کتاب زدگی!
یادداشتی تازه از منِ بنده در روزنامه ی قدس
کلمات کلیدی : کتاب، مطالعه، دل زدگی، راهکارها، بی علاقگی
یادداشتی تازه از منِ بنده در روزنامه ی قدس
برای انجام کاری پژوهشی ناگزیرم چند تا از کتابهای نویسندهای مشهور را بخوانم و تحلیل کنم. حسنش این است که بیشتر کتابهای او به فارسی ترجمه شدهاند و گاهی حتی یک کتابش، بیش از یک ترجمه دارد. در این میان کتابی دارد که نهتنها محتوای آن، بلکه اساساً موضوع و مسئلهاش، آنگونه است که تا سالها، تنها شاید حدود یکچهارم آن به فارسی ترجمه شده بود و به دلایل گوناگونی که من هم تا حد زیادی با آن موافقم این کتاب بهطور کامل و دقیق قابلترجمه به فارسی نیست و اگر به دست من هم باشد، اجازهی ترجمهی آن را نمیدهم (خواهش میکنم از دوستان، کسی نپرسد کدام کتاب و نویسنده که از گفتنش معذورم حتی برای شما دوست گرامی).
بااینحال ناامید نشدم و با خودم گفتم شاید کسی آن را ترجمه کرده باشد و بهصورت غیرمجاز در اینترنت بارگذاری کرده باشد. پس از جستجوی فراوان، کتابی دیدم که نوشته بود، آن را بهطور کامل ترجمه کرده است و شگفت آنکه از وزارت ارشاد نیز مجوز گرفته و بهصورت قانونی چاپ کاغذی شده. نزدیک بود شاخ در بیاورم.
خلاصه کمی در اینترنت گشتم و دیدم کسانی که آن را دیده و خوانده و آن را با متن اصلی مقایسه کردهاند، فریادشان به آسمان بلند شده است که این دیگر چه ترجمهای است. در مؤدبانهترین تعبیر، مدعی بودند که شیر بییال و دم و اشکمی از آب درآمده است که نگو. با خودم گفتم شاید اغراق میکنند و از طرفی آگاهی دقیق از متن کتاب برای کارم لازم بود. ترجمه را گرفتم و متن اصلی را هم از اینترنت دریافت کردم و شروع کردم به مطالعه. حدسم این بود که آن جاهایی که مشمول سانسور میشوند با واژههایی خوشنامتر بیان شده یا تصریحهای نویسنده به بیانهایی کنایهآمیز تبدیل شده و یا در بدترین حالت حذف شدهاند. برای همین، برنامهام این شد که متن را بهصورت دوزبانه بخوانم و تنها جاهایی را که تغییر کرده یا حذف شده، خودم بخوانم و دیکشنری هم که هست و با این کار تقریباً سرعتم دو یا سه برابر میشود نسبت به وقتی که اگر این ترجمه نبود و مجبور بودم تمام کتاب را خودم بخوانم.
چندصفحهای که خواندم متوجه شدم حدسم درست بوده و تمام اتفاقهایی که انتظار داشتم و پیشازاین گفتم، رخ داده ولی زمانی آه از نهادم برآمد که دیدم چیزهای دیگری هم اتفاق افتاده که واقعاً نمیدانستم آنها را دیگر کجای دلم بگذارم! اینکه سطرهایی با محتوایی بیمشکل از قلم بیفتند و ترجمه نشوند، «است» به «نیست» ترجمه شود و وارونهی آن و «میشود» به «نمیشود» و وارونهی آن و مثلاً جملهی «دیگر زمان آن رسیده بود که تصمیم بگیرد به شهر خودش برگردد»، ترجمه شود به «او تصمیم گرفت به شهر خودش برگردد» و...
