طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دورى تو از کسى که تو را خواهان است ، در بهره‏اى که تو را از اوست نقصان است ، و گرایشت بدان که تو را نخواهد خوار ساختن گوهر جان است . [نهج البلاغه]

روز پدر و جوراب با کیفیت!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/23 10:15 صبح

 

 

 

 

از به من چه و به تو چه ملانصرالدین تا جوراب با کیفیت روز پدر!


اینجا


از دقیقه 10 تا 19

 




کلمات کلیدی : ملانصرالدین، جوراب، روز پدر، رادیو معارف، برنامه مهربان باشیم

1 گوسفند، 2 گوسفند...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/21 11:44 عصر

 

زهرا دختر 7 ساله ام خوابش نمی برد و خواب مرا کشان کشان می برد. می گفت حوصله ام سر رفته. گفتم 100 تا گوسفند بشمار خوابت می برد و چشمانم را بستم. شروع کرد به شمردن؛ 1، 2، 3 گفتم نه 1 گوسفند، 2 گوسفند، 3 گوسفند...شمرد 1 گوسفند، 2 گوسفند، 3 گوسفند...


گفتم: این طوری نه توی دلت. بلند بگویی که خواب من می پرد. گفت: توی دلم اشتباه می کنم و ادامه داد 4 گوسفند، 5 گوسفند، 6 گوسفند... با صدای بلند. به 100 نرسید که خوابش برد؛ ولی من بیدار بودم و حوصله ام سر رفته بود...

 

 




کلمات کلیدی : خواب، گوسفند

... با او که می گفت پیر شده!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/17 6:56 عصر


 

خیلی وقت بود که می شناختمش. این بار که دیدمش موهایش بیشتر سفید بود. وقتی دید به موهای سر و ریشش نگاه می کنم، لبخند تلخی زد و گفت پیر شدم رفتم پی کارم. گفتم: دلت باید جوان باشد.


- ای بابا. کار من از این دلخوش کنک ها گذشته. دلم که از موهایم هم پیرتر شده.


کمی ساکت شدم. دیدم مسئله جدی تر از اونی هست که فکر می کردم.گفت: من از پیری بدم میاد. از ضعفش، از بیماری، از تنهایی و راستش از مردن. گاهی که در طول روز یا شب یک دفعه بی پرده و صاف به مرگ فکر می کنم اینکه چندسال دیگر نیستم و تبدیل می شوم به یک خاطره به یک عکس قلبم از جا کنده می شود.


- سخت نگیر. مرگ مگه چیز بدیه. به قول سهراب مرگ پایان کبوتر نیست. بدت میاد از این دنیای پر از زشتی و مشکلات برای پیش خدا و بهشت.


- مشکل اینجاست که من مطمئن نیستم میرم به بهشت. اگه بودم که خیالی نبود.


- خب به رحمت خدا امید داشته باش. محب علی و اولاد علی که باشی شاید اولش نری بهشت به خاطر گناهانت ولی پاک که شدی میری.

- همینشم برای من سخته. بنده ی خدا یه وقت که اشتباهی شیر آب گرم و سرد حموم رو باز می کنم و می ریزه رو پوستم پدرم در میاد حالا من کجا و تحمل یک ثانیه عذاب های جهنم کجا.


- خب بنده ی خدا. مجبوری گناه بکنی؟


خندیدم

او هم خندید.


به قول اخبارگو ها ادامه دادم که نه اینکه من خودم خیلی علیه السلام هستم. می گم به قول قدیمیا کنار شتر نخواب خواب آشفته مبین.


- همین دیگه دنیا شیرینه لامصب. هر چقدر می خوام جلوی خودمو بگیرم نمیشه بعضی وقتا.


- خب دیگه خدا کریمه رحیمه توابه توبه کن.


- منم دلم به همینا خوشه.


- حدیث داریم طوری به خدا امیدوار باش که اگر همه گناهان عالم و آدمو کرده باشی باز امید داشته باش که تو رو ببخشه.


- می دونم ولی باز از این می ترسم نکنه یه وقت بد بیارم و منو نبخشه.


- توسلم که هست، شفاعتم که هست.


