ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/6/22 12:15 صبح
دلم برای وبلاگم می سوزد. خالی. بی حال. بی یادداشت. سوت و کور. نه ایده ای، نه خوشمزگی ای، چه خاطراتی از آن دارم. از روزهای اول، زمانی که در پارسی بلاگ خبرهای زیادی بود. بچه های جامعه الزهرا سلام الله علیها و علیهم می نوشتند و موضوعات جنجالی. آن روزها بازدید وبلاگ حداکثر 20 تا بود که 13یا 14 تاش را هم خودم بودم تا بعد که کم کم رسید به 100 تا و بالاتر و اولین باری که رسید به 1000 تا باورم نمی شد که بعدا برایم عادی شد.
چه بچه هایی هر روز اینجا سر می زدند از دختر و پسر یا بهتر است بگویم برادرانم و خواهرانم. چه بحث هایی و گاهی هم دعواهایی و دلخوری هایی و قهرهایی و آشتی هایی. چه بچه هایی بعضی هاشان مجرد بودند متاهل شدند یا متاهل بودند حالا بچه دار شده اند، بعضی هاشان پشت کنکوری بودند حالا دانشگاه هستند یا سربازی یا لیسانس بودند حالا ارشدند. خلاصه این وبلاگ نسلی را تربیت کرده و تحویل جامعه داده. (الکی)
نمی دانم چه مرگم شده. حال و حوصله اش را ندارم. بعضی وقت ها وقتی به بوکمارک وبلاگم در نوار بالای مرورگرم نگاه می کنم حتی حالش را ندارم بازش کنم؛ ولی هفته ای حداقل یکی دو بار بازش می کنم ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه. وضعیت متناقضی دارم. نه حوصله ی کسی را دارم نه طاقت تنهایی را!
ولی امشب دوباره حال روزهای گذشته را پیدا کردم و نوشتم. تصمیم گرفتم که دوباره مثل قدیم بنویسم اینجا ولو چند خط ولو روزمرگی هایم. بی هیچ ترتیب و آدابی. امیدوارم حسم بماند و بتوانم ادامه بدهم.
می خواهم در اینجا خودم باشم. نه یک طلبه یا بگو روحانی یا مدرس یا پژوهشگر یا سخنران یا نویسنده. البته که نمی دانم محال است ولی می خواهم بیش از هر کسی محمدرضا باشم.
راستی با کسی این روزها آشنا شده ام که کاری ندارد به روحانی بودنم و یا سن و سالم یا بقیه ی داشته های اجتماعی ام. مرا نه حاج آقا، نه حاجی، نه آقای آتشین صدف و نه استاد صدا می زند و چقدر کیف می کنم وقتی صدایم می زند «محمدرضا». نمی دانم چرا؟
شاید چون مرا یاد کودکی ام می اندازد زمانی که من هیچ کدام از این عنوان ها را نداشتم و فقط محمدرضا بودم. این را گفتم یاد شعری از فروغ افتادم که الان برایت می گذارم فقط قبلش می خواهم قبلش از تو یک خواهش بکنم نه اصلا ولش کن. شعر فروغ را بگویم:
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت: "چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت."
پرنده از ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.
یک وقت فکر نکنی از اول قرار بود یادداشتی بنویسم یا شعر فروغ را بنویسم. فقط دوست داشتم بنویسم و شعر او هم همین چند ثانیه پیش یادم آمد.
کلمات کلیدی :
وبلاگ،
دوستی،
تنهایی،
نوشتن
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/5/7 12:22 صبح
امروز (سه شنبه 7 مرداد) از رادیو گفتگو تماس گرفتند و گفتند که درباره ی «اسلام رحمانی و پلورالیسم» روز شنبه صبح یک مناظره داریم با آقای زیباکلام که ضبط می شود و یک برنامه ی زنده هم داریم برای شب در همین موضوع و خواستند که هر دو یا یکی را بپذیرم. گفتم یک ساعت دیگر جواب می دهم. تو این فاصله با بعضی از دوستانم مشورت کردم که گفتند زیباکلام را که کلا بی خیال شو که شدم.
اسلام رحمانی را که تازگی توی سخنرانی رهبری شنیده بودم ولی درباره ی پلورالیسم سال ها پیش کمی خوانده بودم. بعد آمدم توی نت و جستجویی کردم. دیدم این اسلام رحمانی هم بحث های کلامی دارد و هم بحث های سیاسی که جنبه ی سیاسی اش انگار پررنگ تر شده؛ من هم که از جریان های سیاسی و بازی هایشان همان اندازه می دانم که یک چوپان سنتی از طرز کار سانتریفیوژ و پلورالیسم را هم حتما فرصتی دست کم دو هفته ای می خواستم که به روز شوم که فرصت نبود؛ برای همین عذر خواستم.
