ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/12/21 11:13 عصر
برایم می گفت از بی تابی اش برای او که می داند برای او نیست. آن زمان، حرف درخوری یادم نیامد که برایش بگویم؛ حرفی که در این شرایط که گوشش بدهکار حرف کسی نبود. شب کمی از رهی می خواندم که این بیت را دیدم مناسب حالش و برایش فرستادم.
تا خنده شیرین، نرباید دلت از دست از تلخی جان کندن فرهاد بکن یاد
کلمات کلیدی :
شعر معاصر،
عشق،
غزل،
رهی معیری،
شیرین،
فرهاد
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/10/2 4:1 عصر
بعد از یادداشت قبلی، یاد این خاطره افتادم که یک شب با داداشام تو خونهی پدر بزرگم تو ولایت خودمون نشسته بودیم. صحبت رسید به پسر و دخترای جوون همولایتی که وقتی ازدواج میکنن، یه مدت با هم فارسی صحبت میکنند (بین دو تا سه ماه حالا بعضی وقتها کمتر و بعضی وقتها بیشتر) و اعتراض کردیم بعضی از ما به این رفتار و اینکه مگه لهجهی خودمون چشه؟!
یکی از داداشای کوچیکترم که تازه عقد کرده بود و به صورت کاملا تصادفی با خانمش فارسی صحبت میکرد، گفت: خب بابا. تو لهجه ی محلی خودمون مگه چند تا جمله ی عاشقانه داریم؟
همه ترکیدیم از خنده و خودشم سرخ شد و سپس بالش بود که با وزنها و اندازه های گوناگون از اقصی نقاط اتاق به طرفش شلیک شد. وقتی دیگه موشک بارانمون تموم شد، گفت: دروغ میگم؟ فوقش میگی عزیزم، قربونت برم و دو سه تای دیگه.
اتفاقا چند روز قبلش من یک کتاب درباره ی واژهها و اصطلاحات محلیمون گرفته بودم. رفتم و اوردم و اتفاقا 20 جملهای در این زمینه اورده بود که حدود یک ساعتی طول کشید تا همه رو با خنده شوخی و متلک خوندیمشون.
حالا گذشه از شوخی واقعا هر کدوم از ما چند جملهی بیانگر محبت و دوستی و عشق بلدیم که در موقعیتهای گوناگون، متناسب به شدت و ضعف احساسمون و موقعیت بتونیم به کار ببریم؟ اصلا بیا یه کاری کنیم. ببینیم می تونیم 100 جملهی این جوری فهرست کنیم. موافقی؟
تو نظرات بنویسین لطفا بعد من پایین همین یادداشت تو متن اضافهشون میکنم. اگه 100 تا یا حالا 50 تا شد، یه فایل جالب در این زمینه دارم که اینجا میذارم برای دانلود مفتکی.
در ضمن منظورم فقط جملاتی نیست که آدم به همسرش می تواند بگوید؛ بلکه جملاتی که آدم به هر کسی که دوست دارد و احیانا عاشق او است می تواند بگوید؛ شامل مادر، پدر و سایر اعضای خانواده و دوستان و...
لینک مرتبط: بیش از 80 راه برای گفتن دوستت دارم. (فارسی/ انگلیسی)
کلمات کلیدی :
عشق،
زبان فارسی،
محبت،
لهجه ی محلی،
جمله ی عاشقانه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/9/30 12:13 عصر
در جایی می خواندم تا فرصت دارید و جوانید به کسانی که دوستشان دارید بگویید و گرنه یک وقت چشم باز می کنید می بینید دیگر دارید از این دنیا می روید و یک دنیا "دوستت دارم های نگفته در دلت تلنبار شده و مجبور می شوی تند و تند برای هر کسی که می بینی خرج کنی؛ آن وقت همه تعجب می کنند از این همه حجم عاطفه که دارد ابراز می شود و گاهی هم برایش توجیه مناسبی پیدا نمی کنند.
خب این درست ولی وقتی آدم فکرش را می کند، می بیند که گفتن این جمله یا مشابه های آن مثل فدات بشم، قربونت برم، جیگرم، عمرم، عزیزم، نفسم، دورت بگردم الهی، دردت به جونم، عاشقتم، تو مال منی، من مال توام، غلامتم به مولا و... چقدر سخته؛
یا بلد نیستیم
یا خجالت می کشیم
یا به کلاسمان نمی خورد
یا برداشت بد می کند
یا حالش به هم می خورد!
یا دسترسی بهش نداریم
یا باور نمی کند
یا به جهنم می روم!
یا عبارت مناسب موقعیت به زبانمان نمی آید
یا برایش زیادی تکراری شده
یا فکر می کند داری خرش می کنی
یا می بینی جنبه اش ندارد
یا...
خلاصه آدم خودش می ماند و یک عالمه "دوستت دارم های" خاموشِ تلنبار شده بر قلبش.
لینک مرتبط: خداییش چند جمله ی عاشقانه بلدی؟!