- توکل به خدا.


خواستم یه کم جو رو عوض کنم و یه کم اذیتش کنم گفتم ولی خودمونیم خلی پیر شدی.


نخندید. فهمیدم شوخی ام نگرفت. خواستم جبران کنم. گفتم خارج از شوخی می خوای یه چیزی بهت بگم، یه تست بفهمی پیر شدی واقعا یا جوون؟


نگاهم کرد. چیزی نگفت لبخند کمرنگی زد که بگو.


گفتم واقعنی می گم. شوخی نیست یه جایی خوندم فکر کنم. نمی دونم شایدم از خودم باشه. یه سوال ازت می پرسم. تو بیشتر به آینده و برنامه ها و اهداف آینده ات فکر می کنی یا به خاطرات و کارهای گذشته ت.


- بستگی داره به هر دوش. گفتم حالا بیشتر به کدوم.


- مختلفه بعضی روزا بیشتر به گذشته بعضی روزا به آینده.


- نپیچون. قبول ولی اگه معدل بگیری بیشتر به کدوم؟


با دست راستش لاله ی گوش چپش را گرفت و کمی کشید که حالا به طوری طبیعی صورتش به سمت راست کمی چرخیده بود و پایین را نگاه می کرد. کمی بعد گفت:


بیشتر به آینده.


- این علامت جوون بودنته. پیر که آدم میشه بیشتر به گذشته فکر می کنه. به راهی که اومده ولی جوون به راهی که جلوشه...


(بخش از گفتگوی من با خودم همین امروز صبح)

 







کلمات کلیدی :

تواضع آزاردهنده!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/15 12:2 صبح

 

 

بهت نگفته بودم با اجازه ی شما یه دوره ی آموزشی مهارت های زندگی شرکت کردم. دیروز اولین جلسه اش بود. چند تا نکته ی شنیدنی استاد گفت که گفتم شاید برای تو هم جالب باشد.


1. بیشتر دختران ایرانی طبق پژوهش هایی که شده تا سن سه سالگی بلدن از با بچه شون بودن لذت ببرند و ارتباط سالم و موثر برقرار کنند بعدش دیگه نمی دوننو نمی تونن.


2. در چین وقتی جوانی می خواهد ازدواج کند، قبل از هر اقدامی باید چند جلسه دوره ی مهارت های زندگی را بگذراند و گواهینامه بگیرد.


3. پژوهش ها نشان داده که در کلاس ها و برنامه های مختلط بعد از گذشت 5 جلسه حداقل 40 درصد دلبستگی و وابستگی بین دو جنس ایجاد می شود؛ حتی اگر هر کدام متاهل باشند.


آخر جلسه از تک تک ما پرسید از این کلاس چی یاد گرفتید؟ احساستون درباره این کلاس چی هست؟ هر کسی چیزی گفت به من که رسید گفتم یاد گرفتم که خیلی چیزها هست که نمی دانم و احساسم این است که ای کاش این دوره رو خیلی زودتر ا اینها می گذراندم. استاد چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت: تواضع شما من رو آزار می ده.


این را نگفتم که بگویم حالا من مثلا خیلی آدم باحالیم که البته دروغ چرا، هستم مثل خود تو. جمله اش واسم شگفت آور بود. نیست؟





کلمات کلیدی : تواضع، مهارت های زندگی، دختران ایرانی، آزار، چین، گواهینامه، کلاس مختلط

امام زاده های خانم!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/13 12:5 صبح

 

چقدر دوست دارم این امامزاده را. کوچک است و گمنام. ولی وقتی می آیم حالم عوض می شود. حضورش را حس می کنم. تو هر امامزاده ای این حس را ندارم. دانیال نبی در شوش دانیال و امام زاده صالح در تجریش تهران.


البته حساب امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) جداس امامان معصوم (ع) جداست. امامزاده های در رتبه های بعد را می گویم. چند صد متری ماده به امامزاده برای همراهانم تعریف می کردم از کرامت هایی که از این خانم شنیده ام نصفه هایش که رسیدم بغض کردم دلم لرزید.

