ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/11/2 2:26 عصر
برای انجام کاری پژوهشی ناگزیرم چند تا از کتابهای نویسندهای مشهور را بخوانم و تحلیل کنم. حسنش این است که بیشتر کتابهای او به فارسی ترجمه شدهاند و گاهی حتی یک کتابش، بیش از یک ترجمه دارد. در این میان کتابی دارد که نهتنها محتوای آن، بلکه اساساً موضوع و مسئلهاش، آنگونه است که تا سالها، تنها شاید حدود یکچهارم آن به فارسی ترجمه شده بود و به دلایل گوناگونی که من هم تا حد زیادی با آن موافقم این کتاب بهطور کامل و دقیق قابلترجمه به فارسی نیست و اگر به دست من هم باشد، اجازهی ترجمهی آن را نمیدهم (خواهش میکنم از دوستان، کسی نپرسد کدام کتاب و نویسنده که از گفتنش معذورم حتی برای شما دوست گرامی).
بااینحال ناامید نشدم و با خودم گفتم شاید کسی آن را ترجمه کرده باشد و بهصورت غیرمجاز در اینترنت بارگذاری کرده باشد. پس از جستجوی فراوان، کتابی دیدم که نوشته بود، آن را بهطور کامل ترجمه کرده است و شگفت آنکه از وزارت ارشاد نیز مجوز گرفته و بهصورت قانونی چاپ کاغذی شده. نزدیک بود شاخ در بیاورم.
خلاصه کمی در اینترنت گشتم و دیدم کسانی که آن را دیده و خوانده و آن را با متن اصلی مقایسه کردهاند، فریادشان به آسمان بلند شده است که این دیگر چه ترجمهای است. در مؤدبانهترین تعبیر، مدعی بودند که شیر بییال و دم و اشکمی از آب درآمده است که نگو. با خودم گفتم شاید اغراق میکنند و از طرفی آگاهی دقیق از متن کتاب برای کارم لازم بود. ترجمه را گرفتم و متن اصلی را هم از اینترنت دریافت کردم و شروع کردم به مطالعه. حدسم این بود که آن جاهایی که مشمول سانسور میشوند با واژههایی خوشنامتر بیان شده یا تصریحهای نویسنده به بیانهایی کنایهآمیز تبدیل شده و یا در بدترین حالت حذف شدهاند. برای همین، برنامهام این شد که متن را بهصورت دوزبانه بخوانم و تنها جاهایی را که تغییر کرده یا حذف شده، خودم بخوانم و دیکشنری هم که هست و با این کار تقریباً سرعتم دو یا سه برابر میشود نسبت به وقتی که اگر این ترجمه نبود و مجبور بودم تمام کتاب را خودم بخوانم.
چندصفحهای که خواندم متوجه شدم حدسم درست بوده و تمام اتفاقهایی که انتظار داشتم و پیشازاین گفتم، رخ داده ولی زمانی آه از نهادم برآمد که دیدم چیزهای دیگری هم اتفاق افتاده که واقعاً نمیدانستم آنها را دیگر کجای دلم بگذارم! اینکه سطرهایی با محتوایی بیمشکل از قلم بیفتند و ترجمه نشوند، «است» به «نیست» ترجمه شود و وارونهی آن و «میشود» به «نمیشود» و وارونهی آن و مثلاً جملهی «دیگر زمان آن رسیده بود که تصمیم بگیرد به شهر خودش برگردد»، ترجمه شود به «او تصمیم گرفت به شهر خودش برگردد» و...
طولانی نکنم، تا آنجا که به من مربوط می شود، باید از ترجمهی بد ایشان ممنون باشم که باعث شده تنبلی را کنار بگذارم و خودم بنشینم و مثل بچهی آدم متن اصلی را بخوانم و از این راه دایرهی واژگانیام را گسترش دهم و زبانم تقویت شود.
خداییش هیچوقت به فواید ترجمهی بد فکر نکرده بودم و در خواب هم نمیدیدم که از کسی به خاطر ترجمهی ناتوانش، تشکر کنم. Thank you comrade
کلمات کلیدی :
ترجمه،
زبان،
سانسور،
کتاب،
متن اصلی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/10/21 12:40 عصر
سرش را از پشت مانیتور رایانهاش بالا آورد، طوری که ما هم بشنویم گفت: خدا به دادمون برسه! لبخندی زدم و گفتم چی شده؟ باز قیمت نفت پایین اومده؟
از پشت میزش بلند شد و طبق عادت همیشگیاش دو دستش را کرد در جیبهای شلوارش و در فضای کوچک بین میزش و دیوار اتاق شروع به قدم زدن کرد و در همان حال گفت: ای کاش قیمت نفت بود.