خلاصه رسیده بود بلایی که به خیر گذشت.
(کسی نیست بگوید ملت خبر برنامه های آتی و پیشینشان را می دهند، تو هم خبر برنامه هایی را که قرار نیست داشته باشی!)
_______________________
تکمله: البته امروز (چهارشنبه 8 مرداد) دوباره تماس گرفتند و سرانجام پذیرفتم که یک بحث زنده برای روز شنبه یا یکشنبه داشته باشم (به قیمت تعطیل کردن بعضی کارهای دیگرم) که این بار یک ساعت بعد خود دوستان تماس گرفتند و گفتند که برنامه منتفی شده تا قرار بعدی.
خلاصه فعلا بی حساب شدیم!
کلمات کلیدی :
اسلام رحمانی،
پلورالیسم،
رادیو گفتگو،
زیباکلام
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/4/24 4:1 عصر
راست گفته اند که عقل آدم ها به چشمشان است یا دست کم بخش مهمی از آن. بعضی حادثه های تاریخی هست که آدم آرزو می کند ای کاش نگاه پرورده ی هنرمندی دوربین به دست ناظر ماجرا می بود و آن را ثبت می کرد.
این آروز حالا برآورده شده است با هنر اجرای عکس. بازسازی صحنه ی آن ماجرا با جزئیاتی هر چه نزدیک تر به واقعیت و عکس گرفتن از آن. هنری که در آن چند هنر دیگر هم به کار فراخوانده شده اند: بازیگری، معماری، صحنه آرایی و... و عکاسی. در کنار پژوهش های دراز دامن تاریخی، مردم شناختی، سیاسی و... (به تناسب موضوع)
برای دیدن نمونه ی درخشانی از این هنر بر عنوان زیر کلیک کنید.
به روایت یک شاهد عینی
گزارشی دیگر
کلمات کلیدی :
مرگ،
غلامرضا تختی،
شهادت،
صحنه،
عکاسی،
به روایت یک شاهد عینی،
مهدی باکری،
بازسازی،
فروغ فرخزاد،
علی شریعتی،
سید محمود طالقانی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/4/24 12:5 عصر
درباره ی فروغ یا دانشور و کمتر اعتصامی وقتی می نویسند، معمولا عکسی از آنها روی جلد یا پشت آن یا گوشه ی دیگری برای مثال کنار صفحه ی وب می گذارند که دیده ای. می دانیم که این سه زن هم عکس با روسری دارند و هم بی روسری.
از خودم می پرسم چرا نویسنده ای ترجیح می دهد از عکس بی روسری یکی از این سه تن استفاده کند؛ به جای عکس باروسری؟ او با این کار دارد بیشتر از خودش برای ما می گوید یا از دانشور یا فرخزاد یا اعتصامی؟ او دارد به این سه نفر خدمت می کند یا خیانت؟ او دارد به جامعه و به طور خاص جامعه ی ادبی خیانت می کند یا خدمت؟ اگر آنها اکنون بودند، خود کدام را ترجیح می دادند؟
تکرار می کنم از خودم پرسیدم. خواستم که زحمت جواب دادن بر دوش کسی نیفتد.
کلمات کلیدی :
روسری،
حجاب،
سیمین دانشور،
فروغ فرخزاد،
پروین اعتصامی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/3/28 8:1 عصر
تبریک می گویم آمدن ماه نو و رفیق قدیمی را. نماز و روزه ات قبول. بالاخره افتاد آن اتفاقی که گفته بودم. در طول این سال ها برای نشریات متعددی طنز نوشته ام و همیشه دوست داشتم در روزنامه ای پرتیراژ یا همان کثیرالانتشار بنویسم؛ آن هم نه بزن در رو بلکه مستمر. تا همین چند روز پیش که از روزنامه قدس تماس گرفتند که در ماه رمضان امسال هر روز (جز روزهای سوگواری) برایشان یک یادداشت طنز بنویسم که پذیرفتم. این هم یادادشت اول:
1. چگونه در ماه رمضان تشنه نشویم؟!
2. ماه رمضان و بیماری لوژی!
3. جوگیرشدن در راه خدا!
4. دوغ مالی!
... ولی دولت مستعجل بود!
امروز دوم تیر از طرف روزنامه به بنده خبر دادند که مدیر مسئول روزنامه عوض شده و به نظر ایشان ستون طنز بنده تعطیل شده. بنده هم خدا را شکر کردم که فقط ستون بنده تعطیل شده و کار به جای باریک تر نکشیده است.