دور ضریح را دیگر نمی گویم خصوصی است ولی حس کردم چیزی در دلم انداخت. من اهل گفتن آن نبودم. کاملا حس کردم انگار درِ گوش دلم گفت: این طور بگو. یک جورایی به نفع خودش هم بود! یک لحظه خنده ام گرفت. تجربه کردم میان گریه می خندم را. از زیرکی اش خنده ام گرفت. اینکه چطور برای خودش بازارگرمی می کند و مشتری جذب می کند و به زائرانش می رسد.


توی دلم گفتم چشم. هر طور شما بگین و گفتم. چقدر دوست داشتم گریه کنم. به دلم گذشت امامزاده ی خانم هم نعمتی است. از امام زاده های آقا عذرخواهی می کنم بهشان بر نخورد من مخلص همه شان هستم حتی آنهای که سند معتبری از نسبشان در دست نیست؛ جز دل های دوستدارانشان و کرامت هایی که کرده اند.


آنجا به دلم گذشت خوب است آدم برای حاجتش به امام زاده های خانم رو بیندازد. به طوری طبیعی مهربانی شان و عاطفه شان بیشتر است و دلشان رقیق تر است، آدم کمی حرف بزند در خانه ی خدا وساطت می کنند. انگار که مادرت برایت دعا کند.

 

این حرف ها را زیاد جدی نگیرید. باور شخصی من است شاید غلط باشد ولی گمان من این است که خدا هم حرفشان را در شرایط مساوی، بهتر می خرد خب دیگه خانم هستند. البته این حرفم همچین بی رگ و ریشه نیست.

بگذریم. حرفم بهت نچسبید بی خیال. حسم بود عشقم کشید گفتم. تو هم جدی نگیر. ببخشید.


راستی نگفتم. حضرت بی بی زینب خاتون (س). کهک قم،  همین پنجشنبه رفته بودم.

 

 


 





کلمات کلیدی :

سارا و ساراتر!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/12 12:36 صبح

 

امروز پشت ماشینی برای حمل بستنی دیدم نوشته بود:


دارا که باشی، سارا خودش می آید!


از خودم پرسیدم اگر بعدا داراتری دید، ساراتر نمی شود؟

 

 




کلمات کلیدی :

برای من ای مهربان چراغ بیاور...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/10 10:59 عصر

 

گاهی در نوشته هایم اسم آدم هایی را می برم شفاف یا در پرده که بردن نامشان از چو منی انتظار نمی رود. دیده ای که. و معمولا هم نام بردنشان هم برای انتقادی از آنها نیست و غالبا وقتی است که از ایده ای یا سخنی از آنها بهره برده ام.


گاهی هم این کار برایم دردسرهایی تولید کرده. البته بیرون وبلاگ. خوشبختانه معمولا جنس خواننده های وبلاگی متفاوت تر است با آدم هایی که اهل وبلاگ نیستند. به تجربه دیده ام این را.


خیلی وقت ها مانده ام که چه کار کنم. اندیشمندانی داریم که افکاری نادرست هم دارند، شاعران و نویسندگانی داریم که لغزش هایی هم داشته اند. حالا من می خواهم چیزی بگویم که یکی از اینها آن را گفته و نه کس دیگری یا کسی بهتر از او نگفته.


اگر نام نبرم که می شود سرقت علمی یا ادبی و اهلش می فهمند و از نگاه اخلاقی بحث های خودش را دارد. نام ببرم نگرانی ترویج باطل را دارد آدم. نه اینکه آن حرف باطل باشد که اگر بود نمی آوردم. نه. خوف از اینکه بردن نام او و آوردن کلامی از او به دل کسی بنشیند و او را راغب کند که برود آثار دیگر او را هم بخواند و توانایی داوری نداشته باشد، حرف باطلی را بخواند یا بشنود و بیراهه برود. حالا آیا من که اولین بار نام او را آوردم و زمینه ساز کشش او به او شدم، مقصرم؟


اصلا از ایده و سخنشان هم استفاده نکنیم و به زبان نیاوریم که خودمان را از آثار بعضی از مخ ها و فرهیختگان این مرز و بوم محروم کرده ایم.