کلمات کلیدی :
عشق،
پیری،
عمر،
جوانی،
دوستی،
ابراز محبت
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/8/18 12:16 صبح
How to Forget the Love of Your Life
افرادی را دیدهام که عاشق شدهاند ولی به هر دلیلی نتوانستهاند به آن برسند و اوضاعشان پاک به هم ریخته است. خب چی کار باید بکنند این بندگان خدا؟
راهکارهای مختلفی میشود به این عزیزان پیشنهاد کرد؛ از جمله اینکه بروند خود را زیر مترو بیندازند یا به صورت داوطلبانه از دولت بخواهند یارانهشان را قطع کند یا اخبار 20:30 را ببینند یا خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی را پیگیری کنند و... یکی از راهکارها هم این است که آن را فراموش کنند. به قول مرحوم مشیری در شعر خواستنی کوچه
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن...
اما آیا غیر از سفر که این روزها چندان بهصرفه نیست، راه دیگری هم برای فراموش کردن هست؟
برای پاسخ به این پرسش، تصمیم گرفتم یادداشت کوتاه بالا را از ویکیچطور برای عشاق عزیز ترجمه کنم.
گام ها:
1. فهرستی از کارهایی که همیشه دوست داشتهاید انجام بدهید و هرگز ندادهاید تهیه کنید. به احتمال زیاد لیست بلند و بالایی از کارهایی وجود دارد که شما هرگز طرفشان نرفتهاید چون بیشتر وقت شما صرف آن رابطه میشد. حال وقتی شما به دنبال انجام موارد یاد شده در این فهرست بروید، خواهید دید که زندگی چقدر به شما بدهکار است.
2. در مرثیهخوانی به حال خودتان، زیادهروی نکنید. واقعیت این است که جدایی سخت است؛ هر چند که این شما باشید که طرف را ترک کردهاید. مهم توجه به این نکته است که زندگی باید ادامه پیدا کند.
دست به کار تازهای بزنید (حتی اگر به سرانجام هم نرسد) حداقلش این است که شما با درگیر شدن در یک تجربهی جدید شادابتر میشوید.
3. به سراغ دوستی قدیمی بروید یا دوست تازهای پیدا کنید. یکی از بهترین راههای پیدا کردن یاران موافق، عضویت در گروههها و باشگاههایی است که در حیطههایی که مورد علاقهی شماست فعالیت میکنند.
4. از منطق استفاده کنید تا بر افسردگی غلبه کنید. از دو حالت بیرون نیست: عشق سابق شما یا یک دردسر بوده یا یک کیس واقعا عالی؛ در حالت اول کار شما آسان است کافی است روی عیبهای او زوم کنید و خوشحال باشید که از یک رابطهی کُشنده جان سالم به در بردهاید؛ اما در حالت دوم حقیقت این است که کار شما سختتر خواهد بود؛ با این حال باز خوشحال باشید که شما این فرصت را داشتهاید که چنین آدمی را دیدهاید.
این را به خاطر داشته باشید که آدمهای زیادی ممکن است به هر دلیلی به زندگی ما وارد شوند؛ منتها کمیت این رابطهها مهم نیست بلکه کیفیت آنهاست که مهم است.
کلمات کلیدی :
یارانه،
عشق،
سفر،
ناکامی،
شکست عشقی،
فراموش کردن،
فریدون مشیری،
شعر کوچه،
خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی،
اخبار 20:30
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/4 7:59 عصر
اینکه چند نفر دور هم بنشینند و در باب عشق سخن بگویند، وضعیتی است که برای کسی که اندک آشناییای با ادبیات این موضوع داشته باشد، بیدرنگ ضیافت افلاطون را به یاد میآورد که گزارشی است از چنین گردهماییای که سقراط نیز در آن بوده است.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید سمپوزیومی (ضیافتی) در قرن دوم هجری (قرن هشتم میلادی) بوده که در آن چند متکلم برجسته دور هم نشسته و در باب عشق سخن گفتهاند.
گزارشی از آن را مسعودی در مروج الذهب آورده است که در ادامه میآورم:
یحیى بن خالد [برمکی] اهل بحث و نظر بود و انجمنى داشت که اهل کلام از مسلمان و غیر مسلمان از پیروان عقاید و آرا در آن فراهم میشدند، یک روز که فراهم آمده بودند، یحیى به آنها گفت: «دربارهی کمون و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفى و حرکت و سکون و تماس و تباین و وجود و عدم و حرکت و طفره و اجسام و اعراض و جرح و تعدیل و نفى و اثبات و صفات و کمیت و کیفیت و مضاف و امامت، که آیا به تعیین است یا انتخاب و دیگر مسایل اصول و فروغ سخن بسیار گفتهاید، اکنون بدون بحث و منازعه، دربارهی عشق سخن کنید و هر کس هر چه در این باب به خاطرش میرسد بگوید.»
على بن هیثم که مذهب امامیه داشت و از متکلمان مشهور شیعه بود گفت: «اى وزیر، عشق نتیجهی هم آهنگى و دلیل ارتباط دو روح است و مایه ی آن لطافت و رقت طبع و صفاى طینت است و زیادت عشق مایهی کاستن توانست.»
ابو مالک حضرمى خارجى که طرفدار مذهب شراه بود گفت: «اى وزیر، عشق دم جادوست و چون آتش زیر خاکستر نهان و سوزان است، از امتزاج دو طبع و هم آهنگى دو صورت میزاید و در دل چنان نفوذ میکند که آب باران در ریگزار. عقلها مطیع آن میشود و افکار از آن تبعیت میکند.»
