آیا می توان پیتزا خورد و عارف بود؟
ماجرا از آنجا آغاز شد که برای که برای تدریس درس ادبیات فارسی که سه واحد بود، دعوت شدم به موسسهای از نوع آموزش عالی که دانشجویانش بدون کنکور پذیرفته میشدند و سپس اگر ترم اول را با موفقیت پاس میکردند، دانشجو می شدند رسما و کارشناسی میگرفتند.
بیشتر جمعیت کلاس مردان میانسالی بودند که شاغل و متاهل نیز و تنها دو سه نفر جوان بودند که دیپلم را گرفته بودند و آمده بودند. رشته ی آنها هم بازرگانی و من مانده بودم کجای ادبیات فارسی و با محوریت په موضوعی برای اینها مطرح کنم که برایشان تازهتر باشد و مفید وجذاب.
از فایده ی ادبیات شروع کردیم و کارکردهای آن. تا رسیدیم به تاثیر اخلاقی و معنوی آن و اینکه دکتر شریعتی میگوید دو بار مثنوی مولانا مرا از خودکشی نجات داد و...
همان وقت که برای آنها حرف میزدم یا سکوت میکردم و آنها حرف میزدند این سوال در ذهن من به وجود آمد که در مثنوی چه بود که نگذاشت دکتر دست به این کار بزند. مخصوصا که بار دوم که قصد کرد این کار را انجام دهد، آدمی تحصیل کرده بود در فرانسه با دانشی وسیع و تازه کسی بود که پدرش مفسر قرآن بود و کتابخانه و جلسههای تفسیری پدر را هم درک کرده بود و وضعیتش از این جهت با کسی مثل صادق هدایت متفاوت بود و نیز وضعیتش مثلا که با آلبرکامو که اصلا به قرآن اعتقادی نداشت.
همیشه از خودم پرسیدهام که چطور میشود کسی که مسلمان است و قرآن را میخواند، خودکشی کند. البته تا اینجا چند چیز مسلم است.
اول آنکه روایت داریم کسی که گناه میکند، در ضمن انجام گناه ایمان ندارد. حتی اگر این حدیث هم نبود، قابل درک است که اگر ایمان که دست کم بیانگر اعتقاد قلبی به خدا است، باشد، آدم گناه نمیکند. بلکه یا ضعیف میشود یا پوشیده میشود یا هر تعبیر دیگری.
سوال من درباره ی تصمیم است. حال اگر او جوانی باشد صرفا مسلمان شناسنامهای است و از دین و قرآن چیزی نمیداند و در حقیقت شخصیتی دینی ندارد باز هم اینکه به فکر خودکشی بیفتد، قابل فهم است؛ اما کسی مثل دکتر در چنین وضعیتی قرار بگیرد برای من تعجبآور است.
بگذارید مورد دیگری را هم مثال بیاورم تا شاید با من همدلتر شور در این ابراز شگفتیام. استاد بهاء الدین خرمشاهی در کتاب فرار از فلسفه که زندگی خودنوشت ایشان است، می نویسد از پدرش که روحانی بوده و یک بار به خاطر مشکلات معیشتی و اینکه مهمان برایشان میآید و او پولی ندارد تا حتی پذیرایی حداقلی از او بکند، به قصد خودکشی و رها کردن خود از این وضعیت اسفبار از پلههای سرداب پایین میرود و چیزی نمانده که کار بدهد دست خودش که همسرش سر میرسد و بر او نهیب میزند و او منصرف میشود و برمیگردد. البته الان این کتاب را در اختیار ندارم که ببینم آیا در آن وقت هم روحانی بوده یا خیر ولی این طور یادم هست که بوده. طولانی نکنم.
سوالم این بود مثنوی برای دکتر چه کرد و با او چه کرد که او را از خودکشی نگه داشت. پاسخی که به ذهنم رسید یا بگو فرضیهام این شد که که او دچار مشکل در معنای زندگیاش شد و مثنوی مولانا به زندگی او معنا میبخشید.
منظورم از معنای زندگی این پرسش است که آیا زندگی با این همه مشکلات و دردسر ارزش زیستن دارد؟ وقتی کسی به فکر خودکشی میافتد که پیش از آن به این نتیجه رسیده باشد که زندگی ارزش ادامه دادن را ندارد و مردن بهتر است و مثنوی به دکتر یادآور میشد و او را قانع کرد که زندگی ارزش زیستن دارد.