مشکل بعدی این است که وقتی اسم او را آوردی اولین گمانی که به تو می رود این است که مرید او هستی و دربست هر چه گفته پذیرفته ای.


خلاصه گیر کرده ام و گاهی که مجبور به رفتار هستم کج دار و مریز حرکت می کنم.


بله. سال ها بود که هر بار برای مدتی تحت سیطره ی تفکر کسی بودم و هر چه او می گفت می پذیرفتم و قدرت نقد نداشتم. نه اینکه می خواهم بگویم نقد کردن به خودی خود و زیر بار حرف ها نرفتن، خود اصلی است و ارزشمند است. این را نمی خواهم بگویم. در این دوره ها مقلد بوده ام؛ ولی بی آنکه بخواهم از خودم تعریف کنم که نیاز به آن ندارم. حداقل فعلا. چند سالی است که متوجه شده ام دیگر کسی نیست که در زمینه ای که در آن مطالعه کرده و اندیشیده ام حرفی بزند و من صرفا چون او گفته من بپذیریم. نه اینکه نمی پذیریم می پذیریم چون پذیرفتنی اش یافته ام. اگر هم در زمینه ای باشد که اطلاع زیادی ندارم، درصدی احتمال برای خطا بودنش در نظر می گیرم و به آن سنجاق می کنم.

 

چیز دیگری که به تازگی متوجه شده ام این است که دیگر کمتر حرفی را می شنوم که درباره ی آن حرفی نداشته باشم؛ حال چه نقد، چه تکمیل، چه تبصره، چه تخصیص و چه مثال نقض و یا چیز دیگری؛ بی آنکه بخواهم عیبجویی بکنم یا خرده گیری شغلم باشد. اتفاقا بیشتر آدم پذیرایی هستم تا ناقد. و دیده ای که گاهی دوستانم دلخور می شوند که مثلا چرا به وبلاگشان سر می زنم ولی کارشان را نقد نمی کنم.


البته گاهی هم نقد می کنم که در آن صورت خدا باید به داد صاحب اثر برسد و البته بعدش به داد من از دست صاحب اثر! این هم چیز عجیبی نیست البته و تنها هم من نیستم ولی خب دروغ چرا همه هم این طور نیستند.


می خواهم بگویم اگر نام کسی را می آورم نه اینکه او را دربست قبول دارم اما سال هاست که آموخته ام که نگذارم عیب های کسی مانع دیدن حسن های او شود و بالعکس.


برای همین من آدم هایی را دوست دارم که صد تا عیب بر ایشان می شناسم و از آدم هایی متنفرم که صدتا حسن در آنها می بینم!


البته غریبه نیستی هنوز در زندگی من آدم هایی هستند هر چند کم که بس که دوستشان دارم عیبی در آنها نمی بینم و آدم هایی البته خیلی کمتر که بس که از آنها بدم می آید، حسنشان به چشمم نمی آید که البته می دانم این بد است ولی چه کنم که من هم آدمم.

 

خب حالا تو بگو مهربان.


 

گفتم مهربان یاد فروغ افتادم. این هم یکیش چه کنم که این را فروغ می گوید:


من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

 





کلمات کلیدی :

این همه رنج ما از کجاست؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/7 11:46 عصر

 

خیلی از اوقات به مسئله ی رنج فکر می کنم. ما چرا این قدر رنج می کشیم؟

یاد کتاب اونامونو می افتم سرشت سوگناک زندگی اونامونو که خرمشاهی ترجمه کرده و هنوز نخوانده ام و مقاله ای از ملکیان به نام درد از کجا؟ رنج از کجا؟ سخنی در باب خاستگاه درد و رنج های بشری، که باز تنها یک بار تیترهاشو خواندم. یاد سخن خدای عزیز می افتم که لقد خلقنا الانسان فی کبد، نشانه ی بلد شماره ی 4، یاد جمله ی شگفت شریعتی می افتم درباره ی بودا به این مضمون (اگه درست یادم مانده باشه) که با احساسام با او همدلم ولی با عقلم بسیار از او دور.