کلمات کلیدی :
ماه رمضان،
طنز،
تشنگی،
روزنامه قدس
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/3/22 2:17 عصر
برایت نگفته بودم و تصمیم هم نداشتم بگویم؛ چون برایم چندان مهم نبود؛ ولی چون قرار است به زودی اتفاق دیگری بیفتد که برایم مهم است و با چیزی که الان می خواهم بگویم مرتبط است، تصمیم گرفتم بگویم.
فکر می کنم دیگر خودت به راحتی می توانی حدس بزنی که از چی دارم حرف می زنم؛ چون خیلی تابلو است. بله درست حدس زدی. مصاحبه ی پایگاه قدس آنلاین با بنده درباره ی طنزنویسی.
خواستی اینجا ببینش
کلمات کلیدی :
طنز،
مصاحبه،
پایگاه خبری تحلیلی،
قدس آنلاین
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/3/14 1:40 صبح
مدتی است گاهی از خوابیدن متنفر می شوم. می دانم که فردا صبح خیلی کار دارم و الان اگر نخوابم تمام فردا بی حالم و خمیازه می کشم ولی با تمام این حرف ها دوست ندارم بخوابم. نمی دانم تو هم این طور شدی تا حالا؟
تو تیتراژ یکی از سریال ها آقای لهراسبی می خواند: بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو... اون موقع که پخش می شد، این تیکه اش برایم غریبه بود ولی حالا... تازه الان هم که گشتم تو نت و متن ترانه را پیدا کردم دیدم چقدر ابیات دیگرش هم به حس و حالم نزدیکه.
گاهی می بینم آن قدر کارِ نکرده و سوال بی جواب دارم و مهارت نیاموخته و... که دوست دارم تمام 24 ساعت بیدار باشم و یکسره کار کنم.
به من می گفت فاصله ی بین خود واقعی ات و خود ایده آلت زیاده و این باعث اضطرابت میشه. به خودت سخت نگیر.
جایی می خواندم که بسیاری از ما آدم ها دوست داشتن خودمان را مشروط به شرط هایی می کنیم که هیچ وقت تمامی ندارند.
تصمیم گرفته ام خودم را همین جوری که هستم دوست داشته باشم بی قید و شرط و شاد و خوشبخت بودنم را مشروط و موکول به هیچ چیز نکنم و همین حالا از از همین جایی که ایستاده ام خوشبختی ام را حس کنم و البته می دانم همیشه می توانم خوشبخت تر هم باشم.
پس می روم بخوابم.
با اجازه.
کلمات کلیدی :
خواب،
خوشبختی،
لهراسبی،
خود واقعی،
خود ایده آل
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/2/27 12:9 عصر
چقدر مسافرت رفتن در قدیم و دیدن جاهای دیگر صفا داشته؛ زمانی که هنوز تلویزیونی نبود و مردم و شهرها خیلی مثل هم نبودند!
ــــــــــــــ
مدت ها بود درباره ی بعضی خانم های هموطنم به این نتیجه رسیده بودم که در پوشش و رفتار، خودشان را جای ناظر بیرونی می گذارند و دقیقا آن طور که می خواهند او تماشا کند، می پوشند و رفتار می کنند و از این مهارت در شگفت بودم که او دقیقا می داند که ناظر چه می بیند و حتی چه باید ببیند. منظورم چیزی فراتر از دیدن خود در آینه است. خیال می کردم این پندار من است تنها و شاید خیال من و ویژه ی اینجا تنها تا چند روز پیش که این مقاله را خواندم.
ـــــــــــــ
این روزها درباره ی عکاسی و تحلیل عکس می خوانم؛ برای مثال زبان عکسِ، رابرت اکرت با ترجمه ی اسماعیل عباسی و محسن بایرام نژاد یا چگونه عکس ببینیم، دیوید فین با ترجمه ی رعنا جوادی.
کلمات کلیدی :
نگاه،
دیدن،
عکس،
خانم ها،
عکاسی،
ناظر
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/1/28 5:31 عصر
همیشه تئاتر دیدن را بیشتر از فیلم دیدن دوست داشته ام. تئاتر خلاصه تر است. پرگویی ندارد. عمیق تر است. جمله های ناب و تامل برانگیز بیشتر دارد. نمی دانم شاید از علاقه ام به زبان و پیچیدگی هایش باشد که دوست دارم از کلمات و واژه ها بیشتر یاد بگیرم تا ببینم. شاید هم نوع پرورشم طوری بوده که بیش از اینکه ببینم، خوانده ام. الان همه وقتی چیزی را می بینم بیشتر سراغ خوانده هایم می روم. باورت می شود؟ و نمی دانم این خوب است یا بد؟ مثلا فیلم مستند زیگورات چغازنبیل را ببینی آن هم کنار دیوارش و در همان وقت به دیرینه شناسی فوکو و تبارشناسی او ونشانه شناسی دریدا فکر کنی!