و از اینجا پاسخ سوال دیگری هم برایم معلوم شد که سر دلبستگی ما به مثنوی است و اینکه بعد از چندصد سال هنوز کتاب زنده ای در میان ماست. البته این شاید یک عامل باشد و ماندگاری مثنوی شاید علتهای دیگری هم داشته باشد.
سوال بعدیام این بود که چگونه مثنوی این کار را کرد؟ پاسخی که به نظرم رسید این بود که برجستهترین ویژگی یا بااحتیاط بیشتری بگویم یکی از برجستهترین ویژگیهای مثنوی که با آن مشور است، نگاه عارفانه به هستی، خدا و انسان و هر چیز دیگری است و عرفان تا جایی که خواندهام و شنیدهام و باور دارم یعنی ارتباط با خدا و پرستش او بر اساس محبت یا بگو عشق در مقابل شیوههای دیگر ارتباط با خدا و پرستش او شامل طمع به بهشت و ترس از جهنم.
به نظرم میرسد که شوق به بهشت یا ترس از جهنم عامل معنابخش بسیاری از متدینان است و خیلی هم خوب است و از حرفهای من برداشت نشود که آنها را کمبها میدانم. ابدا. و شاید یکی از علتهای اینکه در قرآن این همه آیه درباره ی این دو آمده، همین نقش و کارکرد آنها باشد هر چند وقتی نگاه میکنیم به جامعه ی امروز ایرانی میبینیم که این دو موضوع، در زندگی بسیاری از افراد آن، این کارکرد را ندارند. دلیلش هم رفتارهای آنها است که با دین فاصله دارد و من از این نتیجه میگیرم بخشی از افراد جامعه ی ما برای زندگیشان معنایی نمیشناسند یا حداقل معنایی دینی ندارد؛ یعنی اصلا از اصل زندگی و زندهبودن نخشنودند و آن را سزاوار ادامه نمیدانند یا اگر هم آن را ارزشمند میدانند، معنا زندگی آنها معنایی نیست که دین اسلام به زندگی آنها داده باشد و چیز دیگری است.
از موضوع اصلیام دور نیفتم. به نظرم میرسد آن وقتی که دکتر به فکر خودکشی افتاد، زندگیاش از معنا تهی شده بود و شوق بهشت و ترس از دوزخ هم به زندگی او معنا نمیداد اما عرفان و پرستش عاشقانه که در مثنوی مولانا موج میزند به زندگی او معنا داد.
حالا اینکه چه میشود که دو شیوه ی دیگر ارتباط با خدا و پرستش او به زندگی او یا بعضی اما معنا نمیدهد، یا بهتر بگویم شوق به بهشت و ترس از جهنم بعضی از آدمها را برنمیانگیزاند یا بازنمیدارد، شاید علتهای گوناگونی داشته باشد اما یک عاملش ویژگیای در این دو است که پرستش عارفانه آن را ندارد و از این جهت بر آن دو برتری مییابد و آن اینکه بهشت و جهنم هر دو حواله به آینده هستند. خدا را پرستش بکن تا در جهان پس از مرگ به بهشت بروی یا به جهنم نروی اما پرستش عاشقانه نقد است. همین الان به او عشق میورزی و در تب و تابی و محبت و عشق همین الان نقدا در وجود تو هست. لذا تعجبی ندارد که آن دو شیوه ی معنادهی در کسی بیاثر باشند ولی شیوه ی سوم به زندگی او معنا بدهد و او را درگیر کند و به او بقبولاند که زندگی ارزش زیستن دارد.
شاید بپرسی که مثنوی از پرستش عاشقانه ی خدا سخن میگوید و کتاب خدا قرآن است چرا قرآن او را از خودکش نجات نداد ولی مثنوی بر او این تاثیر را گذاشت. مخصوصا که توجه کنیم آیات فراوانی از قرآن در مثنوی به کار رفته است و مولانا درباره ی آنه سخن گفته و مثنوی را تقریبا تفسیری بر قرآن میدانند.
یک پاسخ سرراست ممیدهم و یکی باریکتر.