سومى که محمد بن هذیل علاف بود و مذهب اعتزال داشت و شیخ معتزلهی بصره بود گفت: «اى وزیر عشق دیدگان را ببندد و دلها را مجذوب کند، در تن نفوذ کند و در جگر روان شود، عاشق دستخوش گمان و پیرو اوهام است، هیچ چیز را روشن نبیند و به هیچ وعده، دل خوش نکند و در معرض حادثه باشد. عشق جرعهاى از جوى مرگ و باقیماندهی آبگاه بلیه است اما از نشاط طبع و ظرافت صورت میزاید، عاشق سرکش است و به ناصح گوش ندهد و به ملامتگر اعتنا نکند.»
نظام ابراهیم بن یسار معتزلى که بروزگار خود از صاحبنظران بصره بود گفت: «اى وزیر، عشق از سراب رقیقتر و از شراب نافذتر است، سرشت آن از مایهی معطرى است که در طرف جلالت سرشته شده است، اگر به اعتدال باشد بر شیرین دارد، اما افراط آن جنون کشنده و فساد مزاحم است که به اصلاح آن امید نتوان داشت. عشق را ابرى مایهدار است که به دلها بارد و شعف از آن روید و تکلف از آن برآید، عاشق داریم در رنج است، به زحمت تنفس کند و زمان بر او کند گذرد و دستخوش اندیشههاى دراز باشد، به شب بیدار و به روز آشفته باشد، روزهی او بلیه است و افطارش شکایت است.» پس از آن پنجمى و ششمى تا نهمى و دهمى دنبالهی آنها سخن آوردند تا گفتگو دربارهی عشق به الفاظ مختلف و معانى متناسب بسیار شد که آنچه گفتیم نمونهی آنست.
مسعودى گوید: مردم از سلف و خلف دربارهی آغاز عشق و کیفیت آن که آیا از نظر یا سماع، به اختیار است یا اضطرار و چرا به وجود میآید و از میان میرود و آیا محصول نفس ناطقه است یا حاصل طبایع جسم، اختلاف کردهاند. بقراط گوید: «عشق آمیزش دو جان است چنانکه اگر آب را با آبى نظیر آن مخلوط کنند جدا کردن آن مشکل است، جان از آب لطیفتر و نافذتر است بدین جهت با گذشت شبها زایل و با مرور زمان کهنه نمیشود. طریقت آن به توهم نگنجد و محل آن از دیدگان نهان نماند ولى آغاز حرکت آن از دل است سپس به سایر اعضا رسد و لرزش دست و پا و زردى رنگ و لکنت زبان و سستى رأى از آن زاید چندان که عاشق را ناقص پندارند.»
یکى از اطبا گوید عشق طمعى است که در دل پدید آید و مادهی حرص بر آن بیفزاید و چون نیرو گیرد، عاشق دستخوش هیجان و لجاجت و اصرار شود و در آرزوهاى دراز فرو رود و به شیفتگى و گرفتگى خاطر و افکار مالیخولیایى و کم اشتهایى و سستى عقل و خستگى دماغ دچار شود زیرا غلبهی طمع، خون را بسوزاند و چون خون بسوزد به سودا مبدل شود و چون سودا غلبه کند اندیشه زاید و غلبهی اندیشه حرارت را بیفزاید و از غلبهی حرارت صفرا بسوزد و صفراى سوخته مایهی فاسد شود و با سودا بیامیزد و آن را نیرو دهد. فکر از مایهی سوداست و چون فکر تباهى گیرد اخلاط بهم آمیزد و حال عاشق سخت شود و بمیرد یا خویشتن را بکشد و گاه باشد که آه کشد و جان او بیست و چهار ساعت نهان شود که پندارند مرده است و او را زنده به گور کنند و گاه باشد که دمى بلند بر آرد و روحش در حفرهی دل نهان شود و قلب به هم بر آید و گشوده نشود تا او بمیرد و گاه باشد که از دیدار ناگهانى محبوب راحت و نشاط یابد و گاه باشد که عاشق نام معشوق بشنود و خونش بگریزد و رنگش دگرگون شود.
یکى از اهل نظر گوید: «خدا هر جانى را مدور و به شکل کره آفرید و دو نیمه کرد. و در هر تنى یک نیمه از آن نهاد و هر پیکرى که پیکر دیگرى را بیابد که نیمهی جان او در آن باشد به حکم مناسبت قدیم به ضرورت میان آنها عشق پدید مىآید و اختلاف کسان در این باب مربوط به قوت و ضعف طبایع آنهاست.»
صاحبان این مقاله را در این زمینه سخن بسیار است که جانها جواهر بسیط نورانى است که از عالم بالا به این دنیا آمده و در آن سکونت گرفته است و مناسبات جانها شرط قرب و بعد آنها در عالم جان است، جمعى از آنها که ظاهرا پیرو مسلمانیاند بر این سخن رفتهاند و از قرآن و سنت و عقل دلایلى آوردهاند، از جمله گفتار خدا عز و جل است که فرماید: «اى جان مطمئن راضى و مورد رضایت پیش پروردگارت بر گرد و میان بندگان من درآ و به بهشت من درآ.» گویند بازگشتن به جایى مستلزم آنست که از پیش نیز چنان بوده است و هم حدیث پیمبر که سعید بن ابى مریم روایت کرده گوید: یحیى بن سعید به نقل از عمره از عایشه از پیمبر آورده که فرموده: «جانها سپاههاى آراسته است جانهاى آشنا مؤتلف است و جانهاى ناآشنا مختلف.»