طولانی نکنم، تا آنجا که به من مربوط می شود، باید از ترجمهی بد ایشان ممنون باشم که باعث شده تنبلی را کنار بگذارم و خودم بنشینم و مثل بچهی آدم متن اصلی را بخوانم و از این راه دایرهی واژگانیام را گسترش دهم و زبانم تقویت شود.
خداییش هیچوقت به فواید ترجمهی بد فکر نکرده بودم و در خواب هم نمیدیدم که از کسی به خاطر ترجمهی ناتوانش، تشکر کنم. Thank you comrade
اول این فایل رو گوش کن (از دقیقه ی 32 به بعد) بعد این مصاحبه رو بخون.
امشب کتاب دین و زندگی سال اول دبیرستان را از کتابهای پسرم گرفتم و ورقی گرداندم، به خانمم گفتم من همین الان به این نتیجه رسیدم که یکی از عوامل مهم رمیدن خیلی از جوانهای ما از دین، همین کتاب دین و زندگی است؛ یعنی اگر پول میدادند، کتابی نوشته شود که دین را طوری برای جوانان این کشور مطرح کند، که بعد از آن بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند، بهتر از این، کتابی نوشته نمیشد.
و من همین جا به همهی دشمنان اسلام و تشیع این خبر خوش را میدهم که نیازی نیست شما در این زمینه هزینهای بکنید، منویات شما به خوبی با کتاب درسی ما تامین میشود. شما آسوده باشید.
البته خدای نکرده قصد جسارت به مولفان بزرگوار این کتاب را ندارم و در حسن نیت و میزان دانش آنها هم تردیدی ندارم، عرض بنده دربارهی شکل و محتوا و لحن و نثر و جذابیت و اثرگذاری این کتاب است و رویکرد و نظرگاه و مبانی و اصول تدوین و تالیف چنین کتاب مهمی برای فرزندان ماست. خدا ما را ببخشد.
ای کاش میتوانستم با لحنی آرامتر و پوشیدهتر، عمق فاجعه و بزرگی آسیب و شدت مصیبت و ناراحتی خودم را بیان کنم ولی... من میتوانستم چیزی نگویم و خودم را در معرض ملامت احتمالی نگذارم ولی میگویم تا نسل بعدی من، نگوید کسی نفهمید یا سکوت کرد.
بزرگواری محترم ولی نادیده در نظرنوشتی (برابرنهادی که برای comment به نظرم رسیده)، گفتهاند که اشکالهایی را که بر کتابهای دین و زندگی گرفتهام، آسودهتر و پوشیدهتر توضیح دهم. با تمام احترامی که برای ایشان قائلم به دلایلی فعلا از انجام این کار عذر میخواهم. بله میدانم احتمالا با خودت میگویی حرفی برای گفتن ندارد، فقط آمد چند بد و بیراه گفت و در رفت. اشکالی ندارد تو میتوانی این طور فکر کنی ولی اگر پایش بیفتد خواهی دید که این طور نیست.
اما چرا. قاعدتا انتظار میرفت من الان شروع کنم و برای هر ایرادی که گفتهام مستدلا یا مستندا حرفم را توضیح و اثبات کنم؛ اما راستش را بگویم امید چندانی به فایدهدار بودن این حرفها ندارم؛ یا بهتر بگویم خیلی بعید میدانم این فریاد و اعتراض به جایی برسد؛ اما اگر کسی که در این زمینه صاحب نفوذ و رای و تاثیرگذاری است از من بخواهد شفاهی یا کتبی دلایلم را برای اثبات حرفهایم بگویم، از عهده بر خواهم آمد.
شاید در صلاحیت بنده برای این ادعاها تردید داشته باشی. آن هم اشکالی ندارد فقط این را عرض کنم گذشته از اینکه خودم سالهای سال مصرفکنندهی این محصولات بوده ام که به قول قرآن "لایسمن و لایغنی من جوع" به عنوان مبلغی که هم در سالها در مدارس از ابتدایی گرفته تا دبیرستان کار تبلیغی کردهام، در دانشگاه از کلاس گرفته تا خوابگاه و از سربازخانه گرفته تا مسجد بازار این قدر صلاحیت دارم که دربارهی تعلیم و تبلیغ دین اظهار نظر کنم.