به هر حال تئاتر را بیشتر دوست داشته ام و دارم ولی خب فیلم بیشتر دیده ام و تئاتر کمتر. امروز تئاتر دیوار چهارم را دیدم، یعنی فیلمش را! وقتی یک تئاتر می بینم انگار که ده فیلم خواستنی عمیق دیده ام، بس که سرشار می شوم و ذهنم درگیر می شود و تاثیر می پذیریم. حسی که بعد از تئاتر دارم بعد از دیدن هیچ فیلمی ندارم. نمی دانم شاید چون تئاتر ساده تر است و بی غل و غش تر.
خوشم آمد از دیوار چهارم. چقدر ایجاز! من عاشق ایجازم. دو بازیگر کار ده بازیگر را کردند. پر از ابهام، ایهام، کژتابی و رک، شفاف، عریان. زیبا بود. باید بیشتر تئاتر ببینم یعنی تئاتر بیشتر ببینم چون فرصت ندارم.
کلمات کلیدی :
فیلم،
سینما،
تئاتر،
کوهستانی،
رامبد جوان،
نگار جواهریان،
زیگوارت،
چغازنبیل،
فوکو،
دریدا،
دیرینه شناسی،
تبارشناسی،
نشانه شناسی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/1/15 7:12 صبح
راستش خودم هم حس خوبی ندارم از اینکه بعد از هر چند روز بیایم و ببینم که که وبلاگم خالی هست. شاید خنده دار باشد ولی به جان خودم عین حقیقت است دیگه خودم هم نسبت به وبلاگم شده ام یک خواننده یعنی وقتی دارم بازش می کنم احساس می کنم دارم وبلاگ کس دیگری را باز می کنم و انتظار دارم که یادداشت جدیدی توی آن باشد، انگار که قرار بوده کس دیگری آن را نوشته شده باشد و گاهی دلخور می شوم وقتی می بینم هنوز همان پست چند وقت پیش بالای صفحه است. شاید چیزی باشد که به آن فاصله ی روانشناختی می گویند.
حالا که این را گفتم بگذار شوخی کوچکی را که گاهی با بچه هایم می کنم، برایت بگویم. وقتی از بیرون بر می گردیم و قبل از ورود به مجتمع مسکونی مان، از توی خیابان به پنجره های خانه مان که در طبقه ی دوم است نگاه می کنیم، می گویم: اِ انگار خونه نیستیم، یعنی کجا رفتیم ما؟!
بدتر از همه اینکه عذاب وجدان هم می گیرم گاهی؛ از اینکه می بینم بازدید گاهی 800 نفر و گاهی بیشتر مثال باورت می شود یک روزبعد از چند روز آمدم، دیدم اووو وه، بازدید 1200 و خرده ای. یعنی یک رکوردی که تا حالا نداشته بودم. بعد شرمنده می شوم احساس می کنم تعهدی نسبت به خوانندگان و دوستانم دارم که که به آن عمل نمی کنم و تقریبا اطمینان دارم که بعضی هایشان دلخور می شوم و پنهان نمی کنم که گاهی هم نگران می شوم از تنهایی وبلاگی و به خودم می گویم محمدرضا تو در در دنیای واقعی ات به اندازه ی کافی احساس تنهایی می کنی، دیگر تو وبلاگت نگذار این اتفاق بیفتد و باز پنهان نمی کنم یکی از نیازهایی از من را که وبلاگ برای من پر کرده، تنهایی ای هست که در زندگی واقعی غالبا حس می کنم؛ چه از نوع اجتماعی اش و چه از نوع عاطفی اش. همین جا خواهش می کنم اگر با تعریف علمی این دو اصطلاح آشنا نیستی، زود نتیجه گیری نکن و مخصوصا خواهش می کنم بحث را خانوادگی نکن...