جمعى از اعراب نیز بر این رفتهاند، جمیل بن عبد الله بن معمر عذرى در بارهی بثینه شعرى بدین مضمون گوید: «جان من پیش از آفریدنمان و از آن پیش که نطفه بودیم یا در گهواره بودیم به جان او علاقه داشت و چندان که بیفزودیم علاقهی جانهای ما بیفزود و اگر بمیریم سستى نخواهد گرفت، به هر حال علاقهی ما باقى است و در ظلمت قبر و لحد به سر وقت ما میآید.»
جالینوس گوید: «محبت میان دو عاقل رخ میدهد که عقل همانند دارند اما میان دو احمق رخ نمیدهد، گرچه در حمق یکسان باشند؛ زیرا عقل تابع نظم است و تواند بود که دو تن در کار عقل به یک روش همانند باشند ولى حمق نظم ندارد و دو نفر در کار آن همانند نتوانند بود.» یکى از عرب عشق را تقسیم کرده گوید: «سه نوع عشق هست: «عشق دلبستگى و عشق شیفتگى و خاکسارى و عشق کشنده.» صوفیان بغداد گویند: «خدا عز و جل مردم را به عشق آزموده تا به اطاعت معشوق پردازند و از نارضایى او بپرهیزند و به رضاى او خوشدل شوند و این را اگر چه خدا مثل و مانند ندارد، نمونهی اطاعت خدا گیرند که اگر اطاعت غیر خدا را لازم میشمارند پیروى از رضاى او لازم تر است.» صوفیان باطنى در این باب سخن بسیار دارند.
افلاطون گوید: «من ندانم عشق چیست جز آنکه جنونى الهى است عشق نه پسندیده است نه ناپسند.» یکى از نویسندگان به دوست خود نوشت: «من جوهر جان خویش را در تو یافتهام و در کار اطاعت تو قابل ملامت نیستم که پارههاى جان پیرو یکدیگرند.»
مردم خلف و سلف از فیلسوفان و فلکشناسان و اسلامیان و غیره دربارهی عشق سخن بسیار دارند که در کتاب «اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و الممالک الدائره» آوردهایم. در اینجا ضمن اخبار برمکیان که از عشق سخن رفت به مناسبت کلام فقط شمهاى از آنچه را در این باب گفتهاند، بیاوردیم. [1]
[1] . مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، پاینده، ابو القاسم، تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی 1374، ج2، ص372- 376.
کلمات کلیدی :
عشق،
سقراط،
ضیافت،
افلاطون،
مروج الذهب،
مسعودی،
یحیی بن خالد برمکی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/3 5:29 صبح
به این جملهها دقت کنید:
من عاشق خدا هستم.
من عاشق پرادو هستم.
من عاشق مردم هستم.
من عاشق فوتبال هستم.
من عاشق همسرم هستم.
من عاشق بچههایم هستم.
من عاشق کلهپاچه هستم.
...
خیلی وقت است دارم به این فکر میکنم که
آیا واژهی "عشق" یک معنا دارد یا چند معنا؟
آیا کاربرد واژهی "عشق" در همهی این جملهها درست است یا نه؟
و بالاخره وقتی میگوییم من "عاشق کلهپاچه هستم" یعنی چه؟
یا به قول شیرفرهاد بررهای: ای که وَ گفتی ایـــــــــی یعنــــــــــــــــی چه؟ اییَح.
اگر ما میتوانستیم تعریفی روشن و متمایز از مفهوم عشق داشته باشیم چقدر خوب بود. همان طور که دربارهی مفهومی مثل جزیره میگوییم "تکه زمینی که آب دور تا دور آن را فرا گرفته است"؛ ولی مشکل اینجاست که عشق بر خلاف جزیره، چیزی عینی و ملموس نیست. هر تعریفی از عشق مبتنی بر مجموعهای از مبانی معرفتشناختی، هستیشناختی و انسانشناختی و ...[1] است که کافی است دیگری در یکی از آنها با شما همعقیده نباشد؛ در این صورت یا اساسا تعریف شما را نمیپذیرد یا اینکه در شناسایی مصادیق دچار تفاوت رای میشوید و این یکی از دلایل فراوان بودن تعاریف عشق و تفاوت آراء در این زمینه است.
مراجعه به تعاریف گوناگونی که تا الان از عشق شده در آثار عرفا، روانشناسان و... هم دردی را که دوا نمیکند هیچ، بر درد هم میافزاید؛ چون آدم خودش را با انبوهی از تعاریف مواجه میبیند و معمولا هم هیچ معیاری هم برای ترجیح یکی بر بقیه در دست ندارد و فقط سرگیجه میگیرد.
بنابراین به نظرم تلاش برای پیدا کردن تعریفی جامع و خرسندکننده و مورد اتفاق برای عشق کاری بیفایده و بیسرانجام است باید فکر دیگری بکنیم.