شاید در صلاحیتم برای اظهار نظر دربارهی کتابی درسی که نیازمند آگاهیهای روانشناسی از یک سو متد تدوین کتب درسی باشد، تردید داشته باشی که آن هم اشکالی ندارد فقط این را عرض بکنم که همین الان که با تو سرور خودم حرف میزنم در مراحل آغازین حال تدوین دو کتاب درسی برای دو موسسهی معتبر این کشور هستم که شاید تعجب کنی، یکی از آنها انتشارات سمت است و دیگری به دلیلی بماند و موضوع کتابها هم بماند. در دانش رواشناسی همین قدر عرض کنم که گذشته از سه سال پاس کردن دروس روانشناسی در دانشگاه شهید بهشتی در تمام این سالها به ضرورتهای شغلی و علاقمندیهای شخصی کتابهای روانشناسی، منابع بالینی من بودهاند.
شاید در صلاحیت من در شیوهی نثر و زبان تردید داشته باشی که آن هم بیاشکال است. همین قدر عرض کنم که گذشته از نوشتههای ادبی متعدد در قالبهای گوناگون به صورت رسمی و غیر رسمی، منتشر شده و منتشر نشده، پژوهشی و ترویجی، سالهایی است که مدرس نویسندگی هستم و اهل فنش به این سِمَت قبولم دارند.
پس میخواهم عرض کنم حرفی به گزاف و گتره نگفتهام؛ ولی خب گفتهاند که نهی از منکر به شرط احتمال تاثیر، لازم میشود.
اما دو نکته باقی ماند.
یکی برای اینکه به هر حال فقط نفی نکرده باشم، پیشنهاد ایجابی هم داشته باشم یک نکته عرض بکنم که تا حدودی نظرگاهم معلوم شود.
به نظر من کتابهای دین و زندگی دبیرستان را باید تیمی مرکب از این چهارنفر بنویسند: سیدمهدی شجاعی، رضاامیرخانی، عرفان نظرآهاری و نفر چهارم هم آتشین صدف یا کسی مشابه او) به عنوان کارشناس دینی آشنا با روانشناسی و ادبیات و دین و اسلوب نگارش کتاب درسی و البته یک تیم مشورتی و ارزیابی مرکب از دستکم یک روانشناس، یک جامعهشناس، یک دبیر و یک کارشناس ارتباطات.
شاید با خودت بگویی یک کامیون نوشابه برای خودش باز کرد؛ اشکالی ندارد فقط دو سوال دارم اگر شما از یک رزمیکار پرسیدی کمربندت چه رنگیه؟ گفت مشکی، دان 1 مثلا خودمچکر است؟ متکبر است، عجب دارد. پس بگذار خرابتر کنم من تواناییهایم بیشتر از این چیزی است که اینجا نوشتهام ولی دو تا اما دارد اول اینکه چیز خاصی نیست، عمرم را دادهام چیزهایی به دست آوردهام شبها تا دیر وقت بیدار ماندهام، وقتهایی که بعضی از همردیفانم خواب بودهاند من بیدار بودهام، پیاده زیر باران بیچتر و کاپشن راهها رفتهام، نیمهشبهای زیادی از خواب بیدار شدهام و تنها از قم به تهران و زمانی به قم رفتهام که چهار واحد بگذرانم؛ تازه بهتر و بیشتر میتوانستم از وقتم استفاده کنم و رشد کنم. دوم اینکه اینها هیچ کدام مال من نیست وقتی خودم مال خودم نیستم چطور توانایی هایم مال خودم است. عاریه هایی هستند، مایهی امتحان من؛ مثل اینکه کسی ساناتای سفیدش را بدهد دست من برای چند روز. من که نمیتوانم بگوی پراید است. آقا ساناتاس ولی خب مال خودم نیست، مبارک صاحابش باشد! (دربست صفائیه بدو!)