اینکه مثنوی فارسی است و سخن بشر و همزبانی و همدلی با آن از جهاتی (میگویم از جهاتی) برای ما آسانتر است.
پاسخ بعدی اینکه در قرآن این شیوه ی پرستش در کنار سایر راهها مطرح شده و اتفاقا کمتر به نگاه ما میآید. یعنی خود ما وتی قرآن میخوانیم یعنی بیشتر ما در بهترین حالت آنچه ما را درگیر میکند و در ذهن ما پس از بستن قرآن میماند و احیانا به حرکت وامیدارد محبت و عشق نیست بلکه شوق بهشت است یا ترس از جهنم نه محبت و عشق حالا چرا این طور است پاسخش را دقیقا نمیدانم؛ آیا خود خدای عزیز چنین تدبیر کرده یا اینکه جریان غالب تفسیر این کتاب عزیز راه دیگری را رفته و این جنبه کمتر مورد نظر واقع شده یا حداقل کمتر برای ما نوشته و گفته شده یا ما کمکاری کردهایم و تلاش نکردهایم تا قرآن را آنگونه که هست بشناسیم یا سبب و اسباب دیگری دارد؟
این را که گفتم یاد جملهای از شهید مطهری افتادم در مقدمه ی کتاب سیری از نهجالبلاغه که حی شعف و شادمانی خودش را می گوید از اینکه کسی مثل استادش مرحوم پیدا کرده که او را با نهجالبلاغه آشنا کند و همان جا آروز میکند که کسی پیدا شود و او را با قرآن هم آشنا کند.
"در تابستان سال هزار و سیصد و بیست پس از پنج سال که در قم اقامت داشتم ، برای فرار از گرمای قم به اصفهان رفتم. تصادف کوچکی مرا با فردی آشنا با نهج البلاغه آشنا کرد ، او دست مرا گرفت و اندکی وارد دنیای نهج البلاغه کرد ، آنوقت بود که عمیقا احساس کردم این کتاب را نمیشناختم و بعدها مکرر آرزو کردم که ای کاش کسی پیدا شود و مرا با دنیای قرآن نیز آشنا سازد..."
اینجا که رسیدم یاد مقالهای از دکتر نصرالله پورجوادی افتادم با نام "انسان، بنده یا عاشق خدا" و یاد نیز بخشهای اول کتاب "عرفان و رندی در شعر حافظ نوشته ی داریوش آشوری".
حالا باید خبری را به تو خواننده ی عزیز بدهم که خوب و بدش را زیاد مطمئن نیستم. با خودت. بعد از این سفر ذهنی بود که به این سوال رسیدم که این است انسان مدرن امروز میتواند عارف شود به همان معنایی که برای عرفان ناب اسلامی می شناسیم؟
آیا ما آدمهای معمولی سال 2015 که پیتزای میخوریم و جان سخت 4 میبینیم و نمیتوانیم زن و زندگی را رها کنیم و به غاری پناه ببریم و نمیخواهیم و نمیتوانیم به گونهای چندان متفاوت از مردم زندگی کنیم آنگونه که در احوالات بعضی از عارفان زمان خودمان میبینیم نه طاقت ریاضتهای شرعی فوقالعاده و فوق برنامه را داریم، نه دسترسی به استاد اخلاق و عرفان مطمئن آنچنان که مثال حضرت امام خمینی (ره) یا حضرت آیت الله العظمی بهجت داشته، فرصتی طلایی مثل جبهه را هم برای جدا شدن از زرق و برقهای دنیا نداریم چنان که رزمندگان و شهدای ما داشتند، از طرفی نمیخواهیم هم به اون اوج عرفان برسیم همان درجات پایینش هم کافی است برای ما، کرامات و مرید و طی الارض و... نمیخواهیم، آیا با تمام این شرایط آیا میتوانیم هر مقدار که دیندار هستیم و در هر درجهای که هستیم، باز عارف باشیم، یعنی این واژه بر ما به معنای دقیق کلمه صادق باشد؟
این چیزی است که دارم به آن فکر میکنم و میخواهم دربارهاش مطالعه کنم. اگر جوابی داری ممنون میشوم برایم بنویسی.
کلمات کلیدی : عرفان، دکتر شریعتی، معنای زندگی، مولانا، مثنوی، قرآن، خودکشی، پیتزا، مدرنتیه