من هم که داشتم تایپ میکردم، دست از تایپ کشیدم و نگاهش کردم و منتظر ادامهی حرفش که گفت. داشتم یه گزارشی رو میخوندم دربارهی باب شدن ازدواج سفید در ایران.
- آره منم یه چیزایی خوندم.
- معلوم نیست داریم کجا میریم!
- علیرضا هم که تا حالا ساکت بود. گفت: داداش مهران در اتاق رو ببند میخوام یه چیزی بگم.
- خب بگو.
- باشه. ولی تو اول در رو ببند.
مهران در را بست. من گفتم: خدا بخیر کنه. چی میخواد بگه!
- اینی که میگم نه اینکه ازدواج سفید رو قبول دارم. ما سه تامون طلبه ایم و میدونیم این جور ارتباط و زندگی چند تا کار حرام توش هست.
- خب
- ولی اینم هست که ما اگه بخوایم یه مشکلی رو حل کنیم باید اول خوب درکش کنیم. ببخشید مهران اینو میگم. بهت بر نخوره. با تف و لعنت و ناراحتی چیزی درست نمیشه. ما باید ببینیم چی شده که جوان ایرانی مسلمان با اینکه میدونه کارش شرعی نیست ولی به سمت همچین کاری میره.
- خب
- خودت رو بذار جای یه جوون مثلا 25 ساله. مثلا داره کارشناسی ارشد دانشگاه میخونه حالا یا کاری تازه پیدا کرده یا میخواد پیدا کنه. سربازیش رو هم رفته یا نرفته. خب.
از 15 سالگی بالغ بوده و توی تمام این سال ها خودش رو نگه داشته ولی الان کم اورده. نیازهای عاطفی و جسمی و جنسی اش امونش رو بریده. نمی خواد هم مثل بعضیا با هر کسی و هرجایی خودش رو ارضا کنه. میخواد با یه کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشه و یه سری معیارها رو داشته باشه مثلا اونم تحصیل کرده باشه، هرزه نباشه و...
چی کار باید بکنه؟
- خب خدا که راه رو باز کرده. بره ازدواج کنه.
- آهان. موضوع به همین سادگی ها هم که فکر میکنی نیست. خودت رو بذار جای اون. اولا ازدواج دائم که پیش نیازهاش زیاده و تعهداتش هم همین طور. از شغل و درآمد و سربازی و مهریه و رسم و رسومات و موافقت های خانواده های طرفین گرفته تا آزمایش خون و...
حالا همهی اینا به کنار. تو قراره با یه نفر یه عمر زندگی کنی؟ چقدر زمان لازمه تا اون قدری همدیگر رو بشناسین که مطمئن باشین به درد همدیگه میخورین یا نه. مثلا الان طرف از زمانی که رفته خواستگاری تا موقعی که ازدواج کردن کلا چهارماه طول کشیده. به نظر تو آدم توی چهار ماه که اون خونهی خودشه و تو هم خونهی خودت و گاهی همدیگر رو دیدین، چقدر با شخصیت و خلق و خوی همدیگه آشنا شدین که بتونین تصمیم بگیرین مثلا 40 سال زیر یه سقف با هم زندگی کنین بعد تازه بچه دار هم بشین و...
فکر نمی کنی یکی از علت های آمار بالای طلاق همین باشه. حالا بگذریم.
خب ازدواج دائم که برای خیلی ها منتفیه. حالا بریم ازدواج موقت. اولا که تو عرف ما ببخشیدهان طوری شده طرف بهش بگن فلان براش خیلی راحت تره تا بهش بگن صیغهای. حالا گیرم طرف مقابلت هم پذیرفت که عقد موقت بشین، خب برای این کار اجازهی پدر دختر هم شرطه. حالا کدوم پدر رو شما سراغ دارین تو ایران که حاضر بشه دختر باکرهی خودش رو بهش اجازه بده که با یه نفر زیر یه سقف زندگی کنند تازه معلوم هم نیست که بعدا بخوان با هم زن و شوهر دائم بشن یا نه؟
خب فرض کن، تویی و ازدواج دائم نمی تونی بکنی چون شرایطش رو نداری، ازدواج موقت هم که خدا اجازه داده بندهی خدا اجازه نمیده، با هر کس و ناکسی هم نمی خوای باشی. چه گزینه ای برات میمونه
طرف مقابلت رو پیدا میکنی، با هم صحبت های اولیه رو میکنین. اگه او هم تو رو پسندید میرین زیر یک سقف با هم زندگی میکنین. نه مشکلات و تعهدات سنگین ازدواج دائم رو دارین نه موانع ازدواج موقت رو، هرزه گردی هم نکردین، عاشقانه دارین با هم زندگی میکنین. بچه دار هم قرار نیست بشین و نمی شین. هر وقت هم از هم دلزده شدین یا دیدین به درد هم نمی خورین به همش میزنین و هر کدوم میرین سی خودتون. حالا شاید هم تصمیم گرفتین که بعدا با هم دائم زن و شوهر بشین. الان هم خرج زندگی با هر دوتونه. دیگه چه میخوان؟ نیازهای عاطفی و جسمی شون هم برطرف میشه،بی دردسر بی مشکل.