وای دو چیز دیگه داشت یادم میرفت ببخشید سه چیز. اگر پرحرفی میکنم ببخشید جبران مافات شود.
این مشکل در دروس معارف دانشگاه هم هست درست به همین دلیل است که من معتقدم با این که اسلامی کردن علوم انسانی به لحاظ مبانی تئوریک مشکلی ندارد و هر چند راه نسبتا درازی را در پیش داریم، بر اساس نگاه و رفتار ما تا اکنون، با قاطعیت و البته غمگنانه خدمتتان عرض کنم که پروژهای اس محکوم به شکست بلاشک؛ مگر اینکه تغییری اساسی در نگاهمان به فرهنگ و دین و جامعهپذیری و تربیت دینی ایجاد شود.
روشنترین و سادهترین دلیل اینکه ببینید ما هنوز در آموزش و رساندن علومی که اسلامی هستند، به فرزندانمان ناکام ماندهایم حالا میخواهیم علوم آمده از غرب را اسلامی کنیم. میدانم اگر تیزهوش باشی که هستی میگویی این دو با هم تفاوت دارند؛ شاید ما در مقام رساندن آنچه هست به مخاطب موفق نباشیم اما این منافاتی ندارد که در مقام تولید زیربناهای نظری موفق شویم. از نظر بحث انتزاعی بله اما مشکل اینجاست که متولیان هر دو کار تقریبا یکی هستند و درست همان ناتوانیها و بیدانشیها و تصورات قالبی و احیانا تنگنظریهای بسیاری از آنها، در هر دو مقام تاثیر ویرانگر خودش را میگذارد.
بگذار بیپردهتر بگویم چون اگر قرار است تغییری بکنیم با ملاحظهکاری و روغنمالی (مداهنه؟) مدام همدیگر در استخر، اتفاق نمیافتد. بیاییم کمی با خودمان بیتعارفتر و روراستتر باشیم تا نسل بعدی حداقل ما را متهم به (معذرت میخواهم) حماقت نکند.
از ریشههای اصلی تمام این مشکل ها این است که "قدرت فرهنگی" جامعهی ما در لایههای میانی مدیریتی، غالبا دست آدمهای کمسواد و دگم و دارای ضریب هوشیای کمتر از آن چیزی که برای راهبردن مجموعهی زیر امرشان لازم است و ترسو و فاقد جسارت لازم برای نواندیشی و نوآوری است و البته غالبا آدمهایی پاکنیت و متشرع که اتفاقا همین ویژگی آخر وقتی کنار آن ناتوانی و ناکارآمدی پیشگفته قرار میگیرد، کار را به مراتب بدتر میکند و سرعت سقوط را بیشتر میکند؛ به ویژه آن دسته از آدمهای مخلصی که روزانه 25 ساعت احساس تکلیف میکنند و به هیچ وجه برای خود وظیفهای در قبال نتیجه احساس نمیکنند...
تا یک ماه دیگر اگر کسی گفت چرا پست جدید نمیزنی با من طرف است.
اگر اشکالی در متن بود عذرخواهی میکنم فعلا وقت و حوصلهی بازخوانیاش را ندارم تو روزهای آتی اصلاحش میکنم.
من بر خلاف ظاهرم خیلی آدم معاشرتیای نیستم. یعنی اینکه دوستان زیادی داشته باشم که به آنها سر بزنم یا آنها به من. وقتم بیشتر در تنهایی میگذرد. یا میخوانم یا مینویسم یا فکر میکنم یا فیلم میبینم... البته آشناهای زیادی دارم. (در پایان تعریف آشنا را خدمتت عرض میکنم) توی جمع هم معمولا ساکت هستم بر خلاف موقعی که سر کلاس با شاگردانم هستم که حوصلهشان را سر میبرم؛ هر چند آنها میگویند نه استاد استفاده میکنیم.