راهی که به نظر من رسید این بود که به جای اینکه بپرسم عشق چیست؟ سوال دیگری بپرسم: چه وقتی ما میگوییم عاشق چیزی شدهایم؟ یعنی چه حالتی نسبت به چیزی در ما ایجاد میشود که از آن به بعد میگوییم عاشق آن شدهایم؟ که اگر آن حالت را از دست بدهیم، دیگر عشق هم از بین میرود؟
من آمدم هم در تجربههای خودم (آخه من و مجنون همدوره بودیم) و هم آنچه در ادبیات عاشقانه و عارفانه و دیدگاههای بعضی روانشناسان و جامعهشناسان (تا جایی که تا الان توانستهام و فرصت کردهام) آمده مطالعه و دقت کردم. دیدم در توصیفاتشان از عشق و عاشقی و لازمههای آن چیزهایی زیادی گفته شده. دقت کردم ببینم کدام ویژگی عشق است که از بقیهی آنها بنیادیتر است که با بودن آن عشق هست و با نبودن آن عشق نیست. و بقیهی خصوصیات عشق یا مقدمات آن هستند یا نتایج آن.
به نتیجهای رسیدم و آن اینکه:
زمانی کسی میگوید عاشق چیزی شده که بتواند برای آن، "از چیز/چیزهایی دیگر بگذرد" و این گذشت را با اختیار و شوق و رغبت انجام بدهد و لذت هم ببرد و احساس زیان و پشیمانی نکند؛ چیز/ چیزهایی که در شرایط عادی حاضر نیست از آن/آنها بگذرد.
چند نکته:
یک. هر چند در اول بحث گفتیم پیدا کردن تعریفی مانند تعریف جزیره (به تعبیر منطقدانان تعریف به حد) برای عشق ناممکن و جستجو از آن بیفایده است، با معیاری که عرض کردم میتونیم عشق را تعریف کنیم. (به تعبیر منطقدانان تعریف به لازم) و بگوییم:
"عشق یعنی حالتی روانی در فرد که باعث میشود او آماده شود که برای چیزی از چیز/چیزهای دیگری که در شرایط عادی حاضر نیست آن/ آنها را از دست بدهد، بگذرد."
دو. سوژهی عشق یا به تعبیر طلبگیاش متعلَق عشق میتواند خدا باشد یا پرادو یا مردم یا همسر یا فرزند یا کلهپاچه یا هر چیز دیگر؛ چون برای هر کدام اینها میتوانیم افرادی را پیدا کنیم که برای رسیدن یا حفظ اینها از بعضی چیزهای دیگر که در شرایط عادی حاضر نیستند آنها را از دست بدهند، بگذرند.
پس بسته به این که سوژهی عشق آسمانی باشد مثل خدا یا زمینی مثل همسر میتوانیم عشق را آسمانی یا زمینی تقسیم کنیم و با نگاهی عرفانی که تنها خدا را حقیقت میداند و بقیهی چیزها را مَجاز،میتوانیم عشق را به حقیقی وقتی سوژهی آن خدا باشد و مجازی وقتی غیرخدا باشد، تقسیم کرد.
سه. چیزی که عاشق از آن میگذرد یا به تعبیری آن را قربانی میکند ممکن است هر یک از اینها یا چند تا از این موارد باشد: جان و مال و آبرو و خانواده، سلامتی، دین، شرافت و کرامت انسانی، بهشت، حقوق دیگران و...
چهار. بزرگی یا کوچکی عشق مربوط به بزرگی یا کوچکی سوژهی عشق عاشق است و شدید یا ضعیف بودن عشق مربوط به پرارزش یا کم ارزش بودن چیزی است که عاشق حاضر است برای معشوق از آن بگذرد.
پنج. از ترکیب سوژه با چیزی عاشق آمادگی گذشتن از آن را دارد حالتهای گوناگونی به وجود میآید که من دو تایش آن را عرض میکنم بقیه اش را خودت میتوان تصور کنی.
1. سوژه بسیار پر ارزش ولی آنچه گذشتنی کم ارزش: (عشق بزرگ ولی ضعیف)
مثال: سوژهی عشق کسی خدا باشد ولی چیزی که عاشق حاضر است برای او از آن بگذرد حداکثر چند دقیقه وقت صرف نماز خواندن در روز است و نه آمدن در میدان و جنگیدن با دشمن او.
2. سوژهی کم ارزش ولی آنچه گذشتنی بسیار پر ارزش: (عشق کوچک ولی شدید)
مثال: کسی برای نجات سگش از توی رودخانه حاضر باشد جانش را به خطر بیندازد.
شش. منظور از شرایط عادی، وضعیت آن فرد است پیش از آنکه این حالت آمادگی روانی برای گذشتن از چیز/ چیزهای برای سوژهای برایش پیش آید.
نتیجه آنکه در همه ی جمله های بالا عشق به یک معنا به کار رفته. وقتی x می گوید من عاشق y هستم یعنی حالتی در من هست که حاضرم به خاطر رسیدن به y از z گذرم. مثلا مادر که از آسایش و راحتی خودش می گذرد. حدس زدن z در بقیه کار مشکلی نیست و اما کله پاچه یعنی حاضرم مثلا از سلامتی خود بگذرم ولی بخورم برای کسی که برای او ضرر دارد. حاضرم سهم بقیه را نادیده بگیرم و همه اش را خودم بخورم. حاضرم فلان جلسه ی کاری را نروم و توبیخ بشم ولی بیایم با تو و کله پاچه بخورم و...