البته مشکلاتی هم داره یکیش مسائل شرعیشه. یکیش اگه خانواده ها بفهمن و... ولی خب تو مسائل شرعیش من با یکیشون صحبت کردم. یه حرفی زد که به نظر من قابل تأمله. نه اینکه میگم کارش رو توجیه میکنه. میگم این حرف رو باید تحلیل کرد. میگفت. وقتی تو جامعه و فرهنگ ما خدا یه چیزی رو حلال میکنه ولی مردم حرامش میکنن، باعث میشه جوونا هم راه دیگه ای پیدا کنن. همه که اون قدر ایمانشون قوی نیست که بخوان هی صبر کنن تا ببینن چی میشه. تو ببین قضیهی منی توی حج که اون اتفاق افتاد واسه زائرا، سال هاست که تو این قضیه واسه جوونای جامعهی ما اتفاق افتاده. یه راهی رو خدا باز کرده که ملت برن. وقتی تو اومدی بستیش، چی میشه یا یه راه دیگه پیدا میکنن یا همین جور رو هم میافتن تا بمیرن.
مهران حالا نشسته بود سر صندلی اش و دستش را مشت کرده بود و گذاشته بود روی گیجگاهش و آرنجش را روی میز ستون کرده بود.
- تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. با بیشتر حرفات هم موافقم. دربارهی بعضی هاشون هم فعلا نظری ندارم. فقط دو نکته به نظرم رسید یکی اینکه برای شناخت قبل از ازدواج الان تست هایی وجود داره که تا حدی میتونه کمک کنه به افراد بهتر همدیگر رو بشناسن و ضریب اطمینان زندگی شون بالاتر بره. دوم اینکه بعضی از مراجع تقلید مثلا آیت الله العظمی مکارم شیرازی تو ازدواج دختر باکره، اجازهی پدر رو فقط تا 30 سالگی شرط میدونن.
- واقعاً
- چیه نکنه میخوای ازدواج سفید بکنی؟!
- برو بابا. یعنی طبق نظر ایشون دختر بالاتر از سی سال نیاز به اجازهی پدر ندارة؟
- نه.
- نمی دونستم...
کلمات کلیدی :
ازدواج،
ازدواج موقت،
ازدواج دائم،
ازدواج سفید،
بلاهای طبیعی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/9/23 1:57 عصر
داستان کوتاهی که تازه نوشته ام
بهای تب
کلمات کلیدی :
صیغه،
دکتر،
بچه،
داستان کوتاه،
تب
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/9/7 10:45 عصر
داستان کوتاهی تقدیم به امام عزیزم حسین علیه السلام و برادر عزیزش حضرت ابوالفضل علیه السلام.
گفتن ندارد. من که خودم وقتی می نوشتم گریه ام گرفت. اگر تو هم حالت عوض شد، برای مرحوم پدرم که امام حسین علیه السلام را خیلی دوست داشت ولی نشد برود کربلا و به نیت همه ی رفتگان یک فاتحه بخوان. ممنون.
دستبند مثبت فریبا
کلمات کلیدی :
داستان کوتاه،
حضرت امام حسین ع،
حضرت ابوالفضل العباس ع،
فریبا،
دستبند
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/7/25 8:33 صبح
شب، بیرونی
[حسین دم در خانه ایستاده و نجمه، تازه عروسش، کمی بعد بیرون می آید و درب خانه را چفت میکند و هر دو پیاده راه می افتند. مجتبی دوست حسین و همسایه شان با ماشینش از کنار آن ها رد میشود و پنجاه متر جلوتر، دم در خانه شان می ایستد و پیاده می شود که در را باز کند و ماشین را ببرد داخل. حسین دارد با خودش کلنجار می رود که چیزی بگوید. بعد بدون اینکه به نجمه نگاه کند، می پرسد:]
- چی شد که مجتبی...