ولی یک چیز بگویم امیدوارم که حرصت در نیاید. دوستانی که با آنها دمخورم و همدیگر را میبینیم و رفت و آمد داریم آدمهای تاپی هستند. حالا بعضیهاشان مشهورند و بعضیهاشان نه. بعضیهاشان استادانم هستند و بعضیهاشان شاگردانم. آدمهایی با ذهن باز، با رفتارهای سنجیده، اهل مطالعه و فکر و دروغ چرا معمولا زیبا و خوش لباس. آدمهایی چند بعدی با مهارتهای متعدد. خوب فکر میکنند، خوب حرف میزنند، خوب مینویسند و خوب رفتار میکنند. در یک کلام آدمهایی مثل خودم! (البته به استثنای دوتای آخری!) آدمهایی که حاضری جانت را برای آنها بدهی و آنها هم با تو همین طورند (یعنی امیدوارم این طور باشند!). خلاصه از نعمتهای بزرگ خدا تو زندگی من اینها هستند.
چند روز پیش از یکی از دوستانم احوالش را پرسیدم و گفت که خیلی خوب نیست. گفتم: چرا؟ گفت که امتحانی دارم چند روز دیگه که خیلی توش مشکل دارم. گفتم: چرا به خودم نمیگی؟ گفت: نه. کس دیگهای رو پیدا میکنم استاد مزاحم شما نمیشم. آقا از من اصرار از او انکار که البته بالاخره کسی رو پیدا نکرد و با هزار ببخشید و عذرخواهی او بالاخره راضی شد که دو، سه جلسه برایش رفع اشکال بگذارم. در ضمن کلاس یک بار گفت: کار دنیا برعکس شده. شاگردها میدوند دنبال استاد حالا شما میدوید دنبال ما! به شوخی به او گفتم: کار دنیا همهاش بر عکس شده اینم یکیش.
ولی بعدا وقتی باز با پیامک از من تشکر کرد. برایش نوشتم: "وقتی معلم شدی میفهمی که یاد دادن چقدر لذتبخش و هیجانانگیزه."
من اگر یه کار را دنیا بلد باشم خوب انجام بدهم (نمیگویم عالی) درس دادن است و نمیدانی چقدر از این کار لذت میبرم. یعنی اگر من هیچ وقت و هیچ جا عشق را تجربه نکرده باشم که کرده ام در معلمی تجربه کرده و میکنم.
پسرم محمد مهدی (16 ساله) از این فوتبالیهای روزگار است. این جوری بگویم در حد خودش عادل فردوسی پور دوم. تو فامیل هر بحثی که بین بزرگترها سر فوتبال و نتایج بازیها و نقل و انتقالات پیشبینی نتایج بازیها و... صورت بگیرد بهترین و مطمئنترین راه این است که محمدمهدی را صدا بزنند و نظرش را بشنوند بعد از حرفهای او موضوع بحث عوض میشود!
محمدمهدی فوق الذکر کچلم کرده از بس به من میگوید باید برای دیدارهای حساس برویم ورزشگاه آزادی. باورت میشود چند وقت پیش که تیم پرسپولیس آمده بود قم، مجبورم کرده با هم بگردیم تو اینترنت تا هتل محل اقامتشان را پیدا کنیم و آخر شب ببرمش هتل که علی کریمی را ببیند!
بگذریم. وقتی میخواهد من را مجاب کند که ببرمش ورزشگاه از هیجان حرف میزند و اینکه باید در زندگی آدم یک هیجانی باشد. به شوخی به من میگوید: بابا بهت قول میدم اگه یه بار بریم ورزشگاه، اون قدر خوشت میاد که اصلا میری بزرگترین لیدر پرسپولیس میشی طوری که کل ورزشگاه رو همصدا کنی!