 

 

 

ادامه ی داستان:

بلیت را داد دست مامور سالن. بالا رفت از پله ها. یک لحظه با خودش فکر کرد شاید این طور نباشد که او فکر می کند. شاید او هم مثل بیشتر ما آدم ها احساس واقعی اش را پنهان می کند و دقیقا چیزی را می گوید که عکس آنها را دوست دارد بگوید. می گوید برو ولی بمان. می گوید دلم برایت تنگ می شود یعنی تو عمر منی، یه لحظه نمی تونم دور از تو باشم. می گوید موفق باشی یعنی چقدر بی رحمی که بی توجه به احساس من داری منو ترک می کنی.

به خودش گفت اگر تو غرور داری او هم غرور دارد. شاید اگر با تو اخم کرده می خواسته اون قدر تلاش کنی تا راضی اش کنی. چون او خودش قادر نبوده دلخوریش از تو را از قلبش بیرون کند، اخم می کند، با تو سرسنگین است که کمکش کنی دوباره تو را دوست داشته باشد.

 

با این فکرها بود که بر گشت. بلیت را هم پس نگرفت. او هنوز آنجا ایستاده بود. حالا می دید که چشم های او خیس است. گفت: من نمی رم و بغض کرد. او هم فقط لبخندی زد و چمدانش را از دستش گرفت و در سکوت به سمت در خروجی ایستگاه رفتند.

 


 




کلمات کلیدی :

با سنگ صبورم...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/7 12:53 صبح

 

سنگ صبور من!


چند روز پیش داستانی می خواندم از دلقکی که در شهری معروف بود همیشه اجرا داشت و مردم را می خنداند با آن صورت سیاه شده اش و نقابی که گاه می زد. اما دلی پر غم داشت و دلتنگ بود. یک روز رفت پیش روانشناس شهرشان و او به او پیشنهاد کرد که همیشه در اجراهای دلقک معروف شهر برود چون در روحیه اش خیلی تاثیر مثبتی دارد. و او خبر نداشت...


 

رفته بودم کتابخانه ی ادبیات که دیدم دیگر قفسه باز نیست باید کارت ملی بدهی تا کتابی برایت بدهند. انگار که به قصد آبتنی رفته باشی کنار رودخانه و ببینی می گویند بنشین آنجا بگو چند کاسه آب می خواهی برایت بیاوریم خودمان می آوریم برایت بریز سرت و بعد گورت را گم کن.


چقدر بدم می آید. از کتابخانه هایی که کتابدار نه کتابدار که زندانبان است. به بهانه ی جا به جا شدن کتاب ها، خراب شدن کتاب ها و... که هیچ کدام قانعم نمی کند و بیشتر راهی برای راحت تر کردن خود موقع تمام شدن ساعت کاری شان می دانم. نمی دانم شاید اشتباه می کنم ولی به عناون یک کتابخوان از این کتابخانه ها نفرت دارم. کتابدار انگار نه دوست مشاور و یاریگر تو که انگار دشمن و ارباب توست. بگذریم.
- آقا کتاب عقاید یک دلقک لطفا
 

بخشی از داستانی منتشر نشده:

 

مدت ها بود با کسی قهر نکرده بود. سال ها سعی می کرد ان قدر به کسی نزدیک نشود که اگر او از او دل کند، دلش بشکند. اگر به او گفت پشیمان است که او را به خانه اش دعوت کرده اینکه دیگر تمام شد و احساسی به او ندارد و برایش معمولی شده بغض کند و دلش بخواهد جایی گریه کند. اما این بار تقصیر خودش بود.- نه اینکه تقصیر خودش باشد. به خودش گفت: اول او بود که می گفت من را خیلی دوست دارد و عشق او هستم و آن قدر اصرا کرد منم به او دل بستم.



همیشه با خود فکر می کرد چرا بعضی ها با کسی انس نمی گیرند. او که زود دل می بست زود به زبان می آورد و به هزار زبان دوست داشتنشن را ترجمه می کرد. او نمی توانست اینها را درک کند اما حالا درک می کرد. اما دیگر دلش شکسته بود. او آن قدر مغرور بود که رفاقت نصفه نیمه برایش بدتر از نبود آن بود.