همین امشب از سفر برگشته ام و برای نماز صبح که بیدار شدم، دیگر نخوابیدم و این را نوشتم، یعنی فکر نوشتن این یادداشت، دیروز وقتی توی جاده بودم، سراغم آمد، الان هم بیشتر از این حس نوشتن ندارم. حرف هایی که می خواهم برایت بگویم چند برابر این است که الان نوشتم، که اگر حسم و نظرم عوض نشد، تو همین روزها می نویسم برای تو نازنین. (می دانم که الان بعضی ها چی فکر می کنند ولی اشکالی ندارد. حسی که الان به تو دارم همین کلمه است و چیز دیگری راضی ام نمی کند.) به خودم که بر می گردم و می پرسم که چرا این کلمه و چه پشتوانه ای برای این کلمه الان در درونم و ذهنم است، می بینم شعری و آهنگی است از سهیل محمودی و دکتر محمد اصفهانی... بگذریم.
دوست دارم کمی درباره ی "خودمخاطبی" حرف بزنم که درباره اش گفتم. اصطلاحی که استاد بابایی بیشتر به عنوان توصیه ای بایسته به نویسندگان می کند و پیش از این برایم چندان هضم شدنی نبود، هر چند آن می فهمیدم و موجه می یافتم. سال ها پیش وقتی دفتر شعر دکتر ضیاء موحد با نام نردبان اندر بیابان منتشر شد (شاید هم وقتی دیگر و به مناسبتی دیگر بوده)، گفتگویی از ایشان می خواندم که پرسشگر به او گفته بود، به نظر می رسد فهم بعضی شعرهای شما بیش از برای مخاطب شما دشوار باشد و بعید است (یا سوالی نزدیک به این مضمون) که ایشان گفته بود من سال هاست که دغدغه ی مخاطب ندارم. سال ها این جمله در ذهن من ماند که چگونه می شود کسی شعر بگوید و بعد چاپ هم بکند ولی دغدغه ی مخاطب نداشته باشد؟! ولی حالا که به خودم نگاه می کنم، می بینم چندان هم تعجب آور نیست. چون در تمام این مدتی که کمتر می نویسم در وبلاگم، یادداشت های متعددی برای خودم نوشته ام و تنها خودم خوانده ام! می گویم نوشته ام یعنی در ذهنم. و تمام مراحل آن را رفته ام و لذتش را برده ام و حتی گاه خندیده ام و گاهی غمگین تر شده ام نسبت به وقتی که در ذهنم ننوشته بودمش ولی انگیزه ای نداشتم برای اینکه آن را در وبلاگ بگذارم.
این را برای آن گفتم که شاید یکی از علت هایی که در وبلاگم کمتر می نویسم، این یادداشت های ذهنی باشد و به تعبیر مهم تر، اینکه انگار دارد رابطه ام با خودم قوی تر می شود و با خودم صمیمی تر می شوم تا خوانندگان قطعی و احتمالی ام. نمی دانم شاید تنهایی ایم دارد عمیق تر می شود، شما نیازهایی که مرا وا می داشت بنویسم و امید داشته باشم که کسی بخواند و بازخوردی بدهد، حالا دیگر ارضا و اشباع شده یا در درونم به این نتیجه رسیده ام که راه برآورده شدن آن نیازها دیگران نیستند یا از واکنش خوانندگانم سرخورده شده ام و اینکه توقع من از آنها برآورده نمی شود یا نمی دانم شاید اصلا هیچ کدام از مزخرفات نیست، سخت گیرتر شده ام و یادداشت های ذهنی ام را ضعیف تر از چیزی می دانم که تا حالا نوشته ام و پایین تر از حد توقع خوانندگانم از خودم یا شاید علتش اصلا چیز دیگری باشد، اینکه آن حرف ها را قبلا به بیان دیگری زده ام و به نوعی گفتن آنها رو مساوی گرفتار مکررگویی می دانم. چیزی که همیشه از آن بدم می آید و بیم دارم.
نمی دانم که می دانی یا نه که چهل سالگی را رد کرده ام. خیلی نیست هنوز اما. در زندگی ام اتفافاتی افتاد در سال پیش که به من نشان داد در بعضی زمینه ها حفره های اطلاعاتی شدیدی دارم. برای همین درباره ی آنها مطالعاتی گسترده را شروع کرده ام که زمان زیادی از من می گیرد و در بعضی زمینه ها هم متوجه شده ام که اطلاعاتم کهنه شده و محدود است که دارم آنها را هم به روز می کنم. مهارت هایی هم در زمینه هایی داشته ام که الان در شرایطی قرار گرفته ام که می بینم باید افزایش یابند که برای آنها در دوره هایی شرکت کرده ام. خلاصه اینکه این روزها و فکر می کنم امسال بیشتر مشغول بازنگری در خودم و بازسازی خودم و بازآموزی به خودم باشم و همین ها باعث می شود کمتر بنویسم و بیشتر بخوانم و بیندیشم.
کلمات کلیدی :