چیزی که به او میگویم و او نمیتواند الان درک کند این است که بابا من هم در زندگی چیزهایی دارم که هیجان من رو تامین میکنه. دیدن و خوندن یک کتاب جدید، رفتن سر یه کلاس جدید، یه درس تازه. اصلا خود درس دادن.
موقع یاد دادن آدم "ایجاد" میکند. ببین وقتی چیزی را به کسی یاد میدهی، این آدم دیگر آدم قبلی نیست؛ یک آدم جدید است؛ هر چند شباهتهایی با آدم قبلی دارد ولی خود او نیست. به واسطهی تو یک موجود جدید در عالم هستی ایجاد شده است که قبلا نبوده. این درک و حس من از معلمی است. چیزی شبیه لذتی که یک مجسمهساز بعد از آفریدن یک اثر میبرد.
خب قرار شد "آشنا" را تعریف کنم:
تعریف از آمبروز بیرس: کسی که شناخت ما از او آن قدر هست که میتوانیم از او قرض بگیریم اما آن قدر نیست که به او قرض بدهیم. نیز به معنای حد پایینی از دوستی است وقتی شخص مورد نظر بیپول و بینام و نشان باشد و به معنای دوست صمیمی هر گاه طرف ثروتمند و سرشناس باشد.
یادداشتی از بنده که در نشریه پرسمان منتشر شده
نکتهی جالبی که به تازگی کشف کردهام، علاقمندی عجیب آقایان فیلسوف به آموزش فلسفه به خانمها است. تعجب میکنی؟ چند تا کتاب آموزش فلسفه میخواهی نشانت بدهم که با انگیزهی آموختن به یک خانم نوشته شدهاند؟ جای دوری نرویم همین کتاب دنیای سوفی.
داستان از این قرار است که هیلده دختری است که پدرش کارمند سازمان ملل است و برای ماموریت به لبنان رفته است. پدر هیلده تصمیم میگیرد برای روز تولد دخترش کتابی بنویسد و با این کتاب او را با مفاهیم فلسفی و فیلسوفان آشنا کند. درواقع دنیای سوفی، داستانی است که پدر هیلده برای تولد دخترش نوشته است.
و اما سوفی:
باز هم دختری در آستانه پانزده سالگی که دانشآموز یکی از دبیرستانهای نروژ است که به همراه مادرش در یک خانه ویلایی زندگی میکند. پدرش که ناخدای یک نفتکش است به دلیل شغلش مدتهای طولانی از سال را دور از خانه و خانواده خود میگذراند. سوفی تنها فرزند خانوادهاست و همین امر سبب میشود که سوفی نوجوان ساعتهای طولانی را در منزل تنها باشد.
سوفی در اوقات تنهایی به غار خود پناه میبرد، سوراخی در میان بوتههای شمشاد که در حیاط خانه قرار دارد و تنها گنجایش یک نفر را دارا میباشد. آنجا باغ عدن سوفی است، او یکه و تنها در آن زندگی میکند و در غار خود، دور از دسترس دیگران به نوشتن داستان و شعر مشغول است. سوفی یک روز، نامههایی جالب و بعدا نوارهای ویدئویی از شخصی به نام آلبرت دریافت میکند حاوی سوالاتی مانند خاستگاه فلسفه چیست، چرا و چگونه به وجود آمد و چه مسائلی را مطرح کرد و مطرح میکند؟ جهان چگونه پدید آمده است؟ آیا خدایی جاودانه که خالق انسان و جهان است وجود دارد؟ هدف از خلقت چیست؟ آیا جهان از ازل وجود داشتهاست یا خداوند روزی روزگاری جهان را از هیچ خلق کردهاست؟ عدالت را با مقیاسی میتوان سنجید و فضیلت اخلاقی کدام است؟ هنر چیست و رسالتش کدام است؟ زیبایی به چه معناست؟ تاریخ چیست، آیا به راستی خدایی سنگدل است که ارابه پیروزی خود را از روی مخالفان و کافرانش میگذراند؟...