تقابل عشق و عقل و هم طبق این تفسیر روشن می شود. اینکه در شرایط عادی x حاضر نیست از z بگذرد؛ زیرا عقل ابزاری اش به او می گوید این کار به صلاح او نیست. تو باید به فکر خودت، سلامتی ات، مالت، آبرویت باشی ولی وقتی x به عشق می آید بخشی از این احکام عقل را نادیده می گیرد و به صحرای جنون قدم می گذارد حال هر چه اهمیت آن z بیشتر باشد دیوانگی او بیشتر و محکم تر خواهد بود.
نکته های دیگری هم داشتم ولی ظاهرا موضوع یا مطالبم آن قدر سهمگین بوده یا دور از آبادی بوده که باعث شده سکوت مرگباری حاکم شود و به قول سهراب آسمان مکث کند. بهترین کاری که می توانم انجام دهم این است که من هم دیگر ساکت شوم؛ یعنی این طوری سنگین ترم.
[1] . مثل تجربیات شخصی، ارزشها، تابوها، تلقینات و تقلیدات و...
کلمات کلیدی :
عشق،
کله پاچه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/16 12:1 صبح
از دیدگاه روانکاوی فرویدی وقتی افراد تمایلاتی دارند که به علت عدم مقبولیت و تعارض آنها با موانع اخلاقی و اجتماعی برآورده نمیشوند، به بخش پنهان ضمیر ناخودآگاه رفته و تبدیل به عقده میشوند؛ بعد روان فرد با استفاده از شیوههایی به نام مکانیسمهای دفاعی در صدد جبران و گشایش آن عقدهها بر میآید.
یکی از این مکانیسمها جا به جایی نام دارد که عبارت است از انتقال احساسات، هیجانات و تکانههای اضطرابزا از یک شخص و یا شیء تهدید کننده و غیرقابل دسترس به فرد و یا شیء امنتر و قابل پذیرشتر و تخلیه احساسات فروخورده بر سر اهدافی با خطر کمتر.
بعضی از جوانان ایرانی بین بلوغ جنسی و زمان ازدواجشان دست کم 9 سال فاصله است. تو این 9 سال هیچ راه مشروع قابل دسترسی برای برآورده کردن نیازهای جنسی و عاطفیشان در اختیار ندارند. میماند راههای نامشروع که آن هم علاوه بر اینکه مشکلات و دردسرهای خاص خودش را دارد، معمولا احساس گناه و عذاب وجدانی به همراه دارد که باز آنها را (در صورت ارتکاب) به نحو دیگر به لحاظ روانی داغون میکند.
بنابراین این ناکامی طولانی مدت باعث خشم آنها میشود؛ خشم از خانواده، جامعه، قانون و حتی گاهی از شرع و اخلاق. به نظر او اینها مقصر هستند در نرسیدن او به عشق. اما او نمیتواند با هیچ کدام از اینها در بیفتد، پس او این خشم را سر کی خالی کند؟ کمخطرترین سوژه و امنترین آن همان کسی است که او در خواب و بیداری در آرزوی رسیدن به اوست که البته کمترین تقصیر را در این زمینه دارد. یعنی جنس زن.
بنابراین از مکانیسم جا به جایی استفاده میکند و حس خشم و تنفرش را سر او خالی میکند و او در حالی که تمام وجودش فریاد میزند: بیا، نرو، بمون ولی به زبان میگوید: نیا، برو، نمون به درک...
پس طبق این تفسیر باز هم محتوایاین ترانهها جدی نیستند و این ترانهها عاشقانهاند نه ضدعاشقانه و من به نظرم چه بسا کشش کسانی که از این ترانهها میسرایند یا گوش میدهند و نیاز آنها به جنس دیگر، از بقیه بیشتر باشد. (بر خلاف ظاهرشان)
مثال روشنی بزنم که بیشتر ما تجربهاش را داریم یا دیدیم. مثلا نوجوانی غذایی را به شدت دوست دارد ولی مادرش به دلیلی به او نمیدهد و او در حالی که عصبانی شده میگوید: به درک. من اصلا نمیخواهم. اگر بهمم بدی دیگه نمیخوام ولی واقعا از ته دل نمیگوید.
دلم نمیآید این را بگویم؛ چون خودم دلم برای این گروه میسوزد (هر چند با این نوع بیان عشق موافق نیستم)؛ ولی برای اینکه از شدت اندوه احتمالی خواننده بکاهم این خوشمزگی نا به جا را بر من ببخشید که طبق این تفسیر در این نوع ترانهها به قول اهالی برره از افعال معکوس استفاده میشود!
کلمات کلیدی :
عشق،
ترانه،
ترانه های نفرت،
ضد عاشقانه ها،
بلوغ جنسی،
فروید،
مکانیسم های دفاعی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/14 12:37 صبح
به نظر من نقش معشوقی عوض نشده بازیگر آن دارد عوض میشود. وقتی ما ادبیات عاشقانه فارسی و آیین عشق ورزی در فرهنگ ایرانی را مطالعه میکنیم میبینیم که یک سری کارها همیشه در حیطهی اختیارات معشوق بوده. برای مثال
ناز کردن
عتاب کردن
رو برگرداندن
سخن سرد گفتن
سخن سخت گفتن
سخن تلخ گفتن
عاشق را در آتش فراق سوزاندن
عاشق را مجازات کردن
...