[کمی مکث میکند. انگار برایش سخت است که بپرسد. به پیاده رو نگاه می کند و ادامه می دهد:]
- ... طلاقت داد؟
[نجمه کمی ساکت می ماند و بعد می گوید:] به خاطر تو!
(هر دو برای چند دقیقه سکوت می کنند. حالا دیگر از خانه ی مجتبی رد شده اند. نجمه می گوید:]
- خواستگار واسم اومده بود. خودتم می دونی پدرم قبول نمی کرد منتظر تموم شدن سربازی تو بمونیم...
کلمات کلیدی :
ازدواج،
مینی مال،
رفاقت،
داستان کوتاه کوتاه
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/7/10 9:55 صبح
برای غدیر یادداشتی نوشته ام با عنوان «غدیر، عاطفه جمعی و سبک زندگی ما» برای سایت آی سبک. گفتم اگر خوشت آمد بذار به حساب عیدی اینجانب به آنجانب (که حضرتعالی باشی)
یادداشت: میگویند که وقتی امام خمینی(ره) از فرانسه به ایران برگشت، چنان محبت بین مردم زیاد شده بود که اگر دو نفر با ماشین تصادف میکردند، پیاده میشدند و روبوسی میکردند و یا علی. این نمونهای است از آنچه جامعهشناسان آن را «عاطفه جمعی» (Collective Emotion) مینامند و آن را سبب افزایش و استواری انسجام اجتماعی میدانند. ادامه
سپاس مخصوص خدایی است که ما را از متمسکان به ولایت علی بن ابی طالب و ائمه معصومان علیهم السلام قرار داد.
پذیرایی
گفتم این دفه برای تنوع باقلوای لبنانی بدم.دوست داری؟
کلمات کلیدی :
غدیر،
عاطفه جمعی،
سبک زندگی،
سایت آی سبک،
باقلوای لبنانی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/7/5 11:18 عصر
مصاحبه ای به تازگی به باشگاه خبرنگاران جوان با موضوع ذکر و یاد خدا که در آن چیزی هم گفته ام درباره ی بیماری خاصی که در روستای ماکوندو افتاده بود و در صد سال تنهایی مارکز آمده است!
کلید آرامش خداست
کلمات کلیدی :
مارکز،
صدسال تنهایی،
ذکر خدا،
یاد خدا
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/6/30 3:30 عصر
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
سهراب سپهری، شعر صدای پای آب
در این بند از شعر سپهری دارد از مزایای مرگ می گوید. ببین:
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
واژه ی مسئول گاهی دارای بار منفی است؛ مثلا می گوییم فلانی مسئول مرگ بهمانی است ولی گاهی مثبت است یا حداقل خنثی است؛ مثلا می گوییم فلانی مسئول این کار یا سازمان است که طبیعتا اگر هم سازمان یا موفق باشد، به حساب مسئولش گذاشته می شود و همین طور اگر شکست بخورد.
چون قشنگی پر شاپرک چیز مثبتی است پس از نوع موفقیت است.
پس سهراب می خواهد بگوید چیزی که باعث قشنگی پر شاپرک است، مرگ است که اگر مرگ نبود، پر شاپرک هم زیبا نبود.
اما معنای این جمله چیست؟
94/6/30
مرگ، نوعی عدم و نیستی است؛ عدم مجامع نه عدم مقابل. هر چه باشد، کسی که از این دنیا می رود، درست است که در عالم دیگری هست ولی دیگر روی این کره ی خاکی نیست. پس مرگ داخل مفهوم گسترده تری قرار می گیرد که «عدم» است؛ پس وقتی می گوییم مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است معادل این است که بگوییم: عدم مسئول قشنگی پر شاپرک است؛ یعنی به جای واژه ی مرگ می توان مفهوم گسترده تر آن را گذاشت چنان که به جای جمله ی الف زرد است می توان گفت: الف رنگین است. حال ببینیم معنی عدم، مسئول قشنگی پر شاپرک است، است چه می شود.
ما در پر شاپرک ویژگی هایی می یابیم که باعث می شود آن را قشنگ توصیف کنیم و این ویژگی ها را در شی دیگری مثلا وزغ نمی یابیم و لذا آن را قشنگ نمی گوییم. به تعبیری این ویژگی ها در پرشاپرک «هست» ولی در وزغ «نیست». نیست یعنی معدوم است که اگر به فرض آن ویژگی ها در همه ی موجودات بود و از این جهت بین آنها تمایزی نبود، دیگر ما پرشاپرک را از بین میلیون ها موجود دیگر زیبا نمی یافتیم و با شگفتی و شعف به آن خیره نمی شدیم و احیانا به همدیگر نشان نمی دادیم. پس آنچه باعث قشنگ شدن پر شاپرک برای ماست، نبود ویژگی هایی در سایر اشیاء است.
