علائمی و راههای درمانی بیان شده است. پس تعجبی ندارد که در ترمینولوژی (اصطلاحشناسی) ادبیات عاشقانه و عارفانهی فارسی با تعابیری مانند درد عشق، طبیب، دارو، درمان و... برخورد میکنیم.
3. پس پیدا میشود که چرا هر کسی عاشق هر کسی نمیشود و چرا عاشق حاضر نمیشود معشوقش را با کسی که حتی در بسیاری از صفاتش از معشوق او سرتر است عوض کند. چرا؟ چون مثلا صورت معشوقش شبیه زنی/مردی که در کودکی به او محبت کرده است و او در کنارش احساس امنیت کرده است (اعم از مادر و پدر یا غیر آنها) گرد است یا کشیده است یا...
4. گاهی علت این که بعضی از عشقهای ناگهانی و شورانگیز پس از مدتی سرد و خاموش میشوند این است که شخص محبوبی در گذشتهی دوری داشته و تصویری در ناخودآگاه او نقش بسته و ضمیر ناخودآگاه او پنهانی همیشه در جستجوی او و تکرار خاطرات شیرین گذشته در اوست. حال کسی را میبیند که مثلا چشمهایش، یا مژههایش، رنگ پوستش یا حرف زدنش یا راهرفتنش یا... شبیه محبوب دیرین اوست، این طرف هم عاشقش میشود بعد از مدتی مثلا بعد از ماه عسل (مخصوصا اگر شمال رفته باشند. چه ربطی داره؟!) متوجه تفاوتهای او با محبوب پنهانش میشود؛ مثلا محبوب دیرین خیلی با محبت بوده یا باهوش بوده یا شوخطبع بوده یا... همین باعث میشود که آن خاطرات خوب گذشته تکرار نشود و او به این نتیجه برسد که این صرفا یک شباهت جزئی یا ظاهری (یا هر دو بوده) و او عجب غلطی کرده با این نره غول (اگر کیس مرد باشد) یا مادر فولاد زره (اگر زن باشد) همخانه شده.
نکته: لاکپشتها هیچگاه دچار سرخوردگی در عشق نمیشوند؛ چون هیچ وقت با همسرشان زیر یک سقف زندگی نمیکنند! (گزینگویهای از خود بنده به تنهایی)
5. شیوهی همسرگزینی و دلبستگی به قصد ازدواج به این صورت که با یک نگاه شروع شود بعد بپسندیم ریسک خطرناکی است؛ چون با یک نگاه ممکن است عاشق بشوی بعد دیگر هر عیب و ایرادی داشته باشد، به چشمت نمیآید و میگویی اشکالی ندارد. مخصوصا که به طور طبیعی عشقهای ناگهانی غالبا بر اساس خصوصیات ظاهری مانند چشم و ابرو و لب و دهان و قد وقواره و... است که اینها هم به مرور زمان دچار تغییر میشوند.
نکته: فرق زن و مرد پس از ازدواج این است که زن دوست دارد مرد پس از ازدواج تغییر بکند که نمیکند و مرد دوست دارد زن پس از ازدواج تغییر نکند که میکند. (این رو تو کتابی خواندم)
پس بهتر است اول آدم خصوصیات مورد نظرش را به مادر یا هر آدم کاربلد مورد اعتمادی بدهد از نظر سن و سال، خلق و خو، دین و مرام، خانواده و تحصیلات و حتی قد و قواره و شکل و قیافه بعد وقتی آنها کسی را پیدا کردند که معدل بالایی در این خصوصیات به دست آورد، آدم او را ببیند، اگر به دلش نشست که مبارک است و اگر ننشست که بروند سراغ کیس دیگر.
در حالی که در روش اول امروزی که به شدت در سینما و تلویزیون و رمانها نشان داده میشود، ممکن است طرف مقابل فقط با یکی یا دو تا از اینها نمرهی قبولی را به دست آورد و دل عاشق برود ولی طولی نکشد که به کارنامهی معشوق که نگاه میکنی میبینی کلی نمرهی تک از عاشق گرفته و آخر و عاقبتش خیلی اوقات یا طلاق حقوقی است یا لااقل طلاق عاطفی. گاهی هم تصادفا البته مشکلی پیش نمیآید چون معشوق اتفاقا در بقیهی مواد آزمون عاشقی هم نمرهی بالایی میگیرد هر چند که عاشق در انتخابش اصلا به آنها توجه نداشته است.
لینک مرتبط: راز عشق های ناگهانی از نگاه یک روانکاو (1)
کلمات کلیدی :
ازدواج،
عشق در یک نگاه،
روانکاوی،
دکتر آلندی،
طلاق،
همسر گزینی