و عاشق در برابر همهی اینها نه تنها صبور بوده که لذت هم میبرده و میگفته حتما لیلی با من نظری داشته که ظرف مرا بشکسته
این ابیات را ببین:
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگیندل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل (خواجو)
سنگیندل یعنی سخت دل . بی رحم . قسی القلب
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را (حافظ)
به تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم (حافظ)
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن (حافظ)
کافی است یک بار دیوان حافظ یا سعدی را با این نگاه مطالعه کنی که معشوق چه اختیاراتی دارد و چگونه با عاشق خود سخن میگوید یا رفتار میکند.
به نظر من در زمان ما آرام آرام دارد معشوق که در گذشته غالبا زن بوده، مرد میشود. بنابراین همان اختیارات به او تفویض میشود. به بیان دیگر در روزگار ما حداقل عدهای از مردها خود را در مقام معشوقی میبینند و مجاز به ناز و عشوه و پرخاش و سرزنش عاشق که حالا دیگر زن است.
و البته چون زنها معمولا مودبتر از مردها هستند تا زمانی که مقام معشوقی در اختیار آنها بود ناز و پرخاششان با لطافتی همراه بود ولی خب وقتی این منصب به مردها برسد دیگر ادبیات عاشقانه هم بیپردهتر و خشنتر و البته گاهی بیادبانهتر میشود.
لذا این جور ترانهها برآمده از این واقعیت است و نشانگر آن؛ بنابراین از این دیدگاه این نوع ترانهها را که اسشمان را گذاشتهاند ترانههای نفرت یا ضدعاشقانه، واقعا و به طور جدی بیان نفرت یا ضدعشق نیستند بلکه عاشقانهاند منتها بازیگران نقش ها جایشان عوض شده. به عبارتی در طول تاریخ مردها از جایگاه عاشقی شعر عاشقانه گفتهاند و الان بعضی از آنها از مقام معشوقی. در گذشته، عاشق مرد، ناز و عتاب و ملامت و تلخگویی معشوق (زن) را روایت میکرد ولی حالا خود معشوق تازه به دوران رسیده دارد مستقیما اختیارات معشوقیاش را در ترانههایش بازگو میکند.
و از آنجایی که معشوق برای گرم شدن بازار خودش هم که شده نیازمند عاشق است، عاشقش را دوست دارد و واقعا نمی خواهد آنها را از دست بدهد ولی خب به هر حال او معشوق شده و باید متناسب با نقشش رفتار کند و حرف بزند و تا حدودی هم خیالش راحت است که عاشقش را از دست نمیدهد چون عاشق هم نقش عاشقیاش را بلد است.
حالا اینکه چه عواملی باعث شده جای عاشق و معشوق همیشگی حداقل در بخشی از ادبیات این عصر عوض شود یا بتدریج در آستانهی عوض شدن باشد، بحث دیگری است.
به هر حال الان به تدریج خانمها در نقش عاشق ایفای نقش میکنند و چون در طول تاریخ غالبا نقش عاشقی از آن مردها دانسته شده، حالا که خانمها میخواهند این نقش را بازی کنند طبیعی است که رفتار و منش مردانه را تقلید کنند و از آن طرف مردها کمکم از تجربیات تاریخی معشوق بودگی زنها استفاده کنند.
بنابراین پاسخ بعضی از پرسشها هم معلوم میشود:
1. چرا آرایش آقایان کم کم دارد زنانه میشود و برعکس.
2. چرا لباس جنس دیگر را پوشیدن یا شبیه آن را پوشیدن کم کم دارد بیشتر میشود.
3. چرا حرف زدن خانمها دارد کم کم شبیه مردها می شود و بر عکس.
4. چرا جشنوارهی زیباترین سبیل بین خانمها برگزار میشود.
5. و اگر مسخره ام نمی کردی می گفتم از علت های هجوم خانم ها برای آموختن رانندگی این است که از ابزارهای مفید برای سرکردن با معشوق این مهارت است!
...
به نظرم این حرفها جزء عجیبترین حرفهایی باشد که تا به حال شنیدهای نه؟!
کلمات کلیدی :
عشق،
ترانه،
نفرت،
عاشقی،
معشوقی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 10:50 عصر
خب برگردیم سر بحث خودمان. همان طور که دوستان دیدند این بحث جبنههای مختلفی دارد که بسیاری از آنها سزاوار تامل و تفکر است.منتها چیزی که بنده الان برایم مهم است و برای همان این بحث را طرح کردم بخشی از این شاخ و برگ گسترده است. سوال من به طور دقیق این است:
چرا بر خلاف سنت رایج در آیین عاشقی در فرهنگ و ادب ایرانی، ترانههایی سروده و خوانده میشود و عدهای (ظاهرا بیشتر پسرها) هم طالبشان هستند که در آنها عاشق به معشوق (دختر) توهین میکند و میگوید: برو به درک، خیالی نیست، منتظرت نمیمونم و...؟
در این بحث من کاری با توهینهایی که در زندگی واقعی گاهی پسری به دختری میکند که حالا شاید قبلا مورد علاقهی او هم بوده، ندارم. بحث من ترانه است. چرا عدهای از پسرها در خلوت خودشان از این ترانهها گوش میدهند و خوششان میآید و آنها را زبان حال خودشان میدانند و وقتی آن را زمزمه میکنند در واقع آنها دارند به معشوقی که حتی ممکن است در آن لحظه برای آنها مصداق عینی و مشخصی هم به عنوان معشوق توی ذهن و زندگیاش نداشته باشد میگویند. به تعبیر سیروس شمیسا "معشوق کلی" که غالبا هم مونث است.