اما تقصیر خودش بود. وقتی آن قدر نزدیک می شود، باید تاب این جدایی را داشته باشد. به ساعتش نگاه کرد. برای آخرین بار به او که حالا هیچ حسی به اون نداشت نگاه کرد. چقدر آن چشم ها را دست داشت، چقدر آن صدا، چقدر آن اخم، آن شادابی، آن شیطنت ها. وقتی یادش می آمد زمانی در درون سینه ی او چراغی روشن بود. چراغی برای او چراغی به نام او اما حالا مثل چاله ای در بیابان بود که صبح، چوپانی بر آن ظرف آبی ریخته و تنها برای او مشتی خاکستر بر جای مانده بود.


چقدر دوست داشت وقتی داشت با کمال احترام آخرین حرف ها را به او می زد او آنها را می پذیرفت، با همان لحن همیشگی می گفت انگار دیوونه شدی. قرصاتو خردی. این حرفا چیه می زنی؟! و کافی بود به دروغ هم می گفت که او را دوست دارد. اگر این را هم گفته بود نمی رفت. اگر این دروغ دوست داشتنی را...


اما او خیلی سرد پرسید چرا؟ کجا؟ ممنون؟ خوشحال شدیم. دلم برایت تنگ می شود. ای کاش می ماندی. و بعد برای او آرزوی موفقیت کرد...


اینجا بود که در دلش گفت پس چرا نمی گویی بمان. یک کلمه. اگر می گفتی به خاطر من بمان. همین یک جمله ی کوتاه باعث می شد که جلوی او زانو بزند. اما دریغ.


اما حالا دیگر تمام شده بود.


یاد جمله ی فروغ افتاد که دیگر تمام شد/ باید برای روزنامه ها پیام تسلیتی بفرستیم.

زبان حال او بود. دست خودش نبود او که تا آن روز فقط بخش های وصال شعرای عاشقانه را می خواند، الان بخش های فراق در ذهنش رژه می رفتند. از مشیری: تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن. از شاعری که نمی شناخت: با تو رسیدیم آخر خط برو برو خدا نگه دار...


بلیت را در دستش فشرد طوری که ترسید پاره شود. تصمیم گرفت از او متنفر باشد. اما نمی توانست. چون او نمی توانست از خودش متنفر باشد.


- آقا بلیتتون لطفا





کلمات کلیدی :

قطعی آب وبلاگ...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/2/5 12:14 عصر

 

انگار چاره ای نیست. خلاص شدن از دست وبلاگ آسان نیست. راستش مدتی است خیلی بی میل و علاقه شده ام به نوشتن به وبلاگ. نه اینکه نمی نویسم. همین مدتی پیش بعد از مدت ها یک مقاله ام چاپ شد. بعضی کارها را که ارزیابی می کنم باید توصیف کنم نقدهایم را چه می دانم گزارش کار باید بنویسم برای اداره برنامه ی بودجه ی واحدی زیر فرمان خود (چه خنده دار انگار امپراتور یک سرزمین پهناورم) می خواهم بگویم می نویسم ولی توی وبلاگ نمی نویسم.


اشکالات فنی کامپیوترم هم که دیگر قوز بر قوز است و بی میلم ترم کرده. از طرفی راستش بیشتر حرف هایی را که مهم می دانسته ام زده ام و گاهی می خواهم دوباره درباره ی آنها بنویسم می بینم خب همان اول می شود و یکی از چیزهایی که خیلی ازش بدم می آید تکرار است. البته وارد حیطه های نو و تازه ای شده ام به چیزهای تازه ای فکر می کنم چیزهای تازه ای را دارم تجربه می کنم احوالات تازه ای را حتی ولی نه لزوما عرفانی که تو نماز یومیه ام هم مشکل دارم.