لحظهی شگفتی که موقع خواندن این داستان تجربه میکنی و کفت میبُرد، وقتی است که سوفی و آلبرت می فهمند که شخصیت هایی داستانی بیش نیستند و سعی میکنند از دست نویسنده فرار کنند و به دنیای واقعی پا بگذارند و در واقع از انجام دادن کارهایی که نویسنده آن ها را مجبور میکند انجام دهند، راحت شوند. و سرانجام بعد از این که هیلده این قسمت کتاب را میخواند، با خود فکر میکند، شاید من هم داستانی باشم که به دست نویسندهای نوشته شدهام!
این کتاب نوشتهی "یوستین گردر" است (قیافهاش مُک عین خارجی هاس!) که رماننویس و خالق داستانهای کوتاهی است که اکثراً دارای اطلاعات فلسفی برای مخاطبان جوانش میباشد. او در رشتهی فلسفه، الهیات و ادبیات از دانشگاه اسلو فارغالتحصیل شد و سپس به مدت دهسال به تدریس «تاریخ عقاید» در دبیرستانهای [احتمالا دخترانه!] پرداخت و پیوسته در فکر متن فلسفی سادهای بود که به درد شاگردان جوانش بخورد و چون متن مناسبی نیافت نهایتا کتاب دنیای سوفی را نوشت.
این کتاب درهمان چند سال اول انتشار به بیش از سی زبان ترجمه شد و تاکنون به 50 زبان دنیا ترجمه شدهاست و میلیونها نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. و میلیونها خواننده داشته است که یکی از محبوبترین و مشهورترین خوانندههای او را میتوانی اینجا ببینی. یوستین گردر مهارت بسیاری در سادهنویسی و ایجاز دارد تا جایی که توانسته است تاریخ فلسفه سه هزار ساله را در 600 صفحه بگنجاند.
این هم از نقش خانمها در آموزش فلسفه. حالا هی تو بیا بگو خانمها را چه کار به فلسفه!
مدتی است اتفاق جدیدی در عالم کتاب رخ داده و ادامه هم دارد و هر دم از این باغ بری میرسد، پشت سرش کرهخری میرسد. (این دستکاری یادگار دورهی نوجوانی بود خواستم تجدید خاطرهای بشود. ببخشید.) این اتفاق شبیه سریدوزی در بازار لباس و تولید انبوه در محصولات کارخانهای و جوجهکشی در بازار مرغ و خروس است. برای مثال، اول کتابی دیدم به نام "قورباغهات را قورت بده" طولی نکشید که این دیدم "قورباغهات را قورت نده!" و امروز دیدم "قورباغهات را ببوس!" و کمی تو اینترنت گشتم، دیدم کتابی است به نام "بعد از خوردن قورباغه چه باید کرد؟" (ایییییییی)
و اسمهایی که احتمالا به زودی خواهیم دید:
قورباغهات را کول کن.
قورباغهات را ببر گردش.
قورباغهات را بپیچون
.....
یا مثلا اول کتابی دیدم با نام "لطفا گوسفند نباشید!" کمی بعد دیدم " لطفا پینوکیو نباشید! امروز دیدم "لطفا ملانصرالدین نباشید!" تو اینترنت کمی گشتم دو کتاب دیدم: "لطفا خروس نباشید!"، "لطفا آدم باشید!" البته کتابی به این نام نیست ولی نامی شبیه این هست: "خانومهای عزیز! لطفا آدم باشید"، نوشته ی استیو هاروی؛ مترجم آذین فیروزپور. (برای آقایون هم فکر کنم زیر چاپ باشه)
و احتمالا به زودی خواهیم دید:
لطفا گوسفند باشید!
لطفا برگچغندر نباشید!
لطفا الاغ نباشید!
لطفا گراز باشید!
...
بلا به دور!