نکته: بحث "معشوق کلی" بحث مهمی در فهم ادبیات عاشقانی فارسی است که آقای شمیسا حداقل در دو کتاب آن را مطرح کرده: یکی سیر غزل در شعر فارسی و دیگری کتاب نگاهی به فروغ فرخزاد. ببخشید الان هیچ کدام از این کتاب ها پیشم نیست و گرنه آدرس میدادم.
برای مثال این ترانه رو ببین.
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یکی مثل من عاشق
یکی مثل تو بود
اومد که فریاد بزنه
اما دیگه نایی نداشت
خواست بمونه پیشش ولی
تو قلب اون جایی نداشت
آی دختره آی بی وفا
آی تو که تنهام میذاری
تو قاب عکست جای من
عکس کیو می خوای بذاریییییی
برو برو که مثل تو
زیاده توو دنیا واسم
برو برو ولی بدون
که تا ابد جایی نداری تو دلم
زدم به سیم آخر و
گفتم ولش کن بیخیال
اون واسه من یار نمیشه
بی خیال این عشق محال
گفتم توی مرام ما منتکشی
نیست با مرام
می خواد بره خوب به درک
همینی که هست ختم کلام
حالا مقایسهاش کن با این:
اگه بی تو تنها ،گوشه ای نشستم
تویی تو وجودم ، بی تو با تو هستم
اگه سبز سبزم ، تو هجوم پاییز
ذره ذره ی من ، از تو شده لبریز
ای همیشه همدم ، واسه درد دلهام
عطر تو همیشه ، جاری تو نفسهام
ای که تارو پودم ، از یاد تو بی تاب
با منی ولی باز دوری مثل مهتاب
بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم
بی تو اما یادت با منه هنوزم
تویی تو ی حرفام ، تویی تو نفسهام
ولی جای دستات ، خالیه تو دستام
من به شوق و یاد بارون ، زندم و پژمرده نمیشم
تشنه ی یه قطرم اما ، زرد و دل آزرده نمیشم
سخته وقتی تو غزلها ، از من و تو واژه ای نیست
سخته بی تو با تو بودن ، سخته اما چاره ای نیست
بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم
بی تو اما یادت با منه هنوزم
کلمات کلیدی :
عشق،
غزل،
ترانه،
ترانه نفرت،
سیروس شمیسا
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 9:34 عصر
حالا حرف که به اینجا رسید یاد یکی از داستانهای کارور افتادم که هر چند کمی از بحث اصلیام دور است ولی خب خیلی هم بیربط نیست. داستانی به نام "وقتی از عشق حرف میزنیم". چهار نفر دور میزی نشسته بودند دو تا زن و شوهر. تری زن مل، لورا زن نیک.
تری دربارهی شوهر اولش میگوید: آنقدر دوستم داشت که میخواست کلکم را بکند. یک شب حسابی کتکم زد. قوزک پایم را گرفته بود و مرا دور اتاق نشیمن میکشید و یکبند میگفت: دوستت دارم، نمیبینی؟ دوستت دارم پتیاره. همانطور مرا دور اتاق نشیمن می کشید. سرم هی به اینور و آنور میخورد... شما با همچین عشقی چه میکنید؟
مل گفت: خداوندا! الاغ نباش، خودت هم خوب میدانی که این عشق نیست. شما نمیدانم بهش چه میگویید، ولی مطمئنم عشق نمیگویید، من که میگویم دیوانگی است، ولی هر کوفتی باشد اصلا و ابدا عشق نیست.
تری گفت:«تو هرچه میخواهی بگو ولی من میدانم که او عاشقم بود عشق بود. هر آدمی یک جور است مل، آره، شاید هم گاهی خلبازی درآورده باشد، خب، ولی مرا دوست داشت، شاید با رویهی خودش، ولی عاشقم بود.
مل نفسش را بیرون داد و رو کرد به من و لورا و گفت: مردک شاخ و شانه میکشید که مرا هم میکشد.
... مل گفت: آنجور عشقی که من ازش حرف میزنم، آنجور عشقی که من میگویم، آدم را وادار نمی کند که بخواهد کسی را بکشد.»
... مل گفت: هفتتیر بیستودواش را که واسه تهدید من و تری خریده بود برداشت. اوه، جدی میگویم، مردک همیشه تهدید میکرد که از آن استفاده میکند. باید بودید میدیدید آن روزها زندگی ما چطوری بود. مثل فراریها. تا جایی که من خودم یک اسلحه خریدم، منی که فکر میکردم آدم خشنی نیستم. باورتان میشود؟
کلمات کلیدی :
عشق،
کارور،
دیوانگی