(به این تفسیر با تامل خودم در این چند روز رسیده ام و از جایی نگرفته ام. البته انکار نمی کنم که شاید پیش از این در ضمن مطالعاتم درباره ی سهراب و شعر او این تفسیر یا اشاراتی الهام بخش به آن را در جایی خوانده ام و در ذهنم ته نشین شده و حالا گمان می کنم از خودم است.)
94/7/2
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/6/27 12:24 صبح
مراقب
مرد کوچکاندام فریاد زد: «روی سبزهها راه نرو!»
مرد تنومند در جواب گفت: «احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمیکند.»
مرد کوچکاندام جواب داد: «باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه میکند. اما شکننده است.»
مرد تنومند گفت: «به هر حال.» و قدمزنان عبور کرد.
سالها بعد هر دو از این جهان رفتند. سبزههای گورستان، بیاعتنا بر گورهای هر دو روییدند.
استیو مک لئود
94/6/27
هر سبزه که بر کنار جویی رُسته است گویی ز لبِ فرشته خویی رسته است
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
خیام نیشابوری
94/6/24 ظهر
چقدر خوب است که می میریم. فکرش را بکن اگر قرار بود، مثلا 200 سال این دنیا را تحمل کنیم. فکرش را هم که می کنم، حالم بد می شود. فقط بدی اش این است که ممکن است، بعد از مردن، وضعمان بدتر بشود و همین جهنم دنیا، برایمان بهشت باشد و خوبی اش این است که دست خودمان است که آنجا وضعمان چطور باشد؛ ولی خب باز بدی اش این است که کاری نمی کنیم.
94/6/28 شب
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
سپهری، صدای پای آب
وقتی این جمله ی سهراب را می خوانم که مرگ در سایه نشسته و دارد به من نگاه می کند، تصوری که همیشه در ذهنم می آید، سالخورده ای سرحال است که نشسته این طور که زانوی یک پایش را بالا آورده و پای دیگرش را روی زمین جمع کرده؛ طوری که قسمت بیرونی پایش روی زمین خوابیده و کف پایش روی قاعده ی مثلثی است که از تاشدن زانوی بلند شده ایجاد شده و آرنج دستی را که مال آن طرف بدن است که زانویش بالا آمده، گذاشته و کف دست را تکیه گاه همان طرف سر کرده و دارد به این ور و آن ور رفتن من نگاه می کند و ته لبخندی توی صورتش هست، انگار می گوید: نگاهش کن طوری می گذراند که انگار همیشه زنده است.
قول بده به من نخندی اگر بگویم که در خیالم می بینم که گاهی هم به ساعتش نگاه می کند. ساعتش دیجیتالی نیست. عقربه ای است و صفحه اش گرد است. یکی از آنها که پدرم داشت. سیکو 5 با صفحه ی سورمه ای.
94/6/29 شب
کلمات کلیدی :
مرگ،
سپهری،
داستانک،
مینی مال،
مراقب،
خیام نیشابوری
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/6/23 10:56 عصر
من سیمکارت همراه اول دارم. امروز پیامکی تبلیغاتی برایم آمده که نوشته بود آموزش پیامکی بیلیارد. به دوستم گفتم این همراه اول و شرکت های مشابه آن هم دیگر سوراخ سنبه ای در زندگی مشترکانشان نمانده است که به آن سر نزنند که پولی در بیاورند. از دستورالعمل های اخلاقی مرحوم آیت الله بهجت گرفته تا آموزش بیلیارد!
همکارم خندید و گفت: اینا مثل رادیو کویت هستن.
گفتم: رادیو کویت!؟
گفت: آره. یه زمانی رادیو کویت گوش می کردم [لابد برای تقویت مکالمه ی عربی]. مثلا یه کم مانده به اذان یه ترانه ی مشتی پخش می کرد اونم خواننده ی زن. بعد اذان و بعد هم یک سخنرانی مذهبی و بعد دوباره برای تلطیف فضا، یه ترانه ی دیگه.
خندیدم و گفتم: همه ی سلیقه ها را لحاظ می کنند دیگه. همکارم گفت: حالا چه جوری می خوان آموزش بدن؟
گفتم: والا چه عرض کنم.
کلمات کلیدی :
همراه اول،
پیامک،
ترانه،
شرکت های تبلیغاتی،
رادیو کویت،
آیت الله بهجت،
آموزش بیلیارد،
خواننده زن