ولی خب این همه هی نو نو کردم، هیچ کدامشان به آنجا نرسیده اند که درباره شان حرف بزنم یا اصلا با خودم می گویم چه لزومی دارد حرف بزند آدم. مگر درباره ی هر چیزی که آدم خواند باید بیاید تو بوق و کرنا بکند که بله من آن را خوانده ام؟ تازه خیلی وقت ها حس می کنم اصلا خود مطرح کردنشان برای مطرح کردن خودم است. حقیقتش بله ببین من چقدر با حالم چقدر نو و به روز هستم چقدر تیزهوشم چقدر می فهمم چقدر خوب می نویسم و از این خزعبلات به خودم می گویم آخرش چی. کی چی حالا همه ی اینها را ثابت کردی و دیگران درباره ات اونجوری که دو ست داشتی فکر کردند خودت چی همان که آنها فکر می کنند هستی؟


خب البته خداییش آدم بدی نیستم حالا نه این که همه ی کارها و حرف هایم علیه السلام است ولی خب همه شان هم... بگذریم به قول شاعر گفتنی:

به پایین نشستن، خیالت نره.

من از خیلیا خیلی بالا ترم

من اون قدر دارم که با یک نفس

تموم غماتو یه جا می خرم


بازم رفتم سراغ تعریف از خود ولی خب خودم می دانم چیزی که ندارم اگر هم دارم لطف خداست برای امتحان من. بگذریم

نمی دانم از این به بعد چطور می نویسم فقط می دانم منظم نیست شاید اصلا ننوشتم شاید هم این قدر پر حرفی کردم که سرت را بردم. شاید خوشت نیاید، شاید بگویی افراط و تفریط شاید بگویی تعادل روانی ندارد هر چه درباره ام بگویی مخالفتی ندارم ولی من اینجا تو وبلاگ همیشه از راحت بودنش خوشم آمده راستش من جاهای زیادی ندارم یعنی ما آدم ها جاهای زیادی نداریم که راحت باشیم همیشه باید هزار تا قید و بند درست و نادرست را رعایت کنیم که گربه شاخمان نزند. وبلاگ برای من جایی برای نفس کشیدن بوده اینکه لازم نیست به کسی جواب پس بدم مگر اونایی که همیشه باید بهشون حساب پس داد مثل خدای عزیز. خلاصه از جاهای دیگر راحت ترم. ویان آزادی ای که در وبلاگ حس می کنم شاید آخرین ریسمانی باشد که مرا به وبلاگ می بندد.


برای همین به آنکه قصد جسارت به دوستان را داشته باشم. این آزادی را با چیز دیگری عوض نمی کنم. امیدوارم این حرف من به دوستانم که خودشان می دانند چقدر... بر نخورد ولی همیشه دوست داشته ام تو وبلاگم آزاد باشم هر وقت عشقم کشید بنویسم هر وقت عشقم کشید ننویسم حتی یه روز عشقم کشید حذفش کنم. البته خب راستش نه اینکه از منت کشی خوشم نمی آید دروغ چرا. تو خودت خوشت نمی آید؟ نه خدا وکیلی. ولی خب نه اینکه همه ی کارام برای منت کشیده شدنه (فعل رو تو رو خدا!) هستش نه به خدا. خیلیاش واقعیه ولی حالا کدومش گاهی خودمم گیر می کنم.


گاهی حتی کارهایی می کنم تا به خودم ثابت کنم این آزادی را از دست نداده ام مثلا چیزی هست دوست دارم بنویسم ولی می دانم حالا یا به لحاظ محتوا یا به لحاظ شکل ممکن است هیچ کس خوشش نیاید ولی می نویسمش یا مثلا گاهی یک متن را 20 بار می خوانم و ویرایش می کنم گاهی هم حوصله ندارم غلط املایی اش را می بینم هان ولی اصلاحش نمی کن.

به هر صورت دعا کنیم که خدای عزیز همه ی دیوانگان عالم را در هر لباسی که هستن الساعه شفای عاجل کرامت بفرماید. بگو آمین.


به هر حال فکر کنم تا مدت ها همین طور بلانسبت خودم و شما چرت و پرت بنویسم. مثل وقتی که بعد از مدتی قطعی آب، وقتی اولش می آید گلی هستش. به هر حال به نظرم تا دو سه ماه چیزایی را که می نویسم نخوانی به نظرم به صرفه تر است. خود دانی.







کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >